دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

مثل دختران سرزمین من


مثل دختران سرزمین من
صبحی که قرار است برای گفتگو با "سحر" بروم، کمی دو دل هستم . تا به حال مصاحبه ای چنین سخت را تجربه نکرده ام. "سحر" نه قهرمان المپیک است و نه حتی دارای یک مدال کشوری. چهار سال است که تکواندو کار می کند و دلیلی که مرا مجاب کرد به سراغش بروم، این است که او دختری ست مثل هزاران دختر دیگر در سرزمین من.
دختری که عاشق ورزش است و علی رغم تمام محدودیت های موجود در ورزش زنان، هنوز ورزش می کند. وقتی از او می خواهم خودش را معرفی کند، می گوید: "من سحر هستم، همین!" با "سحر" در محل کارش که یک عکاسی ست، قرار می گذارم. آدرس را که پیدا می کنم، می بینم منظورش از عکاسی، زیر زمینی کوچک است با انبوه عکس های مردان با فیگورهای مختلف.
عکاسی حسابی شلوغ است و مجبور می شوم دقایقی را روی صندلی کوچکی بگذرانم. "سحر" به سختی مشغول گرفتن فتوکپی از چند شناسنامه است و با نگاه های مداومش به من می فهماند که: ببخشید ، الان می آیم.
شلوغی محوطه عکاسی نمی گذارد من و سحر به خوبی صحبت کنیم. علاوه بر آن، نگاه های سنگین مردان مشتری، این حس را به خوبی القا می کرد که آنان به این فکر می کنند که من با دوربین و سه پایه و لپ تاپ با این دخترک فروشنده چه کار می توانم داشته باشم. سنگینی این نگاه ها وقتی دو برابر می شود که سحر از من دعوت می کند برای آرامش بیشتر هنگام گفتگو به آتلیه ی عکاسی در اتاق کوچک انتهای راهرو برویم.
قبلا، تلفنی با سحر هماهنگ کرده ام که قرار است راجع به چه چیزهایی صحبت کنیم. پس خودش شروع می کند: « دبیرستان که بودم با دختری آشنا شدم که تکواندو کار بود و دان ۳ داشت. استقلال و جذبه و رفتار او باعث شد من هم به ورزش علاقه مند شوم.»
سحر به تندی صحبت می کند و انگار اولین جایی ست که پیدا کرده تا درباره ی ورزش کردنش با کسی دردل کند. کنجکاوم راجع به واکنش خانواده اش بدانم: «خوشبختانه خانواده من با ورزش کردنم مشکلی ندارند اما کلی دوست می شناختم که حتی مخفیانه به باشگاه می آمدند. راستی مربی مان زن فوق العاده ای بود که همیشه برای من الگو بود اما بعد از مدتی دیگر به باشگاه نیامد. فهمیدیم ازدواج کرده و شوهرش دیگر نمی گذارد او ورزش کند.» می پرسم جامعه چطور؟ می گوید: "چند تا از پسرهای محله مان چون می دانند تکواندوکارم هر وقت مرا می بینند به من می گویند وحشی!"
سحر آرام جلوی من نشسته بود و حرف می زد: "من عاشق تکواندو بودم اما میزان آموزش ما بسیار پایین بود. من و بچه ها جمع شدیم و برای فدراسیون نامه ای نوشتیم و درخواست مربی مرد کردیم. رد کردند. گفتیم حداقل برای سنین زیر ۷ سال مربی مرد بیاورند تا لااقل عده ای حرفه ای تر تکواندو را آغاز کنند اما باز، فدراسیون مخالف بود."
سحر می گوید و می گوید؛ از نابرابری در آموزش تکواندو بین خودشان و مردان، از مشکلات و نواقص باشگاه ها، از مشکلات بعضی از دوستانش برای ورزش کردن و ...
سحر باید برود، صدایش می کنند. من هم و بارم را می بندم تا آنجا را ترک کنم. قبل از این که بیرون بروم از او می پرسم: "حالا با این همه سختی ارزشش را دارد؟"
می خندد و می گوید: "من عاشق تکواندو هستم."
مجبور می شوم از پله ها زودتر بالا بروم تا سنگینی نگاه ها را کمتر حس کنم. سرم را که بالا می گیرم، عکس پسرکی با لباس ورزشی که لبخند زنان توپ فوتبالش را به دوربین نشان می دهد به من چشمک می زند.
فواد خاک نژاد


همچنین مشاهده کنید