یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


دختری که نمی‌خواست بزرگ شود


دختری که نمی‌خواست بزرگ شود
«سال‌های زیادی طول کشید تا من توانستم اشتباهات نوشتاری را تصحیح کنم. اول مال خودم را وقتی که دانش‌آموز بودم و درس می‌خواندم و بعد اشتباهات دیگران را وقتی که معلم بودم و درس می‌دادم و تنها بعد از آن بود که شروع کردم به نوشتن قصه‌ها و تخیلات‌ام. می‌خواهم بگویم که فکر بازی با اشتباهات زیاد هم بد نیست. اشتباه چیزی‌ست هم ضروری هم مفید. درست مثل نان. گاهی هم زیباست مثل برج پیزا!
در این کتاب اشتباهات زیادی وجود دارد! بعضی از آنها را فوراً و بدون چشم مسلح می‌توان دید، ولی بعضی دیگر آشکار نیستند، درست مثل معماها. البته همه‌ی آن‌ها را فقط بچه‌ها انجام نداده‌اند و شکی هم در آن نیست. البته بین خودمان بماند.»**
جانی رُداری، نویسنده‌ی مجموعه داستان «دختری که نمی‌خواست بزرگ شود»، بر اساس آن‌چه در پشت جلد کتاب آمده است، یک معلم روان‌شناس بود که می‌دانست کودک بیش‌ترین آموزش زنده‌گی‌اش را در دنیای قصه و خیال به دست می‌آورد. او اطلاعات علمی را چنان هنرمندانه و خلاقانه با افسانه در می‌آمیزد که دشواری آموختن به شیرینی قصه بدل می‌شود. ببینید چه زیبا معنای عمل پژواک را به کمک داستان زیر آشکار می‌کند:
● داستان «پژواک نادان»:
امیدوارم خیال تعریف و تمجید کردن از کارهای حیرت‌انگیز پژواک را برای من نداشته باشید. چون ابداً باور نمی‌کنم. دی‌روز مرا برده بودند پیش یکی از آن‌ها. من از او ساده‌ترین مسأله‌های ریاضی را پرسیدم:
- می‌دانی چند تا می‌شود دو دو تا؟
پژواک فوراً جواب داد:
- دو تا.
چیزی نگفتم و سؤال دوم را کردم:
- خوب حالا بگو ببینم سه سه تا؟
پژواک با خوش‌حالی و بدون معطلی جواب داد:
- سه تا.
با این جواب‌ها معلوم شد که ریاضی پژواک اصلاً تعریف ندارد ...
ادامه‌اش را خودتان بخوانید. علاوه بر آن قصه‌های مشابه قصه‌ی بالا را نیز حتماً بخوانید. خصوصاً پدر و مادرهایی که برای انتقال بعضی مفاهیم علمی به کودک‌شان بدجوری سردرگم می شوند، ایده‌های خلاقانه‌یی می‌توانند از داستان‌هایی مانند «درد دل چشم» یا «بی‌چاره یا بی‌چاره‌ها» بگیرند، اما کار در همین‌جا تمام نمی‌شود.
در این مجموعه، بسیاری از مفاهیم انسانی و ارتباطی نیز در قالب داستان‌ها گنجانده شده‌اند. مفاهیمی که مطمئن هستم بسیاری از ما هنوز با آن‌ها بی‌گانه‌ایم. چه کسی بلد است آدم‌هایی را که نمی‌توانند مطابق میل‌اش عمل کنند، دوست بدارد، بدون این که برای این دوست داشتن به دنبال دلایل بزرگ باشد؟
▪ داستان «پدربزرگی که بلد نبود قصه بگوید»:
- یکی بود یکی نبود، دختر کوچکی بود که اسم‌اش کلاه زردی بود.
- کلاه زردی نه، پدربزرگ! کلاه قرمزی!
- آه، بله! کلاه قرمزی بود. یک روز مادرش او را صدا می‌کند و می‌گوید: «گوش کن کلاه سبزی ...»
- آه! کلاه سبزی نه، کلاه قرمزی!
- درست است، درست است، کلاه قرمزی. مادرش می‌گوید: «برو پیش خاله‌ات و این پوست‌های سیب زمینی را برای‌اش ببر.»
- نه، پدربزرگ! مادرش می‌گوید: «برو پیش مادربزرگ و برای‌اش این کلوچه‌ها را ببر!»
...
- می‌دانید پدربزرگ! شما اصلاً بلد نیستید قصه بگویید، ولی می‌توانید برای‌ام بستنی بخرید.
- حق با توست عزیزم. بیا این پول را بگیر و بدو برای خودت بستنی بخر.
و پدربزرگ دوباره شروع می کند به خواندن روزنامه‌اش.»
جالب است بدانید که بسیاری از حرف‌هایی که جانی رُداری و دیگر نویسنده‌گان کتاب‌های کودک در دل داستان‌هایشان گنجانده‌اند، ام‌روز به عنوان راه‌کارهای اخلاقی و روان‌شناسی برای داشتن زنده‌گی سالم و تعاملات صحیح به بزرگ‌سالان آموزش داده می‌شود. شاید این بدان علت است که ما آموزه‌های گذشته را به فراموشی می‌سپاریم و تصور می‌کنیم که وقتی قدم در بزرگ‌سالی می‌گذاریم چندان نیازمند آن‌ها نیستیم. متأسفانه چنین طرز تفکری نهایتاً به بن‌بست ارتباطی ما با خودمان و دیگران می‌انجامد و از این رو آموزه‌های کودکی، دیگر بار و در قالبی بزرگ‌سالانه به سراغ‌مان می‌آیند. بخشی از داستان «آسمان رسیده» را با هم بخوانیم:
بچه‌های عزیز یک نصیحت به شما می‌کنم. صفت‌ها را دوست بدارید. مثل مارکو و میرکو، این دوقلو‌های شیطان. صفت‌ها را مسخره نکنید! مثلا همین دی‌شب آن‌ها می‌بایست برای چند تا اسم صفت انتخاب می‌کردند. آن وقت آن دو در حالی که زیر لب می‌خندیدند در دفترهایشان نوشتند:
دانه‌ی آبی، برف سبز، علف سفید، گرگ شیرین، قند بدجنس، آسمان رسیده.
و یک مرتبه صدای مهیبی به گوش رسید.
دامب، دارام، گرمپ!
می‌دانید چه شد؟ هیچی، فقط آسمان وقتی شنید رسیده، تصمیم گرفت بیفتد روی زمین ...
خیلی از ما گاه با خودمان بی‌گانه می‌شویم و تصور می‌کنیم که به هیچ دردی نمی‌خوریم. کارهای بدی کرده‌ایم و فکر می‌کنیم دیگران به این خاطر، دوست‌مان ندارند. چه خوب است که در چنین مواقعی داستان «زنجیر»ی را بخوانیم که از خودش خیلی شرمنده بود. او فکر می کرد که چون انسان‌ها آزادی را دوست دارند و از غل و زنجیر و اسارت بیزارند، از او متنفرند. در همین موقع مردی که داشت از کنار او رد می شد، چشم‌اش به او خورد و او را برداشت. بعد به طرف درختی رفت، دو سر زنجیر را به شاخه‌ی کلفتی بست و با او برای بچه‌هایش یک تاب درست کرد. از آن روز به بعد کار زنجیر عوض شد و او از کار تازه‌اش خیلی خورسند و راضی بود.
نمی‌دانم شما هم مثل من احساس نیاز به یادگیری چنین مفاهیمی می‌کنید یا نه! اگر چنین احساسی دارید، کودکی از یاد رفته‌ام خواندن داستان‌های دوست‌داشتنی این کتاب را به کودکی از یاد رفته‌تان توصیه می‌کند. وقتی این کتاب را بخوانی، چیزهای زیر را یاد خواهی گرفت:
- در خانه‌یی که همه یک‌دیگر را دوست دارند، هیچ کس دستور نمی‌دهد.
- زنده‌گی روی بعضی از آرزوها خط کلفت سیاه می کشد، درست مثل باد سختی که با وزش نابه‌هنگام خود برگ‌های جوان درختان را می‌کَنَد و با خود می‌برد.
- همیشه نفر اول بودن خوب نیست. خوب است در بعضی از کارها نفر آخر باشیم، مثل دروغ گفتن و حرف بد زدن.
- وقتی نقاشی می‌کنیم، به‌تر است به جای به تصویر کشیدن رؤیاهایی که شاید هیچ وقت به حقیقت نپیوندند، چیزهای واقعی زنده‌گی را و خود زنده‌گی را که به واقعیت خود فرا خوانده‌ایم، به تصویر بکشیم. زنده‌گی با واقعیت زیباتر و شیرین‌تر از زنده‌گی در خیال و رؤیاست.
- سری که در آن حتا یک فکر که متعلق به خودِ تو باشد وجود ندارد، تهی‌ست و چیز تهی هم سبک‌تر از هوا! بنا بر این تعجبی ندارد اگر سرت مثل یک بادکنک به هوا برود.
- به‌تر است پیش از آن که اشتباهات زنده‌گی‌مان به سراغ‌مان بیایند و از ما بخواهند اصلاح‌شان کنیم، خودمان به سراغ‌شان برویم و اصلاح‌شان کنیم.
- نتیجه‌ی غم‌انگیز اصلاح نشدنِ اشتباهی هر چند کوچک در کودکی، به عادتی نادرست در بزرگ‌سالی بدل خواهد شد.
- اگر راه حل مشکلی را ام‌روز نتوانیم پیدا کنیم، حتماً با رشد دانسته‌های بشر در آینده راه حلی برای آن پیدا خواهد شد.
- وقتی انسانی با بی‌عدالتی مبارزه می کند، خیلی خیلی بزرگ می‌شود، اگرچه به اندازه‌ی یک آدم معمولی باشد.
- اگر مهربان و ساده‌دل باشیم، اصلاحات به سرعت انجام می‌گیرد.
- دنیا پیوسته در حال تغییر است و زنده‌گی را جوانان باشهامتی که دست‌های توانا و فکر درخشان دارند، تغییر داده‌اند و خواهند داد. بنا بر این به حرف ضرب‌المثل‌های پیری مثل «آن که کودن به دنیا می‌آید، نادان هم از دنیا می‌رود» گوش نکن!
جانی رُداری در سال ۱۹۲۰ در ایتالیا زاده شد و شصت سال زنده‌گی کرد. آثار بسیاری از او در قالب شعر و داستان برای کودکان بر جای مانده است. رداری یکی از مهم‌ترین نویسنده‌گان ایتالیایی کتاب کودک در قرن بیستم بود. او در سال ۱۹۷۰ برنده‌ی جایزه‌ی هانس کریستین آندرسن شد. کتاب «دختری که نمی‌خواست بزرگ شود» شامل بیست‌وپنج داستان برگرفته از چهار مجموعه‌ی این نویسنده به نام‌های اشتباهات جورواجور، قصه‌های رنگارنگ، قصه‌های تلفنی و قصه‌های جادویی‌ست که از متن روسی به فارسی ترجمه شده‌اند.
پیش‌نوشت:
حضور کتاب‌های کودکانه در قفسه‌ی کتاب‌خانه ام، نه از آن جهت است که کودکی‌ام را نزیسته‌ام، نوعی دهان‌کجی‌ست به بزرگ‌سالی که در او نشانی از آموزه‌های کودکی نیست. از این رو نیازمند یادگیری ابتدایی‌ترین‌هاست.
شادی بیان
* کتابی به قلم جانی رُداری، ترجمه‌ی مهناز صدری، نشر زمان، چاپ اول، سال ۱۳۸۶(تیتر)
** بخشی از مقدمه‌ی نویسنده
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید