دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا


بـازیــچـه بــودم


بـازیــچـه بــودم
در ابتدا باید اعتراف کنم که متهم اصلی و ردیف اول این ماجرا من بودم که بدون تفکر و تامل به این کار اصرار ورزیدم و حتی اعضای خانواده‌ام را به خاطر خودخواهی‌های خودم به دردسر انداختم. در همین جا از همه آنها عذرخواهی می‌کنم. پاییز بود، سالی که من آن را سال سیاه می‌نامم. خانواده ما به خاطر مرگ غیرمترقبه و ناگهانی دامادمان عزادار بودند. تاثر وافسردگی همه ما را متاسف و پریشان کرده بود و هنوز آن واقعه را باور نداشتیم. در یک غروب غم‌انگیز زنگ خانه ما به صدا درآمد و یک چهره آشنا وارد منزل‌مان شد. آن زن را که نسبتا مسن بود قبلا دیده بودم ولی نمی‌دانم کجا. ظاهر جالبی داشت. با اینکه از مادر من هم بزرگتر بود، لباس‌های رنگ روشن و شادی پوشیده و با لحن به خصوصی حرف می زد. وقتی مادرم که با دیدن او بسیار هیجان‌زده و شاد شده بود، آن زن را به من معرفی کرد، فهمیدم «توران خانم»
همسایه قدیمی ما بوده که بعد از بیست سال اقامت در خارج از کشور برای دیدن پسر و عروسش به ایران آمده و از آنجایی که قصد تجدید خاطرات داشته، سری هم به محله قدیمی و دوست سابق خود، یعنی مادر من زده است.همسر توران خانم که ما او را عمومنصور خطاب می‌کردیم، چند سال پیش به علت عارضه قلبی درگذشته بود، به همین دلیل آن روز توران خانم تنهایی به دیدن ما آمده بود. مادر حتی برای لحظه‌ای از دوست قدیمی‌اش جدا نمی‌شد. توران خانم مدام از کشوری که در آن زندگی می‌کرد یعنی اتریش حرف می‌زد و تعریف می‌کرد. از رفاه و آسودگی که مردم در آنجا دارند، از آزادی‌هایشان، از زیبایی و مدرن بودن و ...
در آن زمان من جوانی حدودا ۲۵ ساله بودم. مدرک تحصیلی‌ام فوق‌دیپلم عمران و ساختمان بود و دو سالی از اتمام دوره سربازی‌ام می‌گذشت. از آنجایی که نتوانسته بودم شغل مناسبی برای خودم دست و پا کنم با رفتن به کلاس‌های کامپیوتر و زبان وقت می‌گذراندم. از طرفی مانند بسیاری از جوانان سودای مهاجرت به خارج از کشور خصوصا اروپا را در سر می‌پروراندم و بالطبع وقتی توران خانم از خاطرات خود در اتریش و شرایط زندگی در آنجا تعریف و تمجید می‌کرد، قند توی دلم آب شد و در خیالات، خودم را عازم سفر دیدم بنابراین از توران خانم خواستم در صورت امکان، راهی پیدا کند تا من بتوانم به اروپا و ترجیحا اتریش مهاجرت کنم. خواهرم هم حرف مرا تایید کرد، او هم قول داد در این مورد کمکم کند. سپس از کار و بار و تحصیلاتم پرسید و من سیر تا پیاز بیوگرافی خودم را برایش توضیح دادم. توران خانم از خانه ما رفت و پس از یک ماه درست هنگامی که داشتم ناامید می‌شدم، ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد، خود او بود. بعد از احوالپرسی با مادرم پیشنهاد بسیار عجیبی را مطرح ساخت؛ توران خانم می‌خواست که من با کوچک‌ترین دخترش ازدواج کنم. آن دخترخانم کتایون نام داشت اما کتی صدایش می‌زدند. کتی درست همسن و سال من بود. آنطور که توران خانم می‌گفت پس از ازدواج غیرحضوری با کتی می‌توانستم از طریق سفارت اتریش درخواست مهاجرت کرده و به نزد همسرم بروم. این همان یک تیر و دو نان بود. بدین ترتیب هم صاحب همسر می‌شدم و هم می‌توانستم به آرزویم رسیده و به اروپا بروم. توران خانم مدام از دخترش تعریف می‌کرد: نمی‌دونید چقدر متین و موقره. با اینکه بیست سال اونجا زندگی کرده، اصلا عوض نشده. مثل دخترای ایرونی فقط به فکر تحصیل بوده و بس. از دانشگاه وین فارغ‌التحصیل شده و الان وکیله.به نظر او من و کتی زوج فوق‌العاده‌ای از‌ آب درمی‌آمدیم. توران خانم خیلی دوست داشت دخترش با یک مرد ایرانی که هم‌مسلک و ‌مذهب آنهاست، ازدواج کند و مرا برای این امر برگزیده و برازنده می‌دانست. آن شب برای من یک شب رویایی بود. نمی‌دانید چقدر احساس هیجان و خوشبختی می‌کردم. مادر نیز با این وصلت موافق بود. البته بیشتر به خاطر من. بدون هیچ فکر و تاملی پیشنهاد توران خانم را پذیرفتم. از آن شب به بعد تماس من و کتی از طریق تلفن آغاز شد. مکالمات شبانه و طولانی، عکس‌ها و هدایایی که به وسیله پست برای هم می‌فرستادیم، سبب شد علاقه و عادت زیادی نسبت به کتی پیدا کنم. دیگر نمی‌توانستم خودم را بدون او تصور کنم تا اینکه اسناد و مدارک موردنیاز اعم از نتیجه آزمایش خو‌ن، مدارک شناسایی و وکالت‌نامه کتی برای ازدواج با من به دستم رسید. به تنهایی و با شور و شوق فراوان مقدمات یک ازدواج غیابی را فراهم ساختم زیرا کتی به هیچ عنوان حاضر نبود به ایران بیاید.
این کار آنقدرها هم آسان نبود. مشکلات زیاد و پیچ و خم‌های بی‌شماری را پشت سر گذاشتم. مراحل اداری یکی یکی به انجام رسیدند. بلافاصله پس از مراسم قطعی و رسمی ازدواج محضری آن هم به طور غیابی، تعیین مهریه و ترجمه اسناد کامل شناسایی هر دویمان در حالی که اسناد ازدواج و عقدنامه را همراه با سایر مدارک به دست داشتم به سفارت اتریش در تهران مراجعه کرده و درخواست اقامت خود را به علاوه اسناد کامل و ترجمه شده ارائه دادم و وقتی برای مصاحبه گرفتم. خلاصه پس از تحمل آن همه مشکلات و سختی‌ها، نوبت به روز مصاحبه رسید که به تنهایی از ده تا کنکور سراسری دانشگاه هم دشوارتر بود.
مسئول سفارت که یک اتریشی بود، با زبان فارسی روان و شیوا و در مدت یک ساعت انواع و اقسام سئوالات شخصی و غیرشخصی مربوط و نامربوط را از من پرسید. از آنجایی که من و کتی در مورد سئوالات احتمالی که سفارت ممکن بود بپرسد، صحبت کرده بودیم و من تمام سوابق زندگی او و خانواده‌اش و زمان و مکان و چگونگی مهاجرت آنها را به اتریش می‌دانستم، پاسخ سئوالات را دقیق دادم. سرانجام تنها ایرادی که به من وارد شد این بود که چون از کتی دور هستم و تا به حال او را ندیده‌ام و به طور غیابی هم ازدواج کرده‌ایم، اداره مهاجرت اتریش ازدواج ما را رسمی نمی‌داند زیرا این پیوند می‌توانست یک ازدواج مصلحتی و دروغین باشد که صرفا جهت مهاجرت من به اتریش صورت گرفته است.از نظر اداره مهاجرت اتریش ازدواجی رسمی و معتبر بود که دو طرف یکدیگر را از نزدیک دیده و حتی مدتی با هم زندگی کرده باشند. این حرف مانند پتکی بر سرم فرود آمد. آن روز را که اوج گرمای خرداد ماه بود هرگز فراموش نخواهم کرد. نفهمیدم چطور به خانه رسیدم. پس از تماس با توران خانم و کتی ماجرا را برای آنها شرح دادم. آن‌گاه تصمیم بر این شد که من و کتی در کشور ترکیه یکدیگر را ملاقات کرده و چند روزی در آنجا بمانیم و در آن مدت با فیلمبرداری و عکس گرفتن از زندگی مشترک‌مان، سند و مدرک معتبری برای ارائه به اداره مهاجرت اتریش درست کنیم زیرا تا چند وقت دیگر نوبت به کتی می‌رسید که برای انجام مصاحبه در سفارت ایران حاضر شود.هنوز هم از یادآوری آنچه در ترکیه بر من گذشت احساس یاس و سرخوردگی می‌کنم. در اوج بیکاری و بی‌پولی تنها به کمک خانواده و خصوصا برادرم و با تحمل مسافرت طولانی یعنی ۵۷ ساعت آن هم با اتوبوس به ترکیه رفتم. گرمای مرداد ماه آدم را دیوانه می‌کرد. وارد شهر استانبول شدم و از آنجا به منطقه توریستی آنتالیا رفتم. نمی‌دانید چقدر برای دیدن همسرم خوشحال و هیجان‌زده بودم. وارد هتلی که قبلا کتی به آنجا رفته و برای هر دویمان جا رزرو کرده بود، شدم. قلبم داشت از تپیدن می‌ایستاد. با هیچ جمله‌ای نمی‌توانم اشتیاقم را وصف کنم اما با دیدن او، او که گمان می‌کردم همسرم زنم و ناموسم است، کاخ آرزوهایم به یکباره ویران شد. برخلاف من، کتی هیچ میل و اشتیاقی از خود نشان نداد. برای او، من فقط یک بازیچه بودم زیرا به گفته خودش هیچ علاقه‌ای به ازدواج با یک مرد ایرانی نداشت بلکه به خاطر فرار از اصرارها و فشارهای مادرش به این کار تن داده بود.او گمان می‌کرد پس از یک ازدواج ناموفق با یک جوان ایرانی، مادرش نرم شده و اجازه می‌دهد با یک مرد اتریشی یا جوان اروپایی دیگر ازدواج کند. کتی به راحتی اعتراف کرد که تمام حرف‌ها و صحبت‌های عاشقانه و رمانتیکی که پای تلفن می‌گفته، ساختگی و برای تفریح خودش بوده است. حرف‌هایی که من ساده‌لوح باور کرده بودم و به خاطر آنها او را می‌پرستیدم. چیزی به نام احساس در قلب آن دختر وجود نداشت. وقتی او گفت:آه، متاسفم! نمی‌خواستم اینطوری بشه ولی مامان خیلی دوست داشت با تو ازدواج کنم. منم فکر کردم یه تجربه است، مامانم خوشحال می‌شه. ما که نمی‌تونیم برای همیشه با هم زندگی کنیم.انگار سقف آسمان روی سرم خراب شد. چقدر احمق بودم! غیر از اینها چیزهای زیاد دیگری را به چشم دیدم که از بازگو کردنش شرم دارم. پس از شش روز ماندن در جهنم آنتالیا که برای من به سختی شش سال گذشت، با تحمل رنج و مشقت فراوان به ایران بازگشتم. در گرمای مردادماه، انگار داشتم بخار می‌شدم. قلبم مجروح شده بود.پس از رسیدن به خانه با توران خانم تماس گرفتم و آنچه را برما گذشته بود، به او گفتم. توران خانم که بسیار شرمنده شده بود از من عذرخواهی کرد و اطمینان داد که به زودی وکالت‌نامه طلاق را برایم خواهد فرستاد. به همین سادگی. یک روز ازدواج غیابی و یک روز طلاق غیابی. پس از مراحل بسیار دشوار اداری و دادگاهی، سرانجام من و کتی از هم جدا شدیم. در واقع ما هیچ‌گاه به هم نرسیده بودیم که بخواهیم جدا شویم. این اسم‌های ما بودند که در کنار یکدیگر قرار گرفتند و جدا شدند. نام او شناسنامه مرا برای همیشه سیاه کرد و خودش، قلبم را. این اتفاقات، بدترین کابوس من بود.
براساس سرگذشت علیرضا از تهران
منبع : مجله خانواده سبز