شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


جومپا لاهیری


جومپا لاهیری
جومپالاهیری، سوار یک قایق شلوغ توریستی، سر راه جزیره الیس، اعتراف می کند که هیچ وقت با اسمش کنار نیامده بچه بودم که به آمریکا آمدم. مجبور بودم مدام به این و آن توضیح بدهم که اسمم را چطور بگویند، چطور هجی کنند و معنی اش چیست. حالا شمای پرابهت منهتن پشت سر او دیده می شود.
نویسنده سی و هفت ساله همنام و برنده جایزه پولیتز برای مجموعه مترجم دردها به نرده ها تکیه می دهد و می گوید: احساس می کردم اسمم برای مردم تا حدی دردناک است. برای خودم هم خیلی احمقانه بود.
تیا لاهیری لیسانس ادبیات و ادبیات نمایشی هند دارد و شوهرش، آمار کتابدار دانشگاه رودآیلند است. آنها هند را در سال ۱۹۶۴ ترک کردند و راهی لندن شدند. جومپا سال ۱۹۶۷ در همان جا به دنیا آمد. بعد به کمبریج و ماساچوست، رفتند و سرانجام در ۱۹۷۰ ساکن رود آیلند شدند.
درسال ۱۹۷۴ هم دختر دومشان، سیمانتی متولد شد که حالا دانشجوی فوق لیسانس علوم سیاسی دانشگاه ویسکامن است.
جومپا، برخلاف لقبی که همکلاسی هایش به او داده بودند جامپ جامپ و آدم را یاد کانگورو می اندازد، کودکی آرام و پر مطالعه ای داشت.
اگر بخواهیم درباره گذشته جومپا لاهیری تحقیق کنیم، ناگزیر باید سراغ معلم های انگلیسی و کتابدارهای زیادی برویم. در دبیرستان سادت کینگستون، که لاهیری در سال ۱۹۸۵ از آن فارغ التحصیل شد و مدتی کمک ویراستار روزنامه آنجا، ربلیون، بود.
کارول لاوین کتابدار، وقتی می خواهد لاهیری را توصیف کند، از صفت جدی استفاده می کند. لاوین می گوید البته او در عین حال یک نوجوان نرمال و به روز بود.
جودی اسکات، معلم انگلیسی جومپا، یادش می آید که لاهیری تقریبا نیمی از سال اول را غایب بود. او در یادگیری، روی پای خودش بود. وقتی به کودکستان رفت، اصلا انگلیسی بلد نبود، اما پدر و مادرش می دانستند خیلی خوش ذهن است. برای همین گذاشتند با اتوبوس مدرسه برود و بیاید. جومپا خیلی زود انگلیسی یاد گرفت.
او می گوید در دوره راهنمایی به عنوان دختری مهاجر، احساس غریبی می کرد. برای همین به قصه نوشتن پناه برد، با الهام از کتاب هایی که دوست می داشت، به خصوص کتاب از لابه لای پرونده های قاتی پاتی خانم باسیل ای. فرانک دنیزه نوشته ای.ال. کانینگز برگ می گوید این کتاب را می پرستیدم. بارها و بارها خواندمش. هنوز هم آرزو می کنم جای آن دختر توی قصه بودم.
می گوید یکی از هیجان انگیزترین لحظات کودکی وقتی بود که در یک مسابقه قصه نویسی برنده شد. قصه اش را با یک جلد نارنجی فسفری رنگ صحافی کردند و گذاشتند توی قفسه کتابخانه، پشتش هم جابرگی و کارت واقعی گذاشتند همین احساس کتاب داشتن برایم خیلی هیجان انگیز بود.
اما در دبیرستان، لاهیری از قصه نویسی دست کشید. در کار خلاق، اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. خیلی محتاط شده بودم.
بعد از فارغ التحصیلی از کالج برنارد بود که لاهیری به صورت جدی برگشت سراغ داستان نویسی. اولش فکر کرد به دنبال یک کار دانشگاهی برود، شاید در حوزه کلاسیک. در ادبیات انگلیسی، ادبیات تطبیقی و ادبیات خلاق از دانشگاه بوستون مدرک گرفت. اما وقتی دکترایش را در رشته مطالعات رنسانس گرفت عزمش را جزم کرد که سراغ استادی دانشگاه نرود.
بخشی از تز لاهیری درباره نمایشنامه نویس های انگلیسی بود که ماجراهای نمایش های آنها در ایتالیا رخ می داد. برای اینکه بتوانند در امنیت کامل از نظام پادشاهی انتقاد کنند می گوید: نمی خواستم وارد بازار کار شوم.
خوش نداشتم نمایش های توماس میدلتون و این جور چیزها را تدریس کنم. اصلاً خوش نداشتم.
آمار لاهیری می گوید: همیشه به دخترهایم می گفتم برایم مهم نیست چکار می کنید، فقط سعی کنید کارتان را خوب انجام دهید.حالا او وضعش از من هم بهتر است!
بعد جومپا به فکر کار در مطبوعات افتاد. حدود شش هفت سال قبل، او یک نویسنده معمولی در مجله بوستون بود. با او درست مثل باقی کارورزها برخورد می شد. سردبیرها برای نوشتن مقالات جدی به او اعتماد نداشتند.
اما او از مرکز هنرهای زیبای براونیستون در ماساچوست، بورسیه گرفت و در سال های ۹۷و ۹۸، روی داستان هایی کار کرد که بعدها مجموعه مترجم دردها را تشکیل داد. خیلی از این داستان ها براساس تجربیات خانواده اش بود.
طولی نکشید که تعریف و تمجید به طرف جومپا سرازیر شد. اول جایزه اوهنری را برد. بعد یکی از داستان هایش در نیویورکر به چاپ رسید. بعد مترجم دردها در سال ۱۹۹۹ از نظر منتقدان اثر نسبتا موفقی شناخته شد، منتها پشت سرش جایزه پن همینگوی را برد. بعدش هم، بلافاصله شگفتی بزرگ لاهیری رخ داد: پولیتزر.
وندی لسر نویسنده و منتقد و داور جایزه پولیتزر، که اولین بار توجه باقی داورها را به کتاب لاهیری جلب کرد می گوید: لاهیری روز به روز توقع ما را بیشتر می کند. شخصیت هایش بشدت باورپذیرند. او برای عبور از زمان های روایت داستان، شیوه فوق العاده تأثیرگذاری دارد. هیچ نویسنده جوانی را سراغ ندارم که کارهایش این قدر آینده دار باشد.
لاهیری در خانه اش در نیویورک، در حال پوست کندن پرتغال و گرم کردن سوپ اش بود که خبر پولیتزر را شنید. خبر را یکی از کارمندن روابط عمومی انتشاراتش، تلفنی به او داد.
لاهیری می گوید: شوکه شده بودم. اصلاً فکر نمی کردم کتاب اول یک نویسنده بتواند شرکت کند. .. تیا لاهیری تعریف می کند که جومپا وقتی زنگ زد خبر را بدهد، گریه می کرد. یادش می آید دخترش گفته بود مامان، حدس بزن چی شده! پولیتزر بردم! همه اش هم به خاطر تو و باباست.
تیا لاهیری می گوید: خیلی ها از من می پرسند وقتی خبر را شنیدم چه احساسی داشتم. بهشان می گویم احساسم این بود که انگار یک ستاره توی مشتم دارم. انگار دست دراز کرده بودم و یکهو یک ستاره گرفته بودم.
او در ادامه می گوید: وقتی آمدیم اینجا، کلی سختی کشیدیم. مهاجر بودیم، لهجه مان متفاوت بود و لباس های متفاوتی تنمان می کردیم. خیلی ها به ما بد و بیراه می گفتند و با ما تندی می کردند.
اما در آن لحظه دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود چون با خودم می گفتم ببین الان کجاییم! ببین دخترمان ما را به کجا رسانده! جومپا ما را گذاشته بود روی یک جایگاه بلند، و حالا مردم به یک چشم دیگر نگاهمان می کردند.
منبع : روژهه لات