پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

چگونه غرب خود را تا سرحد نابودی فریب داد


چگونه غرب خود را تا سرحد نابودی فریب داد
ریچارد هرتسینگر در مقاله حاضر عهدنامه مونیخ از سال ۱۹۳۸ را به عنوان نشانه مصیبت‌باری از کناره‌گیری دموکراسی‌های غربی می‌بیند که ضربه روحی آن تا همین امروز ادامه یافته است. قرارداد مونیخ که ۷۰ سال از عمر آن می‌گذرد امروز به نمادی از کناره‌گیری خفت‌بار دموکراسی‌های غربی و استعاره‌ای از تسلیم عجولانه جهان آزاد در برابر بدخواهی نفع‌طلبانه قدرتی تمامیت‌خواه تلقی می‌شود. در شب ۲۹ به ۳۰ سپتامبر ۱۹۳۸ روسای دولت‌های بریتانیای کبیر و فرانسه با جدایی سرزمین سودت که اکثریت جمعیت آن را آلمانی‌ زبان‌ها تشکیل می‌دادند از چکسلواکی و اشغال آن توسط ارتش آلمان طی مدت ۱۰ روز بعدی موافقت کردند. نمایندگان دولت چکسلواکی به‌طور کاملا بی‌نتیجه‌ای در هتلی در مونیخ منتظر بودند که آنها را به مذاکراتی که توسط بنیتو موسولینی اداره می‌شد و یک طرف آن نویل چمبرلن و ادوارد دالیر و طرف دیگر آدولف هیتلر قرار داشت فراخوانند.
تن در دادن به درخواست‌های تهدیدآمیز هیتلر پایین‌ترین سطح سیاست «مماشات‌» در برابر آلمان ناسیونال سوسیالیستی بود، کوتاه آمدنی که بیشتر توسط دولت بریتانیا به انجام رسید. آنچه تقریبا از این حالت دست شستن وقیحانه از کشور چکسلواکی شرم‌آورتر بود وجدان آسوده‌ای بود که به کمک آن به انجام می‌رسید. چمبرلن پس از بازگشت از کنفرانس مونیخ توسط جمعیتی که با فریاد و شادی به استقبال او آمده بودند همچون یک منجی مورد تجلیل قرار گرفت، یعنی به عنوان کسی که تصور می‌رفت در آخرین لحظات از به راه افتادن یک جنگ دیگر جلوگیری کرده است. وی در همان شب انعقاد قرار داد از هیتلر درخواست کرده بود که تکه کاغذ بی‌ارزشی را امضا کند، آنچه او به هنگام ورود خود به انگلستان با ژستی پیروزمندانه بالا نگاه داشته بود تا همگان بتوانند این شاهکار او را تماشا کنند. مطابق با این قولنامه غیر‌رسمی قرار بر این بود که بعد از این آلمان و انگلستان هرگز در برابر هم درگیر یک جنگ جدید نشوند.
● نادانی و خودفریبی
مسئله مهم اینکه چمبرلین برخلاف بسیاری از شخصیت‌های دیگر در قشر بالای اجتماعی و سیاسی بریتانیا به هیچ‌وجه تمایلی به نازی‌ها نداشت. خط و مشی‌های او که مورد حمایت صلح‌طلبان چپ نیز قرار داشت دارای لحن و روحیه‌ای متداول در دموکراسی‌های غربی بود که حکایت از نوعی نادانی و خودفریبی داشت. از آنجا که آنها کشورهای خود را ۲۰ سال پس از پیامدهای فاجعه‌بار جنگ اول برای یک رویارویی نظامی با آلمان چه از جهت نظامی و چه روانی آماده و مجهز نمی‌دیدند، طرفداران سیاست مماشات در غرب باورهایی که خود به آنها دل بسته و مایل بودند درست از آب درآید را به عنوان واقعیت توصیف می‌کردند. مثلا این که قول آدولف هیتلر مبنی بر آنکه سرزمین سودت «آخرین درخواست منطقه‌ای آلمان در اروپا» است کاملا صراحت دارد. یا اینکه انگیزه‌های هیتلر صرفا آرزوی مشروع آلمانی‌ها برای حق تعین سرنوشت و احترام به خود در صحنه جهانی است که توسط قرارداد ورسای زیر پا له شده بود. به کمک چنین لاپوشانی‌هایی انگلستان و فرانسه الحاق اتریش را به آلمان در ۱۹۳۸ برخود هموار کردند.
در همان حالی که چمبرلین در لندن درگیر جشن و شادمانی برای پیروزی خود بود، هیتلر برخلاف انتظار به هیچ وجه از معاهده مونیخ خشنود نبود. دلیل این نارضایتی هیتلر این بود که او در اصل در نظر داشت تا تمامی چکسلواکی را به کمک ارتش پرقدرت آلمان در هم کوبیده و به اشغال خود درآورد. این در واقع همان پیش‌درآمد تصرفات برنامه‌ریزی شده هیتلر بود تا به کمک لشگرکشی‌های درهم کوبنده «فضای زیستی» لازم را در شرق آلمان به دست آورد. بنابراین بحرانی که به این ترتیب به کمک طرفدار هیتلر در سودت یعنی هنلین (Henlein) به آن دامن زده شد و طی آن تنش‌های قومی میان آلمانی زبان‌ها و بقیه مردم چکسلواکی در آن منطقه برپا گردید فقط بهانه‌ای برای نقشه‌های بعدی هیتلر بود. «پیشوا» درباره چمبرلین گفته بود که «مردک لذت نقل مکان به پراگ را بر من حرام کرد». هیتلر از پیش تصور نمی‌کرد که چمبرلن تا این اندازه حاضر باشد که طی گفت‌وگوهای مونیخ در برابر او کرنش کند.
● انفعال غرب
سیاست مماشات بعدها به عنوان یکی از مصیبت‌بارترین برآوردهای اشتباه در تاریخ از آب درآمد. تنها شش‌ماه پس از پیمان مونیخ هیتلر آنچه را که پیش‌تر به آن نرسیده بود جبران کرد و باقیمانده کشور چک را به اشغال خود درآورد. در این میان لهستان و مجارستان نیز در سایه عملیات آلمان نازی هرکدام سهم خود را از آن کشور بیرون آورده و به خود محلق کردند. اسلوواکی با عنایت آلمان به یک جمهوری مستقل تبدیل گردید [البته به طور موقت]. تضمینی که بریتانیای کبیر و فرانسه پس از معاهده مونیخ برای بقای چکسلواکی داده بودند اکنون روشن شد که فقط حمایت لفظی بیشتر نبوده است. به دنبال انفعال قدرت‌های غربی اتحاد شوروی که در ۱۹۳۸ برای دفاع از چکسلواکی آماده بود اما غرب به آن بی‌اعتنایی کرده بود طی پیمانی که میان استالین و هیتلر در ۱۹۳۹ منعقد گردید در طرف مهاجم قرار گرفت. به این ترتیب اکنون دیگر در برابر مسیر جنگ چپاول‌گرانه و ویران‌گر هیتلر هیچ‌گونه مانعی وجود نداشت.
معاهده مونیخ به یک ضربه روحی و به نوعی اسطوره بنیانگذاری منفی اتحاد غرب پس از ۱۹۴۵ تبدیل گردید. این قاعده کلی که هرگز نباید برای بار دیگر یک «مونیخ‌» جدید روی دهد موضع غرب و در درجه اول ایالات متحده را در مناقشه با اتحاد شوروی کمونیستی تعیین می‌کرد. البته اروپای شرقی در آغاز جنگ سرد در اختیار قدرت تمامیت‌خواه نوظهور‌گذارده شد و تا امروز همچنان مقایسه با «مونیخ» و توسط تحلیلگران سیاسی غربی هرآنگاه که غرب در برابر یک رژیم متجاوز به‌طور اشتباه یا از روی عمد خط مشی مماشات‌طلبانه‌ای اختیار می‌کند مورد استفاده قرار می‌گیرد. اخیرا این چهره مخالف روسیه گاری کاسپاروف بود که رفتار مسکو در گرجستان را با آلمان نازی در بحران سودت مقایسه کرد درواقع نمونه‌ای از کارایی محدود و نابجا بودن مقایسه‌های تاریخی. با تمامی شباهت در روشی که در آن روسیه ترتیب جدایی اوستیای‌جنوبی و آبخازیا را داد، پوتین را هرگز نمی‌توان با هیتلر قابل قیاس دانست، یعنی با فردی که در پی به راه انداختن یک جنگ جهانی بود.
‌● پیمان‌نامه‌ای که تهدید به فاجعه را در خود داشت
با این وجود پیمان‌نامه مونیخ نشانه مصیبت‌باری است برای آنکه چگونه دموکراسی‌های غربی از روی ترس و سستی می‌توانند مستعد پذیرش آرزوهای محال و فاجعه‌بار شوند. در همین روزگار ما نیز بسیاری در غرب هستند که تهدیدهایی را که نمی‌خواهند خود را در برابر آنها قرار دهند به شکل دیگری جلوه می‌دهند تا به خیال خود از آنها خلاصی یابند. نقل خاطره‌های تاریخی می‌تواند زمینه آموزنده‌ای برای تحلیل واقع‌گرایانه از چالش‌های تازه‌ای که با آنها مواجه می‌شویم باشد، هرچند جای خود آن تحلیل‌ها را هرگز نمی‌گیرد.
ریچارد هرتسینگر /علی‌محمد طباطبایی
منبع: www.debatte.welt.de
منبع : روزنامه کارگزاران