جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بهاریه


بهاریه
اسفند آدم را عاشق می کند و در حال و هوای عاشقی از دل مشغولی های دیگر گفتن، آسان نیست.
حتی اگر آن دل مشغولی عزیز باشد مثل بهار و شاید به همین خاطر دستم به بهاریه نوشتن نمی رود.
حکایت اسفند یا اسپند، به حکایت فانوسی می ماند که تمام شب را روشن بوده و در دم دمای صبح که نفتش تمام می شود به یک باره شراره می کشد، شعله اش سرکش تر می شود و بعد خاموش!
آدم ها در اسفند حکم همان فانوس دم صبح را دارند و بی جهت نیست که بزرگترها می گویند عاشقی در اسفند، مثل سپند روی آتش، داغ داغ است!
حالا قبول دارید که در آتش قدم زدن و از باران و بهار نوشتن خیلی هم ساده نیست، اما باید بهاریه را نوشت و این حرف ها دردی را دوا نمی کند، گفتم حالا که ناگزیر به قدم زدن در اسفند امروزم و به یاد نوروز فردا؛ شاید بهتر باشد به بالای بلند بالا بلندان اقتدا کنم و رکعتی عشق را به جماعت بگذارم، مگر گشایشی، فرجی حاصل شود، دیدم در بساطم نه از نگاه باران خورده خبری هست و نه از دل به دریا زدن اثری.
گفتم تفالی، بیتی، غزلی، مگر راه را نشانم دهد دیدم نه حافظی جلایم می دهد و نه حافظانه ای مستم می کند.
گفتم راه بیفتم، از بیراهه به آسمان بزنم دیدم شب بی فانوس ترسناک تر از همیشه است و من از گیسوان آویزان شیطان می ترسم.
اگرچه سال هاست من و شیطان برادریم و او نازک تر از همه آینه ها مرا دوست دارد. !!!
گفتم از این همه آسمان که در دستان کوچکم جاری است سهم دلتنگیم را بردارم و بین اهالی درد تقسیم کنم.
دیدم آن چه قسمت ما می شود کمی تنهایی است و فقط تنهایی! که اگر ما آدم ها تنهایی را دوست نداشتیم به جای ساختن پل، دیوار نمی ساختیم. گفتم خطر کنم و خاطره ای از دیروز ها را خرج بهاریه کنم.
هرگز یادم نمی رود روزهایی را که برای بهاری شدن روزگارم، در باغچه ای که نداشتم، ریحان می کاشتم و مریمی های کوچه را پیچ و تاب می دادم، به امید روزی که چشم هایم در بهار شکوفه دهد.از آن همه بی بهاری که روزگارم را سیاه کرده بود، دل خوشی نداشتم و شاید به همین دلیل بود که تا دلت بخواهد ریحان می کاشتم تا سبز شوند، تا بهار شکوفه دهد و شاید از همان روز های سرسبزی ریحان هاست که دیگر هیچ بهاری برایم تازگی ندارد.
دیدم در این خاطرات، نوروز تکرار ریحان های بی باغچگی من است، تکرار کودکی های بی ریحان و جوانی پر از ریحانم.گفتم در بهاریه ام از مجنونی بنویسم که هر روز صبح وقتی به روزنامه می آیم برایم دست تکان می دهد و لبخند می زند.
دیوانه ای که هر روز چشمان تازه اش را می شمارد و بر سمند سفید خیالی اش هی می زند.
دیوانه ای که چشمانش را به همه هدیه می دهد، چشم هایی که رنگ پریده تر از چشمان من است و با خورشید صمیمی تر.
گفتم دلخوشی ها را نذر این نوشته کنم:
دلخوشی من، دل بریدن از نگاه هایی است که به آینه ها ختم نمی شوند و تکفیری گیسوانی است که با اقاقی های وحشی بافته نشده اند.
دلخوشی من، انکار پریشانی ماه است و ایمان بی دریغ به شانه های خورشید که برادر من است و خواهر صمیمی همه!
خواهری که هر روز پاره های دلش را به آسمان هدیه می دهد تا زخم زمین پیرش نکند.
دلخوشی من خواب های زلالی است که از پنجره و پرنده پر است، خواب هایی که خواب هیچ کس را آشفته نمی کنند و هیچ نگاه هراسانی را به در نمی کوبند، خواب هایی که در آن ها، هیچ چشمی دلواپس گم شدن نیست، خواب هایی که عشق؛ حرف مشترک همه است!
باور کنید فکر می کردم به اندازه روزهای یک سال فرصت دارم که بهاریه بنویسم اما یاد هیچ روزی نمی افتم، از در و دیوار این اتاق ترکش می بارد، احساس می کنم شیمیایی شده ام، چه قدر باروت حس غریبی است، چه قدر شهید می روید ولی اصرار دارم همچنان یک لیوان آب پرتقال تگری سر بکشم تا برای بهاریه نوشتن حسم به هم نخورد!!!
منبع : روزنامه خراسان