سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


هیچ کس نخواهد خندید


هیچ کس نخواهد خندید
● درباره عشق های خنده دار، میلان کوندرا
«آه، خانم ها و آقایان، آدمی که هیچ کس و هیچ چیز را نمی تواند جدی بگیرد، زندگی غم انگیزی دارد.» (صفحه ۱۶۸) به جرات می توان گفت تمامی نویسندگان اروپایی از آبشخور کری «داستایفسکی» سیراب شده اند.
هرچند اگر کسی صراحت همینگوی را در بیان منابع فکری نویسندگان در اروپا نداشته است، اما با کمی تامل (تنها با کمی تامل) می توان در بسیاری از داستان های اروپایی این تأثیرگذاری را به عینه مشاهده کرد.
فضاهای روان شناسانه که واشکافی خلقیات، حالات و رفتارهای شخصیت های داستانی را روی صفحه نمی ریزد و سپس متناسب با کنش و واکنش، شخصیت ها تجزیه و تحلیل می شود. این گونه رمان اروپایی متاثر از روان شناسی با پس زمینه یی از مفاهیم فلسفی خلق می شود. میلان کوندرا در مجموعه داستان «عشق های خنده دار» به واشکافی روحیات کاراکترها متناسب با شرایطی که در آن قرار می گیرند، می پردازد و مانند تمامی داستان هایش با دیدی کاملاً روان شناسانه به سراغ خلق فضاهای داستانی می رود. «عشق های خنده دار» مجموعه چهار داستان بلند است که با بیان مولفه هایی جداگانه اما همسو هر یک را مورد بررسی قرار می دهم.
● هیچ کس نخواهد خندید
در داستان «هیچ کس نخواهد خندید» راوی منتقدی است که با قلم زدن در نشریات ادبی روزگار می گذراند. او با همسرش کلارا زندگی آرامی دارند. اما با ورود مردی به نام «زاتورسکی» به زندگی شان اوضاع دگرگون می شود. «زاتورسکی» از راوی می خواهد نقدی بر مقاله اش بنویسد. اما مقاله به زعم راوی آن قدر ضعیف است که نمی توان هیچ حاشیه یی بر آن نوشت. راوی برای اینکه «زاتورسکی» را از خود نرنجاند واقعیت را نمی گوید و همواره سعی می کند از او فرار کند.
این ماجرا آن قدر پیش می رود که راوی اتهامی واهی را علیه زاتورسکی مطرح می کند تا او را از خود براند. اما موضوع به کنگره حزب کمونیست کشیده می شود و راوی محکوم می شود. در پایان کلارا راوی را به خاطر آنچه او خودخواهی و غرور بی جا می نامد، ترک می کند. البته بی اعتباری او در کنگره حزب نیز مزید بر علت می شود. کوندرا اگرچه تشکلی را که در یک نشست یا جلسه برای تمامی اهالی شهر تصمیم می گیرد محکوم می کند، اما تلخی و اندوه پایانی داستان را بیشتر در خود شخصیت ها جست وجو می کند.
سه شخصیت اصلی داستان «هیچ کس نخواهد خندید» مرکز کنش های رفتاری قرار می گیرند و با واکنش هایی که از خود بروز می دهند در پی ماهیت بخشی به وجود خود هستند. در این داستان راوی از همان ابتدا که در پی سردرگم کردن زاتورسکی است و با ابزار مختلف و اتهامات واهی در پی دور کردن این موجود مزاحم از خود است، دچار اشتباه می شود. او را متهم به زنبارگی می کند تا بدین وسیله از دست او خلاصی یابد. اما آیا واقعاً واکنشی مناسب را در برابر درخواست «زاتورسکی» از خود نشان داده است؟ قطعاً پاسخ منفی است؛ چرا که اگر واکنش او صحیح بود اتفاقات پیچیده بعد را به دنبال نداشت. بنابراین راوی در تعریف خود دچار اشتباه می شود و ماهیتی متفاوت از وجود اصلی خود ترسیم می کند؛ هم نزد کلارا، هم زاتورسکی و هم خواننده.
کلارا به عنوان دومین شخصیت، ماهیت زنی کم تحمل را از خود بروز می دهد. آیا او تنها یک راه حل عمده برای حل این معما و لابیرنت داشته است؟ آیا با ترک شوهرش در پی پاک کردن صورت مساله نبوده است؟
و اما زاتورسکی، مردی کارگرمسلک و حزبی که به دنبال تعریف جایگاه جدیدی از خود در جامعه است، جایگاه یک نویسنده. البته این درخواست او زیاد هم دور از دسترس به نظر نمی رسد؛ چرا که در تمامی کشورهایی که ایدئولوژی حرف اول و آخر را در آن می زند و همه چیز بر مبنای مناسبات حزبی تعریف می شود، زاتورسکی هم می تواند (در این بلبشو) بدل به نویسنده یی بزرگ و شاید حزبی شود.
نویسنده یی در خدمت حزبی به وسعت یک کشور که در آن تمامی رفتارها کنترل و کنش ها و واکنش ها به دقت زیر نظر گرفته می شود. با این تفاصیل، کلارا، راوی، زاتورسکی به عنوان شخصیت های محوری داستان ماهیت خاص از خود ارائه می دهند و کوندرا آن را به عنوان ابزاری برای بیان روحیات و خلقیات روانی افراد قرار می دهد. او با مهندسی روح و فکر این شخصیت ها در پی رازگشایی از شخصیت آدم هایی برمی آید که این سه کاراکتر نماینده یی کوچک از آنند.
● بازی اتواستاپ
سال ها پس از نوشتن کتاب «عشق های خنده دار» کوندرا کتابی نوشت با عنوان «هویت». داستان بازی اتو استاپ از جهاتی به داستان هویت شباهت دارد؛ آنجا که سوء تفاهمات زن و شوهری را از یکدیگر دور می کند . کوندرا شخصیت دختر و پسر جوان را در پناه شکی که بعد از یک نمایش ساختگی به کمک خود آنها شکل می گیرد بررسی می کند. او شکی را به فضای داستان تزریق می کند تا عدم اطمینان زوج جوان را نسبت به یکدیگر بدیهی تر نشان دهد. آیا آنها قبل از آشنایی با یکدیگر دست به کارهای اینچنینی می زده اند؟
آیا آنها در گذشته نیز چنین عشق هایی را تجربه کرده اند؟ با این سوالات است که دختر و پسر در مورد هم به یک بازنگری مجدد می رسند و این مساله که آیا هر یک؛ تنها آدم مورد علاقه دیگری بوده است دچار تردید و دودلی می شوند. اینجا است که فراموشی و سکوت را بهترین درمان برای رهایی از این شک قرار می دهند. هر دو در آن واحد تصمیم می گیرند که در مورد گذشته یکدیگر کنکاشی نکنند و این مساله سکوتی را به همراه خواهد داشت که لزوماً تضمین شده نیست.
● مرده های قدیم باید برای مرده های جدید جا باز کنند
زنی پس از سال ها به شهر خود بر می گردد و به مردی که سال هایی دور او را دوست داشته بر می خورد. در ابتدا در برابر ارتباطی بیش از حد متعارف سرسختانه مقاومت می کند، اما در پایان به این نتیجه می رسد که انجام دادن یا ندادن این کار هیچ نتیجه یی را برایش ندارد. او ابتدا از این کار سر باز می زند؛ چراکه معتقد است دوست ندارد عشق گذشته اش را خراب کند. اما این یادگار کم کم در ذهنش رنگ می بازد و به این نتیجه می رسد که یادگاری که سال ها است از ذهنش رخت بربسته هرگز دوام و ماندگاری چندانی نخواهد داشت.
او به خودش و مرد دروغ می گوید؛ دروغی برای مقاومت در برابر عدم تسلیم در مقابل ماجرای عشقی گذشته اش. سپس به مرد می گوید که تنها اعمال ما است که ازمان برجای می ماند. او در این مرحله از جسم اش عبور می کند و از منظری فراخ تر به جهان می نگرد، اما در پایان تمامی این مفاهیم و مقاومت ها را به فراموشی می سپارد؛ چراکه نمی تواند به خودش دروغ بگوید. او همچنان عشق سال های دور خود را دوست دارد؛ «تا شب راه درازی بود، اتاق این بار غرق در نور شده بود.» چگونه می توان در برابر یک عشق قدیمی کوتاه آمد؟ چگونه می توان عشق های دور و دراز را به باد فراموشی سپرد؟
کار کوندرا در برانگیختن حس مخاطب جالب توجه است. او با بیان درونیات شخصیت اصلی و مخاطبش به راحتی جنبه های روانی رفتارشان را نشان می دهد و شاید هم ذات پنداری مخاطب با شخصیت ها از همین جا آغاز می شود. پایان داستان نقطه پایان همه تردیدها است. شاید اگر کوندرا تفکرات ضد و نقیض زن را که در درون خود با آنها می جنگد بیان نمی کرد هیچ گاه پایان داستان برای مخاطب آن قدر لذت بخش نمی شد. اما حالا وضع به گونه یی است که پایان داستان به شیوه یی غافلگیرکننده -که در عین حال خواننده منتظر آن بوده است- شکل جذاب تری به خود گرفته است؛ «آهسته گفت حق با توست، چرا باید با تو جنگ کنم، از جا بلند شد. تا شب هنوز راه درازی بود این بار اتاق غرق نور بود.» (صفحه ۲۷)
● ادوارد و خدا
کوندرا با آخرین داستان مجموعه «عشق های خنده دار» نوک پیکان انتقاد خود را همزمان متوجه نظام کمونیستی می کند. نظامی که روی کاغذ فرسنگ ها با یکدیگر فاصله دارند. دردی که ادوارد به آن گرفتار می شود همان دردی است که قبل از او آلیس با آن دست و پنجه نرم کرده است؛ درد ترس از گناه و عقوبت آن و همین مساله آخرین امید را برای پیوندهای جسمانی و روحانی شان کم رنگ کرده است.
● نقطه مشترک
نقطه مشترک تمامی داستان های مجموعه عشق های خنده دار «سوءتفاهم» است. موتیفی که در تمامی کارهای کوندرا کمابیش تکرار شده است. چه در جاودانگی، چه در هویت و... و عشق هایی خنده دارد که تمامی موضوعات حول چنین مفهومی می چرخد. آنچه زندگی کلارا، راوی و زاتورسکی را در داستان اول به سیاهی کشانده سوءتفاهم پنهانی است که بر کل داستان سایه افکنده است. اگر راوی همان ابتدا به خود زاتورسکی همه چیز را پوست کنده می گفت، باز چنین مشکلی پیش می آمد؟ اگر در داستان دوم دختر و پسر کار خود را تنها در حد نمایش برای فرار از کسالت ارزیابی می کردند، آن سوءتفاهم شکل می گرفت؟
اگر زن داستان سوم مجموعه عشق های خنده دار با خودش روراست بود، به آن اندازه در پیچیدگی گرفتار می آمد؟ در مورد ادوارد و آلیس هم که موضوع کاملاً روشن است... کوندرا با ایجاد فضایی سوءتفاهم برانگیز به تحلیل روانی هر یک از شخصیت ها می پردازد تا رک و پوست کنده شخصیت شان را وارسی کند. صراحت و پوست کندگی که شخصیت های داستان هایش هیچ گاه جرات ابراز آن را نداشته اند؛ آیا این نقطه آغاز سوءتفاهمات نیست؟
*عنوان مطلب از نام اولین داستان این مجموعه گرفته شده است.
مسعود میرزاپور


همچنین مشاهده کنید