جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

پنجره را خاک می گیرد...


پنجره را خاک می گیرد...
چشم می دوزم به افق، جایی که خورشید پایین می رود و سنگینی غروب بر دلم جوانه می زند. شیشه خاک گرفته پنجره خاطراتم را با آستین پاک می کنم و سرم را می چسبانم به گردی تمیز شده.
چشم هایم همچنان می رود و می رود. می کاود همه تلخ و شیرین ها را روی تلخ ها صبر می کند و من، رد اشک روی گونه ام هبوط می کند. جاری می شود همه خیال های خام از گوشه چشم...
می نشینم کنار پنجره، پنجره قلبم را خیلی وقت است باز نکرده ام. پنجره را خاک گرفته و نور... نوری نمی آید.
محبت گوشه قلبم بزک کرده و دوستی دلداری اش می دهد و من؛ سال هاست این ها را می بینم و همچنان پنجره را بسته ام. بذر عشق به نور احتیاج دارد و از آب اشک بی نیاز شده...
شب شده، این را از سفیدی نور ماه که از گردی پاک شده داخل می آید می فهمم. محبت به روشنایی چشم می دوزد و دوستی با نگاهش به من التماس می کند...
وسوسه می شوم... دستگیره پنجره قژقژ می کند اما بالاخره باز می شود. پنجره را به بیرون هل می دهم و نور... نور به قلبم می پاشد. نسیم خنکی صورتم را نوازش می کند. آن طرف تر محبت و دوستی همدیگر را در آغوش گرفته اند و در باغچه بذرها کم کم سر از خاک برمی آرند.
سرم را بالا می کنم. ستاره ای کنار ما چشمک می زند. ستاره نیست... زهره را می چینم، ماه حسودی اش می شود، ستاره هایی که نرم نرمک بالا می آیند نیز. ناهید را از سقف قلبم آویزان می کنم... نور می پاشد به همه گوشه ها. غرور چشمانش را می بندد و به تاریک ترین نقطه پناه می برد... محبت و دوستی مهربانی را از خواب بیدار کرده اند و دارند با هم حرف می زنند و من... من به نقره فام مو هایی نگاه می کنم که در جوانی رنگ محبت را ندیدند.

محمد حیدری ۱۶ ساله- قم
منبع : روزنامه کیهان