پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


اسفندیار رویین تن


اسفندیار رویین تن
قهوه خانه دم دم های غروب پر از جمعیت بود. دود قلیان و عطر چای که فراگیر می شد نقال از راه می رسید. مثل همیشه اول به سراغ صاحب قهوه خانه می رفت. کلاهش را از سر بر می داشت، گپی می زد، چایی می خورد و استراحت مختصری می کرد. از در قهوه خانه آدم ها به داخل می آمدند، هر یک خسته از کار روزانه، برای نوشیدن یک چای گوارا و احیاناً شنیدن نقل شیرینی از دهان نقال شیرین سخن ِ عهد باستان.
نقال، چایش را که خورد، به عادت معمول به سراغ پرده های نقالی اش رفت. چوبدستش را به زیر بغل زد و پرده ای بیرون کشید و روی صحنه قرار داد. دست هایش را دوبار به هم کوفت و با صدای گیرا گفت:
به نام خداوند جان آفرین حکیم سخن در زبان آفرین
نگاهی به حاضرین انداخت. همه در انتظار شنیدن داستان نقال بودند. نقال شیرین سخن زهر داستان این شبش می خواست کام همه را تلخ کند. چقدر تلخ وهولناک است نبردی که پیروزش فقط و فقط اهریمن باشد... نبردی که بلبل را به ناله وادارد. نبردی که دو انسان والا و دو پهلوان گرانقدر را فدای جاه طلبی پادشاهی سیاه دل می کند. نبردی که... آه! هیهات از این نبرد...
نقال شروع کرد: داستان امشب ما اگه گفتی چیه؟ ... داستان مرگ اسفندیار...
همی نالد از مرگ اسفندیار... این که این ور پرده می بینی رستمه... با رخش دلاور زمین و زمان رو بهم می دوزه... این که اون وره اگه گفتی کیه... آی باریکلا اسفندیاره... اسفندیار رویین تن. این تیر دو شعبه که می بینی تیر قضاست که از دست رستم به چشم اسفندیار نشسته...
نقال دوباره عصایش را به زیر بغل زد، دست هایش را دوبار به هم کوبید و ادامه داد...
سپهدار لشگر، پشوتن، برادر اسفندیار به سمت مَرکب برادر رویین تن تاخت و گفت: برادر! شتری بر سر راه سیستان نشسته و راه را بر ما بسته است... بر نمی خیزد. چه کنیم؟ برویم یا برگردیم؟!!
سوال پشوتن در نگاه اول بسیار مضحک به نظر می رسید ولی در زیر بار کلماتش شومی سفر اسفندیار را به سیستان، محل زندگی رستم دستان، در هر شنونده القا می کرد.
اسفندیار از پس گفتگوهای درونی دلش به تنگ آمد وفریاد کشید: بکشیدش! شتر را بکشید! ما برای نبرد با رستم دستان به سیستان می رویم... حرف از بازگشت در میان نباشد!!!
مسافرت شومی بود. اسفندیار حتی در هفت خانش برای مبارزه با ارجاسب، در مقابله با اژدها و زن جادوگر و فتح قلعه ارجاسب، هیچ گاه اینگونه نگران طی طریق نکرده بود. با خود کلنجار می رفت: رفتن به سیستان برای چه؟ اسیر کردن رستم دستان برای چه؟ محض اینکه فقط شاه گشتاسب این گونه می خواهد؟... آه از دست تو ای پدر!... اما نه! پدر تنها به یک چیز می اندیشد... برقراری فرمان زرتشت... رستم دستان از پذیرش دین زرتشت سر باز می زند. به آیین مهر پرستی می ماند. پس چرا نباید او را اسیر کرد؟... اسفندیار سعی می کرد خود را به جنگ با رستم راضی کند. اما مگر می شد؟ اسفندیار بر اسب سیاهش می راند و در اندیشه ها دست و پا می زد.
نقال پرده را عوض کرد: این که اینجا نشسته رستم دستانه. صبح شده رستم داره آماده صبحانه خوردن می شه... اون که دور تر می بینی ایستاده بهمن پسر اسفندیاره. اومده برای دادن پیغام اسفندیار به جهان پهلوان... می گه: اسفندیار پدرم گفته یا تسلیم شو یا آماده جنگ باش... جنگ!
رستم به بازی روزگار خندید. پس از اعلان جنگ از سوی اسفندیار سه گزینه پیش روی رستم می ماند: تسلیم که به منزله نفی روح پهلوانی رستم است، فرار که به غارت بدبختی قوم سیستان می انجامد و در آخر کشتن شاهزاده رویین تن...
اما مگر می شود اسفندیار را کشت؟ نقال با صدای بلند گفت: مرگ اسفندیار!
بشنو از زال زر که به دنبال چاره می گرده برای نجات رستم. روز اول جنگ به پایان رسیده و رستم و رخش، زخم خورده از ضربه های کاری اسفندیار، به فردا فکر می کنند. فردا عجب روزیه! یا باید رستم بمیره یا اسفندیار... حالا گوش کن به ادامه داستان تا برات بگم که چی میشه...
شب تاریک سیستان غمی سنگین بر دل جهان پهلوان نشاند. از زمانه دلش گرفت. در میان تاریکی قیرگون ناگاه سفیدی پاکی بیرون آمد. مثل نور... زال زر با مو و ریش برفگونش به کنار جهان پهلوان رسید... به آرامی گفت: به چاره ای می اندیشم تا مگر این غائله پایان یابد... هرچند هر چه بجویی در پس این جنگ تیره فقط بدنامی و مرگ و کینه است...
- هیچ وقت خود را این قدر به مرگ نزدیک ندیده بودم پدر!
زال چیزی نگفت. فقط دستی به ریش برفگونش کشید.
- هیچ ضربه ای بر بدنش کارساز نیست. نمی دانم چگونه باید با او طرف شد...
زال این بار گفت: سیمرغ گره گشای کار ماست... باید به نوک کوه برویم. برخیز!
نیمی از شب گذشته بود که رستم و زال و چند تن از دانایان به بالای کوهی رفتند. پیرمرد پاکی آتشدان بیرون آورد و پیرمرد پاک دیگری آتش افروخت. زال زر از میان جامه اش پر سیمرغی بیرون آورد و به میان آتش گذاشت. بوی معطری مشام رستم را نوازش داد. نگاهها به آسمان دوخته شد. ساعتی گذشت... باد شدت گرفت و طوفانی به پا شد. اندکی بعد سیمرغ در کنار رستم و زال و همراهانشان بود. چشمان مرغ افسانه ای به رستم دوخته شد. سیمرغ برای التیام، بالهایش را به زخم های رستم مالید. رستم از اسفندیار گفت، از رویین تنی اش و از این که راه مقابله با او را نمی داند. سیمرغ چشم به آسمان دوخت. رستم به چشمان خشمگین سیمرغ نگاه کرد و در میان مردمک سیاه درخشان، سایه سیمرغ ماده را دید. جفت سیمرغ زال... به ناگاه از میان جعبه ای، پهلوانی بیرون پرید... چشمان سیمرغ قرمز بود... اسفندیار به سمت سیمرغ ماده دوید. با گرز به جان او افتاد... پرهای سیمرغ بیابان را رنگین می کرد. اندکی بعد لاشه سیمرغ ماده بر گوشه ای افتاده بود. رستم قطره اشکی را که بر گوشه چشم سیمرغ لغزید، دید...
- چاره مرگ اسفندیار این تیر است که به آب ِ رز پرورده شود و بر چشمش فرود آید. همانجا که در هنگام رویین تنی شاهزاده آسیب پذیر مانده است... اما بی شک با مرگ شاهزاده مرگ تو هم فرا می رسد... با کشتن اسفندیار نفرین جاودانی را برای خود خواهی خرید... نفرینی که روح و جانت را تسخیر خواهد کرد. برای همیشه ...
سیمرغ بال گشود. پرواز کرد و رفت. رستم تیر را در دستش فشرد. کشتن اسفندیار راهی بود که رستم برگزید... حتی به قیمت نفرین ابدی.
روز دوم نبرد، زمانی که تیر دو شعبه رستم بر چشمان اسفندیار نشست، رستم احساس سبکی کرد. می خواست پرواز کند. حالا کیست که بخواهد بر دستان جهان پلهوان بند اسارت قرار دهد؟... نقال با لحنی دردآلود گفت: تن ژنده پیل اندر آمد به خاک... حالا بشنو از حال و روز اسفندیار وقتی داره نفس های آخر رو می کشه:
اسفندیار اما در فکر راه بیهوده ای بود که طی کرده بود. در فکر حیله های پدر.. پشوتن به کنارش آمد. اسفندیار از مکر پدر نالید و خون گریه کرد و بعد به آرامی چشم ها را برای همیشه بست. بغض پشوتن ترکید. لشگر عزادار اسفندیار بدون سردار به سمت بارگاه پادشاه بد گهر بازگشت...
در دل پشوتن فریاد بود و نفرت از گشتاسب شاه و در دل رستم احساسی از آزادی آمیخته با نفرینی شوم که به قلبش پنجه می کشید...
پایان یافت این روایتِ غم انگیز ِ هراسناک...
نقال، با صدای گرفته، گفت: این بود داستان امروز ما... پرده های نقالی را به کناری گذاشت، کلاهش را بر سر محکم کرد و عصا زنان به آرامی از در قهوه خانه بیرون رفت.

کتابنامه:
۱- شاهنامه فردوسی
۲- داستان داستانها/ دکتر محمد علی اسلامی ندوشن – نشر آثار
۳- مقدمه ای بر رستم و اسفندیار/ شاهرخ مسکوب – انتشارات امیرکبیر
۴- حماسه رستم و اسفندیار/ دکتر منصور رستگار فسائی – انتشارات جامی
۵- شناخت اساطیر ایران بر اساس طومار نقالان/ جابر عناصری - انتشارات سروش
۶- نهادینه های اساطیری در شاهنامه فردوسی / دکتر مهوش واحددوست – انتشارات سروش
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی عجایب المخلوقات