پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


طومار دو مجلس نقل عشق


طومار دو مجلس نقل عشق
این دفتر را به «عاشق» تقدیم می‌کنم
همان‌که در این روزگار مسموم و عفن
به دنبال چیزی است که نمی‌داند چیست و هیچ کداممان نمی‌دانیم عاشق
کیست؟!!
و سپاسگزارم از استاد علی معلم دامغانی
که مشوق و راهنمایم در انجام این اثر شد
راویان
مرحوم استاد حسین یگانه سلمان
روستای داغیان، شهرستان قوچان
استاد ابوطالب عشقی نیشابوری
روستای عشق‌آباد حاجی خان، شهرستان نیشابور
مرحوم بانو آمنة نجم‌الدین
روستای کاهان، شهرستان قوچان
مرحوم کبری غیاث‌پور
روستای فرخان، شهرستان قوچان
سید محمد نجم‌الدین
شهرستان قوچان
استاد غلام‌علی‌ پورعطایی
شهرستان تربت جام
استاد سهراب محمدی
شهرک آشخانه، شهرستان بجنورد
استاد مرحوم حمراء گل‌افروز
روستای گیلان، شیروان
استاد مرحوم غلام‌علی ریحانی
شهرک آشخانه، شهرستان بجنورد
دوبیتیهای حسینا در قالب موسیقایی، با نغمه‌های دشتی، شوشتری و بیات زند در اکثر مناطق ایران به شکل ترانه در میان شهر و روستا، از زبان پیران و سالخوردگان شنیده می‌شد و امروزه نیز گاه شنیده می‌شود. این گونه دوبیتیها که ترانه‌های عامیانة زمان خود بوده‌اند بر اثر موسیقی ترانه‌های رسانه‌ای نابود شده و آنچه که برای ما به یادگار مانده است بی‌گمان اندکی از بضاعتی غنی است. شرح افسانه‌ای، عاشقانه و ساده، که به زمانی نه چندان دور تعلق دارد، اما دورن‌مایه‌ای هر زمانی دارد.
از فحوای کلام پیداست که افسانة حسینا مربوط به زمان حکومت سامانیان است چرا که لغات پارسی دری در متن اشعار فراوان است و این نشانة ارتباط مردم سامان بخارا و سمرقند با خراسان است. این افسانه امروزه در افغانستان، پاکستان و تاجیکستان نیز شنیده و آوازهایش خوانده می‌شود و گستردگی جغرافیایی فراگیر این افسانه نشان‌دهندة قدمت تاریخی و اشتراکات کهن فرهنگی بین اقوام پارسی‌زبان است.
دوبیتیهای حسینا را با نی‌لبک، نی‌، دوتار، کمانچه و یا بدون ساز به صورت آوازهایی که معیار آزاد دارند اجرا می‌کنند.
● مسئلة پری و حسینا
در مازندران، دیلمان، گلستان، کرمان، سیستان و خراسان نوعی از ترانه‌خوانی آوازی وجود دارد که به صورت دو‌نفره اجرا می‌شود و اغلب در مجالس سور، آن را می‌خوانند که به «پری جان» و «پری‌خوانی» معروف است. این شیوه ترانه‌خوانی، که شرح حال حسینا در آن نهفته، عده‌ای را بر این باور وا داشته است که شاید پری آنها را سروده. در حالی که به دلیل تأکید روی کلمة پری جان در پایان هر مصرع باید گفت که: این دوبیتیها سرودة کس دیگری است. تاریخ به ما می‌گوید که در سال ۱۱۴۵ ه.ق نادر شاه دستور داد تا بابا خان پشلو قبیلة زند و لک و علی‌شکر را به مناسبت فجایعی که در شورش خود مرتکب شده بودند با عیال و اولاد به درگز کوچ دهند که کریم خان زند نیز در میان آن قبایل بوده و بابا خان سیصد خانوار ساکن قریة پری را از ملایر به کوچ اجباری برد و به گونه‌ای که از مردم منطقة ملایر شنیدم قلعه (قریة) پری را، پری خانم آتش‌بگ به وجود آورده بوده است. این خاندان فرزند محمد بگ استانی هستند که بنا به برهان الحق و سرانجامهای خطی وی در نزدیکیهای سدة یازدهم، خود را مظهر الوهیت می‌خواند و عده‌ای به او می‌گروند و یک خواهر او مظهر فرشتگان چهارگانه خوانده می‌شود که به احتمال همین پری بوده.۱
و پری‌خوانی پس از مرگ پری خانم آتش بگ رایج شد؛ چندان که هنوز هم در همدان و اطراف آن شیوة خواندن رباعیها و دوبیتیها به صورت دوهویی۲ (Hoi) (دونفره) صورت می‌پذیرد. این شیوه در افغانستان نیز رایج است. ۳
در کشورهای آسیای میانه که به زبان پارسی دری و تاجیکی سخن می‌گویند برخی از دوبیتیهای فایز و باباطاهر را با اندکی دست‌کاری به حسینا نسبت داده‌اند. دوست دانشمندم، پژوهشگر محترم تاجیک، جناب آقای دکتر روشن رحمانی در کتاب افسانه‌های دری، چاپ سروش، چنین ذکر دوبیتی کرده است:
دلی دارم چو مینای شکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته
به من می‌گن حسینا ساز بنواز
صدا کی می‌دیه ساز شکسته؟! (ص ۵۳۵)
در حالی که این شعر از باباطاهر است و اصل آن بدین گونه است که:
دلی دارم چو مینای شکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته
همه می‌گن(گوین) که طاهر تار بنواز
صدا کی می‌دهد تار شکسته
در همین اثر در ص ۵۲۸ چنین آمده:
دلم از دست تنباکو سیایه
اگر باور نداری نی گوایه
اگر باور نداری نی را بشکن
که روی‌ِ یار‌ِ هرجایی سیایه
در صورتی که اصل دوبیتی از فایز دشتستانی است و در زمان قاجار سروده شده:
دلم از دست تنباکو سیاه است
اگر باور نداری نی گواه ‌است
اگر خواهی ببینی، جسم، بشکاف
دل فایز مثال نی تباه است
در گذشته‌های نه چندان دور، پیران، افسانة حسینا را برای نوجوانان و بالغان بازگو نمی‌کردند، چرا که معتقد بودند هوی برشان می‌دارد و آنان را دچار آشفتگی ذهن می‌کند. بسیاری را عقیده بر این بود که افسانة حسینا عشق مجاز را بروز می‌دهد و شنوندة عاشق را لو می‌دهد و به واکنش وا می‌دارد.
خواندن دوبیتیهای حسینا در تمامی مناطق فارس‌نشین به صورت آوازی یا آواز با نی‌لبک و نی به عهدة شبانان بود و مردم عادی اغلب اشعار را در ذهن خود حفظ داشتند. اما روایت اصلی، شیوه‌ای از نقالی در کشورمان است که به آن حکایت‌گری، شاهدخوانی و قصه آهنگین هم می‌گویند و وظیفة این نوع نقالیها به عهدة دوتار، کمانچه و تنبورک‌نوازان بود که از بزرگ‌ترین نقالان خراسانی زمان حاضر می‌توان به غلام‌علی پورعطایی در تربت جام و سهراب محمدی در آشخانة بجنورد اشاره کرد.
● مسئلة نسایی و حسینا
در افسانة حسینا به نام نسایی بر می‌خوریم و روایتهای گونه‌گونی در این باره وجود دارد. برخی معتقدند که حسینا با دیدن نسایی به او دل می‌بندد، ام‍ّا چون می‌فهمد که وصال بیهوده‌ای را دنبال می‌کند غمی بر غم دلش افزوده می‌شود و از نسایی خداحافظی می‌کند. در روایتی دیگر می‌گویند که حسینا پیش از آنکه پری را ببیند دل به نسایی می‌بندد، اما چون نسایی آن چنان که باید شأن عشق را نمی‌داند حسینا از او دل می‌کَند و به پری می‌رسد و بعدها نسایی در زمان حیلة برادران پری، عشق خود را به حسینا آشکار می‌کند.
وقتی نسایی او را از حیلة برادران پری آگاه می‌کند و می‌رود، حسینا تازه می‌فهمد که این زن زیبا چه کسی بود. به همین سبب به هنگام گریز از مهلکه چنین خود را ملامت می‌کند که:
بیابون تا بیابون تاختم امشو
نظر بر یک گلی انداختم امشو
الهی دید‌گانم کور گِرد‌َه
نسایی اینجا و نشناختم امشو
و در سفر و روزهای بعد وقتی به یاد نسایی می‌افتد و یادگار عشق دوران نوجوانی را در ذهن مرور می‌کند، چنین می‌سراید که:
نسایی پیرن یل دامنی داشت
سر هر منزلی یک دلبری داشت
سلام مو به گل ناز‌ُم رسونین
هنوزم اعتبار دختری داشت
در این افسانة آهنگین کهن، شاهد صفا، صمیمت، صداقت، دلدادگی، روبه‌رویی پ‍ُرملاطفت حق با باطل، پایداری در عشق و همة اصالتهای نهادی خوب هستیم که متأسفانه امروزه رنگ باخته و از بین رفته است. نقلی که در نهاد خود این پیام را حمل می‌کند که: زمان همه چیز را از یاد می‌برد الاّ عشق را.
● نقل مجلس افسانة حسینا
و اماّ، حکایتگران باستان و خنیاگران پیشین و نقالان روی زمین، چنین حکایت دارند که: در زمانهای حکومتهای ملوک الطوایفی و جنگ و جدال بر سر به دست‌گیری قدرت در پهنة این سرزمین کهن، در حاشیة شهر شیراز پیرمرد و پیرزنی مسکین زندگی می‌کردند. روزی که یکی از نبردها پایان یافته بود، پیرزن پیرمرد را گفت: تو که توان خارکنی نداری، لااقل به میدان جنگ برو. شاید آنجا غنیمت باارزشی گیر بیاوری که به درد فروختن بخورد و دیناری به دست آوریم تا زندگی‌مان را بگذرانیم. پیرمرد به راه افتاد و به میدان جنگ رفت و در میان پشته‌های کشته‌ها، به امید شمشیری، کمانی، خنجری، زره‌ای شروع به گشتن کرد. ناگهان صدای هق‌هق گریة کودکی را شنید، خوب که جست‌وجو کرد پسرک دوساله‌ای را دید که با لباسی الوان بر سر جنازة امیری نشسته و می‌گرید. اندیشید که به طور حتم این کودک فرزند این امیر است و یتیم شده. پس جلو آمد و پسرک را آرام کرد و او را با خود به خانه برد. پیرزن گفت: رفتی نان بیاری، نان‌خور آوردی؟
پیرمرد گفت: ناشکر نباش، خدا به ما فرزندی عطا کرده که از تنهایی در بیاییم. آینده را چه دیدی؟ شاید خداوند حکمتی کرده که ما نمی‌دانیم.
پیرزن گفت: مشی‍ّت الهی هر چه باشد، قبول.
از آن روز به بعد از کودک مراقبت کردند و او را حسینا نامیدند. از سال بعد او را به مکتب فرستادند و حسینا چنان شوقی در یادگیری قرآن از خود نشان داد که در شش سالگی بهترین قاری بین جوانان محله خود شد. از قضای روزگار حاکم وقت شیراز، که گاهی قلندری می‌کرد، روزی با لباس درویشی از محلة حسینا می‌گذشت. از کنار مکتب‌خانه که گذشت صدای حسینا را در حال قرائت قرآن شنید. مشتاق صدای او شد. به مکتب‌خانه رفت و از ملای مکتب‌خانه پرسید: این بچ‍ّة کیست؟ ملا گفت: فرزندخواندة پیرمردی خارکن است که روزگار را به تنگدستی می‌گذراند. حاکم گفت: بگو فردا به دربار بیاید و رفت. ملاّ خبر را به پیرمرد و پیرزن رساند و آن دو به درگاه خدا شکر آوردند و روز بعد به حسینا لباس خوب پوشاندند و آداب احترام را به او آموختند و به دربار رفتند. آنجا بود که فهمیدند قلندر دیروز، همان حاکم است. حسینا احترام و ادب به جا آورد. سلامی کرد و زمین ادب بوسید. حاکم از خشوع و خضوع او خوشش آمد و پس از اینکه او را در کنار خود نشاند به پیرمرد گفت: این فرزند خود را به من بسپارید. از این بابت دستور می‌دهم که شما تا آخر عمر در یکی از خانه‌های همین کاخ با بهترین زندگی روزگار را به آخر برسانید. پیرزن به پیرمرد گفت: اِی مرد، این پسر فرزند امیری بوده و خداوند او را به پادشاهی می‌رساند، قبول کن. این همان حکمتی بود که می‌گفتی.
پیرمرد قبول کرد و حاکم به قول خود جامة عمل پوشاند و حسینا را به مربی‍ّان و دای‍ِگان مخصوص سپرد تا تربیتش کنند.
حسینا روز به روز بافرهنگ‌تر، زورآورتر و کلان‌تر شد تا اینکه به سن بلوغ رسید و جوانی رشید شد که از صلابت و دانش او همه به حیرت بودند. حاکم روزی به او گفت: پسر جان حال باید برای خود همسری برگزینی، به شهر برو و در لباس مبدل به همه جا سر بزن. هر دختری که در دل تو جای پیدا کرد به من بگو تا برایت خواستگاری کنم.
حسینا قبول کرد و هفته‌ای را به این کار گذراند و هر روز بدون خبری به کاخ بازگشت. وزیر حاکم گفت: این که نمی‌شود. تمام شهر را زیر پا گذاشته‌ای و همسری انتخاب نکرده‌ای. من دوستی دارم که بازرگان مشهوری است و دخترانی چون پنجة آفتاب دارد که نه آفتاب آنان را دیده نه مهتاب. فردا آن دو دختر به حمام می‌روند. من نشانی آنان را به تو می‌دهم. به سر راهشان برو. بی‌گمان یکی را خواهی پسندید و آرزوی حاکم بر آورده می‌شود.
حسینا پذیرفت و روز بعد در وقت معین جلوی مسیر آن دو دختر حاضر شد. نام یکی از آنان «حوری» بود و دیگری «پری». از گرمابه که بیرون آمدند از شدت گرما روبنده را بالا زده بودند؛ چون می‌اندیشیدند که محل قُر‌ُق است. بی‌خبر از آنکه فرزند حاکم، حسینا، بر سر راهشان انتظار می‌کشید. حسینا با دیدن پری، یک دل، نه، صد دل عاشق او شد. دختران شرم‌زده روبنده‌ها را پایین زدند و دور شدند و حسینای دلداده که دستی در شعر و شاعری داشت و آوازی خوش می‌خواند، بیتی را دستلاف کرد که:
پری دیدم که از حموم در آمد
سر زلفای سیاش در چنگُم آمد
نظر کرده حسینا بر قد او
تنش لرزید و جانش بر لب آمد
دختران موضوع را فهمیدند و بر سرعت گامهایشان افزودند. حسینای دلباخته به دنبال آنان روان شد و به سبب بی‌محل‍ّی کردن دختران ناراحت شد و گفت:
دَرِ دکان نقاشی بگردم
سراندازِ قزلباشی بگردم
سلام کردم، علیکم را ندادی
پری جان خوب و خوش باشی، بگردم
پری که درس خوانده بود و در مطایبه و صراحت کلام دستی داشت با شیطنت دخترانة خود جواب حسینا را چنین داد که:
نمی‌دان‍ُم سواری یا که نقاش
نمی‌دانُم تو ترکی یا قزلباش
اگر ترکی به ترکستان خود رو
قزلباشی، بیا، میهمان ما باش
زنجیر عشق حسینا از این حاضرجوابی محکم‌تر شد. بین حوری و پری هم جنگی ذهنی در گرفت. هر کدام مدعی شدند که حسینا عاشق او شده است. تا اینکه پری نظریه‌ای داد و گفت: تو از کوچة بالایی برو و من از کوچة پایینی می‌روم. این سوار به دنبال هر کدام آمد خواستار او شده است. حوری قبول کرد. پس هر یک به راهی رفتند. حسینا سوار بر اسب به دنبال پری به کوچة پایین رفت و به دنبالش چنین خواند:
پری دیدم به کوچة شیوه می‌رفت
حسینا هم به باغ میوه می‌رفت
به باغ تو برای میوة تر
به صدها ناز و با صد شیوه می‌رفت
پری که ماجرای دلدادگی حسینا برایش ثابت شده بود، خواست پایداری حسینا را آزمایش کند. پس در حالی که خود را عصبی و ناراحت نشان می‌داد و با افروختگی و در حال دویدن گفت:
برو ای آدم خر، آدم خر
براتت را بخواندم از پس در
براتت سیصد و شصت سکة زر
برای دیدنم هم باختن سر
حسینا برافروخته و از جسارت پری، شیفته و دلباخته و اسیر یک نظر دیگر بر روی دختر، گفت:
حسینا گفت که: مو از غازیانُم
خودم ترک و فارسی را ندانم
براتت سیصد و شصت سک‍ّة زر
فدای یک نگاهت ارزش سر
پری خندان در پیچ کوچه به خانة پدر وارد شد و در را بست و از نظر ناپدید شد. حسینا سرگشته و حیران به کاخ برگشت؛ نه چون همیشه، که مریض عشق و مست دلدادگی. وزیر حکایت حال حسینا را دانست و با حاکم در میان نهاد. حاکم به نزد حسینا رفت و از او حالش را جویا شد. حسینا حال خود را چنین بیان کرد:
پری دیدم سر از حم‍ّام به در کرد
رو بند ورداشته، بر مو نظر کرد
شما مردم، نمی‌دونین بدونین
حسینای بینوا را خون‌جگر کرد
حاکم خوشحال شد که بالاخره حسینا همسری را برای خود انتخاب کرده ام‍ّا به روی خود نیاورد؛ چرا که می‌خواست او را در این کشش و وابستگی بیازماید. پس وزیر را سپرد که مراقب احوال حسینا باشد. حسینا روز بعد باز به همان محل‍ّه رفت و در نزدیکی خانة بازرگان جا گرفت و زمزمه و نالیدن آغاز کرد. بازرگان که از کار روزانه فارغ شده بود وقتی به محل رسید و حسینا و احوال دختر خود را دید به نوکرش دستور داد تا چوبی بیاورد.
نوکر، ترکه‌ای حاضر کرد و بازرگان موهای بلند پری را به مچ دست پیچید و با ترکه‌ای به جان پری افتاد. پری پرسید: آخر چرا مرا می‌زنی؟ بازرگان گفت: چرا فرزند حاکم را به دنبال خودت انداخته‌ای؟ ما کجا، حاکم کجا؟ دودمان ما را به باد می‌دهند.
پری گفت: تو پدر منی. بزرگی. برو از او بپرس که چرا به دنبال من افتاده است. چرا مرا می‌زنی؟ حسینا که صدای گریه و فریاد پری را شنیده بود به سرعت به قصر حاکم روان شد. در بین راه از شدت ناراحتی یک شلاق به اسب می‌زد، دو تا به خود؛ تا به مقصد رسید. به نزد حاکم رفت و با شیون و گریه، عرض حال خود را بیان کرد. از حاکم خواست تا طبق قرار، دختر بازرگان را به عقد او درآورد. حاکم قبول کرد و از وزیر خواست تا بزرگان شهر به خواستگاری دختر بروند. شب همان روز وزیر و بزرگان شهر، در خانة بازرگان میهمان بودند و بازرگان به جدی بودن قضیه پی برد. قبول کرد که دخترش را به حسینا بدهد و گفت که: حسینا تاجِ سَر‍ِ ما می‌باشد. باعث عزت است. چه کسی از او بهتر، چه بهتر از این؟
روز بعد حسینا و پری را به نکاح هم در آوردند و شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز شهر را به شور و شادی دعوت کردند. دیگها بار گذاشته، چراغها افروخته و دامها سر بریده شد. طعامها دادند و شربتها و گویند: کافران را خام دادند، مسلمانان را پخته، گر چه به ما نرسید، نه از خام نه از پخته، دریغ از یک تکه ته‌دیگ سوخته!
باری، روزها گذشت و حسینا در قصر خود که روبه‌روی حاکم بود، روزگار می‌گذراند و به گردن‌فرازی در برابر نگار می‌پرداخت. با پهلوانان کشتی می‌گرفت و به سوارکاری می‌پرداخت. در تیراندازی مسابقه می‌داد و پری بود که این بار فی‌البداهه شعر می‌سرود و می‌خواند و حسینا را مغرورتر می‌کرد:
حسینا، دُو دوِ اسبت بنازم
قبای سبز یک‌دستت بنازم
تو که تیر و کمون در چله داری
بزن بر سینه‌ام، شصتت بنازم
تا اینکه روزی جاسوسان خبر آوردند که ای حاکم، چه نشسته‌ای که دشمن قصد حمله و گرفتن خاک را دارد. از شرق و شمال شرق می‌آید، مثل باد صرصر، به خار بیابان هم رحم نمی‌کند و حاکم قضیه را با حسینا در میان گذاشت. حسینا گفت: حاکم نگران نباشد، هزار مرد جنگی آماده می‌کنم و چنان دماری از روزگارشان در می‌آورم که در تاریخ بنویسند.
به یک چشم برهم زدن لشکر آماده شد و حسینا برای خداحافظی پیش حاکم رفت و گفت: در هفت روز دشمن را تار و مار می‌کنم. حاکم گفت: برای من این هفت روز حکم هفت سال را پیدا می‌کند. حسینا پیش پری رفت و گفت: هفت روز دیگر می‌آیم، سرافراز و پیروز. پری گفت: برای من چون هفتاد سال می‌گذرد.
حسینا خداحافظی کرد و به راه افتاد و به همراه هزار سوار جنگی برای نبرد با دشمن رفت. پری از زمان رفتنِ حُسینا، تا سه روز خورد و خوراک و خواب نداشت. بی‌قرار بود. به هر سو که می‌نگریست حسینا را می‌دید. طبیب آوردند که او را آرام کند، اما پری در خواب هم با حسینا هم‌راز بود. هفته‌ای گذشت و حسینا نیامد. پری بی‌قرار و دیوانه‌وار، به کنیزکان پیغام داد که: بروید و خبری از حسینا بیاورید. بگویید هر کس از حسینا خبر بیاورد مژدگانی خوبی به او می‌دهم. سیصد سک‍ّه به او می‌دهم به اضافه هر چه که طلب کند و بخواهد.
کنیزکان خبر را به سوداگران و چاپارها دادند و خبر دهان به دهان رفت و به گوش دیگر مردم نیز رسید. پس از ده روز کسی آمد و گفت: من خبری از حسینا دارم. پری گفت: حالش را وصف کن و او چنین گفت:
حسینا مهرة مرجون گرفته
دو زلفش حلقه و میدون گرفته
دو زلفش حلقه و میدون چپ و راست
حسینا برج هندستون گرفته
پری دستور داد سیصد سکه به خبرآورنده بدهند. مرد سیصد سکه را گرفت و رفت. خبر پاداش به دیگران که رسید هر کدام سعی در پیشی گرفتن از همدیگر داشتند و سک‍ّه‌ای می‌گرفتند و می‌رفتند؛ تا اینکه روزی، مردی پلید که از خواستگاران سابق پری بود به پری خبر داد که بهتر است به انتظار نماند؛ چرا که از حسینا خبرهای بدی دارد. پری گفت: بگویید بیاید ببینم حرفش چیست؟
مرد را آوردند و او گفت که: حسینا در نبردهای آخرینش شکست خورده و پریشان و ناراحت و شیدا، در بیابانها سرگردان شده و از شرمساری شکست دیگر نمی‌آید و آواز پلیدش را چنین سر داد که:
حسینا را بدیدم کوله در پشت
کمون در دست نی می‌زد به انگشت
حسینا در فراقت سینه چاکه
چو ماهی بر لب دریا شده خشک
پری زاری فراوان کرد و دستور داد تا به مرد سک‍ّه بدهند. مرد خبیث گفت: نه من سک‍ّه‌ها را نمی‌خواهم. بهتر است قول دوم را به انجام برسانی. گفته‌ای هر چه بخواهند و طلب کنند و من می‌خواهم که سه بار تو را ببوسم!
کنیزکان، متغی‍ّر، هر چه کردند چاره‌ساز نشد. بزرگان پا در میان شدند که این اشکال دارد، نباید مرد غریبه چنین کند، بلکه سک‍ّه و جواهر بیشتر بگیرد و برود. باز هم نشد. خبر آورنده هر دو پا را در یک کفش کرده بود که: قول را نباید زیر پا گذاشت. پری مجبور به وفاق قول شد و مرد خبیث از روی روبنده، لبهای پری را چنان بوسید که لبهایش زخم شد و به خونریزی افتاد و کارش به رخت‌خواب بیماری کشید و مرد خبیث نیز گریخت.۳
از سوی دیگر حسینا با فتح و پیروزی در حال بازگشت از جنگ بود و در سه منزلی شهر اردو زده بود و بی‌قرار، برای دیدار پری، روزشماری می‌کرد. مرد خبیث به هر حیله خود را به اردوی حسینا رساند و دید که حسینا در میان امیران سپاه خود توصیف نیکوخصالی پری را می‌کند. پس به مجلس وارد شد و با دادن نشانیهای پری، شروع به نفاق‌افکنی کرد و پَلاسِ شرّ بافت و از بی‌مهری پری چنین سخن راند:
حسینا کم بکن تعریف یارت
که من بسیار دیدم این نگارت
کنیزی از کنیزان بخارا
نمی‌دونم کجا گشته دچارت
حسینا که آواز ناخوش‌آیند مرد را شنید برآشفت که: این یاوه چیست که می‌بافی؟ و مرد با تمام خباثت باز خواند که:
حسینای نازنین، خاک بر سر تو
بخوردم بوسه‌ها از دلبر تو
بخوردم بوسه‌ها، جای تو خالی
ببُرد‌ُم لوک مستی از برِ تو
حسینا شمشیر کشید و پرید و در دم، مرد خبیث را به سزای خویش رساند و همان شب دستور حرکت اردو را داد تا زودتر به شیراز برسند. از سوی دیگر پری رنجور از زخم بر لب و داغ بر دل در تب و هذیان بر این باور که حسینا مرده و یا از شکست در جنگ دیوانه شده شعر می‌سرود و نجوا می‌کرد:
حسینا می‌دوید، من می‌دویدم
حسینا می‌نشست من می‌رسیدم۴
همو خال برِ روی حسینا
اگر او می‌فروخت، من، می‌خریدم
در این حال خبر آمد که مرد خبیث دروغ گفته و خواسته زخمی برساند وال‍ّا حسینا در حال بازگشت است و پیروزمندانه از جنگ باز می‌گردد. پری خوشحال و مسرور شروع به شعرگویی کرد که:
حسینا کرّة نوزین سواره
به زیر سایة پرودگاره
خداوندا حسینا را نگه‌ دار
میونِ فارس و کرمون دهنه‌واره
حسینا به کاخ که رسید دید کسی به پیشوازش نیامد. می‌دانست که پری پیش از رفتن او باردار شده بود، اما بر اثر حرفهای مرد خبیث عصبی و تند شروع به فریاد کرد:
حسینا گفت که من گلدسته بودم
دلم بر یار جانی بسته بودم
که لعنت بر زن و بر بچة زن
به پیشوازم نیامد، خسته بودم
پری که در بستر بیماری افتاده بود با شنیدن فریادهای حسینا، جان گرفت و شتابان از بستر درآمد و با رنجوری تمام در حالی که افتان و خیزان و گیج بود چنین سرود:
حسینا یارت آمد، یارت آمد
درخت میوة پربارت آمد
رسیده نو گُلُم از راه شیراز
گل نشکفتة پ‍ُربارِت آمد
حسینا صدای پری را که شنید، کمی آرام گرفت و به سوی او دوید و متوجه زخم لبهای پری شد و انگار دنیا را بر سرش خراب کردند. افسرده و غمگین گفت:
حسینا بر گل نوق‍َد رسیده
لب و دندان تو، داغی رسیده؟
لب و دندان تو چون باغچة گل
به آن باغچه، کدام بلبل رسیده؟ ۵
پری با شرم دستپاچه شد و به دروغ متوس‍ّل گشت و اشتباهش هم همین بود. او خواند:
دیشب، با خواب خوش آلُفته بودم
عجیب خواب خوشی را دیده بودم
ز جا جستم حسینا را ندیدم
لب بالا به دندان و‌َر گزیدمحسینا فهمید که پری دروغ می‌گوید، چون به هنگام وحشت و تعج‍ّب انسان لب پایین را می‌گزد نه لب بالا را. پس گفت:
حسینا را مگر تو بچ‍ّه دیدی
و یا احوال او سرگشته دیدی؟
لب پایین به قولِ ما، درسته
لب بالا به دندان کی گزیدی؟
پری دید که دروغگویی بی‌فایده است. پس بر زمین نشست و به پای حسینا افتاد و ماجرا را با صداقت کامل بیان کرد و گفت:
حسینا می‌کُشی یا می‌گذاری
نکردم بی‌رضایت هیچ کاری
برای خاطر رویَت حسینا
سه بوس دادم بر یک رهگذاری
پری به گریه افتاد و حسینا سرخورده از این عمل بی‌خردانة زن، از کاخ بیرون آمد و گفت:
این چه عشقی بود و چه علاقه‌ای؟ سی روز نبودم سه بوس به غریبه دادی؟ به همین حال بمان تا قدر عافیت بدانی. کنیزکان که حال پری را پریشان دیدند به دنبال حسینا دویدند تا شاید او را از رفتن باز دارند. اما عاشق بی‌وفایی‌دیده، حیران و عصبی و سرگشته به راه افتاده بود و هیچ کس نمی‌توانست او را باز گرداند. پری از فراز کاخ شیون‌کنان داد کشید و آواز سر داد:
حسینا می‌روی راه تو دوره
حسینا می‌روی یارت صبوره۶
حسینا می‌روی، رویُم نبینی؟
اگر شانه شوی، مویُم نبینی
حسینا فریادزنان و گریه‌کنان در حال گریز از کاخ گفت:
حسینا می‌رود از کاخ و دریا
سپاهان می‌رود یا سوی بُرخوار ۷
به جایی می‌روم اینجا نمونُم
به چشم دوست و دشمن گشته‌ام خوار
پری رفتن حسینا را شاهد بود و بی‌قراری می‌کرد و حسینا در حالی که از تمام تعلقات دنیوی و درباری خود را پاک و سلاح و لباسها را پرت می‌کرد، دستور داد، چاپایی برایش فراهم کنند تا به راه خود برود.
حسینا گفت: بیار نرّه الاغم
که گَندِ عاشقی خورد بر دماغم
نه مالی خواهم و نه مُلک و دولت
همون شمشیر کج، دست چلاغ‍ُم
کنیزی پیشش آمد و گفت: نرو، پری دل می‌ترکاند. از اشتباهش بگذر. کجا می‌خواهی بروی؟
حسینا گفت: از این غم می‌کنم بار
روم به سرحد ری، سرحد لار۸
روم به سرحد سیستان بمانم
میون دوست و دشمن گشته‌ام خوار
پری که دید فلک هم نمی‌تواند جلوی رفتن حسینا را بگیرد، تا زمانی که حسینا از سواد شهر دور شد از پنجره کاخ فریاد می‌کشید:
حسینا می‌روی؟ باشی سلامت
به گردن می‌زنی تیغ ملامت
شما مردم نمی‌دونید بدونید
منم یار حسینا، تا قیامت
حسینا با جسم خسته و دل شکسته به راه افتاد و شیراز را ترک کرد و سه شبانه‌روز راه طی کرد تا به منزلگاهی رسید که برادران پری در آنجا همسر گزیده بودند و ساکن بودند. یکی از برادران به سر راه، انتظار حسینا را می‌کشید. حسینا به او که رسید برادر پری جلوی راهش دوید و با زبانی چرب و نرم از او دعوت کرد تا مهمانش گردد و گفت:
حسینا گله در دان است بنشین۹
پنیر و شیر فراوان است بنشین
دو تا بر‌ّّه به باغ پروار کردم
برای شام مهمان است، بنشین
حسینا که روی گشادة میزبان را دید پیاده شد تا خستگی راه را از تن به در کند، غافل از آنکه سواران تیزرو که پیک پری بودند روز قبل از آن به برادران پری، خبر حسینا و گریز او از کاخ را رسانده‌اند و برادران هم‌قسم شده‌اند که حسینا را با طرح نقشه‌ای از رفتن باز دارند و در تاریکی شب سرش را ببرند و به پری هدیه کنند. حسینا در چادر خوابیده بود که همسر برادر بزرگ پری به نام «نسایی» که گوشه‌چشمی هم به حسینا از گذشته داشت و در زیبایی با پری برابری می‌کرد بلکه بهتر از او هم بود، به هر حیله که می‌توانست خود را به پشت چادر حسینا رساند و حسینا را بیدار کرد و او را از حیله برادران پری آگاه ساخت و گفت:
حسینا گله در دان است بگریز
پنیر و شیر فراوان است بگریز
دو خنجر را به الماس آب دادند
برای مرد مهمان است بگریز
حسینا که متوج‍ّه نیرنگ برادران پری شد با عجله از چادر بیرون زد، اسب تندروی را که نسایی برایش آورده بود، سوار شد و با عجله از نسایی خداحافظی کرد و رفت.
ام‍ّا به کاخ بازگردیم، با رفتن حسینا، آشوبی در کاخ برپا شد. حاکم که از مطلب پری و حسینا آگاه شد پری را که باردار بود با حالتی خفیف و خوار از کاخ بیرون کرد و خود در فراق حسینا سالها آن قدر گریست که نابینا شد.
پری با کمک خواهرش حوری خانه‌ای را پیدا کرد و در آن خانه مسکن گزید. نخ ریسید، پارچه بافت و لباس دوخت تا روزگار بگذراند و فرزندش به دنیا بیاید. از سوی دیگر حسینا ابتدا به کارهای سخت و طاقت‌فرسا می‌پرداخت تا با رنج کار، رنج فکر را از خود دور کند. ابتدا در کوهها، سنگ‌تراشی می‌کرد و زار می‌زد و می‌خواند:
در این کوههای پ‍ُرسنگه حسینا
غریب و زار و دلتنگه حسینا
به من می‌گن پری جان ننگ کرده
ملامتها همه ننگه حسینا
پس از چندی باز سر به صحرا می‌گذارد و به دیار دیگری می‌رود و چوپانی گله‌ها را می‌پذیرد و چند سالی را به چوپانی می‌گذراند و غم دل را با خدای خویش می‌گوید که:
حسینا عاشق و امشب غمینه
درون سینه داغ آتشینه
رفیق و آشنا از من گریزون
خدایا سرنوشت من همینه
این ماجرا بگذاریم و به شیراز برویم. خداوند از وجود پری و حسینا فرزند پسری به دنیا آورد که از هوش و دانش بهره فراوان می‌برد و در آموختن و یادگیری درسها نمونه بود و در تمام شهر مشهور شده بود و پری از این بابت خدا را شکر می‌کرد. حسینا چوپانی را هم ول کرد و آشفته و بی‌سامان سوی جنوب راه در پیش گرفت؛ همان جایی که سالها پیش جنگیده بود و بر دشمن پیروز شده بود و هنگام بازگشت زخمی بر روحش وارد آمده بود. پس بر سر راه نشست و گریست و چنین گفت:
حسینا گفت که دل را زار کردم
غلط کردم که پشت از یار کردم
رسیدم بر سر بست چ‍ُغاد‌َک۱۰
نشستم گریة بسیار کردم
در همین زمان پیری از کنار او گذشت که درویش‌مسلک و زاهد بود۱۱ با دیدن حسینا پیش آمد و دست بر شانه‌اش نهاد و گفت: حسینا،‌ آن که تو و پری را آفریده و مهر و محبت را در دل انسان نهاده است، رحمت هم دارد. دریای رحمت الهی آن‌قدر بی‌کران است که بنده از شناخت آن عاجز است. از سخت‌ترین و بدترین گناه می‌گذرد. تو از آن که ست‍ّارالعیوب و غف‍ّارالذنوب است،‌ یاد نگرفته‌ای؟
از گناه پری بگذر و به سوی خانه برو که فرزندت در آرزوی پدر می‌سوزد و پری در رؤیای دیدار تو دیوانه شده و حاکم از فرط گریة زیاد نابینا گردیده است. حسینا با نصایح پیر برخاست. وضویی ساخت و سجدة شکر به جا آورد و به سرعت روانة شیراز گردید و در بین راه دائم چنین می‌خواند:
پری جان من تو را بر حق سپردم
تو را بر قادر مطلق سپردم
اگر جای دگر دل داده باشی
تو را بر طعنة ناحق سپردم
آمد تا به شیراز رسید. دید اوضاع دیگرگون و شهر عوض شده است. حیران شد. تا غروب این سو و آن سوی شهر سر کشید و چیزی و کسی آشنا ندید. پس به مسجد رفت و آنجا با مرد قص‍ّابی آشنا شد. قص‍ّاب به او گفت: فردا به در مغازة من بیا تا بیشتر با هم آشنا شویم.‌ هم تو از گم‌شده‌‌ات نشانی می‌یابی، هم من هم‌صحبتی پیدا می‌کنم، توکل به خدا، مشکلت حل می‌شود.
حسینا قبول کرد. شب را به عبادت و راز و نیاز تا نیمه شب گذارند و صبح روز بعد راهی مغازه قصابی شد. به طور اتفاقی آن روز قصاب، فروش خوبی کرد و آخر روز برای خوش‌قدمی حسینا مبلغی هم به یمن حضور او به او داد و گفت: هر روز بیا که خوش‌قدمی و مرا مرید خود کردی.
حسینا روزهای بعد هم آمد و از احوال حاکم شیراز و پری پرسید و مرد قصاب گفت: حاکم نابینا شده است و نایبهای او حکومت را اداره می‌کنند. پری نیز در محله‌ای نامعلوم در شیراز زندگی می‌کند و به پای حسینا نشسته و همسر دیگری اختیار نکرده است. از پسر حسینا مراقبت می‌کند. حسینا از قصاب تشکر کرد و باز به جست‌وجو در شهر پرداخت. حوالی شامگاه در محله‌ای از پایین شهر دید که از خانه‌ای مخروبه، پسرکی شادمان بیرون جست و شمشیر چوبی خود را در هوا چرخاند و فریاد کشید و تعداد زیادی نوجوان از پشت دیوارها به جنگ او آمدند و او با همه آنان جنگید و پیروز شد. حسینا با خود گفت: باید این پسرک، پسر من باشد.
پس خانه را نشانه گذاشت و به مسجد بازگشت. از قضای روزگار سه‌شنبه بود و پری با دعای توسل به راز و نیاز با خدا مشغول بود که پیرمردی درویش‌مسلک و زاهد به پشت پنجره خانه پری رسید و جامی آب و قرصی نان طلب کرد. پری پسر را گفت تا نانی و قاتقی۱۲ و جام آبی به پیرمرد برساند. پیرمرد نان و خورش را خورد و به پسر گفت: ‌به مادرت بگو که ناراحتی و غم به سر آمد. آماده باش که خداوند رقم دیگری بر سرنوشت تو کشیده است و زمزمه کرد:
مخور غصه که یار تو می‌آیه
به دل صبر و قرار تو می‌آیه
مخور غصه پری، زاری مکن باز
حسینا صب کنار تو می‌آیه۱۳
پسر برگشت و حکایت را به مادر گفت. پری با عجله بیرون دوید اما هیچ ‌کس را ندید. فهمید که رازی در کار است و منتظر فردا شد.
صبح روز بعد حسینا باز به راه افتاد و به همان محله و نزدیک خانة پری رفت و از پنجرة یکی از اتاقها که رو به کوچه بود سر کشید و پری را شکسته و خسته دید که در حال پارچه‌بافی بود. حسینا با اشک و آه چنین گفت:
پری‌ام را بدیدم در قلمکار
ن‍َو‌َرد از نقره و ماکو طلاکار۱۴
به قربان همان دستا بِش‍َم من
که ماکو می‌زنه چیت‌ِ قلمکار
پری صدای ناله و زاری و آواز حزین را که شنید ناراحت برخاست و بدون آنکه بنگرد با عصبانیت و ناراحتی آمد و پنجره را بست و فریاد کشید:
کی هستی غریبه که به خانه مردم چشم می‌اندازی و نگاه به نامحرم می‌کنی؟
حسینا اشک‌ریز و داغ بر دل چنین سرود: حسینا گفت: حسین لاغرم من
حسین سنگچ‍ُل سوداگرم من۱۵
حسینای سنگچلی از ملک شیراز
میون صد جوون شورآورم من
پری عصبی‌تر شد. باور نکرد که حسینا بازگشته است. پس گفت مرد حسابی خجالت بکش. هر که از هر جا بلند شد، آمد پای این پنجره که حسینا نمی‌شود. اگر حسینا هستی تا به حال کجا بودی؟ این سر و شکل مجنون‌وار چیه؟
حسینا شرح سرگذشت خود را مختصر گفت. ‌پری با شنیدن ماجراهای حسینا در پای پنجره غش کرد و از حال رفت و بی‌هوش شد. حسینا به سرعت پنجره را شکست، داخل خانه رفت، تا پری را به‌هوش بیاورد. همسایه‌ها که دیدند مردی از پنجره وارد خانه پری شد، به خانه ریختند و تا می‌خورد حسینا را زدند و نزد قاضی بردند. قاضی شرح حال حسینا را که شنید، شادمان شد و به مردم گفت: اشتباه کرده‌اید. او حسینای واقعی و شوهر پری است و از حسینا خواست که ضاربان را ببخشد و حسینا برای آنکه لبخندی بر لبان همه بنشاند چنین خواند:
به بازار می‌روند قاضی و مفتی
که هر دو تا مثال گرگ جفتی
دعا گویم، شما آمین بگویید
به غضب امیر و قاضی نیفتی!!
قاضی مردم را به خانه فرستاد و حسینا را برداشت و با هم راهی کاخ حاکم شدند. حاکم پیر که شنید حسینا آمده افتان و خیزان به دیدارش شتافت و حسینا حاکم را که حکم پدر برایش داشت در آغوش گرفت و بر چشمان او بوسه زد. [می‌گویند که از حکم الهی بینایی چشمان حاکم بازگشت، و الله اعلم] حاکم که از دیدار حسینا مسرور بود، دستور داد تا کاخ و شهر را چراغان کنند و طبل حکمرانی به نام او بزنند. هنگام شب، حسینا در کاخ به یادش افتاد که از صبح که در خانة پری کتک خورد از او و پسرش خبری ندارد. پس نوکران را خواست تا پری را به کاخ بیاورند؛ غافل از آنکه حاکم پیر پیش از او دستور داده بود که پری را به دربار آورده و مشاط‍ّه‌گران و خی‍ّاطان کاخ حاکم از پری لعبتی ساخته بودند که حسینا از آن بی‌خبر بود. نوکران حسینا تا خواستند دستور او را انجام دهند صدای هلهلة کنیزکان در کاخ طنین افکند که شادمانه می‌خواندند:
حسینا نوش‍ِت آمد، نوش‍ِت آمد
بلندبالای مخمل‌پوش‍ِت آمد
تو می‌خواستی که در خوابش ببینی
به بیداری کنار گوشت آمد
حسینا بهت‌زده به بیرون دوید و پری را همان‌ طوری دید که روز او‌ّل دیده بود. علاوه بر آنکه پسر باهوش و چالاکی هم در کنارش بود و در آرزوی دیدار پدر می‌سوخت. حسینا فرزند را در آغوش گرفت و سر تا پایش را غرق بوسه کرد و هر سه به خوبی و خوشی به ادامة زندگی پرداختند.
در همان زمان بود که از آسمان سه تا سیب رسید. یکی برای من، یکی برای تو، یکی برای هر کس که این قص‍ّه را شنید.
هوشنگ جاوید
پی‌نوشت:
۱. به نادر نامه قدوسی از انجمن آثار ملی خراسان و نوشته‌های پراکنده دربارة یارسان صدیق صفی‌زاده نیز می‌شود رجوع کرد.
۲. نوار پژوهشی از نمونه این شیوه آوازخوانی با صدای محمد وبنگیجه و پسرش در آرشیو پژوهشی‌ام وجود دارد.
۳. روایت دیگر چنین است که پری با شنیدن این خبر، خودش از روی اضطراب و وحشت لب بالا را زیر دندان چندان فشار داد که سوراخ شد و خون آمد.
۴. در پاره‌ای روایات می‌گویند: حسینا می‌نشست من می‌نشستم.
۵. در بعضی روایات می‌گویند: چریده.
۶. در برخی نقاط می‌خوانند: باد صبوره و برخی می‌گویند:‌ دریای شوره.
۷. برخوار ناحیه‌ای از اصفهان کنونی شامل: گز، سین، دولت‌آباد به مرکزیت ب‍ُرخوار.
۸. منظور لرستان است که امروزه بخشی از آن جزء استان هرمزگان و بخشی جزء استان فارس و بوشهر است.
منبع : سورۀ مهر