دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


زندگی در گلستان


زندگی در گلستان
حسن بیگی، هنگام صحبت درباره شخصیت های داستانی رمان «اشكانه» طوری حرف می زند، انگار كه آنها شخصیت های داستانی خلق شده توسط نویسنده نیستند، بلكه آدم هایی هستند كه هر روز در كنار ما نفس می كشند. هنگام توصیف عشق و علایق عاطفی میان سیدحسین و اشكانه، دچار احساسات عاطفی می شود و این یعنی اینكه حسن بیگی با سیدحسین و اشكانه زندگی كرده است. آنها نه تنها شخصیت های داستانی حسن بیگی، بلكه دوستان و یادگارانی از یك دوره سپری شده و شیرین هستند كه عشق میان آنها رنگ و بو و طعم دیگری داشت. حسن بیگی تمام تلاش خود را به كار می گیرد تا آن عشق های ریشه دار و با هویت را دوباره زنده كند.
●●●
●تازه ترین رمانی كه شما منتشر كرده اید «اشكانه» نام دارد این كتاب چندمین رمان شما محسوب می شود و چه سرگذشتی را پشت سر گذاشته است؟
- اشكانه، پنجمین رمان من است. زمان دقیق شروع آن را به یاد ندارم. در یكی از سال ها و روزهایی كه بنیاد جانبازان كلاس داستان نویسی می گذاشت، نشست هایی بود كه برای جانبازان گذاشته بودند. در یكی از محله های شمالی شهر بود. از من هم دعوت كرده بودند برای جانبازان درباره داستان صحبت كنم و به پرسش هایشان پاسخ بدهم. یادم می آید در بین جانبازانی كه در آن جلسه حضور داشتند، یك دفعه جانبازی را دیدم كه او را روی ویلچر آوردند. ویلچر تخت مانندی بود. آن را گوشه اتاق قرار دادند. در مقابل صورت این جوان، یك میزی قرار داشت و رویش كامپیوتری بود. برای من جای سؤال داشت كه این جانباز قطع نخاعی چه كسی است.
یك جانباز ۷۰ درصد، با دست و پایی كاملاً فلج. زمانی این جوان به روی من تأثیر گذاشت كه دیدم ناخودآگاه، توجه ام به سوی او جلب می شود. زمانی كه در حین سخنرانی بودم دیدم كه یك آقایی كه در كنار این جوان ایستاده مدام با دستمالی خیس، صورت و پیشانی او را پاك می كند. من احساس كردم او تب دارد و احتمالاً سرماخورده كه تب شدید دارد. ولی با این وجود آمده كلاس و حالا دارد تبش را پایین می آورند. بعد از پایان جلسه اولین سؤالی كه من از آقای شاكری مدیر جلسه پرسیدم، گفتم این شخص كیست؟ توضیح دادند كه این یك جانباز ۷۰ درصدی مشهدی است كه علاقه دارد داستان بنویسد. چون دست و پایش فلج است، كامپیوتری برایش تهیه كردند كه چوبی را بین دهانش قرار می دهد و با آن روی دكمه های كامپیوتری می زند و داستان می نویسد. مثل اینكه غیر از داستان كتابی هم نوشته كه موضوع آن دینی است.
من گفتم چرا مدام با دستمال صورتش را می شویند؟ مگر تب دارد؟ گفتند ، نه این جانباز، قطع نخاع است مدتی است كه بدنش در یك آن، تب بالایی می گیرد و مدتی بعد به شدت می آید پایین. و هیچ پزشكی هم نتوانسته آن را تشخیص بدهد. از اتفاقات نادر زمان بود. این را همین جا داشته باشید كه من را خیلی تحت تأثیر قرار داد.
احساس كردم این موضوع دارد من را متأثر می كند. من هم وقتی از یك موضوعی متأثر می شوم محال است بدون نوشتن درباره آن بتوانم رهایش كنم و آن موضوع هم بتواند از دستم خلاص بشود. در ادامه این موضوع، من چندین سفر به شهر مشهد داشتم. دو سفر اختصاصی بود تا من فقط ایشان را ببینم كه موفق شدیم. از اموراتش پرسیدم. دیدم به غیر از وضعیت خاص جانبازی اش هیچ وضعیت خاص دیگری در زندگی اش ندارد كه به درد مایه های داستانی من بخورد. لذا، من از این واقعیت داستانی در خراسان یك شخصیتی را گرفتم درباره جانبازی به این وضعیت. آن چیزی كه شما در اشكانه خوانده اید، اغلب چیزهایی است كه من از جاهای دیگر گرفته ام و بیشتر تخیلات بوده و از این جانباز عزیز فقط جانبازی اش را در این رمان وام گرفته ام و به این صورت نطفه شخصیت سیدحسین در رمان اشكانه شكل گرفت.
بعد یك دورانی بود كه داستان های عشقی در مطبوعات و به صورت رمان در جامعه خیلی منتشر می شد. عشق هایی كه ما اصطلاحاً می گوییم عشق های كوچه بازاری و عشق های مبتذل و تعارفی و از این دست. ما هم كه به هر حال با خانواده شهدا، جانبازان و بسیجیان از نزدیك آشنا بودیم و با خیلی هایشان ارتباط داشتیم. دیدم واقعاً بعضی از خانواده های جانبازان در یك عشق جنون آمیزی دارند زندگی می كنند. زندگی این قدر برایشان جذاب و زیباست، درحالی كه وقتی زندگی اینها را نگاه می كنیم جز فقر و بدبختی و عذاب هیچ چیزی نیست. آدم یاد ابراهیم در آتش می افتد. آدم خیال می كند همسران بعضی از جانبازان ابراهیم هایی هستند در آتش.
ما نگاه می كنیم فكر می كنیم در آتش هستند. در حالیكه اینها در گلستان دارند زندگی می كنند. من با چند تا از این خانواده ها آشنایی داشتم. تلفیق همه این اطلاعات باعث شد من یك طرحی بریزم كه در آن هم به نوعی زندگی جانبازان نشان داده شود و مفهوم عشق. لذا اشكانه از اینجا به وجود آمد، اشكانه كه مولد یك عشق است، عشقی كه برایش مقاومت و ایثار آورده و یك راه زندگی جدید را در مقابلش قرار داده است.
● در رمان اشكانه دو شخصیت سیدحسین و اشكانه به صورت موازی پیش می روند. گویا نویسنده نمی خواهد هیچ یك از اینها به عنوان شخصیت محوری رمان شناخته شوند. آیا این قصه تعمدی بوده یا در روال منطقی رمان، اینها به این شكل پرورش یافته اند و به این فرم ارائه شده اند؟
- من اول می خواستم اشكانه، شخصیت منحصر به فرد این رمان باشد. به همین دلیل، اسم رمان را اشكانه گذاشتم. اما در حین نوشتن، احساس كردم سیدحسین دارد مظلوم واقع می شود و نقش كم رنگ تری را در پیرنگ داستان به او داده بودم. آنجا بود كه تصمیم گرفتم مقداری به سیدحسین هم توجه كنم. سید حسینی كه قرار نیست ستیزه جو باشد. مرتب مثل بعضی از دوستان جانبازش با اعتراض فریاد بزند، عصبی باشد. قرص بخورد، سیگار بكشد. این سیدحسین می خواست یك سید حسین نرم و ملایم سپیده خو باشد. لذا خیلی شانه به شانه اشكانه می زند. چون اشكانه هم چنین شخصیتی است. اشكانه هم مصیبت ها را تحمل می كند، در عین حال عاشق و شاعر است و در عین حال سری به حافظ می زند. سیدحسین را هم می خواستیم این گونه باشد.
●همسران جانبازان در جامعه ما جزو شخصیت هایی هستند كه عشق و علایق عاطفی خود را زیاد برون فكنی نمی كنند. معمولاً عشق های مجازی در بین این قشر بی پرده بیان نمی شود، برای همین ما در ادبیات داستانی كشورمان كمتر زنی از این قشر را دیدیم كه بی پروا عشق های مجازی خود را برون افكنی كند. در داستان شما این اتفاق افتاده، یعنی اشكانه در وهله اول یك عاشق است. عاشقی كه عشق ورزیدن او بیشتر به چشم می آید. طبعاً برای رسیدن به این نقطه شناخت این دنیا لازم بوده، شما چطور به این بخش از زندگی و عادت خصوصی زنان جانبازان نزدیك شدید و توانستید عشق و علایق عاطفی آنها را برجسته كنید؟
- ببینید، لازم نیست این آدم ها خودشان همه چیز را بیان كنند، گاهی وقت ها سكوت همه چیز را بیان می كند. یعنی گاهی سكوت و حركات آنها بیانگر درونیاتشان است و نشان می دهد كه درون آنها چه می گذرد.
●یكی از نكات چشمگیر رمان اشكانه تعدد شخصیت های فرعی در داستان است فكر نمی كنید این كار باعث شلوغی فضای رمان و سردرگمی مخاطب باشد؟
- بله در وهله اول به نظر می رسد شخصیت های فرعی زیادی وارد رمان شده اند. من در نهایت ایجاز به آنها پرداخته ام. اما بخش هایی از روایت را حذف كرده ام كه به اصل داستان لطمه ای نمی زند بنابراین شخصیت ها در حوادث پر تعداد داستان كاملاً شناخته می شوند. اگر قرار بود كمی از این ایجاز بكاهم باید حداقل رمانی بالغ بر ۵۰۰ یا ۶۰۰ صفحه می نوشتم. اما در این جا به عنوان یك تدوینگر وارد كار شده ام. یعنی با نگاه های كوتاه و برش خورده، زندگی را روایت می كردم. محمدرضا بایرامی درباره من گفته است كه ابراهیم حسن بیگی مثل آدم پولداری است كه می خواهد همه پولش را یك شبه خرج كند. من ۴۸ سال سن دارم و نمی دانم چند سال دیگر از عمرم باقی مانده. در این سال ها آن قدر تجربه به دست آورده ام كه نگران خرج كردن هایم نیستم بیشتر از این نگران هستم كه نكند عمرم برای صرف كردن این تجربه ها كفایت نكند. چون این سرمایه به هیچ وارثی تعلق نمی گیرد.
علی الله سلیمی
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید