دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


والتر جان هارمون


والتر جان هارمون
وقتی آن شب بتی به من گفت که پیش والتر جان هارمون می‌رود سعی کردم بی‌تفاوت باشم اما او توی چشم‌هام نگاه کرد و خودش همه چیز دستگیرش شد. همان یک لحظه که معطل کردم تا جواب دهم فهمید که با تمام کوشش‌ام هنوز تا رسیدن به مرحلهٔ هفتم راه درازی در پیش دارم.
گفت، عزیزم، دل‌سرد نشو. برای مردها سخت‌تر است. والتر جان هارمون این را می‌داند و تلاش تو را ستایش می‌کند. اگر بخواهی می‌توانی بروی او را ببینی. شوهرها این حق را دارند.
گفتم، نه، من خوبم.
او که رفت من هم به چمن‌زار رفتم تا توی نور بعد از ظهر قدمی بزنم. این‌جا ییلاق قشنگی است. درهٔ ناصاف و پهنی است با نهرها و دریاچه‌های طبیعی و هیچ نوری سوی ستاره‌ها را کم نمی‌کند و هواپیمایی از آسمان نمی‌گذرد که شکوه آن‌ها را از بین ببرد. شهر مقدس همین‌جا ساخته خواهد شد. اعضای فرقهٔ ما دو ساله قطعاتی از زمین‌های این دره را خریده و یکی کرده‌اند. معاملات املاک را من در شارلوت راست و ریس کرده‌ام و با افتخار می‌گویم که سروسامان دادن به این معاملات اصلا کار سختی نبوده‌ است.
وجود معجزه‌گر والتر جان هارمون دشوارترین راه‌ها را برای ما هموار می‌کند و برای همین زیر سایهٔ پیامبری او گرد آمده‌ایم. و تمام مایملک‌مان را نه به او بلکه به نیازی که از وجود او سرچشمه گرفته بخشیده‌ایم. ما احمق نیستیم. ما قربانی یک جنون مذهبی نشده‌ایم. مردم به ما می‌خندند چون ما را پیروان پیامبر خدایی می‌دانند که مکانیک بوده و در نوجوانی به جرم دزدی ماشین به زندان افتاده است. اما پیامبر ما که روحش آمرزیده شده، زندگی همه ما را دگرگون کرده است. من از همان لحظهٔ اول که او را دیدم گشایشی در روح خودم احساس کردم. انگار ناگهان همه‌چیز درست شده بود.
من همان کسی بودم که باید باشم. توضیح دادنش سخت است. دیدم که دنیا مثل یک فیلم عکاسی سیاه شد. اما من در نور بودم. و انگار در چشم‌هاش دیدم که آمرزیده شده‌ام. چشمان آبی کم‌رنگ والتر طوری در گودی زیر ابروهاش فرو رفته‌اند که نیمهٔ بالایی عنبیه‌هاش مثل هلال نصفهٔ ماه زیر آن‌ها مخفی شده ‌است. نگاه خیره‌اش لرزه به اندام انسان می‌اندازد و مهربانی و احساسی که در نگاهش هست نگفتنی است، نشانه‌ای از خدا، مثل نگاه معصوم یک حیوان.
آن شب وقتی بتی می‌خواست برای تطهیر برود من از خلجان روح خود آگاه بودم. والتر از هر هوی و هوس به دور بود. همه‌چیز مثل روز روشن بود، تمام زن‌ها حتی ساده‌ترین‌شان در مراسم عشای ربانی شرکت می‌کردند.
در طریقت ما زنا که این روزها در جوامع بشریت عادی شده ممنوع است. من و بتی خودمان هم قبل از آن‌که ازدواج بارها عشق‌بازی کرده بودیم. و بچه‌های ما، کودکان معصومی که هنوز روح‌شان با گناه آلوده نشده، اجازه ندارند به والتر جان هارمون نگاه کنند مبادا که او پریشا‌ن‌ احوال‌شان کند. آن‌ها باکره‌های مقدسی هستند، دخترها و پسرهایی که شنیدن آوازشان او را شاد می‌کند. اما او با آن‌ها حرف نمی‌زند، با لبخندی بر لب چشم‌های زیبایش را می‌بندد و رشته‌های اشک مثل بارانی که به شیشه می‌خورد روی ‌گونه‌هایش جاری می‌شود.
من و بتی از طریق اینترنت با والتر جان هارمون آشنا شدیم. اتفاقی داشتم صفحه یادداشت‌های روزانهٔ یک نفر را می‌خواندم. یادم نیست چه‌طور شد که به آن صفحه سر زده بودم. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم که لابد حکمتی در آن اتفاق ساده بوده چون هیچ‌کدام از کارهای خدا بی‌دلیل نیست. بتی را صدا زدم و او به اتاق كار من آمد و با هم آن صفحه را خواندیم. یك سال قبل از آن در شهر فرمونت در غرب كانزاس توفان بزرگی شده بود.
از بقیه سایت‌های آن ناحیه هم به آن‌جا ارتباط داده بودند و تمام آن‌ها ماجرا را همان‌طور تعریف کرده بودند. سری هم به بایگانی روزنامه‌های محلی زدم. آن‌جا هم دربارهٔ چند توفان متوالی در آن ناحیه چیزهایی نوشته‌ بود که یكی از آن‌ها در فرمونت خرابی زیادی بار آورده بود. اما هیچ روزنامه‌ای بیش‌تر از این توضیح نداده بود و نكتهٔ اصلی ماجرا را ننوشته بود. حتی روزنامهٔ خورشید که تمام وقایع فرمونت در آن ثبت می‌شد هم دربارهٔ این اتفاق باورنکردنی چیزی ننوشته بود. گردباد از وسط شهر شروع شده بود . اتومبیل‌ها را به هوا پرتاب كرده بود، ویترین مغازه‌ها را داغان كرده بود و خانه‌ها را از جا كنده بود و بعد از تمام این خرابی‌ها به تعمیرگاه پمپ بنزین گِیتی در تقاطع راه‌آهن و خیابان‌ دیویژن رسیده بود كه والتر جان هارمون در آن‌جا کار می‌کرد. کف تعمیرگاه نفت و گاز آتش گرفته بود.
تصویری که از آن‌ توفان در ذهن دارم از یادداشت‌های روزانه‌ای که آن روز خواندم و چیزهایی كه از شاهدان ماجرا شنیده‌ام شکل گرفته است. بعضی از اهالی آن شهر که شاهد ماجرا بوده‌اند به والتر جان هارمون ایمان آورده‌اند و حالا خودشان از مِهترهای فرقهٔ ما هستند. خود والتر جان هامون میلی به نوشتن تعالیمش ندارد و با صدور هیچ‌نوع مدرک یا سندی هم موافق نیست. می‌گوید"هنوز وقتش نرسیده است" و بعد" شاید هرگز هم وقتش نرسد زیرا در واقع زمانش وقتی است که ایمان‌مان متزلزل شود و راه‌مان را گم كنیم." در فرقه ما هیچ چیز مكتوب نمی‌شود. آرمان‌ها، فرامین و وظایف و مسئولیت‌های اعضا فقط به آن‌ها گوش‌زد می‌شود و یک‌بار كه پیامبر آن‌ها را به زبان آورد آن‌قدر در دعاهای روزانه تکرار می‌شوند که برای همیشه در یادها خواهند ماند. خاطرهٔ معجزهٔ روز توفانی در اذهان ما مانده و در روزهای معمولی یا هر وقت دور هم جمع شویم دربارهٔ آن با هم حرف می‌زنیم. بنابراین سال‌ها هم که بگذرد دربارهٔ حقیقت ماجرا با هم هم عقیده هستیم و در صحت آن جای پرسش باقی نخواهد بود.
وقتی كه او كنار شعله‌های آتش ایستاده بوده اول درهای گاراژ و بعد سقف و دیوارهای آن ویران می‌شوند. همه‌چیز می‌چرخیده و از دودكش عقبی بیرون می‌رفته ‌است. فقط والتر جان هارمون محکم و استوار سرجایش ایستاده بوده است. و بعد آرام بلند می‌شود و می‌چرخد، ساکت و خونسرد، و بازوهایش را در زوزه وحشتناک باد به دو طرف دراز می‌كند. و تمام دنیا در گردباد دور او می‌چرخیده است. سینی جلو ماشین، تكه‌های ماشین‌ لباس‌شویی، كلاه‌ها، كت‌وشلوارها، میزها و ملافه‌ها و بشقاب‌ها و كاردها و چنگال‌ها و تلویزیون‌ها و كامپیوترها. همه‌چیز انگار جان گرفته بودند و زوزه‌كشان جلو می‌آمدند. و بعد ناگهان بچه‌ای راست روی بازوی چپ والتر جان هارمون جامی‌گیرد و بچهٔ دیگری هم روی بازوی راست او. و او آن‌ها را محکم نگه می‌دارد و پایین می‌آید، در همان‌جایی كه قبلا ایستاده بوده است. و بعد باد مهیب كه نفس‌ها را در سینه‌ها حبس كرده بوده کم‌کم آرام می‌گیرد. و آن‌سوی شهر تمام کشت‌زارها ویران شده بوده و مردم در خانه‌هاشان تلف شده بودند، اما از آن آتش بزرگ در گاراژ گِیتی فقط تودهٔ سیاهی باقی مانده بوده و خورشید بیرون آمده بوده انگار كه هرگز توفانی وجود نداشته است. و مادرهای آن دو بچه‌ که دنبال‌شان آمده بودند آن‌ها را دیده بودند که سرتاپاشان خون‌آلود و تاول زده بوده و گریه می‌کرده‌اند. تازه آن موقع بوده كه والتر جان هارمون دوباره نفس می‌كشد. سرجایش ایستاده بوده و نمی‌توانسته تكان بخورد انگار در خلسه فرو رفته باشد. تا این‌كه ناگهان به زمین می‌افتد و بی‌هوش می‌شود.
این ماجرا را همه ما متفق‌القول قبول داریم هرچند من دربارهٔ بعضی از جزییات هنوز کمی تردید دارم و فكر می‌كنم كه بهتر است آن‌ها را تحت عنوان کذبیات بیاوریم. یكی از مِهترها، انسل برنس كه فروشندهٔ لباس بوده می‌گوید كه هفت تا از تیرهای برق خیابان در ناحیهٔ تجاری فرمونت روشن شده‌اند و در جریان توفان روشن مانده‌اند. من نمی‌توانم این را قبول كنم چون در روزنامهٔ خورشید نوشته شده قطع برق فرمونت سراسری بوده است و دو روز تمام طول کشیده تا دوباره وصل شود.
وقتی كه من و بتی به این‌جا آمدیم سال‌ها بود كه ازدواج كرده بودیم اما فرزندی نداشتیم. یكی از جاذبه‌های فرقهٔ ما این است كه ما خود را والدین همهٔ بچه‌ها می‌دانیم. بزرگ‌ترها مثل دنیای خارج هر كدام برای خودشان خانه‌ای دارند اما بچه‌ها در خانهٔ بزرگی با هم زندگی می‌کنند. در حال حاضر ما پنجاه خانواده هستیم و هفتاد و هشت بچه داریم كه بین دو تا پانزده‌سال دارند و برای‌مان یک دنیا ارزش دارند÷.
به‌جز ساختمان اصلی كه زمانی محل عزلت‌نشینی راهبه‌های كاتولیك روم بوده و ما قسمت‌هایی را به آن اضافه كرده‌ایم بقیهٔ بنا‌ها را اعضا خودشان ساخته‌اند. والتر جان هارمون مشخصات بنا‌ها را برامان گفته است. خانهٔ‌ بزرگ‌ترها قوطی کبریت‌هایی با سقف‌ سه‌گوش هستند و هر ساختمان دو آپارتمان دواتاقه دارد. جایی که خودش زندگی می‌کند كمی بزرگ‌تر است و شیروانی چهارگوشی دارد كه از دور شکل یک انبار است. تمام بنا‌ها سفید هستند. استفاده از رنگ‌های دیگر نه در داخل و نه در خارج بنا مجاز نیست و از فلزات هم در بنا‌هامان استفاده نمی‌کنیم. قاب پنجره‌ها چوبی هستند، و آب‌مان را خودمان از چاه می‌كشیم. هیچ خانه‌ای لوله‌كشی آب ندارد و دوش‌های عمومی زنانه و مردانه توی چادرهایی کنار هم ردیف شده‌اند. والتر جان هارمون گفته است "ما تمام چیزهای موقتی را ستایش می‌كنیم. ناپایداری را گرامی‌ می‌داریم. زیرا مقایسه آن‌چه در آینده به دست خواهیم آورد با چیزی که داریم جز بی‌تقوایی نیست."
اما در ساختمانی که برای امور تجاری‌مان ساخته‌ایم، كامپیوتر، فاكس، دستگاه كپی، و چیزهایی از این قبیل داریم كه با برق یك موتور گازوییلی كه پشت ساختمان است كار می‌كنند؛ هرچند تصمیم داریم در اولین فرصت آن‌ها را به باتری خورشیدی وصل كنیم. مجبوریم که این وسایل را داشته باشیم. چون متاسفانه هنوز روابط ضروری با دنیای بیرون داریم. با دولت و ایالت درگیر دعواهای حقوقی هستیم. بعضی از اعضای خانواده‌هامان هم از روی بی‌فکری دادخواست‌هایی علیه‌مان داده‌اند. اما فقط وكلا و ادگار رافایل آلتمن که مسئول امور مالی است و سی. پی. ای. و كتاب‌دارش و زنی كه مسئول كارهای اداری است حق استفاده از این امكانات را دارند. ما سه نفر هستیم که كارهای قانونی را انجام می‌دهیم و مثل همه مردم بیرون بعد از دعای صبحگاهی سركارمان می‌رویم و باید لباس‌های رسمی بپوشیم.كت و شلوار و پیراهن و كراوات و كفش‌های واكس‌خورده‌ای برای مواقع ضروری نگه‌داشته‌ایم. تا دروازه دومایل راه است. مسیر سنگ‌فرش‌شده را با اسب یا گاری می‌رویم. آن‌جا می‌توانیم سوار هر كدام از اس. یو. وی‌ها كه خواستیم بشویم، اما هومر را همیشه برای والتر جان هارمون می‌گذاریم. او تبلیغ دینی نمی‌كند ولی مرتب به ملاقات‌های معنوی می‌رود. یا در جوامع و محافل و در كنفرانس‌های مذهبی و اجتماعی شركت می‌كند. هیچ‌وقت او را به این محافل دعوت نمی‌کنند. اما قیافهٔ او که با آن لباس‌های ساده‌اش سرش را پایین می‌اندازد و موهاییش روی صورتش می‌ریزند و دست‌هایش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و ساکت بین شنوندگان می‌نشیند به اندازهٔ كافی گویا است.
بتی صبح روز بعد زود برگشت. خورشید با او از میان در تابید و من در آغوشش گرفتم و به او خوش‌آمد گفتم. می‌خواستم نشان بدهم که از دیدن صورت او در صبح زود چه‌قدر خوش‌حال شده‌ام. او بسیار زیباست، با گونه‌هایی براق مثل گونه‌های بچه‌ها و چشم‌هایی فندقی که ناگهان رو به دنیا می‌گشاید از خواب بیدار می‌شود. هنوز هم مثل وقتی که در دانشکده با هم هاکی روی چمن بازی می‌کردیم لاغر و ترکه‌ای است. از خیلی نزدیک می‌توان چین‌های نازکی را اطراف چشم‌هاش دید اما این چین‌ها او را جذاب‌تر می‌کنند. موهای کاهی‌اش را هنوز مثل وقتی که تازه دیده بودمش کوتاه می‌کند و فرز و چابک راه می‌رود و کارهایش را به روش خودش با حرارت زیادی انجام می‌دهد.
با هم دعا کردیم و بعد موقع خوردن نان و چای کمی حرف زدیم. بتی معلم است. او مسئول کودکستان است. دربارهٔ برنامه‌های آن روزش صحبت کرد. حالم بهتر شده بود. روز قشنگی بود و شبنم تمام چمن‌ها را پوشانده بود. اعتماد به نفس تازه‌ای در خودم احساس می‌کردم.
اما ناگهان مهیب‌ترین تصاویر شهوانی جلو چشمم آمد. می‌خواستم حرف بزنم اما نفسم در نمی‌آمد.
جیم، چی شده؟ چیه؟
بتی دستم را گرفت. چشم‌هام را بستم تا آن تصاویر از بین رفت و دوباره توانستم نفس بکشم.
گفت، عزیزم هر چی باشد دیشب که اولین شب نبود. و تا حالا زندگی‌مان فرقی کرده؟ می‌خواهم بگویم که این یک تجربهٔ عادی بشری نیست که نتایج عادی داشته باشد.
نمی‌خواهم چیزی درباره‌اش بدانم. لازم نیست چیزی درباره‌اش بدانم.
این فقط و فقط یک مراسم مذهبی است. مثل وقتی که کشیش نان مقدس را روی زبان‌مان می‌گذارد.
دست‌هام را بالا بردم. بتی نگاه پرسش‌آمیزی به من کرد مثل قبل‌ها، شکل پرندهٔ زیبایی بود که گردنش را کج کرده باشد و با تعجب می‌خواهد سر در بیاورد که من کیستم.
گفت، می‌دانی باید به والتر جان هارمون بگویم. تو باید بروی و او را ببینی. ببین چه‌طور دندان قروچه می‌کنی.
گفتم، لازم نیست به او بگویی.
من وظایف خودم را خوب می‌دانم.
بیرون زیر نور خورشید نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرام باشم. همه‌چیز‌های اطرافم مناظری از دنیای پاک بود. ما آدم‌های آرامی هستیم. هیچ‌وقت جاروجنجالی بین ما راه نمی‌افتد و کسی از کوره در نمی‌رود. بچه‌های ما هرگز با هم دعوا نمی‌کنند، هم‌دیگر را هل نمی‌دهند یا مثل بچه‌های دیگر دسته‌های شرور راه نمی‌اندازند. وقتی لباس‌های سادهٔ موصلی می‌پوشیم قلب‌هامان آرام می‌شود. مرتب دعا‌ می‌کنیم و در مزرعه کار می‌کنیم و خوشبخت هستیم.
بتی دنبالم ‌آمد. گفت، خواهش می‌کنم، جیم. تو باید با او حرف بزنی. او تو را می‌بیند.
اما اگر از کارم بمانم چه؟ اگر احضار شوم کی دنبال کارم را خواهد گرفت؟
چه کاری است؟
نمی‌توانم به تو بگویم، اما حرفم را قبول کن، کار واجبی است.
پس او تو را احضار نخواهد کرد.
از کجا می‌دانی؟ من مِهتر نیستم اما اجازه دارم که از دروازه خارج شوم. این نشان نمی‌دهد که دارم به مرحلهٔ هفتم نزدیک می‌شوم؟
گفتم، چرا باید از خودم دفاع کنم؟ خواهش می‌کنم. نمی‌خواهم دیگر درباره این موضوع حرف بزنم.
بتی رویش را بر‌گرداند و من سردی رفتارش را حس کردم. ناگهان به سرم ‌زد که اگر زنم من را دوست نداشته باشد دیگر پاکی نفس برایم مهم نیست و از این فکر عصبی شدم.
سر شام از من خواست کار کوچکی برایش انجام دهم که اگر هم نمی‌گفت خودم آن کار را می‌کردم و من در صدایش نوعی تحکم احساس کردم.
چرا کارهایی که در دنیای خارج داشتم من را از رفتن نزد والتر جان هارمون و کمک گرفتن از او باز می‌داشت؟ من که همیشه یک پایم بیرون بود. اما مگر وظیفهٔ اصلی من همین نبود؟ خود او گفته بود که رسیدن به مراحل بالا‌تر بسیار سخت است و انگار این مراحل از خودشان اختیاری داشته باشند برای آزار ما خودشان را به شکل‌های دیگری نشان می‌دهند. بنابراین اگر احضار می‌شدم دلیلی نداشت که شرمنده باشم. حتی شاید به خاطر خودم باید از آن‌ استقبال هم می‌کردم. اما در آن صورت به خودم اهمیت بیشتری از طریقت‌مان نداده بودم؟ و آیا این خیانت و چشم پوشیدن از مرحلهٔ ششم نبود؟
صبح روز بعد قبل از کار برای دعا به نیایش‌گاه رفتم.
نیایش‌گاه ما چهاردیواری کوچکی است که در انتهای چمن‌های باغ سیب روی بلندی بنا شده است. روی میز چوبی ساده‌ای که خودمان ساخته‌ایم و روکش و تزیینی ندارد، سنگ سفید و کلید بزرگ را گذاشته‌ایم. زیر آفتاب روی چمن‌ها زانو زدم و سرم را خم کردم و دست‌هام را به هم قلاب کردم. اما حتی وقتی که داشتم کلمات دعا را زیر لب زمزمه می‌‌کردم فکرم جای دیگری بود. تمام مدت این پرسش از ذهنم می‌گذشت: آیا من از ته دل به طریقت والتر جان هارمون ایمان آورده بودم یا این‌که فقط به خواسته زنم تن داده بودم؟ این تردید وحشتناک دایم به مغزم فشار می‌آورد.
وقتی سرم را بلند کردم والتر جان هارمون توی نیایش‌گاه ایستاده بود. دنش را ندیده بودم و او هم به من نگاه نمی‌کرد. به زمین زل زده بود و انگار جز افکار خودش چیزی نمی‌دید.
والتر وعظ نمی‌کند. چون همان‌طور که خودش گفته است نیایش‌گاه ما کلیسا نیست. طریقت ما تنها راه اطاعت مطلق از خدا است. همیشه بی‌خبر به نیایش‌گاه می‌آید. هر موقع روز و هر روز هفته ممکن است بیاید. هر وقت که ندای درونی‌اشن به او چنین بگوید. در هم‌چو مواقعی کلماتی را ادا می‌کند و اعضایی که دنبالش هستند آن‌ها را گوش می‌کنند و کسانی که به خاطر کارشان آن‌جا نبوده‌اند، حرف‌هایش را از دیگران که حضور داشته‌اند می‌شنوند.
مردم دنبالش آمدند. چون والتر جان هارمون خیلی آهسته حرف می‌زند مِهترها دستور داده‌اند برای او یک میکروفن بی‌سیم و بلندگو تهیه کنیم. او توی نیایش‌گاه به شیوهٔ خاص خودش ایستاد و نوک انگشت‌های یک دستش را روی چوب میز را گذاشت و حرف زد، همان‌طور که اگر هیچ‌کس آن‌جا نبود سخن می‌گفت. کسی میکروفن را روی پایه‌ای جلو او گذاشت. صدای پیامبر حتی وقتی تقویت می‌شد از زمزمه‌ بلندتر نبود. او آن‌قدر کم‌رو بود که همان‌طور که خودش بارها گفته بود ابدا به درد پیامبری نمی‌خورد. اما او خودش نخواسته بود پیامبر شود. قبل از آن‌که خدا در آن گردباد سراغش بیاید، به مذهب حتی فکر هم نکرده بود. در جوانی زندگی بی‌بندوباری داشت و کارهای خلاف زیادی کرده بود و احساس می‌کرد که شاید به این دلیل برای پیامبری انتخاب شده که شکوه و بزرگی اعجاب‌انگیز خدا بیش‌تر به چشم بیاید.
چیزهایی که والتر جان هارمون آن روز صبح گفت در زیر آمده است: در همه‌جا و در همهٔ زمان‌ها شمارش برای تمام انسان‌ها یک‌سان بوده است. به همین دلیل اعداد هم به اندازه سایر نشانه‌های الهی مثل زمین و آسمان وجود خداوند را نشان می‌دهند. بنابراین وقتی آن‌ها را جمع و تفریق و تقسیم و ضرب می‌کنیم، با هم ترکیب‌شان می‌کنیم و از هم جداشان می‌کنیم، بازهم می‌توانیم آن‌ها را درک کنیم. مهم نیست شما که هستید و به چه زبانی فکر می‌کنید، خدا به شکل اعدادی که با آن‌ها میوه را وزن می‌کنید، قدتان را اندازه می‌گیرید یا مقاومت قطعات موتور اتومبیل‌تان را می‌سنجید، بر شما ظاهر می‌شود و طول سفرتان را به شما می‌گوید. او توانایی درک اعداد بی‌انتها را به شما داده است و این مفهوم بی‌نهایت است. اعداد تا بی‌نهایت تا خدا ادامه دارند. و وقتی که مسیح پسر خدا برای گناه‌های ما کشته شد، بار سنگین گناه‌های تمام انسان‌ها را به دوش کشید، چون او از خدا بود و می‌توانست به خاطر تمام مرده‌ها و زنده‌ها و حتی آن‌هایی که دنیا نیامده بودند بمیرد.
اما پیامبر شما پسر خدا نیست، او یکی از شماست، مرد معمولی گناه‌کاری مانند خودتان و بنابراین اعداد او محدود هستند همان‌طوری که عمرش محدود است. او نمی‌تواند به ‌خاطر گناهان تمام انسان‌ها بمیرد. او فقط می‌تواند گناه را از روح بعضی از شما دور کند و بار آن را خودش تحمل کند. گناه شما پیش چشم خدا هر چه باشد، تمایلات شهوانی، حرص و طمع‌ و یا دل‌بستگی‌هاتان به چیزهای بی‌ارزش، پیامبر فانی شما می‌تواند بار آن‌ها را به دوش بگیرد. و این کار را تا وقتی که وزن آن اعداد او را دفن کند و به جهنم برود ادامه می‌دهد. چون او انسانی معمولی است و وقتی بار گناه‌های شما را به دوش می‌گیرد آن‌ها از آن خودش می‌شوند و او به جهنم می‌رود، نه به سوی خدا تا دست راست شود، بلکه نزد شیطان و در اعماق عذاب دایمی جهنم جا می‌گیرد. والتر جان هارمون گفت، فقط آن‌هایی که پیامبر تطهیرشان کرده باشد می‌توانند همراه با کودکان معصوم به شهر مقدس بروند و من در بین آن‌ها نخواهم بود.
می‌دانستیم که فهمیدن این حرف‌ها نیاز به تفکر دارد. چون جابه‌جایی گناه نکتهٔ مهم طریقت او بود که مانع از حضور والتر در شهر مقدس می‌‌شد. ما دربارهٔ این موضوع در جلسات‌مان صحبت کرده بودیم. پیامبری او مانند مسیح بود، اما مسیح نبود. مانند موسی بود، اما موسی نبود. با این‌حال از شنیدن این واقعیت به شکل اعداد و ارقام جا خورده بودیم. جماعت ایستاده بودند و گریه می‌کردند. چون والتر جان هارمون داشت از چیزی به سادگی جمع و تفریق حرف می‌زد چیزی که به اندازهٔ وزن و حجم و فرمول‌های سرراست ریاضی قابل درک بود و این از توان ما خارج بود.
او بیرون نرفت، ایستاد و با لبخند کم‌رنگی که روی لب‌هاش بود به ما نگاه کرد. آیا منظورش این بود که حکم او به زودی اتفاق می‌افتد؟ آن روز صبح موهای خاکستری‌اش را دم اسبی کرده بود و جوان‌تر از سی و هفت سال به نظر می‌رسید. چشم‌های آبی کم‌رنگش از آن جوانی بود که هنوز از آیندهٔ تاریکش خبر ندارد. همان‌طور که ایستاده بود و منتظر بود کم‌کم همه ساکت شدند. ما پیش او رفتیم و زانو زدیم و پیراهنش را بوسیدیم. شاید آن روز من تنها کسی بودم که احساس می‌کردم روی سخنش با من است. انگار حرف‌هایش پاسخی به تردید‌های من بود. شاید والتر جان هارمون فهمیده‌ بود که من نخواسته‌ام با او مشورت کنم و این راه را برای یادآوری اصول طریقت‌مان و محکم کردن ایمان من انتخاب کرده بود. اما می‌دانستم قدرت کلمات سحر‌آمیز او در این است که همیشه به افکار ما ربط پیدا می‌کنند، افکاری که شاید حتی آن‌ها را هنوز به زبان نیاورده‌ایم.
همهٔ کسانی که آن روز حرف‌های او را شنیدند به راست بودن پیامبری او ایمان داشتند و تمام تلاش‌شان آن بود که صلح و آرامشی را که در سایهٔ او به آن رسیده بودند پاس دارند. یک‌بار دیگر آرامشی را که با رسیدن به مرحلهٔ هفتم به دست می‌آوردم احساس کردم. من عاشق والتر جان هارمون بودم. پس چه‌طور می‌توانستم به عشق زنم به او خرده بگیرم؟حدود یک هفته بعد حاضر شدم تا به دنیای بیرون بروم. سوار یکی از اس.یو.وی‌هامان شدم و به دادگاه ایالتی گرانگر رفتم. تقریبا شصت مایل راه بود. آن‌روزها وقتی وارد دادگاه می‌شدم به شدت معذب بودم. حس می‌کردم از کرهٔ دیگری آمده‌ام. هرچند که تمام امتحانات سه دورهٔ حقوقی ایالاتی را گذرانده‌ام و سال‌ها وکیل بوده‌ام و باید در دادگاه مثل خانهٔ خودم راحت باشم. ساختمان دادگاه بنایی با سنگ‌های قرمز کهنه و گنبد عظیمی است که سایه‌اش روی میدان مرکزی شهر می‌افتد و نمونهٔ زیبایی از معماری آمریکایی است. وقتی از پله‌های سنگ‌فرش شده بالا می‌رفتم و صدای پاشنه‌های کفشم را روی کف سالن می‌شنیدم، سعی کردم یادم بماند که من نماینده‌ای از آینده هستم و باید با آن‌ها به زبان سال‌های سیاه زندگی دنیوی حرف بزنم.
آن روز باید برای تفهیم اتهام در برابر دادگاه اصلی حاضر می‌شدم. هیئت عالی تحصیلات ایالتی تصمیم گرفته بود که مجوز مدرسهٔ ما را لغو کند. آن‌ها ادعا می‌کردند که ما اصول اولیهٔ سوادآموزی را رعایت نمی‌کنیم. اما از نظر ما این اصول با آن‌چه آن‌ها می‌گفتند فرق داشت.
دادرسی به جای دادگاه در اتاقی بود که بیش‌تر برای ثبت نام هیئت منصفهٔ جرم‌های کوچک استفاده می‌شد. اتاق پنجرهٔ بزرگی داشت و پرده‌های سبز پررنگش را کشیده بودند و نور آفتاب صبح‌گاهی به درون نمی‌آمد. از طرف دادگاه ایالتی سه نفر حقوق‌دان حضور داشتند. قاضی پشت میز دیگری نشسته بود. انتهای اتاق برای تماشاچی‌ها صندلی گذاشته بودند و جماعت گوش‌تاگوش نشسته بودند. تا جایی که می‌دانستم دربارهٔ آن جلسه اطلاعیه رسمی صادر نشده بود. چندتا پلیس کنار درها ایستاده بودند.
دادگاه ما را محکوم کرده بود که فرزندان‌مان را بی‌سواد بار می‌آوریم چون تنها از کتاب اصول طریقت‌مان برای یاد دادن خواندن و نوشتن به آن‌ها استفاده می‌کنیم و بعد ‌هم تنها اجازه خواندن همان کتاب را به آن‌ها می‌دهیم و مشق شب‌شان هم رونویسی از آن کتاب است. و لازم است که بین تعالیم خشک مذهب جنون‌آمیز ما( من به لفظ موهنی که درباره‌مان به کار بردند اعتراض کردم) و تحصیلات فرق گذاشت و ما با محدود کردن مراجع خواندن و تقویت نکردن توانایی نوشتن بچه‌ها از اصول اولیهٔ سوادآموزی تخطی کرده‌ایم و اجازهٔ رشد و پیشرفت به فرزندان‌مان نداده‌ایم. چون در آموزش و پرورش محدود ما بچه‌ها فقط یک متن را یاد می‌گیرند و دایم آن‌ را تکرار می‌کنند و از برمی‌کنند. اما برای آن‌که کسی باسواد محسوب شود باید متون زیادی را خوانده باشد. و ممکن است که بچه‌ها متن را که از بر هستند تکرار کنند و هیچ مهارت زبانی دیگری به دست نیاورند.
من گفتم که باسوادی به معنای نامحدود بودن توانایی خواندن نیست و حتی بازرسان خود ایالات که به کلاس‌های اول و دوم دبستان ما آمده‌اند تایید کرده‌اند که اصول خواندن و نوشتن به کودکان یاد داده می‌شود و توانایی خواندن کلمه‌ها و تلفظ و املا و دستور زبان به آن‌ها آموزش داده می‌شود و فقط در کلاس‌های بالاتر کتاب اصول طریقت پایهٔ اصلی متون درسی است و به همین دلیل علیه ما اقامهٔ دعوی کرده‌اند. با این‌ حال دانش‌آموزانی که در مدارس ما درس می‌خوانند توانایی خواندن هر متنی را دارند و باسواد محسوب می‌شوند. و بر اساس آزادی تبلیغات دینی که بعد از محاکمات قبلی به ما داده شده ما می‌توانیم فرزندان‌مان را به شیوه خودمان به سوی تفکر و تامل در متون مقدسی که پایهٔ اعتقادات اجتماعی‌مان است هدایت کنیم. گفتم هر مذهبی باورهای خود را از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌کند و همهٔ پدر و مادرها حق دارند که فرزندان‌شان را بر اساس اعتقادات خودشان تربیت کنند. پدر و مادرهای فرقه ما هم همین کار را می‌کنند و ادعای دادگاه ایالتی مبنی برترویج بی‌سوادی نتیجه‌ای جز اختلال در آموزش‌های مذهبی ندارد و به هیچ‌ عنوان قابل قبول نیست.
قاضی حکم داد که دادگاه برای صدور حکم نهایی نیاز به تحقیقات بیش‌تر دارد و تا آن زمان ما می‌توانیم به کارمان ادامه دهیم. این حکم دقیقا همان چیزی بود که من می‌خواستم. با دادستان دست دادم و دادگاه تمام شد.
اما وقتی که از اتاق بیرون رفتم یکی از تماشاچی‌ها سر راهم را گرفت. پیرمردی بود که عصایش را توی دستش فشار می‌داد. گفت، آقا، شما دارید برای شیطان کار می‌کنید. از خودتان خجالت بکشید. خجالت. و بعد در راه‌رو دیدم که گزارش‌گری پابه‌پای من دنبالم می‌آید. حالا این موضوع آزادی تبلیغات مذهبی را علم کرده‌اید، آقای وکیل مدافع؟ خودتان می‌دانید که این دفعه می‌گذارندتان زیر ذره‌بین. تحقیقات، امتحان، نوار ویدیویی، ثبت همه درس‌های مدرسه. پدرتان را با تحقیقات‌شان در می‌آوردند.
گفتم، از دیدن‌تان خوش‌حالم.
به هرحال شما شش ماه وقت گرفته‌اید. شش ماه. می‌توانید هرغلطی که خواستید بکنید. البته اگر تا آن موقع آن پسره را به صلیب نکشیده باشند.
گفتم، مسیح را هم به صلیب کشیدند.
گزارش‌گر گفت، آره، اما نه به خاطر حساب‌های بانکیش تو سویس.
مثل سربازی که به سنگرش برمی‌گردد وقتی به درهٔ بزرگ خودمان برگشتم آرام شدم. نزدیک آخر هفته بود و همه در تکاپو بودند. آن آخر هفته برنامهٔ ملاقات داشتیم.
برنامهٔ ملاقات را ماهی یک بار ترتیب می‌دادیم و کسانی که دربارهٔ ما شنیده بودند و تقاضا کرده بودند که ما را ببینند یا کسانی که والتر جان هارمون را در جلسات بیرون دیده بودند و علاقه داشتند که یک روز را با ما بگذرانند به دیدن‌مان می‌آمدند. ماشین‌هاشان را دم دروازه پارک می‌کردند و با گاری‌های حمل کاه پیش ما می‌آمدند. او‌ل زیاد به مسائل امنیتی فکر نمی‌کردیم اما بعد تصمیم گرفتیم که از گواهینامه رانندگی راننده کپی بگیریم و اسم اعضای خانواده را یادداشت کنیم.
آن یک شنبهٔ ماه می بیست و چهار نفر به دیدن‌مان آمدند که بیشترشان بچه داشتند و ما با لبخندی از صمیم قلب به آن‌ها خوش‌آمد گفتیم و زیر درخت‌های بلوط با کیک و قهوه ازشان پذیرایی کردیم. من جزو گروه پذیرایی نبودم اما بتی بود. همه با او راحت بودند. زیبا و مهربان بود و با همه دوست می‌شد و من این را خوب می‌دانستم. او می‌توانست به راحتی نیازمندترین آدم‌ها را تشخیص بدهد و به سراغ آن‌ها برود. معلوم است که تمام کسانی که به آن‌جا می‌آمدند نیازمند بودند وگرنه نمی‌آمدند. اما بعضی‌ها آن‌قدر افسرده بودند که نمی‌شد درد دل‌شان را فهمید و یا به کل از زندگی ناامید شده بودند و راحت نمی‌شد اطمینان‌شان را جلب کرد.
هیچ‌کس نمی‌تواند در برابر این دیدارهای دوستانه مقاومت کند. ما با تازه‌واردها مانند دوست‌های قدیمی رفتار می‌کنیم. و می‌دانیم که چه‌طور سر آن‌ها را گرم کنیم. آن‌روز با آن‌ها توی خیابان‌ها گشتی زدیم و به خانهٔ اصلی بردیم‌شان تا بچه‌ها برایشان آواز بخوانند. بعد مراسم لباس پوشیدن بود، به تک‌تک مهمان‌‌ها جامهٔ موصلی شبیه مال خودمان ‌دادیم که روی لباس‌هاشان بپوشند. این کار مثل یک بازی آن‌ها را خوش‌حال ‌کرد. همه شبیه هم ‌شدیم و دیگر ما ظاهر ما براشان عجیب و غریب نبود. میزهای بزرگ غذاخوری را از نجاری بیرون ‌آوردیم و مهمان‌ها کمک کردند تا رومیزی بیاندازیم و کاسه‌ و بشقاب‌های پر از غذا را روی آن‌‌ها بچینیم. پای گوشت، سبزیجاتی که از جالیز خودمان چیده بودیم، نان نانوایی خودمان و پارچ‌های آب خنک چاه و شربت آب‌لیموی خانگی. بچه‌ها دور هم سر میز خودشان ‌نشستند و بزرگترها زیر نور خورشید جمع ‌شدند. هر مهمان بین دو نفر از اعضا نشسته بود و یک نفر دیگر درست روبه‌رویش بود. و مِهتر شرمان بیسلی که صدای رسایی داشت بلند ‌شد و به همه درود فرستاد و بعد هر کس سرجایش نشست.
روز قشنگی بود و من که جایم انتهای یکی از میزهای بزرگ بود چند لحظه‌ای تمام سختی‌ها و مشقاتی را که سر راه‌مان بود فراموش کردم. از این‌که زیر آسمان آبی نشسته‌ام و خورشید مثل گرمای خداوند می‌تابید احساس آسایش می‌کردم
حرف‌های قشنگی می‌زدیم. به ما گفته بودند که سؤال‌ها را تا جایی که می‌شد با سیاست جواب دهیم. اجازه نداشتیم از اصول عقایدمان صحبت کنیم، فقط مِهترها می‌توانستند این کار را بکنند.
زن جوان خجالتی که سمت راست من نشسته بود از من پرسید که چرا او هیچ سگی ندیده است. اصلا جذاب نبود عینک کلفتی زده بود و طوری خودش را جمع کرده بود که انگار می‌خواست تا جایی که می‌شد کم‌تر روی نیمکت جا بگیرد. با صدای نازکش گفت، این‌جا مثل یک مزرعه بزرگ است و من تا حالا نشده که به مزرعه‌ای بروم که یکی دوتا سگ نداشته باشند.
گفتم که سگ‌ها کثیف هستند.
سرش را تکان داد و کمی فکر کرد و یک جرعه از شربت آب‌لیموش خورد و گفت این‌جا همه خوش‌بخت به نظر می‌آیند.
به نظر شما عجیب است؟
آره یک جورایی.
نتوانستم لبخند نزنم. گفتم ما با والتر جان هارمون هستیم.
بعد از ناهار کار بزرگی کردیم که همه را شگفت‌زده کرد. مهمان‌ها را به قسمت غربی ‌بردیم. جایی که قرار بود روی پایه‌ای که از قبل آماده کرده بودیم برای زوجی که تازه به ما پیوسته بودند خانه‌ای درست ‌کنیم. زیرسازی ساختمان انجام شده بود و وقتی همه روی چمن‌ها ‌ایستادند، ما مردها بلند ‌شدیم و با راهنمایی نجار کارمان را شروع کردیم. چند نفر تخته و الوار درست می‌کردند و بقیه سقف را با تخته می‌پوشاندند و آن‌هایی که ماهرتر بودند در و پنجره‌ها را کار می‌گذاشتند. کارهای داخلی ساختمان را نمی‌شد همان روز انجام داد، اما مهمان‌ها از دیدن ما که دست‌جمعی به آن سرعت خانه‌ای می‌ساختیم هیجان‌زده شده بودند. این کار درس عملی بود. هر چند برای ما دیگر مثل یک نمایش بود، چون قبلا بارها همین کار را کرده بودیم و هر کدام‌مان می‌دانست چه‌کار بکند و هر میخ را دقیقا کجا باید بکوبد. صدای هماهنگ چکش و اره‌ و جابه‌جا کردن تخته‌ها و رنده کردن آن‌ها مثل آهنگ ملایمی بود و تماشاچیان با خوش‌حالی ما را تشویق می‌کردند.وقتی که کارمان تمام شد ‌ایستادیم تا مِهتر منفرد جکسون کتیبه را به دونالدها که دست هم‌دیگر را گرفته بودند و اشک می‌ریختند بدهد. آن‌ها زن و شوهر سال‌خورده‌ای بودند که تازه پیش‌ ما آمده بودند و قرار بود در طبقهٔ اول آن ساختمان زندگی کنند. بعد از آن‌که تعداد زیادی از اعضا دونالدها را در آغوش گرفتند همه سرجایشان نشستند و مهتر جکسون ‌ایستاد و برای تماشاچی‌ها توضیح داد که آن‌چه شاهد آن بوده‌اند رسیدن به مرحلهٔ سوم بوده است.
منفرد جکسون تنها مِهتر سیاه‌پوست بود. ظاهرش بسیار تاثیرگذار بود. قدبلند بود و با این که هشتادسالش بود به اندازهٔ یک جوان چهارشانه و خوش‌هیکل بود. موهاش سفید بود و با جامهٔ موصلی شبیه شا‌هان می‌شد. گفت برای رسیدن به مرحلهٔ سوم اعضای جدید طریقت الهی دست از مال دنیا شسته‌اند وتمام ثروت‌شان را به پیامبر داده‌اند. مرحلهٔ سوم قدم مهمی است چون ایمان به بی‌ارزش بودن دنیا به آسانی به دست نمی‌آید و ما می‌خواهیم از شر تمام مظاهر دنیوی خلاص شویم. پیامبر به ما می‌آموزد که برای نیل به غایت کمال خداوندی هفت مرحله وجود دارد. برای ورود به سرزمین ما اخلاص لازم است و ما هرچه داشته‌ایم و هرچه را که به دست می‌آوریم و تمام ‌چیزهایی که فکر می‌کنیم بدون آن‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم به پیامبرمان می‌دهیم تا بار آن‌ها را او به دوش بکشد. او ما را از غوغای دروغ‌ها و بی‌اعتقادی‌ها نجات داده و به ما زندگی تازه‌ای بخشیده است. جامهٔ موصلی می‌پوشیم که ساده‌ترین تن‌پوش دنیاست. در خانه‌هایی زندگی می‌کنیم که در برابر گردباد خداوندی استوار هستند. منفرد جکسون توضیح داد که دره همان‌ جایی است که بعدها شهر مقدس ساخته خواهد شد. او گفت ما منتظر فر و شکوهی هستیم که احتیاج به خورشید ندارد.
در تمام این مدت کسی والتر جان هارمون را ندیده بود. وقتی که مهمان‌ها این‌وروآن‌ور می‌رفتند از خود می‌پرسیدند مردی که به خاطرش آمده‌اند کجاست. تا بعد از ظهر تمام کارها مطابق برنامه انجام شده بود گروه کر دسته‌جمعی آواز خوانده بودند و همه با هم در دره قدم زده بودیم و مهمان‌ها دیگر به فکر رفتن بودند. جامه‌های موصلی‌شان را جمع کردیم تا احساس کنند باید بروند، بعضی از آن‌ها هنوز دودل بودند بچه‌هاشان با بچه‌های ما بازی می‌کردند و بزرگ‌ترها منتظر بودند تا یک نفر پیش‌قدم شود و به طرف واگن کاه برود. اما ما آرام آرام مهمان‌ها را به طرف نیایش‌گاه ‌می‌بردیم و به آن‌ها ‌می‌گفتیم که چه‌قدر از دیدن‌شان خوش‌حال شده‌ایم. ما می‌دانستیم که چه اتفاقی قرار است بیافتد اما صبر کردیم تا خودشان بفهمند که پیامبر آرام آن‌جا پشت میز چوبی نشسته است. اول یکی از بچه‌ها که جلوتر از بقیه دویده بود و پدر و مادرش دنبالش می‌رفتند او را دید و داد زد و زمزمه شگفتی از همه برخاست و همه آرام روی چمن‌ها جمع شدند و به والتر جان هارمون خیره شدند.
این لحظه همواره لرزه به اندامم می‌انداخت، لحظه اوج روز ملاقات. دلم می‌خواست فریاد بکشم. می‌بینید؟ آیا می‌بینید؟ موجی از غرور سینه‌ام را پر کرده بود.
پیامبر معمولا با مهمان‌ها حرف می‌زند. اما آن روز توی فکر بود. چشم‌هاش را پایین انداخته بود. و لبهٔ صندلی نشسته بود و یکی از پاهایش را پشت مچ آن‌یکی پا انداخته بود و دست‌هایش را روی ران‌هایش قلاب کرده بود. پاهایش برهنه بودند. جماعت روی چمن‌ها نشستند و منتظر شدند تا او چیزی بگوید. حتی کودکان آرام گرفته بودند. زمین سرد بود. آفتاب بعدازظهر داشت محو می‌شد و نسیم ملایمی می‌وزید و موهای پیامبر را پریشان می‌کرد. اعضایی که به ما پیوستند بیش‌تر و بیش‌تر می‌شدند و سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته بود. بتی که کنار من زانو زده بود دستم را گرفته بود و فشار می‌داد.
چند دقیقه گذشت. او چیزی نمی‌گفت. سکوت خارج از حد تحمل ما شد و معنی باارزش‌تری پیدا کرد. آرامشی درونم را فرا گرفت. به صدای نسیم گوش دادم که انگار داشت با زبان پیامبر با من حرف می‌زد. ابری روی خورشید را گرفت و من روی زمین سایه‌هایی دیدم که شبیه به خط او بود انگار سکوت او به زبان خدا تبدیل شده بود. و می‌گفت همه چیز درست خواهد شد درد‌ها درمان خواهند شد و تمام قلب‌ها به آرامش خواهند رسید.
سکوت ادامه پیدا کرد و به حد غیرقابل تحملی زیبا گشت و بعضی‌ها به گریه افتادند. یک نفر از پشت سر من بلند شد و پیش پیامبر که تنها نشسته بود رفت. یکی از مهمان‌ها بود. دختر نوجوان چاقی با موهایی بور که پانزده شانزده سال بیشتر نداشت. جلو پای والتر جان هارمون به زمین افتاد و به سختی پیشانی‌اش را روی پای او گذاشت.
شش تا از خانواده‌هایی که آن روز به دیدن‌مان آمده بودند قول پرداخت ده‌بریک اموال‌شان را بدون آن‌که در کنار ما زندگی کنند دادند. این کار رسیدن به مرحلهٔ اول بود. اما همان‌طور که جامعهٔ ما بزرگ‌تر می‌شد کینه‌جویی دنیا هم بیشتر می‌شد. متاسفانه یکی از ملاقات کنند‌گان آن‌روز پاورقی‌نویس روزنامه‌ای در دنور از آب درآمد که احتمالا با اسم قلابی به آن‌جا آمده بود. او تمام ماجرای آن‌روز را با دقت نوشته بود اما با زیرکی مقاله‌اش را طوری نوشته بود که هر چند به صراحت اهانت‌آمیز نبود لحن آن تا حد زیادی مسخره بود. و من نمی‌توانستم بفهم که چرا باید یک روزنامه‌نگار از دنور راه بیافتد و بیاید فقط برای این‌که ما را ریشخند کند. از نظر قانونی نمی‌توان گفت که مقاله افتراآمیز بود، اما من شخصا احساس کردم که فریب خورده‌ام، مخصوصا وقتی که دیدم عکس روزنامه‌نگار عکس همان خانمی است که جذاب نبود و با عینک کلفتش موقع ناهار کنار من نشسته بود و پرسیده بود چه‌طور آن‌جا همه خوش‌بخت هستند. چه‌قدر آب‌زیرکاه بود و چه خوب نقش بازی کرده بود.
در جلسه کمیتهٔ راه‌بری مِهترها فرمان دادند که از آن پس ملاقات‌های ماهیانه محدود به خانواده‌هایی شود که بچه دارند. به نظرم آمد که گذاشتن چنان محدودیتی برای دنیایی که آن‌قدر به کمک ما نیاز دارد درست نیست. اما واقعیت این بود که کم‌کم فشار دنیای بیرون زیاد شده بود. اقوام و دوست‌های ما و یا کسانی که خودشان را در این مسائل صاحب‌نظر می‌دانستند همیشه می‌خواستند ما را راهنمایی کنند انگار وظیفه خودشان می‌دانستند که ما را سرعقل بیاورند و دایم به ما یادآوری کنند که پیامبرمان دایم‌الخمر است، زن و بچه‌اش را ترک کرده و با اموال ما پول‌دار شده است. اما ما خودمان تمام این‌ها را می‌دانستیم. پیامبر ما این‌طور بود اما مگر خود ما که بودیم؟ والتر جان هارمون بار تمام گناه‌ها را از دوش ما برداشته بود و ما دوباره متولد شده بودیم. چون تمام پلشتی‌ها و حرص و آزهایی که قبلا در اعماق وجودمان رخنه کرده بود از ما دور شده بود.
حقایق زندگی او بر ما پوشیده نبود. هر لحظهٔ آن دلیلی بر حقانیت پیامبری او بود. اما مردم دنیای بیرون مثل فیلم عکاسی که همهٔ رنگ‌ها را برعکس می‌کند حقایق را برعکس نشان می‌دادند، و ما نمی‌توانستیم منطق‌شان را قبول کنیم.
همین‌که خبری دربارهٔ ما منتشر می‌شد شکایت تازه‌ای از‌مان می‌شد. مِهتر رافایل آلتمن سی. پی. اِی ما یک روز صبح گفت که آی. آر. اس از دادگاه تقاضا کرده است که کتاب‌های طریقت ما را توقیف کنند. یکی از وکلای ما اعزام شد تا تقاضای تجدید نظر کند. بقیهٔ ما که هنوز به دنیای بیرون رفت‌وآمد می‌کردیم جلسهٔ فوق‌العاده‌ای گذاشتیم تا همراه مِهتر‌ها سیاست‌های کلی مقابله با این هجوم روزافزون را مشخص کنیم. تا آن لحظه در برابر نشر اکاذیب با بردباری سکوت کرده بودیم. اما دیگر تصمیم گرفتیم که به خاطر پیامبر باید به جای او صحبت کنیم و شهادت بدهیم. ما تبلیغ نمی‌کردیم فقط پاسخ می‌دادیم. جادسون برگلاند که به مراحل بالایی رسیده بود و قبل از آن‌که نزد ما بیاید موسسهٔ تبلیغاتی داشت مسؤل سروسامان دادن به این امور شد. وقتی که یکی از هفته‌نامه‌ها درباره معجزهٔ گردباد فرمونت کانزاس سوال کرده بود برگلاند در پاسخ نامه‌ای نوشت که آن را در ستون پاسخ‌های وارده چاپ کردند. و در پایگاه اینترنتی‌مان تک‌تک اعضا به یکی از روزنا‌مه‌نگارهای معروف که مطالب موهنی درباره ما نوشته بود جواب‌های دندان‌شکنی دادند.
به ما اجازه داده شده بود که همه چیز را تنها با صبر و دلیل و منطق و با روحی بخشش‌گر پاسخ دهیم.
والتر جان هارمون سرمشق خوبی برای بردباری بود او تمام دردها را به جان می‌خرید. اما وقتی که تابستان تمام شد و برگ‌های درخت بلوط ریخت، او هم بیش‌تر و بیش‌تر در دنیای خودش فرو ‌رفت. و شبیه آن روز ملاقات ‌شد. از این‌که تمام کارهایش تا آن حد مورد توجه همه بود خسته شده بود انگار ایمان ما بر دوشش سنگینی می‌کرد. اما همچنان به فرمان خدا باید زندگی و احساساتش را برای رستگاری ما فدا می‌کرد و ما نگرانش بودیم. زندگی شاد و آرامشی که در سرزمین موعود به آن می‌رسیدیم تنها با عذاب پیامبرمان میسر می‌شد و این شیرینی و لطف ماجرا را کم می‌کرد. وقتی که کودکان برایش آواز می‌خواندند او انگار در این دنیا نبود. ساعت‌ها در چمن‌زار قدم می‌زد. من نگران شده بودم که شاید وزن گناه‌های ما به همان زودی از تحمل روح فانی او بیش‌تر شده است.
چیزی که حالا به یاد می‌آورم تصویر والتر جان هارمون است که در بعدازظهر خاکستری خنکی در اکتبر با زن من بتی در باغ میوه بالای نیایش‌گاه ایستاده بودند. ابرهای بارانی سیاهی از روی خورشید گذشتند. بادی وزید. درخت‌های سیب و گلابی و هلوی باغ سه چهار ساله بودند و هنوز از قد آدم بلندتر نشده بودند. فقط درخت‌های سیب میوه داشتند. در آن روز ابری خاکستری بتی خم ‌می‌شد تا سیب‌ها را از روی زمین جمع کند یا آن‌ها را از شاخه‌های کوتاهی را بچیند. دیدم که سیبی را به طرف والتر جان هارمون دراز کرد. او مچ بتی را گرفت و خم شد و سیبی را که بتی نگه‌داشته بود گاز زد. بعد بتی سیب را گاز زد و بعد همان‌طور که دهان هر دوشان می‌جنبید بلند شدند و در چشم‌های هم نگاه کردند و هم‌دیگر را در آغوش گرفتند. و باد پیراهن‌هاشان را این‌طرف و آن طرف می‌برد و طرح اندام‌ها‌شان را مشخص می‌کرد. و من شنیدم که بچه‌ها می‌خندند و دور زن من و والتر جان هارمون که در آغوش هم ایستاده بودند می‌چرخند.
چند روز بعد از آن اعضایی که برای دعای صبح‌گاهی رفتند دیدند که پیراهنی روی زمین کنار میز نیایش‌گاه افتاده است. پیراهن پیامبر بود. ما این را می‌دانستیم چون او برای مراسم خاص به جای جامهٔ موصلی پیراهن کتان می‌پوشید. حالا او پیراهنش را روی زمین انداخته بود و رفته بود. کلید بزرگ روی میز بود اما سنگ سفید روی زمین افتاده بود. مِهترها آمدند تا صحنه را بررسی کنند. نجار دور محوطه حصاری کشید تا اعضایی که جمع شده بودند چیزی را به هم نریزند.
سعی کردیم والتر جان هارمون را پیدا کنیم. تا آن‌موقع هرگز از در خانه‌اش تو نرفته بودیم. توی خانه همه‌چیز به هم ریخته بود. قوطی‌های خالی لیکور و ظرف‌های شکسته همه جا ریخته بود. کمدش خالی بود. دم دروازه کسی گفت که والتر جان هارمون رفته است.
تا ظهر تمام کارها متوقف شد و مِهترها اعلام کردند که والتر جان هارمون دیگر در بین ما نیست. سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود. مِهتر باب بروس گفت به زودی مِهترها با هم جلسه خواهند گذاشت تا معنای ناپدید شدن پیامبر را بفهمند. او ما را برای دعا برد و از همه خواست که سر کارهاشان برگردند. به معلم‌ها گفتند که بچه‌ها را سر کلاس‌ها ببرند اما همه با تعجب دیدند که یک گروه از بچه‌ها همان‌طور ایستاده‌اند و معلم‌شان نیست تا آن‌ها را ببرد. آن‌ها شاگردهای بتی بودند. بقیهٔ معلم‌ها که نمی‌دانستند چه کار باید بکنند بچه‌ها را با خود بردند. همه گیج و پریشان بودند.
مجبور بودم به همه بگویم که شب قبل شنیدم که بتی بلند شد و لباس پوشید و آرام از در بیرون رفت. دقایقی در تاریکی گوش سپردم و بعد از دور صدای روشن شدن ماشین و دور برداشتن موتور آن آمد.
وقتی معلوم شد که پیامبر با زن من رفته مهترها صدایم کردند و به جلسهٔ مشورتی‌شان رفتم. شاید آن‌ها فکر می‌کردند شوهر زن خیانت‌کار چیزهایی می‌داند. انگار در نظر آن‌ها اهمیت تازه‌ای پیدا کرده بودم. مطمئنا وفادار ماندن به والتر جان هارمون برای من از همه سخت‌تر بود و اگر من می‌توانستم این ماجرا را از سر بگذرانم و ایمانم را از دست ندهم و هم‌چنان والتر جان هارمون را ستایش کنم پس بقیه هم می‌توانستند.
برای تسلی خاطر آن‌ها هر دلیلی را که می‌آوردند قبول می‌کردم. رنج شخصی من از رنج جمعی جدا نبود و من برای آرامش خودم با حرف‌هایی از این دست می‌خواستم اراده و ایمانم را دوباره به دست آورم. اما بعد فهمیدم که با خونسردی و بدون احساس می‌توانم خیانت بتی را ببخشم و به جنبه‌های والاتر آن فکر کنم. و به این ترتیب هم خودم را آرام کردم و هم در چشم مهترها به صورت نمونه‌ای از فداکاری درآمدم، کسی که منافع شخصی خودش دربرابر منافع جمعی برایش هیچ است.مذاکرات سه روز ادامه داشت و بعد دیگر با اعتماد به نفس زیادی حرف می‌زدم و می‌گفتم که در مقامی نیستم که بتوانم در بارهٔ اعمال پیامبر قضاوت کنم. بعد از صحبت‌های بسیار به این نتیجه رسیدیم که والتر جان هارمون کاری را که براساس وظیفهٔ پیامبری‌اش بر او حکم شده بوده انجام داده است. درست است که ما را که دوستش می‌داشتیم و به او وابسته بودیم رها کرده و با یکی از زن‌های تطهیر شده رفته، اما حقانیت طریقتش را ثابت کرده است. او با فدا کردن خود تمام تهمت‌هایی را که به ما می‌زدند از بین برد و چه چیزی از این بیش‌تر می‌تواند دلیل قاطع پیامبری او باشد؟ ترسناک بود. مِهتر ال سامویل پیرمرد هشتادساله‌ای که پشت خمیده‌ای داشت با صدای نافذ و خش‌دارش زیر بار این فلسفه خم شده بود. او گفت که تضاد زیبایی ‌است. پیامبر یا باید به آن‌چه دوست داشته پشت‌پا می‌زده یا باید همه چیز را ویران می‌کرده.
مِهتر فرد سندرس که به خاطر سرزندگی و نشاطش همه دوستش داشتند از جایش بلند شد و فریاد زد، شکوه از آن خداوند است و شایستهٔ پیامبر آمرزیده ما و ما همه بلند شدیم و فریاد زدیم هاله لویا!
اما با وجود همه این کارها اعضا کم‌کم شور و نشاط خود را از دست می‌دادند. پریشان بودند و دایم گریه می‌کردند و نمی‌توانستند به کارهاشان برسند. مرتب دعاهای دست‌جمعی ترتیب می‌دادیم اما اعضا تک‌وتوک شرکت می‌کردند. بعضی‌ها که ارادهٔ ضعیف‌تری داشتند اسباب اثاثیه‌شان را جمع کردند و رفتند. فکر می‌کنم رفتن آن‌ها بیش‌تر باعث ضعف ما شد تا تصاویری که شبکهٔ تلویزیونی با هلیکوپتر از ما گرفته بود و در اخبار نشان دادند. روی آن تصاویر گزارش‌گری با لحن ترحم انگیزی دربارهٔ ما مثل آدم‌های بی‌چیزی که بی‌سرپناه رها شده‌اند و نیاز به کمک دارند حرف می‌زد.
وقتش بود که کاری بکنیم. به توصیه جودسون برگلاند که تا آن زمان روابط عمومی ما را به خوبی سروسامان داده بود جشن بزرگی راه انداختیم و آهنگ‌های زیبایی پخش کردیم و میزهای پر از غذاهای رنگارنگ چیدیم و مقدار زیادی از شرابی که برای مناسبت‌‌های خاص نگه‌داشته بودیم نوشیدیم. کار و مدرسه را تعطیل کرده‌ بودیم تا بتوانیم همه با هم باشیم. از لطف خدا هوا صاف بود و از آن روزهای اکتبر بود که خورشید در آسمان پایین می‌آید و زمین را روشن می‌کند. اما باز هم انگار همه سرگردان و بلاتکلیف بودند. و می‌خواستند زودتر حرف‌های مهترها را بشنوند. دیدم که بعضی از بچه‌ها پیش پدر و مادر‌هاشان رفته بودند و توی بغل آن‌ها نشسته بودند.
بعد از ناهار موسیقی قطع شد و همه در نیایش‌گاه جمع شدند. هفت نفر مِهتر ما دور میز چوبی نشستند و رو به جماعت کردند. یکی یکی از جا بلند شدند و صحبت کردند. آن‌چه گفتند را می‌توان در چند خط خلاصه کرد: پیامبر ما همه‌چیز ما بود و خودش به ما گفته بود که چنین روزی می‌رسد و او بین آمرزیده‌شدگانی که به شهر مقدس می‌روند نخواهد بود. رفتن او برای کسانی که دوستش داشتند بسیار سخت است و ما همه او را دوست ‌داشتیم. اما حالا با کاری که برایمان کرده است حتی بیش‌تر از گذشته باید دوستش داشته باشیم. این فرمانی است که به ما داده می‌شود. ما نمی‌توانیم دربارهٔ او قضاوت کنیم چون کاری که کرده تنها فداکاری و از خود گذشتگی‌اش را نشان می‌دهد. او تمام ثروت ما را برای خودش برداشته و همراه با گناهان و شهوات دنیا که به پای ما نوشته شده به دنیای فانی برگردانده و ما باید از این پس پرهیزگاری پیشه کنیم. لازم نیست برای او عزاداری کنیم. مگر نه این است که اگر ما آن‌طور که تا کنون زندگی کرده‌ایم زندگی کنیم و آن‌طور که تا حالا می‌آموختیم بیاموزیم، او هر جا که باشد بین ماست؟ بنابراین دلایل از امروز به بعد ما مِهترها با صدای او صحبت خواهیم کرد. مثل او فکر می‌کنیم و عمل می‌کنیم.
و پیامبری او به همان شکل ادامه پیدا خواهد کرد تا وقتی که زندگی ‌ما به پایان برسد. چون او سنگ را شکسته و کلید را گذاشته تا وقتی به دروازهٔ پادشاهی خداوند رسیدیم بتوانیم آن را باز کنیم. و وقتی چهار سوار از سرزمین موعود برسند، وقتی که سراسر زمین را طاعون مانند گاز بدبویی فرا گرفته باشد و خورشید سیاه و ماه مثل خون قرمز شده باشد و توفان آتش همه شهرها را ویران کرده باشد و بمب‌های اتمی جهان را ویران کرده باشد، پیامبر ما با ما خواهد بود و در میان تمام آن قتل‌عام‌ها و تاراج‌ها فقط ما سالم می‌مانیم. چون خدا یک روز به شکل گردبادی که دور مرد فروتنی می‌چرخیده به زمین آمده و درون پاک آن مرد را دیده و فهمیده که لیاقت پیامبری او را دارد. و ما که مِهترهای شما هستیم این را با چشم‌های خودمان دیده‌ایم. و به شما می‌گوییم که این بار خدا به شکل گردباد به زمین نخواهد آمد.
او به صورت نور و روشنایی تابناکی خواهد بود که با شکوه و صلح و آرامشش همه جا را دربر می‌گیرد و ما که زیر سایهٔ پیامبری والتر جان هارمون زندگی کرده‌ایم برای همیشه در سرزمین موعود او آرامش خواهیم گرفت.
حرف‌هاشان به دل می‌نشست. و من در ایستادن و چهرهٔ اعضا عزم و اراده جدیدی می‌دیدم. خیلی‌ها به من نگاه می‌کردند و من احساس می‌کردم که از این نگاه‌ها گرم می‌شوم. این تشویق پاسخی به وفاداری زن من بود که والتر جان هارمون او را برای همراهی در سفر آخرش انتخاب کرده بود.
دو سه روز بعد زنی که رفته بود خانه پیامبر را مرتب کند زیر صندلی جایی که کسی چشمش نیفتاده بود مدادی پیدا کرد.
پیامبر ما هیچ‌وقت چیزی نمی‌نوشت.
مِهترهایی که آن‌جا رفته بودند چیز دیگری نیز کشف کردند: توی آتش‌دان زیر خاکسترها سه ورق کاغذ افتاده بود. کاغذها مچاله شده بودند و گوشه‌هاشان سوخته بود اما به‌طور اعجاب‌انگیزی سالم مانده بودند.
در این نقشه‌ها والتر جان هارمون دورتادور سرزمین ما دیوار کشیده و شکل و اندازه‌های آن را با دقت مشخص کرده است. دروازه که نزدیک بزرگ‌راه است باید تا صدوده یاردی ساختمان‌های ما بیاید. دیوارها از سنگ هستند و قطرشان سه ذراع و بلندیشان چهار ذراع است. سنگ‌ها را باید از نهر و جوهای کوچک جمع کنیم و با سیمان به نسبتی مشخص مخلوط کنیم. و بعد زیرصفحهٔ آخر نقشه جملهٔ عجیبی نوشته شده که معما را پیچیده‌تر می‌کند. نوشته، این دیوار وقتی زمان آن برسد ساخته خواهد شد.
معلوم است که این نقشه‌ها اهمیت زیادی داشتند و اما درست نمی‌دانستیم معنای آن‌ها چیست. دیوار سنگی با آرمان ناپایداری که در تمام دستورات قبل به ما تعلیم داده شده بود مغایر بود. معنی این چه بود؟ دستور تازه‌ای بود یا آن زمانی که منتظرش بودیم رسیده بود؟ اما چرا نقشه را در آتش انداخته بود ؟
نمی‌دانستیم که با آن نقشه‌ها چه کنیم. اگر آن‌ها را دور نیانداخته بود مطمئن بودیم که تقاضایی در آن‌ها است.
نقشه‌ها را توی پوشه پلاستیکی تمیزی گذاشتیم و در گاوصندوق قسمت تجاری نگه داشتیم تا سرفرصت بیش‌تر درباره‌شان مطالعه کنیم.
اما فرصت چندانی نداشتیم و باید به اوضاع سروسامانی می‌دادیم. سرمایه در گردش بسیار اندکی داشتیم. تمام اموال منقول و غیرمنقول اعضا برای سرمایه‌گذاری بزرگی نقد شده بود و در حساب‌هایی در بانک‌های سویس با شماره‌هایی مختلف اما همه به نام پیامبر گذاشته شده بود تا جلو هرگونه تعدی به آن‌ها گرفته شود. او خودش با کمک مِهتر رافایل آلتمن به حساب و کتاب‌ها رسیدگی می‌کرد. ما محصولات کشاورزی‌ عمل می‌آوردیم و لباس‌هامان را خودمان می‌دوختیم اما برای برنامه‌هامان به مصالح ساختمانی احتیاج داشتیم و با زیاد شدن اعضا کارهای ساختمانی‌مان هم بیش‌تر شده بود. ممکن بود تا مدتی عضو جدیدی به ما نپیوندد اما قطعاتی از زمین‌های دره که برای شهر مقدس خریده بودیم در گرو بودند و اگر حتی یکی از آن‌ها را هم از دست می‌دادیم برایمان خیلی گران تمام می‌شد.
بعد از چند هفته معلوم شد که زمستانی طولانی و سرد و روزهای سختی در پیش داریم. درمانگاه که یک دکتر و دو پرستار داشت پر از کودکان بیمار بود. چند نفری آنفولانزا گرفته بودند. ذات‌الریه مِهتر ال سامویل را از پا درآورد. ما او را در سربالایی زیر باغ به خاک سپردیم. مرد کوچک خمیده با صدای نافدش محبوبیت زیادی داشت و این حقیقت که وقتی فوت کرد نود سال داشت درد ما را التیام نمی‌بخشید. اندوه من فقط وقتی اندکی تخفیف پیدا کرد که مِهترها من را خواستند تا به آن‌ها کمک کنم. مِهتر سندرس که بازوی من را گرفته بود گفت بهتر است خون جوان‌تری در رگ‌های جامعه جریان یابد، می‌دانیم که تو از پس آن برمی‌آیی.
حالا ژانویه سال بعد از رفتن والتر جان هارمون است و من مخفیانه در خلوت خانه‌ام قلم می‌زنم. شاید همان‌طور که پیامبر گفته بود وقتی که دنیا بر ما غلبه کند وقتش برسد که همه چیز را بنویسیم. باید همین‌طور باشد. و این زمان وقتی نیست که ایمان‌مان را از دست داده باشیم، ایمان من بسیار محکم است. باور من به والتر جان هارمون و حقانیت پیامبریش ذره‌ای کم نشده است. بله من این را به تمام شکاکان اعلام می‌کنم. امکان ندارد که کسی به بی‌سوادی و و ناتوانی آن مرد مکانیک بتواند چنین طریقت کاملی را بیاورد. تنها لطف و عنایت خداوند می‌تواند این کار را صورت دهد.
اعضای طریقت ما که روزی خیلی زیاد شده بودند حالا کم‌تر شده‌اند، اما در واقع مستحکم‌تر و ثابت‌قدم‌تر از گذشته هستند. هرروز صبح جمع می‌شویم تا خدا را به خاطر نعمت‌هایش شکر کنیم. اما فشار دنیا زیاد شده است و اگر ما نجات نیابیم دست‌کم نسل‌های آینده از این شهادت‌نامه و چیزهای دیگری که نوشته خواهد شد خواهند فهمید که ما تا چه اندازه وفادار بوده‌ایم.
چون بیش‌تر مِهترها سالخورده و ناتوان هستند مسئولیت من زیادتر شده است. و روح والتر جان هارمون آمده و در من زندگی می‌کند و با صدای من حرف می‌زند. من سه برگ نقشه‌ای را که او کشیده مطالعه کرده‌ام و تصمیم گرفته‌ام که در اولین روز بعد از یخ‌بندان مردم را به چمن‌زار مقدس بفرستم تا سنگ و مصالح برای دیوارمان جمع کنند. و یکی از اعضای تازه‌تر ما سرهنگ بازنشسته ارتش است و من نقشه ها را به او داده‌ام و او زمین مورد نظر را اندازه گرفته است. می‌گوید جالب است که پیامبر ما هیچ‌گونه تجربه جنگی نداشته است. چون استحکاماتی که با این نقشه ساخته شوند از پستی و بلندی‌های طبیعی زمین استفاده می‌کنند و ما می‌توانیم در برابر تهاجم‌های احتمالی مقاومت کنیم.
ما دربرابر آتشی که سر به فلک خواهد کشید بیمه شده‌ایم.
ای. ال. دکترف
برگردان: دنا فرهنگ
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید