دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


دیدار روی گنبد حرم


دیدار روی گنبد حرم
پدرم صبح زود، مُرد! هنوز آف‌تاب نزده بود. از پچ‌پچ دایی رضا که داشت با میساء صحبت می‌کرد شروع شد. خواب بودم. برادر کوچک‌ام، صادق، بیدار شده بود. تعجب کردم چون خواب‌اش سنگین است. همیشه من می‌بایست با زور لگد بیدارش می‌کردم. چه‌طور آن روز زودتر بیدار شده بود، نمی‌دانم! گفت: "داداشی، داداشی، پاشو! فکر کنم این دفعه دیگه بابایی مرده!"
یک سالی می‌شد که با مریضی‌اش می‌جنگید. چند روز یک‌بار نفس‌تنگی می‌آمد سراغ‌اش و می‌خواست خفه‌اش کند تا این که بالاخره دو ماه پیش بستری‌اش کردند بیمارستان. دکتر سهرابی گفته بود نباید اذان بگوید. به شش‌هایش فشار می‌آید، اما نمی‌توانست نگوید. ده‌کده‌ی ما یک مسجد بیش‌تر ندارد و تعدادی از مردم به صدای او عادت کرده بودند.
پدربزرگ‌ام هم مؤذن همین مسجد بود. بابام آرزو داشت برای یک بار هم که شده بتواند برود مشهد و اذان صبح را از بلندگوی حرم امام رضا بگوید. می‌گفت: "اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد، اگر شده یک ماه خرجی شما را نصف کنم، ولی این کار را خواهم کرد!"
داشتم خواب خدا را می دیدم. شاید به همین خاطر بود که زیاد تعجب نکردم، چون پدرم را دیدم نشسته است روی کُتَل گنبد حرم امام رضا. با ننه زری که مثل همیشه قلیان می‌کشید، نشسته بودند. من هم داشتم دور شهر پرواز می‌کردم. چند روز پیش گوشت قربانی ختنه‌کنان عبده، پسر مش سالار را به جای این که بیاورم و بدهم به مادرم تا برای ما آب‌گوشت بار بیندازد، داده بودم به مِمال، گدای محله‌مان. خدا دو بال کوچک به اندازه‌ی بال کبوترهای چاهی داده بود به من تا بتوانم دور شهر بپرم. به‌ام گفت، فقط می‌توانم بالای شهر، فوق‌اش تا رودخانه پرواز کنم. رودخانه از کنار شهر می‌‌گذرد و مثل شال سبز مش سالار شهر را دور می‌زند و از جنوب مسیرش را به سوی کارون پیش می‌گیرد. وقتی می‌پریدم، دیدم‌شان! نمی‌دانم چه‌طور از مشهد سر در آوردم. پدرم آن‌جا چه می‌کرد؟ کی رفته بود؟ همان‌طوری که می‌خندید، نگاه‌ام کرد و گفت: "رحمان! به مادرت بگو دیگه نگران نباشه، من رفتم. به هم‌راه زری می‌رم. اون راهو بلده."
ننه زری، مادربزرگ‌ام بود. چند سال پیش وقتی کلاس سوم دبیرستان بودم، فوت کرد. او هم یک روز صبح زود وقتی از خواب بیدار می‌شود، می‌بیند دست راست‌اش روی سینه‌اش چسبیده، پای چپ‌اش را هم نمی‌تواند حرکت بدهد! هیچ کس علت‌اش را نفهمید، فقط دکتر سهرابی گفته بود، از اعصاب‌اش بوده، فکر زیادی باعث فلج شدن‌اش شده. فقط می‌خندید، چه وقتی که خوش‌حال بود چه وقتی که ناراحت می‌شد. تقدیرش را شکر می‌کرد و آن‌قدر می‌خندید تا از خنده ریسه می‌رفت و آب دهان‌اش می‌ریخت روی لباس ترنجی‌اش.
برای مشکلات زنده‌گی این و آن غصه خوردن و به فکر مردم بودن جزء میراث خانواده‌ی ما محسوب می‌شود. پدرم خیلی تلاش کرد تا این عادت بیمارگونه را ترک کند. دو سه روز بی‌خیال این و آن می‌شد، ولی باز با یک دردِ دل ساده‌ی دروغ و یا راست مردم، وقتی به خانه می‌رسید شروع می‌کرد به لرزیدن. سپس شام نخورده، سیگارش را روشن می‌کرد.
مادرم می‌گوید: "این اواخر دیگر به مسجد نمی‌رفت. از وقتی از اداره بازخرید شده و خانه‌نشین، مسجدها را مثل قصر شاهان می‌بیند."
پدرم اعتقاد داشت، خدا شاه نیست، او یک دوست است. رفتن به قصر شاهان پیش خدا کراهت دارد!
دایی رضا به میساء گفت: "هر کس زنگ زد و یا آمد این‌جا، بگویید بیاید خاکستان. از بیمارستان می‌بریم‌اش آن‌جا."
نزدیک ظهر همه‌ی فامیل جمع بودند. مادرم دست خالد را گرفته بود و کشتُر کشتُر می‌کشید دنبال خودش. گفت: "بذارین پدرشونو قبل از کفن کردن ببینن!"
من این کار را نکردم. از وقتی که یادم می‌آید تا حالا، هیچ وقت به مرده‌ی کسی که می‌شناختم نگاه نکرده‌ام. حتا وقتی که مجید، هم‌بازی کودکی‌ام در بمب‌باران بازار قدیم کشته شد، یک روز بعد از خاک‌سپاری‌اش رفتم سر مزارش. دایی رضا خیلی اصرار کرد تا پیکر بی‌جان بابا را روی سنگ غسال‌خانه ببینم، اما این کار را نکردم. این رسم است.
جزء رفتار روزمره‌ی مردم است. مادرم می‌گوید باعث می‌شود تا زودتر غصه‌اش را فراموش کنیم. باعث می‌شود بپذیریم که دیگر او را نخواهیم دید. به خصوص وقتی توی قبر گذاشتند و رویش خاک انداختند، وادارم کردند تا من هم چند بیل خاک روی او بریزم. نتوانستم این‌کار را بکنم. فرار کردم و آمدم کنار رودخانه و تن‌ام را زدم به موج کوچکی که داشت از وسط آن می‌آمد. می‌گویند خاک سرد است و داغ آدم‌ها را از بین می‌برد، اما من می‌خواهم آن‌هایی را که دوست‌شان دارم، همیشه همان‌طوری به خاطر بیاورم که در زنده بودن‌شان دیده‌ام. این‌طور زنده‌گی را به‌تر باور دارم. بعدها به میساء گفتم: "حیف نیست، لب‌خند بابا را وقتی که به خانه می‌آمد فراموش کنیم؟"
لب‌خندی زد و بعد شروع کرد به گریه کردن. گفت: "شاید حق با تو باشد، نمی‌دانم."
گاهی وقت‌ها با خودم کلنجار می‌روم. احساس می‌کنم این نوع طرز فکر، دروغی‌ست که به خودم می‌گویم، ولی این را هم باور دارم آن چیزی که در شخصیت من زنده شکل گرفته جزئی از واقعیت موجود است. ممکن است کم‌کم گذشت زمان آن را از خاطرم کم‌رنگ کند، ولی مطمئن‌ام نمی‌تواند نابودش کند. بعضی از آدم‌های دور و برم می‌گویند آدم مؤمن مرگ را باور می‌کند. من هم باور می‌کنم. می‌دانم که مرگ یک مرحله از همین زنده‌گی‌ست. موقع‌اش که برسد مجبورم با او روبه‌رو شوم. چاره‌یی جز این ندارم. ولی خوب زنده‌ها برای من زیباترند. لااقل تا وقتی که جزئی از آن‌ها هستم! از «خوبی» چیزی در نمی‌آید. همیشه از آدم‌های شسته‌رفته و اتو کشیده چندش‌ام می‌شود. مگر امکان دارد درون موجود زنده‌یی جنگ در نگیرد؟ وقتی به خودم نگاه می‌کنم، شصت و پنج کیلوی مرا عناصری از این دنیای خاکی تشکیل داده است. پس کلی از منِ دیگرم، دروغ بزرگی‌ست که حالا عینیت پیدا کرده است و چاره‌یی ندارم جز این‌که آن را با خودم حمل کنم.
خالد از مادر سؤال کرد: "مامانی، بابا چرا مرد؟"
مادرم سرش را تکانی داد و گفت: "از بس که سیگار کشید."
خالد گفت: "مثل داداش رحمان؟"
مادرم چشم‌غره‌یی به من کرد و گفت: "از قدیم گفتند حرف حساب را از بچه بشنو. از توتون‌هایی که داخل جیب‌ات بود شک کرده بودم که تو هم تخم پدرت‌ای!"
وقتی پیراهن‌ام را برای شستن چنگ می‌زند، متوجه این قضیه می‌شود. روزی دو نخ سیگار می‌خریدم و در هنگام درس خواندن، روی پشت‌بام یواشکی به نوبت دودشان می‌کردم. البته سعی می‌‌کردم سیگار دوم را بعد از تمام شدن درس، به هنگام صدای اذان غروب آتش بزنم. شاید این هم دومین میراث پدرم برای من است که از هیچ صدایی مثل بانگ صلات، بیش‌تر خوش‌ام نمی‌آید!
خالد با سماجت دو باره پرسید: "نگفتی مامانی، چرا آدما سیگار می‌کشن؟"
مادرم گفت: "بعضی‌ها از داشتنِ زیاد می‌کشن، بعضی‌ها هم از نداشتن زیاد!"
خالد گفت: "بابایی از کدوم‌اش بود؟"
مادرم گفت: "اون از نداشتنِ زیاد مرد!"
چند روزی‌ست مردم ده‌کده از من می‌خواهند تا جای پدرم را بگیرم و مؤذن‌شان باشم، اما من قبول نمی‌کنم. زنان هم‌سایه از مادرم خواستند با من صحبت کند. به او گفتم: "باید اولین اذان‌ام را از مکه بگویم. من دوست دارم از داشتنِ زیاد بمیرم."
غلام‌عباس مؤذن
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید