جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
مجله ویستا


شازده خانم


شازده خانم
دختر ۱۳ ساله ام گفت: «کمرم تیر می کشه.» تا بیفتد به اولین خونریزیش، شروع کردم به تعریف خاطره های قدیمی، تا درد یادش برود. تعریف کردم که بعد از زنگ تفریح، نمایش داشتیم. نقش "سیندرلا" مال من بود. دخترهایی که با آنها تمرین کرده بودم عین خیالشان نبود. ایستاده بودند بالای راه پله. زنگ قبل شیمی داشتیم.
زنگ تفریح را که زدند، همراه بقیه دخترها از کلاس شلیک شدیم بیرون. خانم شیمی، هنوز پای تخته داشت فرمول می نوشت. همه، شیمی آلی را بیشتر از شیمی معدنی دوست داشتیم. خانم شیمی، آن روز شیمی معدنی درس می دادو من که از اول تا آخر کلاس، نقشم را دوره می کردم. دختر بغل دستی ام یواشکی مجله زنان ورق می زد. دختر پادشاه، عاشق خواننده جوان ریشو شده بود. عکس خواننده ریشو را انداخته بودند روی جلد مجله.
قرار بود یک ساعت دیگر پسر پادشاه عاشق من بشود. قرار بود نقش پسر پادشاه را، یکی از دخترهای کلاس خودمان بازی کند. همه دخترهای شهر، عاشق آن خواننده جوان ریشو بودند. خواننده برای دختر پادشاه خوانده بود: «شازده خانوم به شعر من خوش اومدین...»و همه دخترها دلشان خواسته بود دختر پادشاه باشند. زنگ تفریح، ایستاده بودند بالای پله ها و آواز شازده خانوم را می خواندند. دلم شور نمایش را می زد. تا حالا در نمایشبازی نکرده بودم ولی خواننده جوان ریشو را دوست داشتم بی انکه دلم بخواهد دختر پادشاه باشم.
پیش خودم حساب می کردم حتما خواننده جوان را مجبور کرده اند آن ترانه را بخواند تا دختر پادشاه دلش خوش باشد. دل من خوش بود. هر بار که خودم را در آینه می دیدم به دختر پادشاه می خندیدم. مطمئن بودم اگر خواننده جوان من را ببیند دختر پادشاه را فراموش می کند. مطمئن بودم اگر خواننده جوان را از نزدیک ببینم، خودم را براش می گشرم و محلش نمی گذارم. هرچه باشد با خودم قرار گذاشته بودم یک روز ادم خیلی خیلی مهمی بشوم.
از دختر پادشاه هم مهم تر. خواننده جوان سگ کی بود؟! ولی عکس هاش را دوست داشتم. دلم می خواست خودش هیچ وقت نفهمد پوسترهاش را به دیوار اتاقم می زنم. وقتی از تلویزیون نشانش می دادند، قند توی دلم آب می شد. ولی به روی خودم نمی آوردم. حتی مخصوصا کانالتلویزیون را عوض می کردم تا لجش بگیرد. ولی عکس های تازه اش مغرورتر از عکس های قبلی چاپ می شد و دل دخترهای شهر را می برد. انگار نه انگار که وقتی توی تلویزیون می خواند من کانال را چرخانده بودم و از لج او راز بقا را تا ته تماشا کرده بودم.
شاید لازم بود وقتی او می خواند تلویزیون را خاموش کنم. دختری که قرار بود نقش پسر پادشاه را بازی کند، بالای راه پله ایستاده بود و بشکن می زد. انگار نه انگار که قرار بود من عاشقش بشوم. ولی من دل توی دلم نبود. پسر پادشاه را در نمایش، خواننده جوان ریشو تصور می کردم تا بتوانم براش قر و قمیش بیام. مطمئن بودم اگر خودش را از نزدیک می دیدم، محل سگ بهش نمی گذاشتم، بس که توی عکس هاش ژست می گرفت. انگار که محل سگ به آدم نمی گذارد. حالا که در شهر می گفتند با دختر ادشاه رفته در کافه تریایی، نزدیک قصر، شیر موز کاکائویی خورده، در عکس هاش بیشتر ژست می گرفت. انگار نه انگار که ترانه "شازده خانم" را زورکی می خواند وب عدها تا آخر عمرش مجبور می شود ترانه های زورکی زیادی را بخواند تا ثابت کند آن ترانه را زورکی خوانده و کسی هم باور نکند.
صبح ها، نزدیک ساعت ۱۰، در کلاس باز می شد. دو نفر دو تا سبد بزرگ پر از شیر کاکائو و موز می اوردند و بین بچه ها تقسیم می کردندو می گفتند پادشاه دلش خواسته مجانی در همه مدرسه های شهر خوراکی پخش کند تا هیچ محصلی موقع درس گوش دادن، هوس خوراکی نداشته باشد. می گفتند پادشاه دوست دارد همه پسرها و دخترها مثل پسر و دختر خودش سیر باشند و شاد. ولی خواننده جوان شهر فقط برای دختر پادشاه ترانه می خواند، آن هم زورکی.
برای همین ز.رکی به ما موز و شیر کاکائو می دادند. من لب نمی زدم، مبادا دختر پادشاه خیال کند می تواند با روزی یک موز و یک پاکت شیر کاکائو سر من را هم مثل خواننده جوان کلاه بگذارد. دخترها خواننده جوان را دوست داشتند. ولی هیچ پسری در شهر عاشق دختر پادشاه نمی شد. مسئول نمایش مدرسه، همه کلاس ها را گشته بود و من را برای نقش سیندرلا انتخاب کرده بود. شاید به خاطر آن فکل سفید، بالای دم اسبی گیس بلندم.
خیلی از پسرهای محله، گیس بلندم را دوست داشتند. خودشان گفته بودند. وقتی از کنارشان رد می شدم یواشکی قربان صدقه ام می رفتند. ولی نمی دانم چرا یکی شان گیسم را از پشت کشید و در رفت. فکلم را هم با خودش رفته بود. راستش را به مادرم گفتم، می ترسیدم مبادا دیگر فکل سفید برای موهام درست نکند. یکی دیگر درست کرد. سیندرلای نمایش، فکل سفید نداشت. قرار بود یک پیراهن صورتی بلند تنم کنم و بروم به میهمانی پسر پادشاه. می دانستم که خواننده جوان ریشو پیرهن صورتی را دوست دارد. توی یکی از ترانه هاش خوانده بود که پیراهن صورتی را روی تن من می پسندد.
زنگ را زدند. نمایش شروع شد. بالاخره رفتم به میهمانی و پسر ادشاه عاشقم شد. به روی خودم نیاوردم که خواننده جوان ریشو را دوست دارم. نمایش که تمام شد، من دیگر همسر شاهزاده بودم.تازه ۱۴ سالم تمام شده بود.
خیابان دراز مدرسه تا خانه را برمی گشتم و خوشحال بودم. دلم خوش بود که حالا خواننده جوان همه خانه های شهر را می گردد دنبال من، چون پیراهن صورتی را که توی نمایش جا گذاشته بودم، فقط اندازه دور کمر خودم بود. برای بقیه دخترهای شهر تنگ بود. کمرم تیر کشید. حس کردم چیزی از من دفع می شود و لباسم را خیس می کند. مایعی گرم و غلیظ.
راه طولانی بود. وسط اردیبهشت، بوی یاس امین الدوله کوچه ها را پر کرده بود، اقاقی ها هم بودند. همان اقاقی ها که خواننده در ترانه اش می گفت. خیس بودم و کمر دردم بیشتر می شد. به اولین خانه که رسیدم، کلاسورم را گذاشتم روی پله و نشستم روی آن. فایده ای نداشت. کمرم بیشتر تیر می کشید و خیس تر می شدم. باید هرچه زودتر خودم را می رساندم خانه. راه افتادم. سر راه، از دکه مجله فروشی، مجله جوانان آویزان بود، خاننده ریشوی جوان، روی مجله تاب می خورد. هرچه پول داشتم دادم مجله را خریدم و راهم را گرفتم طرف خانه. تازه داشتم یک چیزهایی می فهمیدم. اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که فورا باید خودم را برسانم به مادرم.
ولی او ساعت ۶ عصر از سر کار بر می گشت.تا رسیدم، روپوش را در اوردم. همه لباس هام را عوض کردم. ولی هرچه می پوشیدم خونی می شد. هرچه پنبه توی جعبه کمک های اولیه بود برداشتم. نشستم به شستن لباس های خونی. حالا دیگر سیندرلا گریه می کردو به تنها چیزی مه فکر نمی کرد میهمانی پسر پادشاه بود. تا آمدن مادر، ۳ ساعتی مانده بود. کمر درد و دل درد امان نمی داد. پنبه ها زود سرخ می شدند و می ترسیدم پنبه تمیز، دیگر در خانه نماند. رفتم در حیاط و نگاه کردم به سرکوچه شاید مادر را ببینم.
امروز باید زودتر می آمد خانه و آن سیلی کذایی را که همیشه حرفش را می زد، می خواباند در گوشم. چون اولین بار مادرها باید یک سیلی محکم بخوابانند بیخ گوش دخترها. مادر فایده این کار را نگفته بود. وقتی پرسیدمف فقط گفت: «رسم است». ماجرای خون را قتی گفته بود که در حمام، آن دو جوانه دردناک را روی سینه بچه گانه ام دیده بود. آنقدر درد داشتم که از هرچه خواننده جوان و پسر پادشاه بود بدم می آمد. از سیندرلا هم بدم می آمد که آنقدر خودش را برای پسر پادشاه لوس کرده بود. زن شدن به این همه درد نمی ارزید. تازه باید درد آن سیلی را هم تحمل کرد.
که چی؟ حتی اگر سیندرلا باشی و با جادو و جنبل از کلفتی نامادری و خواهرخوانده های بی لیاقت خلاص بشی، لباس خانمانه و کفش های بلوری بپوشی باز هم باید این درد را بکشی. گیریم توی قصه ها نگویند. به خودم می پیچیدم و خبری از مادر نبود.
به جاش پسرخاله ام از سر کوچه می امد طرف خانه ما. چند لحظه طول کشید تا بشناسمش. نزدیک تر که آمد بیشتر به جا آوردمش. حسابی قد کشیده بود. ت به حال از دور ندیده بودمش. وقتی نزدیک شد، همان اخم کذایی روی صورتش بود. تا رسید دم در، گفت: «چرا وایسادی دم در، مثل این دخترهای شلخته؟» هلم داد تو. خیلی بهم برخورد. عوضش الکی خندیدم و گفتم: «اهو! ریش و سبیلشو ببین! چقدرم دراز شده! حالا! غیرتی هم شده!»
وقتی با هم شوخی می کردیم، بی هوا می زدیم توی سر و صورت هم. آن روز هم بعد از آن شوخی بی مزه، بی هوا زد توی گوشم. دردم امد. جای سیلی را روی گونه ام مالیدم. پشت کردم به او ورفتم توی زیرزمین. نشستم یک گوشه و زر زدم. گفت: «چیه؟ دوباره نمره ریاضی کم آوردی؟» گفتم: «نخیر! دردم گرفت.» گفت: «چه تیتیش مامانی!» کمرم تیر می کشید.
جفت سینه هام درد می کرد. او فقط بلد بود مسئله های سخت ریاضی را حل کند. تابستانها که ریاضی تجدید می شدم، درسم می داد. ولی این چیزها سرش نمی شد. دلم می خواست کسی لوسم کند. گفت: «بالاخره این ثلث باید ۱۰ بگیری!» محلش نگذاشتم. خواستم بگویم که امروزنمایش سیندرلا داشتیم. ولی او این چیزها سرش نمی شد.
شیمی معدنی را هم خوب بلد بود. هیچوقت تجدید نمی شد. فقط بلد بود نمره های من را مسخره کند. می دانستم بلد نیست در نمایش بازی کند. دلم می خواست یک روز در نمایشی بازی کند تنا حسابی به ریش تازه در آمده اش بخندم. مجله ام را گرفته بود دستش. نگاه کرد روی جلد و گفت : «با این ریشاش! حتما می خوای این رو هم بزنی به اتاقت! به جای این کارا یه خورده درس بخون!»
جوابش را ندادم تا بیشتر لجش بگیرد. دوباره گفت: «مرتیکه با اون ریشاش!» حالا فکر می کنم اگر می دانست که برای شازده خانم ترانه خوانده ممکن بود یک تف هم بیندازد روی جلد مجله.
خواستم بگویم ریش هاش از مال او که بهتر است. ولی دیدم ریش او بهتر است. هنوز یاد نگذفته بودم به مردها دروغ بگویم. دلم خواست دست بکشم پشت لبش. نمی دانستم بعد از جنگ تا آخر عمرش مجبور است سبیل بگذارد تا جای ترکشی که وسط لب بالاش را سوراخ کرده بود، بپوشاند. ان کرک نرم هنوز سبیل نشده بود و دیگر خواننده ریشو را دوست نداشتم. جای دست او روی گونه ام می سوخت و او اصلا سرش نمی شد.
رفت سراغ کلاسورم. مثل همیشه. گفت: «اه اه! این چقدر خونیه!» باز گریه ام گرفت. دلم می خواست از آن خونی که ازم می رفت، خیلی چیزهای بهتر می دانست. .لی پسرک ابله فقط می گفت: «اه اه!» و جای دستش روی گونه ام می سوخت. بالخره مادر رسید. چیزی از خون به او نگفتم. به هیچ کس نگفتم. اولین سیلی را خورده بودم. لازم نبود که مادر بخواباند توی گوشم. گفته بود: «رسم است» سیلی را گفته بود. این را که مادر باید بزند یادم رفته بود.
گونه ام سوخت تا مردم شهر ژادشاه را بیرون کردند. پسر پادشاه هنوز دنبال لنگه کفش سیندرلا می گشت. خواننده جوان یک ترانه دیگر خواند که در آن می گفت به جای آنکه عاشق زار شازده خانم باشد، آرزوی مرگش را دارد. مردم مجبورش کرده بودند این ترانه را بخواند. چون از پادشاه و خانواده او بدشان آمده بود.
پادشاه توی فرودگاه گریه کرد و این تازه اول گریه بود. می گوشند خواننده ریشو موقع تشییع جنازه ادشاه می خوانده: چرا تنهامون گذاشتی بنیانگذارا! لابد این را هم زورکی می خوانده. مردم توی خیابان ها به ادشاه فحش می دادند و شادی می کردند. دیگر کسی چیزی در مورد دختر ادشاه نگفت. خون های زیادی از من رفته بود. گونه ام هوز می شوخت. پسرخاله ام تیر خورده بود. خون زیادی از او رفته بود. از تن زخمی او عکس گرفته بودند. آدم های پادشاه، زخمی اش کرده بودند. من نگفتم: « اه اه چقدر خونیه!» گونه ام می سوخت. خواننده ریشو از شهر فرار کرده بود. هنوز از پخش صوت تاکسی ها، گاهی صدای او شنیده می شد. دخترهای ان دخترها نمی فهمیدند ترانه شازده خانم را چه کسی برای چه کسی می خواند. ولی مادرهاشان می دانستند چه بر سر شازده خانوم ها می امد. بعضی از انها تک و تنها در اتاق یک هتل، در یکی از شهرهای فرنگ، خدشان را می کشتند.
دخترم می پرسد: « چرا کمرم تیر می کشد؟ چرا اینهمه خون از من می رود؟» گونه اش را نوارش می کنم و همه چیز را برایش تعیرف می کنم. گونه ام هنوز هم می سوزد. برای دخترم یک ژیراهن صورتی دوخته ام. هرچند که این روزها نمایش سیندرلا مد نیست.
او می خواهد در نمایش مدرسه شان نقش ژاندارک را بازی کند. از ژیراهن صورتی یی که برایش دوخته ام هیچ خوشش نمی آید. دهترم عکس های یک مرد ریشوی دیگر را می زند به در و دیوار اتقاش که می گویند خیلی گوارا بوده. خودش و دوست هاش می گویند: «به به! چه گوارا!» به عکسش که نگاه می کنم، می بینم چقدر شبیه پسرخاله ام است و گونه ام می سوزد. می گویند خواننده ریشو پیر شده و در یک سرزمسن دیگر هنوز برای ادم های پادشاه، ترانه های زورکیف سرودهای زورکی یا روضه های زورکی می خواند. می گویند دختر پادشاه دیگر از خواننده ریشو خوشش نمی آید. می گفتند زن یک اجنبی شد و دیگر کسی شازده خانوم به حسابش نیاورد.
از مجموعه داستان کوتاه "آفتاب مهتاب"- شیوا ارسطویی
محیا استوار
منبع : مجله اینترنتی نگاهانه