شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا


آرامگاه شیخ عطار نیشابوری ، نیشابور


فریدالدین ابوحامد محمد بن ابوبكر ابراهیم بن اسحاق عطار نیشابوری، شاعر و عارف نامی ایران در حدود سال 540 متولد شد و در 618 هـ.ق، جهان را بدرود گفت.
مقبره عطار نیشابوری در فاصله 6 كیلومتری شرق نیشابور، در نزدیكی امام‌زاده محروق و آرامگاه خیام واقع گردیده است. ساختمان قدیمی مقبره، از آثار امیرعلی شیر نوایی و دوره سلطان حسین بایقرا است كه در كتاب تذكره دولت‌شاه بدان اشاره كرده است، جز سنگ میله بالاسر قبر كه تاریخ بنایش ظاهراً 891 هـ.ق بوده، چیزی باقی نمانده است.
در اواخر دوران محمد علی شاه قاجار، نیرالدوله - والی خراسان - كه عازم مشهد بود، دستور داد بقعه‌ای بر مزار عطار احداث كنند؛ ولی به علت انقلاب و بازگشت نیرالدوله به تهران، آن بنا به صورت بقعه گنبددار ساده و آجری باقی ماند. در دوره‌ اخیر،‌ انجمن آثار ملی در دو مرحله (1332 و 1337 هـ.ش) نسبت به تكمیل بنا و كاشی‌كاری و تزئین آن اقدام كرد و بنای قبلی را به صورت مناسبی درآورد.
بنای فعلی با نقشه هشت ضلعی با گنبد كاشی‌‌كاری شده پیازی شكل، دارای چهار درِ ورودی است. ورودیِ اصلی بنا از ضلع شمالی آن است. در نمای خارجی بنا، چهار غرفه طراحی شده كه با كاشی‌های سبز و زرد و آبی تزئین شده‌اند. نمای داخلی بنا از گچ پوشیده شده و دارای چهار شاه‌نشین است. قبر عطار نیشابوری در وسط این بقعه قرار دارد و در سمت جنوب غربی سنگ قبر، ستون سنگی هشت‌تركی به ارتفاع سه متر نصب شده است. مساحت زیربنای آرامگاه، 119 مترمربع است و در طرف چپ درِ ورودی، پلكانی آجری جهت دسترسی به پشت‌بام تعبیه شده است. بنای آرامگاه دارای حیاط و باغچه سرسبزی است كه مقبره كمال‌‌‌الملك در آن قرار دارد.
مزار شیخ عطار هر ساله میزبان عاشقان فرهنگ و ادب ایرانی است كه به قصد زیارت، راه نیشابور را در پیش می‌گیرند تا در فضایی صمیمی و دلپذیر در كنار شیخ پیر خود ساعاتی را سپری كنند.
بی‌تردید شیخ عطار نیشابوری یكی از عرفای بزرگ ایران است كه با آفریدن آثاری بدیع، مقام خود را جاودان ساخته است. در زیر، قطعاتی از این عارف بزرگ را نقل می‌كنیم :

و او را حلاج از آن گفتند كه یك‌بار به انباری پنبه برگذشت. اشارتی كرد، در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند.
نقل است كه در پنجاه سالگی گفت كه : «تاكنون هیچ مذهب نگرفته‌ام اما از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس، اختیار كردم. تا امروز كه پنجاه - ساله‌ام، نماز كرده‌ام و به هر نمازی غسلی كرده».
نقل است كه طایفه‌ای در بادیه او را گفتند : «ما را انجیر می‌باید.» دست در هوا كرد و طبقی انجیر تر پیش ایشان نهاد. و یك‌بار دیگر حلوا خواستند، طبقی حلواءِ شكری گرم پیش ایشان نهاد. گفتند : «این حلواء تصفیه عمل است از شوائب كدورت».
نقل است كه روزی شبلی را گفت : «یا بابكر! دست بر نه كه ما قصد كاری عظیم كردیم و سرگشته كاری شده‌ایم؛ چنان‌ كاری كه خود را كشتن در پیش داریم». چون خلق در كار او متحیر شدند، منكر بی‌قیاس و مُقرّ بی‌شمار پدید آمدند و كارهای عجایب از او بدیدند. زبان دراز كردند و سخن او به خلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق كردند، از آن‌كه می‌گفت : «اَنَا‌الْحَق». گفتند : بگو : «هُوَالْحَقٌ». گفت : «بلی! همه اوست. شما می‌گویید كه : گم شده است! بلی كه حسین گم شده است. بحر محیط گم نشود و كم نگردد». جنید را گفتند: «این سخن كه حسین منصور می‌گوید، تأویلی دارد؟». گفت : «بگذارید تا بكشند. كه روز تأویل نیست». پس جماعتی از اهل علم بر وی خروج كردند و سخن او پیش معتصم تباه كردند و علی بن عیسی را كه وزیر بود، بروی متغیر گردانیدند. خلیفه بفرمود تا او را به زندان بردند یك سال. اما خلق می‌رفتند و مسائل می‌پرسیدند. بعد از آن خلق را نیز از آمدن منع كردند. مدت پنج ماه كس نرفت مگر یك‌بار ابن‌عطا و یك‌بار ابو‌عبداللّه حنیف - رحمهمااللّه - و یك‌بار دیگر ابن‌عطا كس فرستاد كه : «ای شیخ! از این كه گفتی عذر خواه تا خلاص یابی». حلاج گفت : «كسی كه گفت، گو: عذرخواه». ابن‌عطا چون این بشنید، بگریست و گفت : «ما خود چند یك حسین منصوریم؟»
نقل است كه شب اول كه او را حبس كردند، بیامدند و او را در زندان ندیدند و جمله زندان بگشتند و كس را ندیدند و شب دوم نه او را دیدند و نه زندان را، و شب سوم او را در زندان دیدند. گفتند : «شب اول كجا بودی؟ و شب دوم تو و زندان كجا بودیت؟». گفت : «شب اول من در حضرت بودم، از آنْ اینجا نبودم، و شب دوم حضرت اینجا بود، از آنْ من و زندان هر دو غایب بودیم و شب سوم باز فرستادند مرا برای حفظ شریعت. بیایید و كار خود كنید».
نقل است كه در زندان سیصد كس بودند. چون شب درآمد، گفت : «ای زندانیان! شما را خلاص دهم». گفتند : چرا خود را نمی‌دهی؟». گفت : ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می‌داریم. اگر خواهیم به یك اشارت همه بندها بگشاییم». پس به انگشت اشارت كرد. همه بندها از هم فرو ریخت. ایشان گفتند : «اكنون كجا رویم؟ كه درِ زندان بسته است». اشارتی كرد، رخنه‌ها پدید آمد. گفت : «اكنون سر خود گیرید». گفتند : «تو نمی‌آیی؟» گفت : «ما را با او سِرّی است كه جز بر سرِ دار نمی‌توان گفت». دیگر روز گفتند : «زندانیان كجا رفتند؟». گفت : «آزاد كردم». گفتند : «تو چرا نرفتی؟». گفت : «حق را با ما عتابی است. نرفتیم». این خبر به خلیفه رسید. گفت : «فتنه‌ای خواهد ساخت. او را بكشید یا چوب زنید تا از این سخن بازگردد». سیصد چوب بزدند. هرچند می‌زدند آوازی فصیح می‌آمد كه : «لاتَخَفْ یَابْنَ مَنصور». شیخ عبدالجلیل صفار گوید كه : «اعتقاد من در چوب‌زننده بیش از اعتقاد من در حق حسین منصور بود، از آن كه تا آن مرد چه قوت داشته است در شریعت،‌ كه چنان آواز صریح می‌شنید و دست او نمی‌لرزید و هم‌چنان می‌زد». پس دیگربار حسین را ببردند تا بكشند. صدها هزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد همه برمی‌‌‌گردانید و می‌گفت : «حق، حق، حق، انا‌الحق».
نقل است كه درویشی در آن میان از او پرسید كه : «عشق چیست؟». گفت : «امروز بینی و فردا و پس‌فردا». آن روزش بكشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش به باد بردادند، یعنی عشق این است.
خادم در آن حال از وی وصیتی خواست. گفت : «نفس را به چیزی كه كردنی بود مشغول دار و اگر نه او تو را به چیزی مشغول گرداند كه ناكردنی بود». پسرش گفت : «مرا وصیتی كن» گفت : «چون جهانیان در اعمال كوشند، تو در چیزی كوش كه ذرّه‌ای از آن به از هزار اعمال انس و جن بود، و آن نیست الا علم حقیقت».
پس در راه كه می‌رفت، می‌خرامید، دست‌اندازان و عیاروار می‌رفت با سیزده بند گران. گفتند : «این خرامیدن از چیست؟» گفت : «زیرا كه به نحرگاه می‌روم» و نعره می‌زد و می‌گفت : شعر

نَدیمی غَیْرُ مَنْسوبٍ اِلی شَیْ‌ء مِنَ الْحَیْفِ
سَقانی مِثْلَ مایَشْرِب كَفِعْلِ الضِّیْفِ بِالضّیْفِ