سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا


مجسمهٔ روشن‌فکر متعهد


مجسمهٔ روشن‌فکر متعهد
شاید هیچ نویسنده‌ای در ایران، در صد سال اخیر، به اندازهٔ آلِ‌ احمد دربارهٔ نظریاتش، و موضعی که در برابر حوادث و جریان‌های سیاسی می‌گرفت، مطلب ننوشته باشد. اگر کسی بخواهد زندگی نامهٔ او را بنویسد ـ که لازم است حتماً نوشته شود ـ چندان دچار مشکل نخواهد شد؛ به ویژه که خود او یک بار، گیرم به اختصار، «مثلاً شرح احوالات» خود را نوشته است.
متأسفانه هنوز «دفتر ایام» او، که به نقل از خانم دانشور شامل «چندین و چند دفتر یادداشت روزانه» است، منتشر نشده است، جز چند برگ آن که شمس آل احمد، «دور از چشم برادر»، چاپ کرده است.
قطعاً نامه‌های او به دوستانش، از جمله «قریب صد نامه»ی منتشر نشده‌ای که به خانم دانشور نوشته است، و سفرنامه‌ها و حتا داستان‌ها و رمان‌هایش، و از همه مهم‌تر کتاب اعتراف مانندش «سنگی بر گوری»، منابع و مآخذ معتبری برای نوشتن زندگی نامهٔ او هستند.
آل احمد، همواره، تلاش فراوانی به کار می‌برد تا ملموس سخن بگوید و تا آن‌جا که مقدور است از بحث‌های انتزاعی دوری بجوید.
شخصیت او یک دست و یک پارچه بود، و عقیده داشت که انسان ـ نویسنده، هنرمند یا روشن فکر ـ یکی است؛ وجودش را نمی‌توان تقسیم کرد. این درست نیست که انسان به عنوان شهروند، به عنوانی رأی دهنده، یک نوع شخصیت داشته باشد وبه عنوان نویسنده نوعی دیگر و به عنوان همسر، پدر یا مادر، باز نوعی دیگر. انسان تقسیم ناپذیر است. این عقیده که به عنوان هنرمند این جور باید احساس کرد و به عنوان رأی دهنده آن جور از لحاظ او غلط بود، و حتا آن را کذب و خلاف وجدان یا اخلاق می‌دانست.
براین باور بود که هنرمند یا روشن فکر هر کاری می‌کند با تمام وجودش می‌کند، و وظیفهٔ انسان این است که کار خوب، بهترین کار ممکن را، بکند و در برابر خود، و طبعاً جامعه، لحظه‌ای احساس مسؤولیت خود را فراموش نکند. برداشت آل احمد نوعی برداشت روسی از ادبیات و هنر بود ـ منظور روسیهٔ قرن نوزدهم است ـ و آن را با برداشت فرانسوی، به ویژه تلقی سارتر از ادبیات و هنر، درآمیخته بود. بنابراین، از لحاظ او، هر فردی رسالتی دارد که باید انجام دهد، یکی با داستان، یکی با شعر، یکی با نقاشی، یکی با ترجمه، یکی با روزنامه و دیگری با خطابهٔ خود. هرکسی زندگی خود را وقف هدفی می‌کند، یا باید بکند، که برایش الزام‌آور است، و چه بسا والا و دردناک. این تصور از شرافت و تعهد کامل، طبعاً، نوعی برداشت اخلاقی و رمانتیک بود.
تمایل پرشور او به داشتن یک بینش یگانه و اصیل از او آدم ممتازی می‌ساخت، و در عین حال آدمی که، چون خود ساخته بود، عیب خود را نیز کمابیش می‌دانست. حس او برای دریافتن واقعیت، یا شناختن آن، چنان زورآور بود که با هیچ آرمان شناخته شده‌ای سازگار نمی شد؛ آن هم آرمان‌هایی که در برابر ضربه‌های واقعیت‌های سرسخت یا فکر خود او از هم می‌‌پاشید. در هیچ عقیده‌ یا نظام ایدئولوژیک خاصی خود را راحت نمی‌دید.
در عمر کوتاهش، در دوره‌های مختلفی که ماجراهای سیاسی را از سر می‌گذراند، با سر، با شور و خلجان، به استقبال هر تجربه‌ای می‌رفت؛ چون می‌دانست که از هیچ چیزی به اندازهٔ تجربهٔ شخصی درس نمی‌توان آموخت. در هر مرحله‌ای می‌کوشید که به شناسایی دقیق، باز نمودن اختلاف‌ها، مشخص کردن مصداق‌ها و شکافتن قلب یکایک امور بپردازد. شوق هول‌آور او برای دریافتن خبط و خطا با خودفریبی یا تسلیم‌طلبی در تضاد بود، و حتا اگر تلاش‌هایش بی‌نتیجه می‌ماند، که اغلب هم بی‌نتیجه می‌ماند، از پا نمی‌نشست و با جوشش طبع به راهش ادامه می‌داد.
پس از کودتا علاقه‌اش را از هر گونه فعالیت سیاسی سازمان یافته برید، اما بیش از هر زمان دیگر، به عنوان نویسنده‌ای حساس و باریک بین، فضای فکری و اجتماعی جامعهٔ ما را تصویر کرد، فضایی که رگه‌های سیاسی در آن برجسته بود. در واقع او خود را «آزاد» کرد تا همان‌گونه که می‌بیند و می‌اندیشد اوضاع زمانهٔ خود را مورد مطالعه ومکاشفه قرار دهد؛ به شیوه‌ای فردی و با معیارهای خودی. جالب‌ترین نوشته‌هایش، از این حیث، مطالبی است که در «تک نگاری»ها و سفر‌های کوتاه و بلندش دربارهٔ شهرها و مناطق دور و نزدیک ایران، در سفرنامهٔ حج، و دربارهٔ دوستانش ـ ملکی، نیما، هدایت و دیگران ـ نوشته است. تصویری که او از ملکی و نیما و گلستان و خودش؛ و جسته گریخته از آدم‌های دورو برش، به دست داده است عینی‌ترین و زنده‌ترین تصاویری است که از آن‌ها به‌جا مانده است.
او مقاله‌نویس خلاق و با استعدادی بود. اندیشه‌های تند و تازه‌اش را، بدون حساب‌گری و ملاحظه و همواره با نوعی شتاب‌زدگی، پیش می‌کشید، و ابایی نداشت که خودش بعدها در آن‌ها تجدید نظر کند یا دیگران به آن‌ها ایراد کنند. او انتقاد هنری را به حربه‌ای سیاسی و اجتماعی تبدیل کرد. نویسندگان و هنرمندانی را که سردر لاک خود داشتند و از واقعیت‌های اجتماعی می‌گریختند عتاب و سرزنش می‌کرد که از لاک اسارت‌آور خود به درآیند و نگاه خود را از مسایل اصلی زمانه و جامعهٔ خودشان برنگیرند. او جانب بازی آزادانهٔ طبایع فردی را تا آن‌جا مجاز می‌شمرد که به معنای کج فهمیدن اقتضای زمانه و زار و زبون کردن نیروی فکر و قلم نویسنده و هنرمند نباشد. از نویسندگان و هنرمندان می‌خواست، و آن‌ها را وامی‌داشت، که جوهر معنوی و اخلاقی آثار خود را بشکفاند. منظور او از جوهر معنوی و اخلاقی، بیش از هرچیز، توجه نشان دادن به مسایل اجتماعی بود که به زعم او فقط در صورتی قابل درک خواهند بود که از متن تاریخی و عقیدتی زمانهٔ خود برکنار نباشند.
او دانستن را وظیفهٔ نویسنده یا شاعر می‌دانست و از او می‌خواست که «بداند که کجای این دنیا را گرفته یا کجایش را از او گرفته‌اند». در حقیقت منظور او این بود که نویسنده یا شاعر باید زندگی خود را وقف طغیان برضد همهٔ اشکال ستم کند؛ ستم اجتماعی و سیاسی، عمومی وخصوصی، پنهان و آشکار. براین عقیده بود که نویسنده و شاعر باید پای مردم کوچه و بازار را به ادبیات باز کند، و در عین‌حال مردم را به «عالم سیاست و اجتماع و مسؤولیت اجتماعی» بکشاند، و در آن صورت است که کار نویسنده و شاعر «سکه» خواهد بود. این تمایل، یا گرایش، در ایران بسیار وسیع‌تر از آن بود که مورد خاص آل احمد را نشان بدهد؛ گیرم آل احمد چهرهٔ شاخص این تمایل، یا گرایش، بود. خوب یا بد این عقیده وجدان جامعهٔ ایران را در طول سال‌ها سخت تحت تأثیر قرار داده است.
بزرگ‌ترین تأثیری که آل احمد در حزب توده پذیرفت ـ مانند همهٔ روشن‌فکران جوان آن دوره ـ همین دید اجتماعی بود. چنان که خودش گفته است:«من یک دید اجتماعی از اون‌جا باز آورده‌ام و تا لب گور هم خواهم برد. یعنی یک جنبهٔ اقتصادی دادن به مسایل و طبقات را مشخص دیدن و مبارزه‌ها را فوراً تشخیص دادن و بعد گول نخوردن».
و از این جهت او خود را «مدیون» می‌دانست. جنبهٔ روسی برداشت او از هنر و ادبیات، تاحد زیادی، از همین جا سرچشمه می‌گرفت، و جنبهٔ فرانسوی آن ـ چنان که اشاره کردیم ـ در «موظف» دانستن نویسنده بود که آن را از سارتر وام گرفته بود. آن‌چه او از سارتر نقل می‌کرد این بود که نویسنده، علی الاطلاق، «موظف» است، اما نه به «ایسم سیاسی»، بلکه به «سکوت» نکردن در برابر مسایلی که به او و جامعهٔ او مربوط می‌شود؛ همان‌گونه که مثلاً خودش ـ البته به زعم خودش ـ برای نخستین بار با نوشتن «مشکل نیما» و چند مقالهٔ دیگر «توطئهٔ سکوت» را دربارهٔ شعر نو و شخص نیما شکست. یا با حضور در دادگاه نظامی خلیل ملکی، که او را «سرور عزیز» و «پدر معنوی» خود می‌دانست، و سه تن دیگر از اعضای «جامعهٔ سوسیالیست‌های نهضت ملی ایران»، و با نوشتن نامه‌ای تند وتیز به علی اصغر امیرانی، مدیر مجلهٔ خواندنی‌ها که در همان‌جا نیز چاپ شد، به مبارزه با سانسور دولتی برخاست و به «محاکمهٔ مخفی» آن‌ اعتراض کرد.
او به قدرت و تمرکز آن نظام مسلط بدبین بود و زندگی در زیر سایهٔ هر قدرتی را دون شأن خود می‌دید. لازمهٔ بدبینی به «قدرت‌ها» را خوش بینی به «بی‌قدرت‌ها» ـ ستم‌دیدگان و تحقیرشدگان و مردم کوچه و بازار ـ می‌دانست، و توجه به طبقات عوام و به زبان آن‌ها و به لهجه‌های محلی را از تظاهرات «بشردوستی» می‌شمرد.
آرمان آزادی فردی در مرکز اندیشه و کردارش قرار داشت. بر این عقیده بود که فقط در هیأت اجتماعی می‌توان هم انسان و هم آزاد بود، و آزادی معنوی و فکری را در کنار مردمی که، سردرگریبان، زندگی خود را چسبیده‌اند جست‌وجو می‌کرد.
در بسیاری از نوشته‌های او شور و قهر و غلیان و شعر خیره کننده است، و هم چنین شوقی مهارناپذیر برای بیان احساسات قوی، برای زندگی به صورت یک کش مکش سخت، و برای درهم ریختن هرآن چه مستقر است. اواختیار قلم را، به تعبیر خودش، «به دست جسارت صراحت» می‌داد. نفرت از امتیاز و انحصار، نفرت از سانسور و بلاهت و فقر و نابرابری، در بسیاری موارد، باعث می‌شد که کلمات او رنگ عصبیت و خشونت بگیرد. از انتزاعات میان‌تهی، از کلمات مجرد و نیاز واقعی، گریزان بود و عقیده داشت که باید در هر عبادتی معنای منجزی درج شده باشد. درمقالاتش این احساس، غالباً، مشهود است که او حریف را روبه‌روی خود می‌بیند، با او به عتاب و خطاب می‌پردازد، و شرار خشم در جرقه‌های کلماتش منعکس است. او بحث را عینی می‌کند، مثال و نمونه و مصداق می‌آورد، به موارد تاریخی و مشابهات، در گوشه و کنار کشورهای دیگر، اشاره می‌کند. کلمات او آتش شور و خلجان ذهن خوانندگانش را برمی‌انگیزد.شاید او تحلیل‌گر و محقق بسیار عمیقی نبود، اما منتقد هوشیار و شورانگیزی بود که دامنهٔ مطالعات و معلوماتش متنوع بود. در داستان‌نویسی و رمان‌نویسی، اگرچه دوسه داستان کوتاه موثر و ماندگار دارد، بیش‌تر متفنن بود. در معروف‌ترین کتابش، غرب‌زدگی، به جای دنبال کردن نظریات اجتماعی یا سیاسی مدون و منسجم باید در پی نوعی جهان‌بینی و طبع خاص بود که در فصل‌های کتاب به صورت پراکنده نمودار است.
آن‌جا که او«غرب زدگی» را به مفاهیم سیاسی پیوند می‌زند و مثلاً می‌گوید که غرب «با کمک‌های نظامی و مالی [می‌خواهد] دولت‌های نظامی و مقتدر را در تمام نقاط دنیا، که صاحب مواد خامند، بنشاند» از حقیقت ملموسی سخن می‌گوید؛ به‌ویژه این که به صراحت توضیح می‌دهد که منظورش از «دولت‌های دست نشانده چیست». او، صراحتاً، به ساختار قدرت سیاسی در ایران اشاره می‌کند آن‌جا که می‌گوید «دولت دست نشانده به اعتبار رأی مردم محل که سرکار نیامده. تا اگر خطا کرد کنارش بگذارند.
به اعتبار کمک‌های مالی و نظامی غرب سرکار آمده»، و جالب است که این جملات را به عنوان مدعو در سمیناری در دانشگاه هاروارد ـ تابستان ۱۳۴۴ ـ نیز تکرار می‌کند. او هم چنین اضافه می‌کند که «نتیجهٔ دیگر کار این حکومت‌ها خفقان است و سکوت اجباری یا اختیاری روشن‌فکران. و در نتیجه عقب افتادن تحول فکری یک جامعه».
براهینی که او در دفاع از عقاید خود ارائه می کند و اوصاف او از جامعهٔ «غرب‌زده» و اختناق‌زده به زبانی بیان شده‌اند که نه در سبک و لحن و نه در مضمون با بلاعت نویسندگان سیاسی و فرهنگی زمان او چندان وجه اشتراکی ندارند. او در ارایهٔ نظرات خود نه فقط جسور و اصیل بلکه در مواردی پیش‌بینی کنندهٔ اوضاع زمانه نیز هست.
در حقیقت او تلاش و تقلایی را که در سرزمین ایران درحال گستردن بود بیش از هر روشن‌فکر دیگری حس می‌کرد و در آن به مطالعه و کنکاش می‌پرداخت، و در شگفت بود از این که روشن‌فکرجماعت ـ و حتا اهل سیاست ـ در پاره‌ای از ماجراهای اجتماعی و سیاسی «دماغ خود را بالا می‌گیرد و دامن خود را جمع می‌کند». اعتقاد مصرانهٔ او به این که روشن‌فکران باید هویت قومی و ملی خود را درهرحرکت عمومی و اجتماعی درآمیزند بسیار عمیق بود، و گاه به نظر می‌رسید که در آن‌ها تعصب نیز می‌ورزد.
همین اصرار بر هویت قومی و ملی بود که باعث می‌شد عده‌ای اندیشه‌های او را نوعی بازگشت به گذشته تعبیر کنند، او را متعصب و «کهنه پرست» بدانند؛ اگرچه، تا زمانی که زنده بود، به ندرت مخالفانش، به طور جدی، با او در می‌افتادند.
اهمیت عمدهٔ آل احمد، از لحاظ تاریخی، در این است که اندیشه‌هایی را به حرکت درآورد که نه فقط معاشران او را تحت تاثیر قرار داد بلکه مخاطبان عام او و یک نسل از روشن‌فکران جوان را نیز فرا گرفت. دست کم در طول ده سال، از نیمهٔ دوم دههٔ سی تا اواخر دههٔ چهل، آل احمد مؤثرترین و برجسته‌ترین و، از نظر دستگاه حکومتی، خطرناک‌ترین نویسندهٔ بعد از کودتا است. نقش او در مقایسه با هدایت، به عنوان والاترین و پرشورترین صدای نسل روشن‌فکران در دههٔ پیش از او، به ویژه از حیث سیاسی و نفوذ در نویسندگان و روشن‌فکران جوان، بسیار گسترده‌تر است.
تأثیر کم‌نظیر اندیشه‌های آل احمد را در نویسندگان و روشن‌فکران و مخاطبانش، وحتا آن‌ها که تأثیرپذیری از او را منکر می‌شدند و به سختی رد می‌کردند، هیچ کس نمی‌تواند انکار کند. تا زمانی که زنده بود حتا مخالفانش نتوانستند او را به جا نیاورند. او توانست احساس اتحاد ادبی و معنوی نیرومندی در میان نویسندگان و شاعران جوان پدید آورد، و نفوذ فکری او در دوستانش به شکل گیری «کانون نویسندگان ایران» منجر شد؛ کانونی که همهٔ اهل قلم را، قطع نظر از مرام و مشرب سیاسی آن‌ها، دربرمی‌گرفت. درواپسین سال‌های حیاتش به آرمان جوان‌های شورنده تبدیل شده بود؛ زیرا یگانه کسی بود که، درطول بیش از یک دهه، این زبان و جربزه را داشت که آن‌چه را دیگران احساس می‌کردند و نمی‌خواستند یا نمی‌توانستند به زبان بیاورند به صدای رسا اعلام کند.
همان‌گونه که اشاره کردیم استعداد ادبی او نسبت به حوزه‌های فکری و فرهنگی دیگری که به آن‌ها می‌پرداخت محدود بود، اما شخصیت فردی گیرا و سحرکنندهٔ او، به ویژه درنطق و سخن‌وری که کم‌تر مجال آن را پیدا می‌کرد، و فقط در مقاله‌هایش و گاه در «تک‌نگاری»هایش فرصت بروز آن را می‌یافت، مانندی نداشت. در زیر ظاهر خشن و بی ملاحظه‌اش، که گاه عده‌ای را مرعوب می‌کرد یا می‌رنجاند، با همه صمیمت کامل برقرار می‌کرد و اندیشه‌هایش را، به منظور هم‌دلی و هم‌راهی، با اطرافیانش در میان می‌گذاشت؛ اگرچه در بسیاری موارد قصدش آزمودن آدم‌ها و محک زدن استعداد وقدرت معنوی آن‌ها بود.
درطول دو دههٔ بعد از کودتا سانسور و اختناق شدید اندیشه‌های نویسندگان و افکار روشن‌فکران را پیچیده و گاه تندتر می‌کرد، و مهم‌ترین نتیجه ـ یا عارضهٔ ـ آن این بود که اندیشه‌های اجتماعی و سیاسی را به قلمرو ادبیات می‌راند و فضای آن را سنگین می‌کرد. البته این پدیده مختص جامعهٔ ایران نبود، و پیش‌تر ـ در سدهٔ گذشته ـ در آلمان و روسیه نیز عمل کرده بود.
به عبارت دیگر سانسور دولتی بیان آزاد و اندیشه‌های سیاسی و اجتماعی را دشوار می‌ساخت، و ادبیات تنها قلمرو، یا وسیله‌ای، بود که این گونه اندیشه‌ها را، ولو پیچیده و تاریک و با بیانی کنایی و استعاری، می‌توانست بیان کند. آل احمد با قلم شوریده و لجام گسیختهٔ خود تواناترین مرد این میدان بود.
او زبان شعر و داستان، و به طور کلی زبان هنر، را «زبان صمیمیت» می‌دانست. براین عقیده بود که ادبیات یک ملت درست‌ترین تاریخ آن ملت است. «ما می‌خواهیم با هر آدمی در درون خودش، درتنهایی خودش، طرف بشویم».
او ابهام و لفاظی و زبان‌بازی و طفره رفتن در زدن حرف صریح را بی‌صداقتی ونشانهٔ کوتاه‌بینی و اخلاق مشکوک می‌دانست و آن را تمسخر و رسوا می‌کرد. به هرگونه خشکی و فاضل‌مآبی و عرفان‌مشربی و جا خوش کردن در انجمن‌ها و حوزه‌های آموزش دانشگاهی و تحقیقات دولتی می‌توپید و زندگی را در کام عافیت‌جویانی که در زیر سایهٔ قدرت یا در برج عاج خود پناهگاهی می‌جستند تلخ می‌کرد. از نظر او «دکان‌داران قافیه‌بند ومدیحه‌سرا»، «نبش قبرکنندگان» و نویسنده‌های «نان به نرخ روز خور» و آن‌ها که خودشان را به «تیراژهای بزرگ» می‌فروشند و «دودوزه قلم می‌زنند» هیچ کدام در تاریخ ادبیات یک ملت، در معنایی که مورد نظر او بود، نقشی نخواهند داشت. او بسیار ناخرسند بود از این که می‌دید «هنوز در مملکت ما ادبیات یک شغل نیست. و بیش‌تر یک تفنن است، تفننی خیلی جدی‌تر از یک شغل»، و البته «بسیار پردردسر و شاید هم بدعاقبت».
به زعم او اگر در گذشته شاعر و نویسنده به دربار پناه می‌برد امروز، ضرورتاً، باید خطابش به مردم باشد، هرچند هنوز «بارعام مردم به روی صاحب قلم باز نشده است»، و هنوز پناهگاه امن مردم در خود را به روی ادبیات معاصر نگشوده است. چرا؟ به چه علت هنوز ادبیات معاصر ما به «رسمیت» شناخته نشده است؟ او علت اصلی را در فقدان همان «زبان صمیمیت» می‌داند، یا در بی‌توجهی صاحبان قلم به «سبک». منظور او از سبک توجه به «اصالت در کلام، به پاکیزگی تعبیر، به جزالت زبانی که [نویسنده] به کار می‌برد، به ایجاز، و به طور کلی به فصاحت و بلاغت» است. او در توضیح این که چرا «اغلب شعرا مثل هم شعر می‌گویند و اغلب نویسندگان مثل هم می‌نویسند» به فقدان سبک و «امضای» شخصی نویسنده و شاعر اشاره می‌کند، و علت را هم در تأثیرپذیری از «رنگین‌نامه»ها و «ترجمه‌های فراوان» ناپیراسته می‌داند.
آل احمد در سال‌های واپسین حیاتش، به رغم این که خود را به هیچ اصل و قاعده‌ای ـ به تعبیر خودش «اصول عقاید» ـ پابند نمی‌دانست، هنوز مسایل را، علی‌الاطلاق، سیاسی می‌دید، آن هم معمولاً به دو صورت، یا به دوطریق، چنان که گویی راه سومی ـ آن‌گونه که مرادش ملکی در «نیروی سوم» می‌گفت ـ وجود ندارد. مثلاً دربارهٔ شاعران ـ صاحبان قلم ـ می‌گفت:«توی این ولایت و شرایط کار ـ آدم صاحب‌قلم را سر یک دوراهی می‌ذارن. سر یک دوراهی که یک راهش به نیماست و یک راهش به خانلری.یکیش به فضاحت رفاه زندگی و ته چاه ویل قدرته، و یکیش ته چاه انزوای سکوت. من نمی‌خواهم هیچ کدام از این دوتا باشم».
آن‌چه مهم است این است که او نمی‌خواهد به یکی از آن دوراهی که پیش پای صاحبان قلم گذاشته شده بود تن بدهد، و بالاخره راه سوم را بر می‌گزیند؛ راه سومی که به زودی هواخواهان پرشوری نیز پیدا می کند. طبعاً شورندگی و خلق و خوی خروشان او با «انزوای سکوت» سازگار نبود. در یک گفت‌وگوی دراز، که یک روز قبل از سفرش به حج انجام داده است، می‌گوید:«من دیگه دنیا رو نمی‌خواهم عوض کنم. دنیا رو سیاست‌مدارها به اندازهٔ کافی عوض می‌کنند. من با آدم تک سر و کار دارم، نه با گروه آدم‌ها». این کلام از زبان آل احمد، شاید، قدری بدبینانه به نظر برسد، به ویژه که او علت حضور خود را در حزب توده و پس از آن در ماجرای انشعاب اعتقاد به نوعی «ایده‌آلیسم» می‌داند. در ادامهٔ همان گفت‌وگو می‌گوید:«اگه سرکار [نویسنده] بی‌طرف باشین و بیگانه باشین و اون طرف [خواننده] که چیز رو می‌خونه احساس گرفتاری خاصی در سر کار نکنه بهتره».
در واقع این «بی طرفی» یا «بیگانگی»، که آل احمد از آن سخن می‌گوید، از یک‌ طرف به معنای «آزاد» گذاشتن خواننده و دوری جستن نویسنده از «نصایح اخلاقی و هنری» است، و از طرف دیگر بیان‌کنندهٔ این حقیقت که «اولین مشکل روشن‌فکران در مملکت ما این است که با ملاک‌های دیگر و برای محیط‌های دیگر تربیت شده‌اند»؛ بنابراین راه درست این است که نویسنده نسبت به اثرش «بی‌طرف» باشد و خواننده نیز این «بی‌طرفی» را احساس کند. در عین حال معنای کلام آل احمد این نیز هست که هیچ یک از مسایل واقعی انسان راه حل ساده و نهایی ندارند، و جواب‌های سرراست و قطعی فقط می‌توانند تردید و ریشخند در پی داشته باشند. از آن‌جا که آل احمد فرق فارقی میان واقعیت وهنر و ادبیات قایل نبود «مسایل واقعی انسان» نیز از نظر او، کمابیش، همان مسایل ادبی بود.در سال‌های آخر عمر می‌کوشید به زندگی نهفتههٔ درونی خود ابعاد ژرف‌تری ببخشید، و خصوصی‌ترین و پنهانی‌ترین احساس‌ها و مناسبات فردی خود را، بی هیچ ملاحظه‌ای، فاش کند، واین از طرف کسی که، مطلقاً، به چهرهٔ پرتحرک و اجتماعی و مردم‌آمیز نویسنده و روشن‌فکر توجه نشان می‌داد تا حد زیادی بعید و شگفت‌انگیز بود.
سنگی بر گوری، که محصول واپسین سال‌های حیات آل احمد است، و بیش از یک دهه پس از مرگش، در سال۱۳۶۰، منتشر شد شرح مفصل ومؤثری است از وقایع خصوصی و دردناک خود او، و شاید شگفت‌ترین نوشته‌ای است که یک نویسندهٔ حساس و «اخلاقی» از ماجراهای پنهانی خود برای مردم نقل می‌کند؛ گیرم کسانی بوده‌اند، و احتمالاً هنوز هستند، که چاپ آن را «مخدوش کردن چهرهٔ نجیب» نویسنده می‌دانند. پرسشی که آن کسان باید به آن پاسخ بدهند این است که آیا نوشتن سنگی بر گوری، توسط خود نویسنده، چهرهٔ او را مخدوش کرده است یا عده‌ای با نشر آن این خدشه را پدید آورده‌اند؟ جواب، البته، روشن است، و واقع‌بینی حکم می‌کند که در این‌جا به جای «خدشه» کلمهٔ «شفاف» را بگذاریم، که واژه‌ای رایج و دل‌پذیری هم هست.
به گمان من برآشفتن عده‌ای از خوانندگان پس از خواندن سنگی برگوری احتمالاً از این جهت نیست که آل احمد در آن کتاب خود را در برابر «نیستی» می‌بیند، و بلاعقب بودن را «مردن بالقوه» و«نقطهٔ ختام» خلقت می‌داند. فاش کردن این واقعیت که «دیگران جان خودشان را در فرزندان‌شان می‌کارند» و آل احمد، در مقام نویسنده، جان خودش را در «کلمات» درج می‌کند انگیزه، یا توجیهی، برای برآشفتگی نیست. گفتن این حقیقت که «تو زندگی می کنی که بنویسی. آن‌های دیگر بی‌هیچ قصدی فقط زندگی می‌کنند»، و نویسنده «قدرت عمل» خود را فقط «روی کاغذ» نشان می‌دهد ـ اگر چه قدری تفرعن، یا احساس امتیاز از نویسنده بودن، در آن به چشم می‌خورد ـ منطقاً نباید کسی را برآشوبد.
آن چه ممکن است برای عده‌ای، حتا برای نزدیک‌ترین فرد به آل احمد، ناخوشایند و احیاناً «آزار»دهنده باشد این تعبیر است که «هر نویسنده‌ای به مرور زمان تغییر و تحول می‌یابد، چنان که حتا عشق و وفا هم ممکن است در او پایدار نباشد». این، البته، کلام خود آل احمد نیست، اما گونه‌ای تعبیر از سنگی بر گوری است، که آل احمد، صراحتاً، متعرض آن نشده است. آن چه این تعبیر، و احتمالاً آن آشفتگی، را پدید آورده است فاش کردن «اسرار»ی است که با دسته‌ای از عقاید سیاسی و مفاهیم اخلاقی مربوط به آن، که از قضا آل احمد را مبشر و مدافع سرسخت آن می‌شناسند، جور در نمی‌آید، وحتا با آن در تضاد است.
اما آن چه، معمولاً، دربارهٔ این «اسرار مگو» گفته نمی‌شود این است که نویسنده، نخستین بار، با قلم خودش، «به دست جسارت صراحت»، آن را درسنگی بر گوری فاش کرده است. آل احمد نخستین نویسندهٔ معاصری است که نشان داد در نویسنده «اجبار اعتراف» هست، بی آن که کسی او را تحت فشار گذاشته باشد؛ و به گمان من او با همین سنگی بر گوری به اندازهٔ سه نسل از نویسندگان ما اعتراف کرده است. اما اعتراف در این‌جا برای خود اعتراف، برای نفس اعتراف، نیست؛ زیرا نویسنده با «قدرت عمل» خود، با نوشتن، می‌کوشد «مطلب را دست کم برای خود»ش حل کند، و سپس آن را در معرض قضاوت دیگران بگذارد.
من هستهٔ سنگی بر گوری را در خود این کتاب نمی‌بینم، چون معتقدم که آل احمد پیش‌تر از آن، در داستان کوتاه پرورده و تقریباً گم‌نامی به نام گناه، متعرض این مایه شده است. در داستان گناه، که شرح وسوسهٔ پاک‌دلانهٔ دخترک نورسیده‌ای است، راوی ـ یعنی همان دخترک ـ آرمیدن روی رخت‌خواب پدر را شرم‌آور و معصیت‌آلود می‌داند. راوی، که زن چهل ساله‌ای است، شبی از گذشته‌های دور را به خاطر می‌آورد که به صرافت می‌افتد، دور از چشم دیگران، برود روی رخت‌خواب پدر، که خودش روی پشت بام پهن کرده است، دراز بکشد.
او به یاد می‌آورد تا مدت‌ها حتا جرأت آن‌را نداشته است که آرزو کند روی آن رخت‌خواب بخوابد، تا این که سفیدی مثل برفِ ملافهٔ رخت‌خواب، در تاریکی سرشب، در نور قرص کامل ماه، این خیال را به سر او می‌اندازد. پدر راوی یک روحانی است، و آن شب در خانهٔ آن‌ها مجلس روضه برپا است. آن‌چه راوی از حریم بستهٔ خانهٔ پدر نقل می‌کند، و توصیف مجلس روضه، آن هم دزدکی و از لب بام، فضای روانی و اخلاقی حاکم بر داستان را شکل می‌دهد، و خوانندگانی که مختصر آشنایی با زندگی آل احمد دارند می‌دانند که این یک داستان «اتوبیوگرافیک» است، و از حیث «صحنه» («ستینگ») و «فضا» («اتمسفر») در امتداد داستان‌های خواهرم و عنکبوت، جشن فرخنده و گل‌دسته‌ها و فلک قرار دارد.
خواننده‌ای که داستان گناه را می‌خواند به آسانی می‌تواند تصور کند که آل احمد از چه‌نوع آدمی سخن می‌گوید. راوی داستان یک دختر یا زن نمونه‌وار است که نمی‌تواند خود را از میراثی که خانواده‌اش در وجدان او سپرده است خلاص کند، و در تلاش خود برای وانهادن این میراث دچار عذاب وجدان می‌شود. در این داستان ما در واقع با نوعی «حساسیت» روبه‌رو هستیم. اگر نویسنده بر این حساسیت با آن «پیش‌زمینه»، فضای روانی و اخلاقی آن خانوادهٔ بسته و سنتی، تأکید نمی‌ورزید چه بسا خواننده داستان را ـ عمل دختر و وسوسهٔ او را ـ بی‌هوده و بی‌معنی تلقی می‌کرد؛ زیرا تعمیم دادن عمل او به هر دختری ناممکن است.
راوی سعی می‌کند آن‌گونه که اقتضای داستان است مطالبی دربارهٔ خودش به ما بگوید: کجا، در چه خانه‌ای، زندگی می‌کند؟ چه آرزویی دارد؟ ( او دوست دارد از لبهٔ پشت بام، بی‌آن‌که دیده شود، مردهایی را که به مجلس روضه می‌آیند تماشا کند. دلش می‌خواهد، مانند مردها، نمازش را به صدای بلند بخواند؛ و سرانجام، چنان که اشاره کردیم، روی رخت‌خواب پدرش دراز می‌کشد و خوابش می‌برد، و وقتی که چشم باز می‌کند پدرش را کنار خودش می‌بیند که دارد چپق می‌کشد و انگار که مرتکب «گناه کبیره» شده باشد آرزو می‌کند که مانند دود چپق پدرش به آسمان برود و نیست بشود.) این جزییات، هرچند سرسری به نظر می‌رسند، پاره‌ای از ارزش‌ها و قراردادهای خانه و محیطی را که راوی در آن زندگی می‌کند به دست می‌دهند.
احساسات راوی، از پس حجاب، در تلاطم و تردید و تشویش، نشان داده می‌شوند، و ما آن‌ها را به صورت جزیی از زندگی او می‌پذیریم. «گناهِ» راوی او را در موقعیتی «برتر» و چه بسا «پاک‌تر» و «شریف‌تر» از موقعی قرار می دهد که او هنوز «بی‌گناهی» خود را حفظ کرده است.
در حقیقت احساس گناه راوی فقط در محک خوردن با واقعیت از بین می‌رود. اگر راوی، در کمال معصومیت، وسوسهٔ خود را نادیده می‌گرفت، یا در برابر آن مقاومت می‌کرد، فقط می‌توانست آن را پس بزند، بی آن که توانسته باشد آن را ناپدید کند؛ در آن صورت، از نظر ذهنی و اخلاقی، او باز خود را گناه کار می‌دانست، چون آن وسوسه او را رها نمی‌کرد، در ناخوداگاه، یا ضمیر ناهوشیار، او باقی می‌ماند. در اصطلاح یونگی، آن وسوسه فقط در راوی به «خواب» می‌رفت، باز روزی در او سر برمی آورد و او را دچار «بحران» می‌کرد. بنابراین گناه داستانی است دربارهٔ «ضرورت» که در بسیاری از آثار آل احمد تکثیر شده است. من آل احمد را از اعقاب راوی داستان گناه، هم‌زاد او، و در واقع خود او، می‌دانم.
«گناه» راوی ـ اگر واقعاً راوی گناهی مرتکب شده باشد ـ به صورت ژرف‌ترو بحرانی‌تر، در سنگی بر گوری تکرار می‌شود. آل احمد به «گناه» خود اعتراف می‌کند، و معصومیت او در تنهایی و آسیب‌پذیری و عقوبتی است که با اعتراف به گناه خود به جان می‌خرد. او عقوبت اعتراف را بر بحران کتمان کردن ترجیح می‌دهد؛ زیرا رسالت نویسنده را دریدن پردهٔ خفقان و سکوت و حجاب می‌داند. او راه حل‌های خود را با استعانت از حرفهٔ نویسندگی، با نوشتن، برمی‌گزیند. درواقع نوشتن برای او یک «ضرورت»، یک «اجبار» و نوعی «تزکیهٔ نفس» است. باز گفتن و وانویس کردن یک تجربه باعث می‌شود که نویسنده با آن تجربه یک فاصلهٔ زیبایی شناختی برقرار کند؛ به گونه‌ای که انگار تجربهٔ هر خواننده‌ای است که آن را می‌خواند. در واقع نوشتن به منزلهٔ واسازی تجربه‌ای است که در لحظهٔ نوشتن کیفیت دیگری پیدا می‌کند. تجربهٔ دیگر در محدودهٔ خودسری نویسنده (راوی یا صاحب تجربه) محبوس نمی‌ماند.
اما آل احمد، چنان‌که گناه و سنگی بر گوری و بسیاری دیگر از آثار او نشان می‌دهند، هرکجا که در معرض وسوسه‌ای قرار گرفته است ـ چه به آن تن داده باشد و چه در برابر آن مقاومت کرده باشد ـ آن را نوشته است. او، خواه در مقام راوی گناه و خواه درمقام نویسندهٔ سنگی بر گوری، می‌داند که انسان تجربه یا «شایستگی» لازم را به دست نمی‌آورد، مگر آن‌که بار مسوولیت تشخیص و سبک سنگین کردن «نیک» و«بد» را با تجربه کردن از دوش خود بدارد. احساسات پنهان و سرکوب‌شدهٔ ما، هر چه قدر هم که زندگی زاهدانه و پرهیزکارانه‌ای داشته باشیم، جزیی از زندگی ما است.
کسانی که بدون تجربه ـ بدون «رسوایی» و بدون «تحسین» ـ زیسته‌اند، به تعبیر دانته، «هیچ گاه زنده نبوده‌اند»؛ چنان‌که گویی اصلاً متولد نشده و پا به هستی نگذاشته‌اند. از نظر آل احمد حتا «بداخلاقی» نویسنده یا شاعر خود «نوعی اخلاق جدید» است؛ زیرا نویسنده و شاعر، ذاتا، در جست‌وجوی «تعالی» است و در جست‌وجوی «فردا»، و سراپا پرسش و کوشش و پژوهش. من، شخصاً، آن آثاری از آل احمد را می پسندم که، چه در مقام راوی و چه در مقام نویسنده، همهٔ آن چه را که در اختیار خواننده قرار می‌دهد خود تمام و کمال نمی‌داند، با پرسش آغاز می‌کند و به پرسش ختم می‌کند؛ در واقع تمام نمی‌کند، رها می‌کند.
محمد بهارلو
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه