جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مار از پونه بدش می آمد جلوی لانه اش سبز می شد !


مار از پونه بدش می آمد جلوی لانه اش سبز می شد !
یکی بود و یکی نبود . مار مغروری بود که خیلی از بوی پونه بدش می آمد . یک روز که از خواب بیدار شد ، دید که درست کنار خانه اش یک پونه روییده است ، فوراً آن را کند و بیرون انداخت . فردای اون روز وقتی از خواب بیدار شد بوی پونه را حس کرد ، به سرعت از خانه خارج شد و با کمال تعجب دید که جای آن یک پونه دو تا در آمده ، این بار عصبانیت بیشتر پونه ها را کنده و به یک طرف پرتاب کرد و بادُمش محکم چند ضربه روی آن زد !
چند روز دیگر یک روز که از خواب بیدار شد با تعجب دید که کلی پونه در اطراف خانه اش رشد کرده و چاره ای ندید جز این که به خانه ی دیگری برود ! ولی به خانه ی جدیدش هم که رفته بود همین جریان برقرار بود ! به همین دلیل است که هر وقت کسی دوست نداشته باشد کسی را ببیند با دیدن بی موقع او می گوید : " مار از پونه بدش می آمد ... "
منبع : نونهال