جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


شهید آوینی به روایت دیگران


شهید آوینی به روایت دیگران
▪ (محمد نوری زاد (کارگردان و نویسنده))
از محمد نوری زاد که از کارگردانان و نویسندگان متعهد و از همسنگران شهید آوینی می باشد خواستیم تا چند خطی از آقا مرتضی برایمان بنویسد و او چنین نگاشت :
به نام خدای خوب و خواستنی
سخن از آوینی گفتن ، شاید از این روی که توصیف یک گل ، یا غروب ، یا لبخند ، و یا معصومیت یک طفل ، بهر حال در محدودۀ توصیف متوقف است و بس، کمی دشوار باشد. چرا که آوینی را، به دلیل کثرت استعمال نامش، و غربت قدمها و باورهایش، خواه ناخواه به ورطۀ قدیسین ظریف المنظر در انداخته ایم، اگر اینهمه سخن و مرام او، اینگونه بی مشتری نمی نمود و ضجه های تنهایی او، اینگونه بی مخاطب نمی ماند.
هرگز غرضم سرودن ترجیع بند یاُس نیست! یا : در بن بست خاطرات، راه گریزی جستن! بله، غرضم دامن گشودن برای شرافتی است که آرمانها را در پس کوچه های آشنای فرهنگ نشانمان می داد و هرگز برای این فرهنگ حتی، جایگاهی فراتر از واقعیت نمی پرداخت.
واقعیتی که دیروز بر بلندای قاف هستی می خرامید، و امروز به هزار خنجر خود ما، زخمی شقاوت است. آوینی هر که بود، و هر چه گفت و نوشت و پدید آورد، اراده ای جز غبار روبی از چهرهُ حق نداش .حقی که سلسلهُ انبیاء، آن را در خانهُ کوچک علی و فاطمه می جستند و تبلیغش می کردند و آوینی، نور آن را در جمال و راه خمینی باور کرده بود و در قدمهای بسیجی آشکار کرده بود و با انگشت اشارۀ خامنه ای بدان سو می نگریست.
● کارگردانان سینمایی
▪ (بهروز افخمی (کارگردان سینما) )
اولین دیداررابه یاد نمی آورم.یادم هست که اولین فیلم او را برایش تدوین کردم .نامش (خان گزیده ها) بود و خیلی زود شروع کردم به این که دوستش داشته باشم. یادم هست که روی نیمکت راه روی بخش تدوین فیلم برایم شعر می خواند و شعرش قشنگ بود و حتی قسمتی از آن را به یاد دارم :(باغ خنجر، خنجر، خنجر)یا(باغ دشنه، دشنه، دشنه...).اما به یاد نمی آورم که چند روز بعد وقتی خواستم شعرش را یادداشت کنم و داشته باشم چه بهانه ای آورد. بعدها به من گفت تمام اشعار و قصه های پیش از انقلابش را سوزانده است اما من امیدوار بودم آن شعر را بعد از انقلاب سروده باشد ونسوزانده باشد. ودر تمام این پانزده سال (که مثل ده پانزده روز گذشت) همیشه فکر می کردم در یک فرصت مناسب از او خواهم خواست که شعرش را دوباره بخواند تا یادداشت کنم حالا که ناگهان خیلی دیر شده بدون هیچ دلیلی احساس می کنم که تنها شنونده ی آن شعر من بوده ام و از روی بی لیاقتی فراموشش کرده ام.
...وداع شاهانه سید مرتضی با زمین و زمان برای آنها که سنگ‌دل نشده‌اند و بر گوش و چشم خویش پرده ندارند، حرف آخر بود و اتمام حجت، اما حتی پیش از این نیز، آشنایان می‌دیدند که سید اصلا سید است، چیزی از مستی و بی‌خودی در خمیره‌ی وجودش بود و برقی از حسرت و گم‌گشتگی در نگاهش می‌درخشید.(مثل آن پلنگ خواب‌گرد که افسون شده بر فراز پرتگاهی در جنگل دور دست، به چشم‌انداز افسانه‌ای ماه مه‌آلود چشم دوخته بود و در هوس یک خیز می‌سوزد).
فروتنیش مثل فروتنی برج عاج‌نشینان عالم ملکوت بود، که برج عاج نشینی برازنده‌ی آنهاست. معصومیتش معصومیت زهاد و رهبانان نبود، معصومیت آن رند نظربازی بود که معشوقی در ناکجاآباد دارد. اهل قمار هم بود، اما فقط بر سر جان و به قصد باختن قمار می‌کرد. نه به هوای پیروزی، طبیعتش اشرافیتی داشت و تفاوت ذاتی فرزندان آدم را ناخواسته به رخ می‌کشید، همین بود که نور چشم دوستان حسرت به دل و خار چشم دشمنان بدگهرش می‌ساخت. خر مهره‌هایی که خودشان رابه قیمت لعل فروخته‌اند و تکیه بر جای بزرگان زده‌اند، به نحوی بیمارگونه و هذیانی، از او می‌ترسیدند، ورودش را منع می‌کردند، صدای غربت‌زده‌اش را قدغن می‌کردند و اگر خداوند شاخشان داده بود، ‌اصلاً وجودش را ممنوع کرده بودند. سید مرتضی فرزند جنگ بود و شکارچی شیر، نه اهل جدال با کلاغ‌ها و کرکس‌ها و کفتارها، فهمیده بود که به مقصد نزدیک شده است، و می‌دانست که در اواخر راه، جادوگران و خون‌آشامان و اشباح و اعوان شیطان، آشکارا و سراسیمه از این سو و آن سو پیش می آیند تا هر طور که بتوانند ره‌‌زنی کنند، این بود که سربلند نمی‌کرد و تمام هوش و حواسش را به پایش داده بود، آرام و پاورچین گام برمی‌داشت و قدم در جای پای راه‌نما می‌گذاشت، این میدان شوخی ندارد و حتی یک قدم لغزش را بر نمی‌تابد.....
از خدا چیزی می‌خواست که آسان نمی بخشد و به هر سخت‌کوش ریاضت‌کشی هم نمی‌دهد. «بهشت را به بها دهند و به بهانه ندهند». اما سید ما فاش می‌گفت که بهشت نمی‌خواهد، بهشت ارزانی عقل‌اندیشان، اما، در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمی‌شود، آن‌ها که او را شناختند دیدند که با چه ذوق و شوقی برای پرداختن آن بهای سرخ، با مرگ دست به گریبان می‌شد و مرگ، پیراهن چاک و پریشان از چنگ او می‌گریخت، بسیاری کسان در طول ‌سال‌های آن جنگ مقدس، هرچند گاه که سید را می‌دیدند بی‌اختیار حیرت می‌کردند و از خود می‌پرسیدند:«چه‌طور هنوز زنده است؟».
سید مرتضی فرزند جنگ بود وشکارچی شیر نه اهل جدال با کلاغ ها و کرکس ها و کفتارها این بود که به زوزه ی آن ها بزرگوارانه می خندید و به راه خود می رفت.
فهمیده بود که به مقصد نزدیک شده است و می دانست که در اواخر راه جادوگران و خون آشامان و اشباح اعوان شیطان آشکارا و سراسیمه از این سو و آن سو پیش می آیند تا هر طور که بتوانند رهزنی کنند . این بود که سر بلند نمی کرد و تمام هوش و حواسش را به پایش داده بود آرام و پاورچین گام بر می داشت و قدم در جای پای راه نما می گذاشت این میدان شوخی ندارد و حتی یک قدم لغزش را بر نمی تابد.
این مهم نیست که من اولین دیدارم را با سید مرتضی به یاد نمی آورم او را پیش از تولدم می شناختم و نورش از ازل تاریکی وجودم را گرما بخشیده است . شه سواری مثل او که حقیقتا حاصل نور پدران بزرگوار خویش است همیشه با ما بوده است و هیچ وقت تنهایمان نمی گذارد (هر عیب که هست از مسلمانی ماست )اگر لیاقت داشته باشیم باز هم صدای آسمانی و مهربانش را می شنویم و خودش را (در خواب یا بیداری )می بینیم. برایمان شعر هایی می خواند که فراموش کرده ایم و افسانه هایی می گوید که هیچ وقت نشنیده ایم.باید یادمان باشد که وقتی دوباره دیدمش فریب نخوریم و غره نشویم .آن چه می گوید گرچه زیبا و شنیدنی است اما مهم نیست. مهم آن است که هر وقت خدا حافظی کرد و به راه افتاد تردید نکنیم به خودمان و عادت های زمینیمان نچسبیم و بی درنگ به دنبالش برویم و پا جای پایش بگذاریم...
زمین و تمام افلاک خلق شده اند تا امثال سید مرتضی آوینی به عالم وجود بیایند و بدرخشند و ببالند و در راهی گام بردارند که به اجداد مطهرشان می پیوندد...
امام‌زاده
▪ (رضا امیرخانی (نویسنده))
همان‌که مادرِ دوران چو او نزاده، تویی
خدا اگر به کسی تابِ عشق داده، تویی
خلیفه روی زمین او اگر نهاده، تویی
بهل که ساده بگویم، امام‌زاده تویی
به تکه تکه‌ی نعشت دخیل باید بست
دخیل بر کرمِ جبرئیل باید بست
وگرنه نعشِ تو را سوی آسمان که برد؟
که این امانتِ تابوت از علی بخرد؟
امانتی خدا را امین او برده است
علی نرفت، فرشته بدان زمین خورده است
□□□
تو کیستی که برایت علی غریبی خواند؟
تو کیستی که فقط از تو دل‌فریبی ماند؟
نمی‌توان که تو را با شهید تخمین زد
درست دستِ قضا بود، قرعه بر مین زد
دعای صحت و حرز سلامتی مینی است
که زیرِ پای چپِ مرتضای آوینی است
□□□
به زیرِ لب تو چه خواندی که آسمان خم شد
و از میان زمین مردِ واپسین کم شد
به زیرِ لب تو چه خواندی که ره نشان دادند
و تحفه نعشِ تو را دستِ آسمان دادند
به زیرِ لبِ تو چه خواندی که قفلِ بسته شکست
و بغضِ مانده‌ی مردانِ دل‌شکسته شکست
به زیرِ لب تو چه خواندی؟ بگو، بلند بگو
ز کاروان عقب‌افتاده‌گان کم‌اند، بگو
□□□
جنوب جای عجیبی است، آسمانش نیز
بهشت شاهدِ ما و فرشته‌گانش نیز
بهل که در بگشایند او جنوبی بود
کلون کنند و بگویند روزِ خوبی بود...
حمیدرضا قائدامینی