یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


جایی‌ که‌ عشق‌ نیست‌


جایی‌ که‌ عشق‌ نیست‌
- مهوش‌ كمكم‌ كن‌، می‌خواهم‌... دست‌ به‌ كار- خطرناكی‌ بزنم‌...
- تو همیشه‌ كارهای‌ خطرناك‌ می‌كنی‌ مهشیدجون‌...این‌ دفعه‌ چه‌ خیالی‌ داری‌؟
- دارم‌ كاملا جدی‌ باهات‌ حرف‌ می‌زنم‌... من‌و محمد به‌ آخر خط زندگیمون‌ رسیدیم‌.نمی‌خوام‌ یه‌ عمر غصه‌ اینو بخورم‌ كه‌ زودترخودمو خلاص‌ نكردم‌... هر دومون‌ با این‌ قضیه‌كاملا موافقیم‌... یعنی‌ راستش‌... اولش‌ اون‌مخالفت‌ می‌كرد ولی‌ حالا دیگه‌ حرفی‌ نداره‌...فقط تو باید كمكم‌ كنی‌... یه‌ بار واسه‌ خواهرت‌می‌خوام‌ چشمت‌ رو ببندی‌ و كاری‌ كه‌ درسته‌،انجام‌ بدی‌...
- من‌ كه‌ سر از حرفات‌ در نمی‌یارم‌... منظورت‌چیه‌ مهشید...
- منو و محمد به‌ درد هم‌ نمی‌خوریم‌; یعنی‌اصلا از اولم‌ واسه‌ هم‌ ساخته‌ نشده‌ بودیم‌. اگر چه‌دیر فهمیدیم‌ ولی‌ بهتر از اصلا نفهمیدن‌ و ادامه‌گول‌ خوردن‌ و گول‌ زدن‌ همدیگه‌ است‌. می‌مونه‌این‌ بچه‌ كه‌ حالا پاش‌ اومده‌ وسط... دلم‌نمی‌خواد این‌ طفل‌ معصوم‌ تقاص‌ ندونم‌ كاری‌ مارو پس‌ بده‌... می‌خوام‌ تا قبل‌ از این‌ كه‌ دیر بشه‌...
بچه‌ رو بندازم‌... می‌خوام‌...
- صبر كن‌، صبركن‌ ... چی‌ گفتی‌... و لابد از من‌انتظار داری‌ این‌ كار رو واست‌ بكنم‌...
تو و محمد مثل‌ اینكه‌ جدی‌ جدی‌ هر دو تاتون‌ خل‌ شدین‌... من‌ دكترم‌; من‌ كه‌ آدمكش‌نیستم‌... بهتره‌ تو هم‌ این‌ خیالات‌ مسخره‌ رو ازتوی‌ مغزت‌ بیرون‌ كنی‌... تا دیروز كه‌ عاشق‌ هم‌بودین‌... حرفتون‌ این‌ بود كه‌ اصلا واسه‌ همدیگه‌آفریده‌ شدین‌... حالا كه‌ تیرتون‌ به‌ سنگ‌ خورده‌،به‌ خودتون‌ اجازه‌ می‌دین‌ راجع‌ به‌ بودن‌ ونبودن‌ یه‌ موجود بی‌ گناه‌ كه‌ مسبب‌ وجودش‌ هم‌خودتون‌ هستین‌، به‌ همین‌ راحتی‌ تصمیم‌بگیرین‌... شماها خیال‌ می‌كنین‌ با این‌ كار و طلاق‌،هر دوتون‌ خلاص‌ می‌شین‌ می‌رین‌ پی‌ زندگیتون‌فكر تقاص‌ كارتون‌ نیستین‌... بهتره‌ مسئولیت‌كارتون‌ رو بیشتر از حالا بفهمین‌ و به‌ عهده‌ بگیرین‌.
- اگه‌ مثل‌ تو یه‌ عمر با زور و نفرت‌ با هم‌ زندگی‌كنیم‌ و فقط به‌ خاطر بچه‌مون‌ همدیگه‌ رو تحمل‌كنیم‌ ... زندگی‌ خوبی‌ كردیم‌ و عاقلانه‌ رفتاركردیم‌
- من‌ كار به‌ این‌ حرفا ندارم‌ اما یه‌ چیزی‌ رومی‌دونم‌... شاید منم‌ توی‌ انتخابم‌ اشتباه‌ كردم‌ یاخیال‌ كردم‌ بچه‌ مشكل‌ رو ممكنه‌ حل‌ كنه‌ و بیشترتوی‌ گرداب‌ فرو رفتم‌ اما حداقل‌ برای‌ خلاصی‌ ازاین‌ باتلاق‌ حاضر نشدم‌ بچه‌ام‌ رو قربانی‌كنم‌...راستش‌ اینكه‌ وضعم‌ امروز بهتر از ۱۰ یا ۱۵سال‌ پیشه‌...
- تو داری‌ خودتو گول‌ می‌زنی‌ خواهر من‌...این‌ حرفا رو به‌ كی‌ می‌گی‌، به‌ من‌ كه‌ هر چی‌ یادمه‌از همون‌ اول‌ تا حالا «خسرو» با تو مثل‌ حالا همین‌قدر سرد بوده‌؟ اتفاقا درست‌ برعكس‌ «مهشید»،اون‌ از اول‌ تا تونست‌ از هر طریقی‌ كه‌ شد سعی‌كرد با حرف‌ زور و تهمت‌ و ناسزا و حتی‌ كتك‌ غرورمنو خورد كنه‌... تمام‌ بهانه‌هاشم‌ این‌ بود كه‌ دوستم‌داره‌... ما این‌ كشمكش‌ها رو بعد از تولد «نیما» هم‌داشتیم‌. بعد از این‌ كه‌ نیما چهار ساله‌ شد و «نیلوفر»به‌ دنیا اومد، كم‌كم‌ سرش‌ به‌ «نیلوفر» گرم‌ و آرامترشد... بعدش‌، هر دو به‌ این‌ نتیجه‌ رسیدیم‌ كه‌ بهتره‌واسه‌ این‌ كه‌ فضای‌ خونه‌ برای‌ بچه‌ها قابل‌ تحمل‌باشه‌، دست‌ از سر همدیگه‌ برداریم‌... بعد از اون‌موقع‌، هر كس‌ راه‌ خودش‌ رو رفت‌... فكر می‌كنم‌اگه‌ از همون‌ اول‌ همون‌ وقتی‌ كه‌ سر نیما بارداربودم‌، هر دو به‌ یه‌ همچین‌ توافقی‌ رسیده‌ بودیم‌،وضع‌ خیلی‌ بهتر بود...
- عجب‌... و حالا واقعا به‌ نظرت‌ خوشبختی‌...از زندگیتو و از روزی‌ كه‌ گذروندی‌ راضی‌هستی‌...؟ فكر نمی‌كنی‌ در حق‌ خودت‌ جفاكردی‌...؟ تو فقط صبر كردی‌... گذشت‌ كردی‌ وحالا دیگه‌ اون‌ «مهوش‌» شاد و سر حال‌ و جوون‌روزهای‌ مدرسه‌ و دانشكده‌ نیستی‌...
- هر چی‌ كه‌ هستم‌، مطمئنم‌ كه‌ قاتل‌ نیستم‌. من‌سوگند خوردم‌ و وجدان‌ حرفه‌ای‌ام‌ به‌ من‌ اجازه‌نمی‌ده‌ كاری‌ كنم‌ كه‌ پیش‌ خودم‌ و هم‌ پیش‌خدای‌ خودم‌ گناهكار باشم‌. تو هم‌ بهتره‌ راه‌دیگه‌ای‌ واسه‌ حل‌ مشكلاتت‌ پیدا كنی‌. «مهشید»جون‌، هر چی‌ باشه‌ مطمئنم‌ وضع‌ روحی‌ و رفتاری‌«محمد» خیلی‌ بهتر از «خسرو» است‌. اینو كه‌نمی‌تونی‌ انكار كنی‌؟
حسی‌ گنگ‌ مرا به‌ رفتن‌ وا می‌داشت‌. ناگهان‌دلم‌ خواست‌ زیر بارش‌ برف‌ و در میان‌ سوزسرمای‌ زمستانی‌ و در آن‌ موقع‌ شب‌ به‌ راه‌ افتم‌.سوئیچ‌ را كه‌ چرخاندم‌، صدای‌ اذان‌ موذن‌ بر فرازمناره‌ مسجد قدیمی‌ محل‌مان‌ در فضا پیچید و من‌ناگاه‌ اشك‌ در چشمانم‌ حلقه‌ زد. ندایی‌ درونی‌ مرابه‌ سویی‌ و جایی‌ آشنا فرا می‌خواند. دلم‌ خواست‌تا شمیران‌ برانم‌ و خود را به‌ امامزاده‌ قاسم‌ برسانم‌.از همان‌ بچگی‌ مادر، من‌ و مهشید را اغلب‌ برای‌زیارت‌ و ادای‌ نذر و نیاز آنجا می‌برد... اغلب‌می‌رفتیم‌ امامزاده‌ صالح‌ و از آنجا ناهار را بر سربازارچه‌ می‌خوردیم‌ و راهی‌ زیارت‌ امامزاده‌قاسم‌ می‌شدیم‌. من‌ عاشق‌ آن‌ زیر بازارچه‌تجریش‌ بودم‌...حالا كه‌ خوب‌ فكرش‌ را می‌كنم‌،می‌بینم‌ مادر همیشه‌ برای‌ ادای‌ نذرهایی‌ به‌زیارت‌ می‌رفت‌ كه‌ برای‌ سلامتی‌ و موفقیت‌ پدر یامن‌ و «مهشید» دعا می‌كرد. او هیچوقت‌ از سردلتنگی‌ از ما یا اطرافیان‌ آنجا نمی‌رفت‌... چون‌زندگی‌ خوبی‌ داشتیم‌. پدری‌ مهربان‌ كه‌ خوب‌می‌دانست‌ حق‌شناسی‌ از همسر، اوج‌ تبلور عشق‌است‌. پدر همیشه‌ جلوی‌ روی‌ ما این‌ عشق‌ را ازمادر دریغ‌ نمی‌داشت‌ و مادر با متانت‌ و حجب‌ وحیای‌ خاصی‌ كه‌ توصیف‌ نشدنی‌ است‌، با لبخندی‌ملیح‌ و شیرین‌ و ادای‌ جملاتی‌ پر مهر و بزرگوارانه‌این‌ عشق‌ورزی‌ را قدر می‌دانست‌.
هیچ‌ وقت‌ ندیدم‌ آن‌ دو از یكدیگر خسته‌شوند. آنها مشتاقانه‌ تمام‌ زندگی‌ شان‌ در كنار هم‌می‌گذشت‌ و هنوز هم‌ كه‌ از مرگ‌ پدر ۱۱ سال‌می‌گذرد، انگار كه‌ مادر وجود گرم‌ او را در كنارخود احساس‌ می‌كند. او حاضر نشد خانه‌ قدیمی‌ ویادگار پدر را بفروشد و با ما یا یكی‌ از ما زندگی‌كند. با آن‌ كه‌ تمام‌ وجودش‌ حالا در «نیما» و«نیلوفر» خلاصه‌ شده‌ اما دلش‌ نمی‌آید از محفل‌خاطره‌انگیزی‌ كه‌ او را با گذشته‌ پیوند می‌زند،جدا شود. اغلب‌ حسرت‌ زندگی‌ مادرم‌ رامی‌خورم‌. او یك‌ زن‌ ساده‌ معمولی‌ است‌. زنی‌ كه‌فقط نه‌ كلاس‌ سواد دارد، اما دو دختر تحصیلكرده‌پرورش‌ داده‌ است‌. من‌ كه‌ پزشك‌ متخصص‌ زنان‌و زایمان‌ و نازایی‌ هستم‌ و مهشید كه‌ دكترای‌ علوم‌آزمایشگاهی‌ است‌. واقعا كه‌ مسخره‌ است‌. وقتی‌بچه‌تر بودم‌، خیال‌ می‌كردم‌ یك‌ زن‌ موفق‌، زنی‌است‌ كه‌ تحصیلات‌ عالیه‌ دارد و بر زندگی‌ش‌ سواراست‌; چرا كه‌ مستقل‌ است‌ و مستقل‌ تصمیم‌می‌گیرد. اما حالا سال‌هاست‌ كه‌ پی‌ به‌ اشتباه‌ خودبرده‌ام‌. مادر علی‌رغم‌ سواد كمش‌، بیش‌ از من‌ ومهشید در زندگی‌ مشترك‌ با پدرم‌ استقلال‌ داشت‌.او از برنامه‌ زندگی‌ تا برنامه‌ تحصیلی‌ ما و حتی‌حساب‌ و كتاب‌ حجره‌ پدر را خود یك‌ تنه‌ راست‌ وریس‌ می‌كرد. پدر هیچ‌ كاری‌ را بی‌ مشورت‌ اوانجام‌ نمی‌داد و همیشه‌ می‌گفت‌ آدمی‌ كه‌همسرش‌ مشاور صدیقش‌ باشد، هیچ‌ وقت‌ ضررنمی‌كند. پدرم‌ دیپلم‌ قدیم‌ بود اما چنان‌ با مادرلفظ قلم‌ و مودبانه‌ حرف‌ می‌زد كه‌ انگار با پرنسس‌حرف‌ می‌زند. می‌شود گفت‌ در مقایسه‌ با زندگی‌من‌ و مهشید آن‌ دو درست‌ مثل‌ آدم‌های‌ خیالی‌افسانه‌های‌ شاه‌ پریان‌ زندگی‌ می‌كردند. البته‌ این‌وصف‌ حال‌ زندگی‌ اغلب‌ زوج‌های‌ قدیم‌ بوده‌;حتی‌ آنهایی‌ كه‌ مشكلاتی‌ هم‌ داشتند، هرگز به‌اندازه‌ امروزی‌ها رویشان‌ توی‌ روی‌ همدیگر بازنشده‌ بود. من‌ و «خسرو» در محیط كار با یكدیگرآشنا شدیم‌. او رزیدنت‌ سال‌ آخر قلب‌ و عروق‌بود و من‌ «انترن‌» بلندپروازی‌ كه‌ برنامه‌های‌زیادی‌ برای‌ گرفتن‌ تخصص‌ و حتی‌ رفتن‌ به‌ اروپابرای‌ دریافت‌ برد ویژه‌ فوق‌تخصص‌ بودم‌.نمی‌دانم‌ قسمت‌ و تقدیر بود یا كار خودمان‌... یاشاید هم‌... اما هر چه‌ بود، ما ناگهان‌ به‌ یكدیگررسیدیم‌ و بعد از مدتی‌ انگار كه‌ مدت‌هاست‌یكدیگر را می‌شناسیم‌، به‌ هم‌ دل‌ بستیم‌. حالا كه‌فكرش‌ را می‌كنم‌، باورم‌ نمی‌شود «خسرو» چنان‌بود كه‌ خسروی‌ عاشق‌، در حكایت‌ «خسرو وشیرین‌» و من‌... من‌... نمی‌دانم‌؟واقعا نمی‌دانم‌ من‌ كه‌ بودم‌ و چطور فكرمی‌كردم‌؟ ولی‌ خوب‌ یادم‌ هست‌ كه‌ به‌ نظر خودم‌با مردی‌ آشنا شده‌ بودم‌ كه‌ احساس‌ می‌كردم‌همسنگ‌ من‌ است‌; در حالی‌ كه‌ او و من‌ تنها همكاربودیم‌
«خسرو» مردی‌ عصبی‌ مزاج‌، دیرجوش‌،جمع‌گریز، بی‌حوصله‌ نسبت‌ به‌ اطرافیان‌، بسیاربدبین‌ و خودخواه‌ بود و من‌ این‌ همه‌ هنر او رادرست‌ شش‌ روز پس‌ از قهرمان‌ رفته‌رفته‌ كشف‌كردم‌ اما خیال‌ می‌كردم‌ این‌ جور افكار فقطخیالات‌ جوانی‌ است‌... كمی‌ تجربه‌، خامی‌های‌ اورا پخته‌ می‌كند. ولی‌ همه‌ خوشبینی‌های‌ من‌ درمقابل‌ تمام‌ بدبینی‌های‌ او هیچوقت‌ به‌ نتیجه‌نرسید. دلم‌ نمی‌خواست‌ باور كنم‌ كه‌ راهم‌ را به‌خطا رفته‌ام‌. من‌ شاگرد اول‌ مدرسه‌، دانشگاه‌ وانترن‌ برجسته‌ بخش‌ زنان‌ بیمارستان‌، دختر جوان‌پرشر و شور و شادی‌ كه‌ خنده‌ از روی‌ لبش‌ دورنمی‌شد، به‌ طرفه‌ العینی‌ مبدل‌ شدم‌ به‌ زن‌بی‌تفاوت‌، كم‌ حوصله‌، ترسو، مضطرب‌ و بلاتكلیفی‌كه‌ انگار نمی‌داند كجاست‌ و به‌ كجا می‌خواهدبرود و چه‌ بكند او آرام‌ آرام‌ شادی‌ها وخنده‌هایم‌ را از من‌ گرفت‌ و خواسته‌ و ناخواسته‌ باچیدن‌ پروبال‌ این‌ مرغ‌ مهاجر، مرا به‌ سان‌ یك‌قناری‌ خانگی‌ در قفس‌ افكار پوسیده‌اش‌ اسیرساخت‌.
روز به‌ روز احساس‌ محبت‌ و همدلی‌ كه‌ با اوداشتم‌، كمرنگ‌ و كمرنگ‌تر شد و بعد از آن‌ به‌ نظرمی‌رسید نوعی‌ عادت‌ مسخره‌ و گنگ‌، ما دو نفر راكنار یكدیگر نگاه‌ داشت‌. او چیزی‌ نداشت‌ تا به‌ من‌بدهد. من‌ هم‌ چیزی‌ برای‌ خوشحال‌ كردن‌ اونداشتم‌. البته‌ هر كاری‌ كه‌ به‌ عقلم‌ می‌رسید، انجام‌می‌دادم‌. اما هر كاری‌ كه‌ مردان‌ دیگر را شادمی‌كرد، برای‌ او علی‌السویه‌ بود. او این‌طورتربیت‌ شده‌ بود. نمی‌شد انتظار وضعیت‌ بهتری‌ راداشت‌. به‌ قول‌ پدرم‌، بعضی‌ از آدم‌ها با خودشان‌هم‌ قهرند. از خندیدن‌ می‌ترسند. خسرو یكی‌ ازهمین‌ آدم‌ها بود. او نه‌ اهل‌ خانواده‌ و فامیل‌ بود،نه‌ دوست‌ و آشنا. هیچ‌ دوست‌ صمیمی‌ نداشت‌، تادر مواقع‌ ضروری‌ از او كمك‌ بخواهد. در زندگی‌او، فقط پدر و خواهرش‌ بودند و من‌ كه‌ انگار به‌زور خود را به‌ او چسبانده‌ بودم‌. او همیشه‌ طوری‌وانمود می‌كرد كه‌ من‌ آویزانش‌ هستم‌. در حالی‌كه‌ من‌ از هر نظر، آدم‌ موفق‌ و مستقلی‌ بودم‌. نه‌ به‌لحاظ مادی‌، نه‌ فكری‌ و شغلی‌ نیازی‌ به‌ او در خودحس‌ نمی‌كردم‌. به‌خاطر همین‌ هم‌ او تلاش‌می‌كرد در فرصت‌های‌ پیش‌ آمده‌، به‌ نیابت‌ ازمن‌، به‌ جایم‌ تصمیمات‌ اساسی‌ بگیرد و اتفاقا این‌كار از نظر او كاملا عادی‌ و غیرقابل‌ انكار و بدیهی‌بود. پس‌ از تولد «نیما» اولین‌ فرزندم‌، فهمیدم‌ كه‌دیگر غرق‌ شده‌ام‌.
او توانای‌ بلامنارغ‌ میدان‌ ستیزه‌ جویی‌ وقلدری‌ بود و آنچه‌ به‌ مذاقش‌ خوش‌ نمی‌آمد،چنان‌ مخالفت‌ خود را ابراز می‌داشت‌ كه‌ سایرین‌نیز از هیبت‌ آن‌ خشونت‌های‌ پرخاشگرانه‌ناخودآگاه‌ به‌ سكوت‌ كشانده‌ می‌شدند.
تا قبل‌ از تولد نیما حتی‌ بنظر نمی‌رسید از پدرشدن‌ خوشحال‌ شده‌ باشد و بعد از آن‌ یك‌بار به‌من‌ گفت‌ كه‌ ترجیح‌ می‌داد فرزندش‌ دختر باشد.او رابطه‌اش‌ با «نیلوفر» همیشه‌ بهتر از نیما بود; بااین‌ حال‌ نیما نه‌ تنها هرگز گله‌ای‌ از این‌ موضوع‌نداشت‌، بلكه‌ خودش‌ پشتیبان‌ خواهرش‌ بود.
حالا كه‌ به‌ عقب‌ و به‌ روزهایی‌ كه‌ در كنارخانواده‌ام‌ سپری‌ كرده‌ام‌ نگاهی‌ می‌اندازم‌، جزخاطرات‌ شیرین‌ تولد فرزندانم‌ و رشد و بلوغ‌ ودرس‌ خواندن‌ آنها چیز دیگری‌ به‌ یاد نمی‌آورم‌.من‌ و خسرو سال‌هاست‌ كه‌ دیگر حرفی‌ تازه‌ برای‌یكدیگر نداریم‌. هیچ‌ باورم‌ نمی‌شد در زندگی‌مشترك‌ روزی‌ فرا خواهد رسید كه‌ دو آدم‌ زیریك‌ سقف‌ اما بیگانه‌ از هم‌ زندگی‌شان‌ را بگذرانند.با این‌ حال‌ خوشحالم‌ از این‌ كه‌ بحران‌های‌روزهای‌ اول‌ این‌ زندگی‌ سپری‌ شده‌ است‌.
هرگز یادم‌ نمی‌آید از آن‌ سفارش‌های‌ بالابلندی‌ كه‌ به‌ مراجعان‌ زائو درباره‌ دوران‌ حاملگی‌ارایه‌ می‌كردم‌، خودم‌ توانسته‌ باشم‌ با رغبت‌ و ازروی‌ حوصله‌ لااقل‌ درباره‌ بارداری‌ اول‌ خودم‌استفاده‌ كنم‌. دوره‌ اولین‌ بارداری‌ من‌ همراه‌ بازجر و عذاب‌ گذشت‌. با این‌ كه‌ خسرو خود پزشك‌بود اما هفته‌ای‌ دو سه‌ بار دعوا و مشاجره‌ وكشمكش‌ داشتیم‌ و در جریان‌ آن‌ اغلب‌ حالت‌شدید تهوع‌ همراه‌ با تپش‌ قلب‌ و اضطراب‌ شدیدآزارم‌ می‌داد... او می‌دانست‌ من‌ به‌ صدای‌ بلندحساسیت‌ دارم‌ و تا می‌شد موقع‌ عصبانیت‌ فریادمی‌زد و من‌ ناچار بودم‌ سكوت‌ كنم‌; چون‌ حتی‌بیان‌ كلمه‌ای‌ باعث‌ می‌شد آتش‌ خشم‌ او بیش‌ ازپیش‌ زبانه‌ كشد.
به‌ همین‌ خاطر نیما با نوعی‌ تیك‌ عصبی‌ به‌ دنیاآمد و ناخواسته‌ در دوره‌ كودكی‌ وقتی‌ از چیزی‌می‌ترسید، پلك‌هایش‌ به‌ شدت‌ بهم‌ می‌خورد. اوبه‌ طور ناخودآگاه‌ همیشه‌ از پدرش‌ دوری‌می‌گزید. این‌ پدر و پسر هیچوقت‌ نتوانستند آن‌طور كه‌ باید، یكدیگر را بهتر بشناسند. نیما ازبسیاری‌ جهات‌، شبیه‌ من‌ است‌. او در محیط بیرون‌از خانه‌، بسیار پرشور و حرارت‌ و اجتماعی‌ است‌.از این‌ بابت‌ خوشحالم‌ كه‌ پسرم‌ به‌ پدرش‌ نرفته‌است‌ و در خانه‌ فقط با من‌ و نیلوفر حرف‌ می‌زند.
نیما به‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ جمع‌گراست‌، درون‌گرانیز هست‌. یك‌ روز وقتی‌ فقط ۱۱ سال‌ داشت‌، ازمن‌ سوال‌ عجیبی‌ پرسید:
ـ مامان‌... می‌شه‌ یه‌ چیزی‌ بپرسم‌؟ ازم‌ ناراحت‌نمی‌شی‌؟
ـ چی‌ پسرم‌؟ چی‌ می‌خوای‌ بدونی‌؟
ـ چرا تو با، بابا عروسی‌ كردی‌؟ چرا مثلا با عمومهرداد عروسی‌ نكردی‌؟
حس‌ كردم‌ جریان‌ تندی‌ مثل‌ برق‌ فشار قوی‌تمام‌ بدنم‌ را لرزانید. مهرداد پسر عمه‌ من‌ است‌. اوو من‌ از بچگی‌ همبازی‌ بودیم‌. بعد از فوت‌ عمه‌فخری‌ كه‌ در اثر سكته‌ قلبی‌ درگذشت‌، مادرم‌بیش‌ از پیش‌ به‌ مهرداد و «ماندانا» تنها بچه‌های‌عمه‌ فخری‌ می‌رسید. خانه‌ آنها یك‌ كوچه‌ بالاتر ازما بود. ماندانا چهار سال‌ كوچك‌تر از مهرداد و دوسال‌ بزرگ‌تر از من‌ بود. در دوره‌ نوجوانی‌ علاقه‌خاصی‌ بین‌ ما بوجود آمد اما پس‌ از آن‌ كه‌ او به‌سربازی‌ رفت‌، كم‌كم‌ فهمیدم‌ این‌ فقط نوعی‌علاقه‌ كودكانه‌ است‌. به‌ خاطر همین‌ وقتی‌ ازسربازی‌ برگشت‌ و در دانشكده‌ خلبانی‌ مشغول‌تحصیل‌ شد و یك‌ روز به‌ اتفاق‌ پدرش‌ برای‌خواستگاری‌ از من‌ كه‌ تازه‌ دیپلم‌ گرفته‌ و خود رابرای‌ دانشگاه‌ آماده‌ می‌كردم‌ به‌ خانه‌مان‌ آمد،بدون‌ آن‌ كه‌ درست‌ به‌ احساسات‌ او و خودم‌ فكركنم‌، با یك‌ «نه‌» قاطع‌ او را از سر خود باز كردم‌.مهرداد باورش‌ نمی‌شد مهوش‌ دختر تنها دایی‌ وعشق‌ كودكی‌ و نوجوانی‌اش‌ او را جواب‌ كندبعدها پیش‌ من‌ اعتراف‌ كرد كه‌ خیال‌ می‌كرده‌ كس‌دیگری‌ در زندگی‌ من‌ وجود دارد. حیرت‌ من‌ ازسوال‌ نیما به‌ این‌ خاطر بود كه‌ مردان‌ زیادی‌ درمیان‌ اقوام‌ و آشنایان‌ ما وجود داشتند و دارند امانیما درست‌ دست‌ روی‌ كسی‌ گذاشت‌ كه‌ به‌ من‌علاقه‌ داشت‌ و به‌ خاطر شكست‌ در عشق‌ من‌، هنوزهم‌ مجرد زندگی‌ می‌كند.
مهرداد حالا خلبان‌ یك‌ شركت‌ مسافربری‌خارجی‌ است‌ و ماندانا هم‌ به‌ تازگی‌ در رشته‌جهانگردی‌ فارغ‌التحصیل‌ شده‌ است‌. او همیشه‌عاشق‌ كشف‌ جاذبه‌ جدید این‌ دنیای‌ خاكی‌ است‌.
به‌ نظرم‌ نیما یك‌ جوری‌ احساس‌ مرا از چشم‌هاو سكوتم‌ خواند. بدون‌ دریافت‌ هیچ‌ جوابی‌ ازطرف‌ من‌، لبخند ساده‌ای‌ زد و گفت‌:
ـ من‌ مطمئنم‌ اگه‌ با عمو مهرداد عروسی‌می‌كردین‌، حتما حتما خیلی‌ خیلی‌ خوشحال‌می‌شدین‌. چرا ما خیال‌ می‌كنیم‌ بچه‌ها چیزی‌نمی‌فهمند؟ در صورتی‌ كه‌ به‌ نظر، حقایق‌ برای‌آنان‌ ملموس‌تر است‌. نیما حالا خود را برای‌كنكور آماده‌ می‌كند. او برعكس‌ من‌ و پدرش‌علاقه‌ای‌ به‌ پزشكی‌ ندارد. در عوض‌ دلباخته‌ برق‌و الكترونیك‌ است‌. فكر می‌كنم‌ نوشتن‌ را از من‌ به‌ارث‌ برده‌، اغلب‌ اشعار و مطالب‌ جسته‌ وگریخته‌اش‌ را برای‌ مشق‌ خط نیلوفر به‌ او می‌دهدو در دیوار اتاق‌ هر دوشان‌ پر است‌ از جملاتی‌ كه‌دنیایی‌ حرف‌ در میان‌ واژه‌ واژه‌ آن‌ نهفته‌ است‌;جملاتی‌ چون‌: «دارایی‌، محصول‌ ظرفیت‌ تفكرانسان‌ است‌»، و من‌ به‌ دارایی‌های‌ خود كه‌ بجزفرزندانم‌ چیز با ارزشی‌ نیست‌،... ما در خانه‌دوطبقه‌ زیبایی‌ در یكی‌ از فرعی‌های‌ دل‌انگیزخیابان‌ فرشته‌ زندگی‌ می‌كنیم‌ و باغچه‌ای‌ داریم‌كه‌ حالا لابه‌لای‌ بوته‌های‌ گل‌سرخ‌ و درختچه‌گل‌یخ‌ و درختان‌ كاج‌ و نارنجش‌، پوشیده‌ از برف‌است‌. با این‌ حال‌ تنها حس‌ گرمابخشی‌ كه‌ به‌ من‌امید می‌دهد، موفقیت‌ و شادی‌ فرزندانم‌ است‌.
خسرو مدت‌هاست‌ به‌ قول‌ قدیمی‌ها خرجش‌را سوا كرده‌. ما سال‌ هاست‌ كه‌ ارتباط مان‌ مثل‌ارتباط دو همسایه‌ شده‌ است‌. ما در یك‌ خانه‌ و زیریك‌ سقف‌ زندگی‌ می‌كنیم‌ اما در اتاق‌های‌جداگانه‌... با هم‌ سر یك‌ میز صبحانه‌، ناهار و شام‌می‌خوریم‌ و... روزهای‌ اول‌ حس‌ می‌كردم‌بخشی‌ از وجودم‌ را از من‌ جدا كرده‌اند اما او باروحیه‌ سرد و وجودش‌ كم‌كم‌ مرا به‌ بی‌تفاوتی‌نسبت‌ به‌ خودش‌ كشاند. من‌ و بچه‌ها با هم‌ گردش‌می‌رویم‌، در كنار هم‌ به‌ كوه‌ می‌رویم‌، با هم‌ سفرمی‌كنیم‌، با هم‌ می‌خندیم‌ و گاهی‌ هم‌ با هم‌رنج‌های‌مان‌ را در میان‌ می‌گذاریم‌ و اشك‌می‌ریزیم‌.
خیلی‌ها از جمله‌ مهشید خواهرم‌، مخالف‌ شیوه‌زندگی‌ ما هستند. به‌ نظر آنها زندگی‌ بدون‌ عشق‌مثل‌ فیلم‌ بازی‌ كردن‌ است‌. مهشید نمی‌تواندبدون‌ عشق‌ زندگی‌ كند. و من‌ خیال‌ می‌كنم‌ این‌قاعده‌ یك‌ اصل‌ است‌ كه‌ برای‌ همه‌ ابنای‌ بشروجود دارد اما فراتر از دوست‌ داشتن‌ خود،دوست‌ داشتن‌ آنهایی‌ است‌ كه‌ وجودشان‌همچون‌ گل‌ ظریف‌ و شكننده‌ است‌. هیچ‌ حاضرنیستم‌ بچه‌هایم‌ با جدایی‌ من‌ و پدرشان‌، دچاربحران‌ شوند. آنها آنقدر بزرگ‌ شده‌اند تا به‌ درك‌واقعی‌ معنای‌ این‌ گذشت‌ برسند. من‌ هم‌ تلاش‌می‌كنم‌ با كار و كمك‌ به‌ بیماران‌ و مراجعانم‌احساسات‌ خود را ارضا كنم‌. اغلب‌ همراه‌ بامعاینات‌، پای‌ درد دل‌ آنها نیز می‌نشینم‌. به‌ تازگی‌یكی‌ از مراجعانم‌ كه‌ دختر جوانی‌ است‌، مرا به‌ یادگذشته‌ام‌ می‌اندازد. او كمتر از یك‌سال‌ است‌ كه‌ازدواج‌ كرده‌ و مشكلی‌ مشابه‌ مشكلات‌ من‌ دارد; بااین‌ تفاوت‌ كه‌ او از هر نظر از شوهرش‌ سرتر است‌و شوهرش‌ علاوه‌ بر آن‌ كه‌ عاشق‌ اوست‌، در لوای‌این‌ عشق‌ طاقت‌ تحمل‌ شهرت‌ زنی‌ را كه‌ او متعلق‌به‌ خودش‌ می‌داند، ندارد.
دخترك‌ عاشق‌ شوهرش‌ است‌ و شوهر حتی‌تاب‌ تحمل‌ بچه‌ای‌ را كه‌ بین‌ او و همسرش‌ جدایی‌بیندازد، نداشته‌. آنها مدتها با هم‌ كلنجار رفتند تا برسر بچه‌دار شدن‌ به‌ شرط آن‌ كه‌ زن‌ شوهرش‌ راتحت‌ هیچ‌ شرایطی‌ تنها نگذارد به‌ توافق‌ رسیدند.دختر، جوانی‌ پرشور و هیاهو و بسیار شاد است‌. امامن‌ خوب‌ می‌توانم‌ از چهره‌اش‌، عمق‌ اندوه‌فاصله‌ او و شوهرش‌ را درك‌ كنم‌.
ـ خانم‌ دكتر، من‌ عاشقشم‌. به‌ خاطر همینه‌ كه‌تحمل‌ می‌كنم‌. ولی‌ او با عشقش‌ منو آزار می‌ده‌.خیال‌ می‌كنه‌ با بستن‌ دست‌ و پام‌ می‌تونه‌ منو مال‌خودش‌ كنه‌ ولی‌ راستش‌ وقتی‌ به‌ خاطر تلفن‌خونوادم‌ یا دوستام‌ به‌ من‌، سرم‌ داد می‌زنه‌ یامی‌خواد كه‌ من‌ آب‌ رو هم‌ با اجازه‌ اون‌ بخورم‌،ته‌ دلم‌ احساس‌ می‌كنم‌ اون‌ منو نمی‌فهمه‌. فقطواسه‌ خودش‌ می‌خواد، نه‌ واسه‌ خودم‌...
منبع : مجله خانواده سبز