چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا


«خود» در فرهنگ


«خود» در فرهنگ
یکی از جنبه های برجسته تجارب انسانی، حضور احساس «وجود منحصربه فرد» در افراد بشر است؛ چیزی که فلاسفه بنا بر سنت آن را هویت شخصی یا «خود» نامیده اند. این مفهوم در علم روان شناسی نیز از جایگاه ویژه ای برخوردار است و به عنوان مبنای بسیاری از نظریات (مخصوصاً در روان شناسی اجتماعی و رشد) ایفای نقش می کند. می توان «خود» را این گونه تعریف کرد: «خود یک کلیت شخصی شده، سازمان یافته و منسجم است، ترکیبی از تجارب و تجلیات شخصی».
هر فردی خود را به لحاظ جسمی از دیگران متمایز و جدا می داند. جنبه ای از شخصیت وجود دارد که به فرد اجازه می دهد که هر صبح که از خواب بیدار می شود مطمئن باشد که همان فردی است که دیشب به رختخواب رفته است. این جنبه خود «خود بوم شناختی» نامیده می شود، «خودی که در ارتباط با محیط فیزیکی درک می شود: من همانم که الآن و در این جا، مشغول انجام این فعالیت است». ورای این درک بوم شناختی و جسمانی از خود، هر فردی به فعالیت های درونی خویش (رؤیاها، جریان افکار و احساسات و...) آگاهی نسبی دارد. این فعالیت های درونی تا حد زیادی شخصی اند و دیگران به طور مستقیم از آن باخبر نیستند.
● تفاوت های بنیادین در خود غربی و شرقی
بدون شک بعضی از جنبه های خود، از جمله خود بوم شناختی، پدیده هایی عمومی هستند، اما روان شناسی بین فرهنگی نظر مارا به جنبه هایی از خود جلب می کنند که وابسته به فرهنگ هستند، یعنی در بعضی از فرهنگ ها یافت می شوند و در بعضی دیگر خیر. فرهنگ به «خود» شکل می دهد و از این طریق بر این که فرد چه احساس و فکری در مورد خودش دارد، تأثیر می گذارد.
شرق و غرب در حوزه «خود» و هویت در تضاد کامل قرار می گیرند. در بسیاری از فرهنگ های فردگرای غربی باوری عمیق به جدایی ذاتی افراد از یکدیگر به چشم می خورد. در این فرهنگ ها، هنجارها بر استقلال فرد از دیگران تأکید بسیاری می کنند و از فرد می خواهند که به کشف و بروز خصوصیات منحصربه فرد خویش بپردازد. حصول این ضرورت هنجارین منوط به پرورش افراد به نحوی که رفتارهایشان با مرجعیت افکار، احساسات و نگرش های خودشان سازمان یابد، است. از طرفی برای درک یک فرد در این فرهنگ ها نیز باید از همین مرجع استفاده کرد. بر اساس این تفسیر از «خود»، هر فرد به عنوان جهانی با مرز مشخص، منحصربه فرد، کم و بیش یکپارچه، مرکز پویایی از آگاهی، هیجان، قضاوت و عمل، سازمان یافته در یک کل متمایز که در مقابل کل های دیگر قرار می گیرد، پنداشته می شود. از ضروریات این دیدگاه خودمختار و مستقل پنداشتن «خود» است و به این خاطر این نوع خود را «خود مستقل» می نامند. تحقیقات تجربی نشان از آن دارد که در فرهنگ های غربی نسبت به فرهنگ های غیرغربی این برداشت از خود، شیوع بیشتری دارد.
البته در دنیای غرب تفاوت هایی نیز در برداشت های موجود از خود به چشم می خورد که البته در مقابل شباهت ها ناچیز است. روی هم رفته هسته برداشت رایج غربیان از خود و هویت را می توان در چند سطر خلاصه کرد. خود فردگرایانه به شدت به خود و یگانگی، اراده آزاد، احساس جهت مندی و هدفش آگاه است. این خود مرکزی از آگاهی است که هسته جهان روان شناختی فرد را تشکیل می دهد و تمامی جهان از راه آن و توسط آن ادراک می شود. خود و غیر خود در دیدگاه غربی کاملا ً از هم متمایز هستند: خود موجودیتی است که از خودها و موجودیت های دیگر متمایز است. خود متعلق به فرد است و نه افراد دیگر؛ فرد احساس می کند که مالکیت کامل و انحصاری بر خودش دارد. خود حاکم است یا حداقل باید احساس سلطه کند. داشتن احساس کنترل شخصی از ملزمات خودبودگی غربی است. خود باید در طول زمان کلی تقسیم نشده، یکپارچه و منسجم باشد. خود مقیاس همه چیز است.
در مقابل در بسیاری از فرهنگ های جمع گرای غیرغربی باوری عمیق به وابستگی ذاتی افراد به یک دیگر به چشم می خورد. یک ضرورت هنجارین در این فرهنگ ها حفظ این وابستگی متقابل بین افراد است. حصول این باید هنجارین مستلزم انگاشتن خود به عنوان بخشی از روابط اجتماعی گسترده تر است. در عین حال اذعان به این امر که رفتارهای فرد حول یک مجموعه وسیع از وابستگی های متقابل سازمان می یابد، نیز از ملزمات دستیابی به این باید است. لذا یک چینی خود را به عنوان شرکت کننده ای در مجموعه گسترده ای از روابط گسترده دوروبرش می داند و احساس وابستگی متقابل همواره او را همراهی می کند. با چنین پیش فرضی «خود» را نمی توان خارج از رابطه تعریف کرد. «خود» در این دیدگاه از دیگران جدا نیست و از سوی فرهنگ جمع گرا برانگیخته می شود تا راهی برای هماهنگی با دیگران بیابد و تعهداتش نسبت به دیگران را به جا آورد. چنین برداشتی از خود، «خود وابسته» نامیده می شود.
● تمایز بین خود و غیرخود
این که بین خود و غیر خود مرز مشخصی وجود دارد، هرگز در فرهنگ های غربی مورد سؤال قرار نگرفته است. در این فرهنگ ها ایجاد و حفظ حد و مرز بین خود و غیر خود منجر به شکل گیری هویت فردی می شود. تمامی نظریه پردازان رشد غربی بر این عقیده هستند که یک امر پایه ای که در دوران رشد اتفاق می افتد پیدایش احساس متمایز خود در طول فرآیند جدایی و تفرد است. این نظریه پردازان معتقدند که شکست در ایجاد یا حفظ مرزهای بین خود و دیگران منجر به از دست دادن هویت و چه بسا بیماری روانی می شود. در نتیجه، در نظر روان شناسان غربی نظریات متضمن «بی خودی» غریب و ثقیل می نماید.
در مقابل نظریات شرقی رایج در بسیاری از فرهنگ های آسیایی بر برداشتی رابطه محور از فردیت انسان تأکید می ورزند. فرد نه مستقل که وابسته انگاشته می شود. این برداشت رابطه محور که جلوه گاه بارز آن را در آسیای شرقی می بینیم، بر پایه نظام اخلاقی کنفوسیوس شکل گرفته است. بر اساس این دیدگاه مرز بین خود و غیرخود زیاد مشخص نیست و خود از غیرخود متمایز و جدا نیست.
البته این به بدان معنی نیست که در غرب به روابط بین فردی بها داده نمی شود و فقط شرق این ویژگی بشری را به رسمیت می شناسد. در جریان غالب علوم اجتماعی عقیده بر این است که شخصیت انسانی صرفا ً در بافت اجتماعی شکل می گیرد. اما نقطه نظر شرقی فراتر از این برداشت علمی می رود. این دیدگاه بر آن است که نه تنها روابط بین فردی در شکل گیری شخصیت حایز اهمیت هستند، بلکه اساسا ًروابط بین فردی است که انسان بودن را در تمام طول زندگی فرد تعریف می کند. زندگی یک فرد جدای از دیگران کامل نیست. زندگی یک فرد صرفا ً از طریق وجود داشتن در کنار انسان های دیگر است که کامل می شود و معنا می یابد. بدون دیگران مفهوم هویت فردی بی معنا می شود. فلسفه های دیگر شرقی نیز حتی بر این عدم تمایز خود از غیرخود تأکید می کنند. برای مثال از دید تائوایسم خود بخشی از جهان و هماهنگ با آن است، نه متمایز و جدا یا در مقابل آن. یا در هندویسم باور خودبودگی و فردیت خطا و توهم تلقی می شود.
تحقیقات تجربی مدرن نیز بر این تفاوت ها صحه می گذارند؛ وقتی از افراد جوامع فردگرا خواسته می شود تا خود را توصیف کنند معمولا ً از صفات فردی چون باجسارت، خستگی ناپذیر، تنبل، صادق، منطقی و.... استفاده می کنند. اما اعضای افراد فرهنگ های آسیای شرقی در توصیف خود بیشتر از صفات بین فردی مانند احساسی، مهربان، دلسوز و... استفاده می کنند. همچنین تحقیقات حاکی از این امر است که در کشور چین، حتی در مناطقی که به سرعت در حال مدرنیزه شدن هستند، افراد بیشتر متناسب با انتظارات دیگران و هنجارهای اجتماعی رفتار می کنند تا میل شخصی خویش. طبق تحقیقات انجام شده هندی ها بیش از آمریکایی ها برای روابط خوب با دیگران اهمیت قائلند و پاسخگویی به نیاز های دیگران را بیش از آمریکایی ها به عنوان یک تعهد اخلاقی جدی تلقی می کنند. هندی ها همچنین بیشتر از آمریکایی ها سعی می کنند خود را با توجه به روابطی که با دیگران دارند، تغییر دهند.
نتایج یک تحقیق بین فرهنگی انجام شده در آمریکا و هند نشان داد که در تفکر اجتماعی هندیان (برخلاف آمریکاییان)، مفهوم «فرد» به صورت خودمختار و مستقل که از جامعه جداست و درعین حال در آن زندگی می کند، جایگاهی ندارد. یا در دیدگاه فرهنگ ژاپنی وقتی فردی از روابط اجتماعی اش جدا می شود، تبدیل به یک فرد ناکامل می شود. واژه خود در فرهنگ ژاپنی به معنی «خود-بخش» است یعنی بخشی از یک کل بزرگ تر که شامل سایر گروه ها و روابط است. «فرد» در ژاپن به معنی یک «جزء» است که زمانی کامل می شود که با اجتماع خود هماهنگ شده و در جایگاه مناسب خود مستقر شود.
● همسانی خود در مقابل دورویی
تحقیقات جدید بین فرهنگی در جهانشمول بودن دسته ای از نظریات تحت عنوان همسانی خود تردید ایجاد کرده اند. این گونه نظریات معتقدند افراد تلاش می کنند تا بین اعمال و اعتقاداتشان هماهنگی ایجاد کنند. مفروضه اصلی این گونه نظریات این است که عدم هماهنگی بین اعمال و اعتقادات در فرد احساسات نامطلوب ایجاد می کند. فرد نیز برای رهایی از این احساسات نامطلوب برانگیخته می شود تا مجدداً همسانی از دست رفته را ایجاد کند.
تا چندین دهه پیش در جهانشمولی این نظریه تردیدی وجود نداشت؛ از طرفی روان شناسان معتقد بودند که احساس همسانی خود برای سلامت روان افراد بسیار ضروری است. اما تحقیقات اخیر بر روی فرهنگ های جمع گرای غیر اروپایی- آمریکایی صورت گرفته، حاکی از آن است که نیاز به همسانی پدیده ای جهانی نبوده و در بعضی از فرهنگ ها صادق نیست. به این معنی که در این فرهنگ ها افراد در تعریف خود، انعطاف بیشتری نشان می دهند و حتی گاهی در توصیف خود از صفات متناقض نیز استفاده می کنند.
به طور کلی افراد فرهنگ های جمع گرا محیط را کم وبیش ثابت می دانند (هنجارها، تعهدات و وظایف ثابت) و خود را تغییرپذیر به نحوی که همیشه آماده تغییر دادن خود به منظور هماهنگ شدن با محیط باشند، تلقی می کنند. لذا رفتارهای یک شخص جمع گرا دائما ً به اقتضای محیط و در جهت عدم مخالفت با اعضای گروه و به منظور جلوگیری از طرد شدن عوض می شود. برعکس افراد فرهنگ های فردگرا خود را کم وبیش ثابت می دانند (نگرش ها، صفات شخصیتی، توانایی ها و حقوق ثابت) و محیط را تغییرپذیر (اگر شغلم را دوست نداشته باشم، آن را تغییر می دهم). لذا همواره آماده ایجاد تغییر در محیط هستند. لذا همسانی بیشتری بین رفتارهای یک شخص فردگرا در موقعیت های مختلف به چشم می خورد.
تحقیقات نشانگر آن می باشند که در هند این که کسی خود را «گیاه خواری گوشت خوار» بداند پدیده ای طبیعی است؛ اما آمریکایی ها این امر را غیرممکن می دانند. یک هندی در مقابل چنین عبارتی اصلا ً تعجب نمی کند و این گونه استدلال می کند که «بسیار ساده است؛ منظور این فرد این است که او عموما ً گیاه می خورد اما وقتی در جمعی است که گوشت می خورند، او هم چنین می کند». تحقیقات بر روی فرهنگ ژاپنی نیز مؤید این موضوع است که تعریف یک ژاپنی از خودش متناسب با جمعی که در آن حضور دارد تغییر می کند. هندی ها حداقل در ۵۰ درصد موارد در توصیف افراد از صفاتی استفاده می کنند که بافت را در نظر دارد، مثلاً فلانی «در خریدوفروش باهوش» است یا فلانی «در رابطه با پدرش» اصلا ً باهوش نیست . اما آمریکایی ها حداقل در ۷۲ درصد از موارد از صفات بدون در نظر گرفتن بافت استفاده می کنند، مانند فلانی باهوش است یا فلانی تنبل است.در ضمن تحقیقات حاکی از آن هستند که در کشور جمع گرای کره نه تنها نشانی از نیاز مبرم به همسانی خود مشاهده نمی شود و حتی همسانی خود در این کشور در مقایسه با کشورهای فردگرا رابطه ضعیف تری با سلامت روان دارد.
مفهومی که می توان آن را در مقابل همسانی خود قرار داد، دورویی است به این معنی است که فرد در یک موقعیت آن گونه که فکر می کند، عمل نمی کند یا احساسات و اعتقادات خود را بروز نمی دهد. اما پرسشی که مطرح می شود این است که دورویی در کدام نوع از فرهنگ ( فردگرا یاجمع گرا) بیشتر امکان بروز دارد. پاسخ، فرهنگ جمع گرا است. به این دلیل که در این فرهنگ ها جمع و گروه های اجتماعی (مانند خانواده، خویشان، دوستان، محله و... ) در اولویت قرار دارند و هر فردی باید از طریق فدا کردن خواسته های شخصی خود و خدمت به گروه به کمال برسد. هرگونه عمل فردگرایانه در این فرهنگ ها با برچسب خودخواهی به شدت محکوم می شود و مجرم نیز توسط گروه طرد می شود. چرا که یک عمل فردگرایانه نه تنها به انسجام گروه و تسهیل روابط بین فردی کمک نمی کند، بلکه در واقع اقدامی است در راستای از هم پاشی گروه؛ آن چه جوامع جمع گرا به شدت از آن واهمه دارند.
به عبارت دیگر در یک فرهنگ جمع گرا نادیده گرفتن گروه، رنجاندن دیگران، رفتار کردن صرفا بر اساس احساسات و اعتقادات فردی، بی احترامی به نظام سلسله مراتبی (عدم فرمانبرداری از بزرگ ترها)، ابراز مخالفت آشکارا با دیگران و سایر رفتارهای مشابه از آن جا که ممکن است به فروپاشی گروه منتهی شود منفی قلمداد می شوند. لذا افراد یاد گرفته اند که به جای حساس بودن نسبت به اعتقادات و احساسات درونی خود بیشتر نسبت به همگروهی ها حساس باشند. رفتار افراد در این فرهنگ ها بیشتر توسط موقعیت های اجتماعی و روابط بین فردی کنترل می شود تا افکار و احساسات درونی. این در حالی است که رفتارهای افراد در جوامع فردگرا بیشتر از حوزه افکار و احساسات درونی و شخصیت آن ها کنترل می شوند.
تحقیقات نیز نشان از آن دارد که نگرش ها و رفتارهای افراد در کشورهای فردگرا نسبت به کشورهای جمع گرا بسیار همخوان تر است. به طور مثال نتایج تحقیقی نشان می دهد که ژاپنی ها کمتر از استرالیایی ها (فرهنگی فردگرا) به اعتقادات و نگرش های شخصی خود توجه می کنند. آن ها بیشتر بر اساس باید ها عمل می کنند تا احساسات شخصی خود و در نتیجه هماهنگی کمتری بین نگرش های شخصی و رفتارهای آن ها وجود دارد.
محسن جوشن لو
منبع : روزنامه ایران