دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


نیکی حریف بدی‌هاست


نیکی حریف بدی‌هاست
هنوز باران می بارد... شاید یکی از آن باران هایی نباشد که الآن می بارد و لحظه ای دیگر قطع می شود، در حالی که من با نهایت خوش باوری گمان کرده ام این طور خواهدبود. شاید هیچ یک از باران هایی که می بارند، این طور نباشند. هرچه باشد، زندگی، زنجیره ای از روزهای بارانی است. اوقاتی هستند که همه ما چتر نداریم که زیر باران راه برویم. گاهی هم، دل مان می خواهد آنهایی که چتر دارند، برای دقایقی، آن را به یک غریبه خیس و لرزان در یک روز بارانی قرض بدهند. فکر می کنم باید چترم را دست بگیرم و برای پیاده روی، از خانه بیرون بروم! (سون- یانگ پارک)
داشت نامه ای را که از صندوق پست برداشته بود، می خواند و به طرف خانه اش می رفت که ناگهان سرجایش خشکش زد و چشم هایش پر ازاشک شدند. پس از چند لحظه، سرش را به طرف آسمان گرفت و صدای زیبای پسرش را شنید که ترانه محبوبش را می خواند و از ته دل شکر کرد.
به خانه که رسید، نامه را روی میز گذاشت و به محل کار شوهرش تلفن زد و به او گفت که چه خبر شده است. البته گفتن اش به این آسانی ها هم نبود. او برای مدتی نمی توانست حرف بزند و بعد هم خیلی سخت بر احساسات خود غلبه کرد و با لکنت، منظورش را گفت، شوهرش گفت:
ـ برایم بخوان.
زن، آرام و شمرده، نامه را خواند. هنگامی که نامه تمام شد، برای چند دقیقه ای، هیچ یک قادر نبودند حرف بزنند. سرانجام شوهر گفت: «واقعاً خدایی هست!»
یک سال و نیم پیش بود که آنها پسر ۹ساله شان را به بیمارستان کودکان بردند. در آنجا پزشکان تشخیص دادند که او سرطان گرفته است. انگار تحمل این درد کافی نبود، که پدر خانواده هم به خاطر «تعدیل نیرو» که در سال های ،۱۹۹۰ اصطلاح موردعلاقه دولت برای استفاده نکردن از کلمه «بیکاری» بود، از کارش اخراج شد. مانند اغلب خانواده ها، آنها عملاً با یک فاجعه اقتصادی روبه رو شدند. زن، کارمند ساده کتابخانه بود و آنها غیر از پرداخت هزینه سنگین معالجه پسرشان، ۳ دختر ۷ ، ۵ و ۲ ساله هم داشتند.
سرطان بیماری ناجوانمردی است و همه سلول های بدن قربانیش را بدون کمترین تبعیضی از بین می برد. سرطان، وجدان هم ندارد و برایش حمله به یک کودک که چیزی اززندگی نفهمیده با هجوم به یک فرد سالمند، فرقی نمی کند.
روز از پس روز می گذشت و پدر و مادر به نوبت به بیمارستان می رفتند تا در کنار پسرشان باشند. پزشکان و پرستارها انصافاً قهرمانانی بودند که می توانستند با شرایط کاری تلخی که داشتند، باز هم لبخند بزنند و به بیماران خردسال خود کمک کنند.
پسر ۹ ساله آنها با پسر دیگری در همان طبقه که ۱۰ ساله و مانند او عاشق بیس بال بود، دوست شده بود. در آن شبهای رؤیایی تابستانی که تیم مشهور اولدتاون برای انجام مسابقه به شهر آنها آمده بود، آن دو از خوشحالی سر از پا نمی شناختند و کنار پنجره بیمارستان، در بالاترین طبقه ساختمان می ایستادند و از رادیو به گزارش مسابقه ها گوش می دادند و چراغ های استادیوم را که مانند کهکشان راه شیری در آسمان ماه جولای خط می کشیدند، تماشا می کردند.
این ۲ نوجوان بیمار که حالا با لنگر سرطان، کشتی شان محکم به ساحل بسته شده بود، از طرفداران پر و پا قرص تیم ردساکس بودند. با دوستی آنها، پدر و مادرهایشان هم با هم رفیق شدند. آن پسر دیگر، اهل کانکتی کات بود و پدر و مادرش، مردمان ثروتمندی بودند، اما وقتی که فرزند انسان سرطان گرفته باشد، از دست پول کار زیادی بر نمی آید، بنابراین، آنها هم مانند پدر و مادر پسرک ۹ساله، داشتند زیر بار اندوه و ناامیدی خرد می شدند. به همین دلیل روزی که پدر و مادر پسر ۹ ساله، دو دست لباس ورزشی تیم ردساکس را با امضای بازیکن مشهور بیس بال، موون برای آن دو آوردند، پدر و مادر پسر ۱۰ ساله عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفتند.
پسرک ۹ ساله در یک روز غم انگیز پائیزی مرد. مدت ها بودکه او بازی محبوب خود، بازی زندگی را باخته بود. معالجه طولانی پسرک و هزینه هنگفت آن، همراه با بیکاری، خانواده را عملاً از پای درآورد. پدر و مادر، اگر به خاطر ۳ فرزند دیگرشان نبود، حتی یک روز دیگر هم نمی توانستند دوام بیاورند.
و... آن روز، روزی بود که باید خانه شان را تخلیه می کردند و تحویل می دادند و در فقر و ناامیدی به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کنند.
و اینک زن، با چشم های پر از اشک، برای صدمین بار نامه را می خواند:
ما هرگز محبتی را که شما نسبت به پسرمان در بیمارستان کودکان کردید، فراموش نکرده ایم. خداوند به شیوه های شگفت انگیزی، محبت خود را به ما بندگان غافل خودنشان می دهد و ما بسیار سعادتمند بودیم که با شما ملاقات کردیم. حال پسرمان خوب است.
از یک پرستار شنیدیم که پسر شما فوت کرده و سخت دچار مشکل شده اید. پسر شما، حق بسیار بزرگی به گردن پسر ما و خانواده ما دارد. این او بود که با روحیه شاد و قلب امیدوارش، نور زندگی را به دل پسر ما تاباند. ما هرگز صدای زیبای او را هنگامی که ترانه محبوب شان «ستاره چشمک بزن» را می خواند، از یاد نمی بریم.
شما پسرمان را به ما برگرداندید. خداوند به شما برای تحمل فقدان پسرک شاد و نازنین تان صبر بدهد. اینک نوبت ماست که برای شادی شما، قدمی برداریم. استدعا می کنیم دست یاری ما را پس نزنید. این حداقل کاری است که از دست ما برای شما برمی آید. خداوند حفظتان کند.
همراه با نامه یک چک ۱۰ هزار دلاری برای آنها فرستاده شده بود. مبلغی که می توانست زندگی فقیرانه آنها را بکلی دگرگون کند، زندگی دردناکی که در آستانه سقوط قرار گرفته بود.
زن بار دیگر صدای شادمانه پسرش را شنید که می خواند: «ستاره چشمک بزن» ودر حالی که لبخند می زد، اشکی را که روی گونه هایش غلتیده بود، پاک کرد.
مایک بارنیکل‎/ زهرا رضایی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید