پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


تعزیه همیشه ماندگار خواهد بود


تعزیه همیشه ماندگار خواهد بود
● چند تصویر فراموش ناشدنی
شاید سال ۱۳۳۶، تابستان بود. در تبی عجیب می سوختم. همه خانواده برای دیدن دسته سربازان- شیعیان مستقر در سنندج - بیرون رفته و تنهایم گذاشته بودند. نمی دانم چه شد که با ترس و واهمه از خانه بیرون رفتم. از دور صدای پرقدرت و هماهنگ وای حسین کشته شد شنیده می شد. در خرابه یی نزدیک خانه مان- محله سر ته پوله- اسبی سفید و خون آلود؛ ذوالجناح را دیدم. کبوتری روی زین اسب نشسته بود- ذوالجناح تنها، در خرابه یی در سنندج سرگردان مانده بود و سم بر زمین می زد. کبوتر بی اندک حرکتی به همان غمناکی اسب به من چشم دوخته بود. دو سرگردان دشت کربلا به من چشم دوخته بودند؛ زمین و زمان و تبم را فراموش کرده بودم. انگار آن قطعه از خاک، کربلا بود...
سال ۱۳۵۱ برای دیدن تعزیه به اطراف کاشان رفته بودم. در (آران) که اکنون نام یکی از فرزندانم است، صحنه تکان دهنده یی دیدم. تعزیه سیار از کوچه پس کوچه های ده می گذشت. نوبت به گروه همراهان شهدا که رسید، بر تخت روان های حقیر، اجساد شهدا را با مهارتی عجیب ساخته بودند، مردانی بر حماری درازکش بدون اندک حرکتی خوابیده بودند، به نحوی که سرهایشان را پنهان کرده و در ناحیه بالای آنها، که در لباس پنهان بود، حنجره بریده یی نصب کرده بودند. حنجره یی خونین، انگار که همان روز و ساعت امام و یارانش را شهید کرده بودند؛ خون تازه از گلوی پاره بیرون زده بود. سربازان همراه دسته عزاداران که برای کنترل اوضاع، دوشادوش دسته حرکت می کردند تفنگ هایشان را بر سم نظامی ها نگونسار کرده بودند، آنها نیز ماموریت شان را به فراموشی سپرده بودند و پا به پای مردم اشک می ریختند و پیش می رفتند... در میدان ده خیمه ها را علم کرده بودند و با سر رسیدن حماری های حامل شهیدان، خیمه ها به آتش کشیده شد؛ باد کویری در شیون جماعت آمیخته بود؛ خود کربلا بود. من زمان را فراموش کرده بودم.
سال ۱۳۵۳ در سده اصفهان، همایون شهر آن روزها، خمینی شهر فعلی مرد معلولی پیشاپیش دسته پیش می رفت و در حالی که کسی ویلچر او را هل می داد، او با ریتمی عجیب سنج می زد، صدای مرگ می نواخت و در کوچه پیش می رفت... و برای اولین بار، چند مرد فرنگی پوش را دیدم که بر اجساد شهدای کربلا زاری می کردند، مرد معلول می گریست و سنج می زد... او نیز ساعت و روز و زمان را از یادم می برد...
سال ۱۳۵۳ باز در سده اصفهان خیمه یزید را علم کرده بودند و در قابی بزرگ عکس شاه را بر تارک خیمه یک ظالم نشانده بودند. زمان را به یادم آورد. ما در آستانه قیام بودیم... صدای انقلاب می آمد...
سال ۱۳۶۰؛ برای دیدن تعزیه به حباد اصفهان رفته بودیم. استاد نبی الله فقیه شعرخوان بی نظیر و شاید زیباترین شعر تاریخ، میزبانمان بود. چهره اش به جذابیت آنتونی کوئین بود. شاعر تعزیه بود. نمایشنامه نویس - کشاورزی بود که به قول خودش بیل می زد و شخم می کرد و می کاشت و شعرها را می نوشت. او در تکیه پایین حباد روش تازه یی برای وقایع همزمان تهیه دیده بود؛ چهار سکو که روی هر یک از آنها بخشی از واقعه کربلا بازی می شد... و ناگهان در میان آن همه شور، آن همه زیبایی بازی استاد، مردی سرخ پوش ظاهر شد؛ مردی که تا اطراف چشمانش موی سیاه روییده بود. مرد از برابر همه می گذشت. او شمر زشت سیما بود و مردم به صورتش تف می انداختند و او شادمان بود. برایم تعریف کرد که زشتی ام را نذر امام کرده ام تا به من تف کنند و من از آتش جهنم خلاص شوم. من یادآور شمر لعینم...
و چند تصویر دیگر؛ پیتر بروک به ایران آمده بود و در تالار ۲۵ شهریور، تالار مولوی و در تکیه یی در قزوین سه اجرا دیده بود. دو اجرای تالارهای رسمی او را به هیجان نیاورده بودند اما تعزیه یی که در قزوین دیده بود او را سخت تکان داده بود. آنجا که شیر (فضه) از جنگل بیرون می زند و به نینوا وارد می شود و با دیدن سرهای بریده و جسدهای بر خاک افتاده خاک و کاه بر سر و رو می ریزد و با نعره های جانگداز سوگواری می کند. عجیب نیست که تخیل بازیگران تعزیه تا بدانجا بیش برود که شیر درنده را در مقابل ظلم درندگان دوپا تسلیم کند؟... من ندیده ام. اما شنیده ام که پیتر بروک در اجرایی - گویا لیرشاه شکسپیر- چنین صحنه یی را بازسازی کرده است.
و باز؛ سال ۱۳۷۲ در طول ۴۵ شب اجرای تعزیه در فرهنگسرای بهمن در شب عاشورا چند هزار شمع میان هزاران تماشاگر تقسیم کردیم. چراغ ها را به هنگام روشن کردن آن چند هزار شمع خاموش کردیم. سفیر فرانسه و خانواده اش با لباس های سیاه به میان ما آمدند و بی آنکه من چیزی گفته باشم شمع هایی را روشن کردند و در آن نور باشکوه شمع ها و در آن مویه عاشقانه مردمان ساده دل و مومن جنوب شهر، شانه به شانه عزاداران بر حسین(ع) و یارانش صمیمانه گریستند. شاید برای آنها هم زمان، در لحظه یی در بازسازی مظلومیت ایستاده بود.
سال ۱۳۷۳؛ آخرین سالی که عاشقانه، جسم و جانم در خدمت فرهنگسرای بهمن بود. از هاشم فیاض خواستم که حتماً تعزیه بازار شام را در سالنی که آن زمان، روباز بود و بی نام بود و اکنون تالار شهید آوینی است روی صحنه بیاورد تا شاهکار میر عزای کاشانی را دوباره ببینم و او نیز چنین کرد؛
شمر؛ ای شاه شهر شام، سلام،
یزید؛ السلام. ها؟
شمر؛ آورده ام خبر.
یزید؛ زکجا؟
شمر؛ دشت کربلا.
یزید؛ فتح است یا شکست؟
شمر؛ به اقبال شاه فتح.
یزید؛ شکر خدا، که خدا داد کام ما. سلطان دین شهید شد؟
شمر؛ آری به خون تپید.
یزید؛ صد شکر. شد بلند در ایام نام ما... کس یاری اش نکرد؟
شمر؛ چرا.
یزید؛ که؟
شمر؛ برادرش.
یزید؛ نامش چه بود؟
شمر؛ حضرت عباس باوفا.
یزید؛ عباس کشته گشت؟
شمر؛ بلی.
یزید؛ چون شهید شد؟
شمر؛ از کینه هر دو دست شد از پیکرش جدا.
یزید؛ چون جنگ می نمود؟
شمر؛ دلیرانه.
یزید؛ وصف کن...
شمر؛ زد بر سپاه.
یزید؛ تیر؟
شمر؛ نه. خود را چو اژدها.
یزید؛ لشکر ستاده بود؟
شمر؛ نه.
یزید؛ چون شد؟
شمر؛ گریختند...
....
یزید؛ آتش ز راه کین به سراپرده ها زدی؟
شمر؛ آری بسوختم همه دود شد بر هوا.
یزید؛ بادا هزار مرتبه رویت سیاه شمر
بس کن که نیست تاب شنیدن مرا
همه این تصاویر با آن تصویر کودکی ام - در سال ۱۳۳۶- به یادم می آید تا دوباره باور کنم که تعزیه زنده است، موثر است و به رغم همه محدودیت ها، همه منع ها، همه توصیه ها، همه تفسیرها زنده است و همین طور از مرز زمان می گذرد و مظلومیتی را به نمایش می گذارد که نمی توان فراموشش کرد. این اراده یی است که همواره در میان مردم ما وجود داشته است که نگذارند این احساس زیبا و قدسی، نادیده گرفته شود. رمز پایداری تعزیه در این است که بی عدالتی همواره بوده است و هر سال یک بار این بی عدالتی و این مظلومیت، از نو به نمایش گذاشته می شود تا مبادا یادمان برود که ظالمان نه از تاریخ واهمه دارند، نه از بدنامی می هراسند، نه از لعن و نفرین واهمه یی دارند و باز به یاد بیاوریم که می توان جان را بر سر چیزی باخت که عزیز است، که ارجمند است، که مقدس است و با هیچ چیز قابل طاق زدن و قابل معامله نیست... و ما عادت کرده ایم که در هر زمان و با هر داستان، این رودررویی شقاوت و مظلومیت را به نمایش بگذاریم؛ در آیین کین ایرج چنین می کردیم، در آیین کین سیاوش، سووشون چنین می کردیم و چنان غرق در «نمایش» شده و می شویم که انگار تاریخ به هنگام آن واقعه، و به هنگام تکرار و تجدید آن واقعه ایستاده است... تعزیه نمایش شگفت انگیزی است که هیچ قدرتی نتوانسته است آن را کمرنگ کند و از میان بردارد.
بهروز غریب پور
منبع : روزنامه اعتماد