سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا


حسب حال جی. جی. ب.


حسب حال جی. جی. ب.
مرگ جی. جی. بالارد آن ور آب ها کلی سروصدا کرد، این دوروبر اما خیلی نه. در حد یکی دو تا خبر و یادداشت سرسری از کنارش گذشتند و کسی چندان اهمیتی نداد که یکی از غول های ادبیات سده بیستم دیگر نخواهد نوشت. جیمز گراهام بالارد متولد پانزدهم نوامبر ۱۹۳۰ بود، از پدر و مادری انگلیسی که اما آن موقع در شانگهای زندگی می کردند. در ۱۹۴۶ همراه مادر و خواهرش برگشت انگلستان و دبیرستانش را آنجا تمام کرد. بعد سه سال ماندن مادر و خواهر دوباره عزم چین کردند، پسر اما پیش پدربزرگ و مادربزرگ ماند و رفت کمبریج تا پزشکی بخواند. سودایش روانشناس شدن بود. در همین دوره تحصیل شروع کرد به قصه نوشتن، با درونمایه هایی روانکاوانه و فضاهایی سوررئالیستی. یکی از همان اولین ها مسابقه یی را هم برد و در نشریه یی دانشجویی چاپ شد. سر همین اصلاً پزشکی را رها کرد. فکر می کرد وقت برای نوشتنش نمی گذارد، و رفت دانشگاه لندن تا ادبیات انگلیسی بخواند. در ۱۹۵۳ عازم کانادا شد و طی دو سال اقامتش در آنجا به واسطه نشریات ادبی امریکایی ژانر علمی - تخیلی را کشف کرد. در بازگشتش به انگلستان سر انبوهی شغل های جورواجور رفت که از میان شان کار در چندتایی نشریه ادبی عزمش را برای نویسنده شدن جزم تر کرد. همین بود که از ۱۹۶۰ همراه خانواده اش ساکن شپرتن شد و بعد اینکه نخستین رمانش، باد ناکجا، را نوشت دیگر همه کار را رها کرد تا فقط و فقط بنویسد. آثارش از همان ابتدا موفق بودند و جوایز و تحسین های بسیار برایش به ارمغان آوردند، از جمله بابت رمان حالا دیگر بسیار محبوبش، تصادف، که بعد سه و نیم دهه پس از انتشارش هنوز سرنمون نوع خودش است و دغدغه ساخت بسیاری فیلمسازان بود تا بالاخره در ۱۹۹۶ دیوید کراننبرگ به فیلم درآوردش. اما اقبال عام به کارش را تجربه نکرد تا ۱۹۸۴ که امپراتوری خورشیدش منتشر شد و جایزه بوکر گرفت و در صدر پرفروش ها نشست و خیلی زود وارد پانتئون کلاسیک ها شد و استیون اسپیلبرگ هم سه سال بعدتر فیلمش را ساخت. متخصص نوشتن فضاهای هولناک آخرالزمانی بود و مهم ترین چهره موج نو علمی - تخیلی نویسان نیمه دوم سده پیش. کارنامه اش شامل ۱۹ رمان و ۲۲ مجموعه داستان است؛ طی قریب نیم قرن فعالیت ادبی افولی نداشت. مقاله نویس قهاری هم بود، یکی از آخرین و درخشان ترین نمونه هایش یادداشت تند و آتشینی بود که در روزنامه گاردین درباره بیل را بکش کوئنتین تارانتینو نوشت. سال ۱۹۹۶ بود که دریافت سرطان دارد و کمتر از یک ماه پیش هم از پا درآمد. این یکی از آخرین داستان هایش است که همین هفته گذشته در هفته نامه نیویورکر منتشر شد و به طرزی غریب طنینی تلخ و پیشگویانه دارد؛ شعبده یی که شاید فقط از استادکاری چون او و به مهارت او برمی آمد. حالا دیگر در این جهان نیست؛ رفته و کار اصلی اش را شروع کرده انگار.
ب. یک روز صبح بیدار شد و بهتش زد که دید شهر شپرتن از جمعیت خالی شده. نه صبح رفت توی آشپزخانه، کفری اینکه دیده بود نه نامه ها و نه روزنامه هایش را نیاورده اند، قطعی برق هم مانع آماده کردن صبحانه اش شد. یک ساعتی را مات آب شدن یخ هایی گذراند که داشتند از یخچالش چکه می کردند، و بعد رفت دم در بغلی تا غر قضیه را سر همسایه اش بزند.
خانه همسایه اش در کمال تعجب خالی بود. ماشین شان دم ورودی بود ولی کل خانواده - شوهر، زن، بچه ها، و سگ - غیب شان زده بود. عجیب تر حتی اینکه خیابان هم سرشار از سکوتی بود محض. توی بزرگراه آن نزدیکی هیچ رفت وآمدی نبود و بالاسر هم هیچ هواپیمایی به طرف فرودگاه لندن پرواز نمی کرد. ب. از خیابان رد شد و در چندتایی خانه را زد. از توی پنجره ها می توانست توی خانه ها را ببیند که خالی اند. در این حومه آرام هیچ چیز نبود که سر جایش نباشد غیر ساکنان گمشده اش.
در فکر اینکه شاید مصیبتی هولناک در راه است
- فاجعه یی اتمی، یا شیوع ناگهانی بیماری از پی سانحه یی سر تحقیقی آزمایشگاهی - و اینکه به خاطر بدبیاری ناجوری فقط او را خبر نکرده اند برگشت خانه و رادیوی ترانزیستوری اش را روشن کرد. دستگاه کار کرد اما تمام ایستگاه ها خاموش بود. هم فرستنده های دیگر جاهای قاره و هم فرستنده های بریتانیا. ب. نگران برگشت توی خیابان و زل زد به آسمان. روز آرام حسابی آفتابی بود با ابرهایی آسوده که خبر از هیچ بلای طبیعی نمی دادند.
ب. ماشینش را برداشت و رفت وسط شپرتن. شهر خالی بود و هیچ مغازه یی باز نبود. قطاری در ایستگاه متوقف بود، خالی و بی هیچ کدام از مسافرانی که اغلب با این قطار می رفتند لندن. ب. از شپرتن زد بیرون، از روی رودخانه تیمز رد شد، و رفت سمت والتون که شهری بود نزدیک. آنجا باز خیابان ها را به کل خاموش یافت. جلوی خانه یی که مال دوستش پ. بود، ایستاد. ماشینش دم ورودی پارک شده بود. با کلید یدکی که همراه داشت در ورودی را باز کرد و وارد خانه شد. ولی حتی همان وقت صدازدن نام دوستش هم می توانست ببیند اثری از زن جوان در خانه نیست. توی تختخوابش خواب نبود. توی آشپزخانه یخ های درحال آب شدن یخچال حوضچه بزرگی روی زمین درست کرده بودند. برقی نبود، تلفن هم قطع بود.
ب. دوباره راه افتاد، هنگامی که داشت به مرکز لندن نزدیک می شد، شهرهای آن اطراف را به ترتیب گشت و تمام شان را دور زد و شگفت زده نشد که پایتخت پهناور را یکسر خالی یافت. در امتداد پیکادلی تهی از آدم ها راند، در سکوت از ترافالگار اسکوئر گذشت، و بیرون کاخ باکینگهام بی نگهبان پارک کرد. غروب که زد تصمیم گرفت برگردد شپرتن. بنزینش دیگر داشت تمام می شد و مجبور شد به پمپ بنزینی دستبرد بزند. به هرحال پلیسی که دوروبر یا توی قرارگاه های پلیس نبود. کلانشهر را حین غرقه شدن در تاریکی پشت سر گذاشت؛ شهری را که حالا تنها روشنی هایش انعکاس های نور چراغ جلوهای ماشین او بود.
ب. شب ناآرامی را گذراند، با رادیوی بی صدا کنار تختخوابش. صبح روشن فردا که بیدار شد اما اعتمادبه نفس اش بازگشت. بعد تردیدی اولیه حالا دیگر آسوده بود که می بیند شپرتن کماکان خالی ا ست. غذاهای توی یخچالش شروع کرده بودند به گندیدن؛ خوراکی های تازه لازم داشت و پیداکردن راه غذا درست کردن برای خودش. با ماشین رفت داخل شپرتن، شیشه سوپرمارکتی را شکست و چندتا جعبه گوشت و سبزیجات کنسروی، برنج، و شکر جمع کرد. توی آهن فروشی اجاقی نفتی پیدا کرد و همراه یک حلبی از سوختش بردش خانه. توی لوله ها دیگر آب جریان نداشت اما به نظرش آمد مقدار آب منبع توی پشت بام یک هفته یی یا بیشتر برایش کفایت می کند. چپاول های بعدی به مغازه های محلی شمع و چراغ قوه و باتری لازم را برایش فراهم آورد.
طی هفته بعدش ب. چند باری سفر رفت لندن. به خانه ها و آپارتمان های دوستانش سر زد، اما خالی یافت شان. غیرقانونی بود اما به امید یافتن توضیحی برای ناپدید شدن کل جمعیت رفت اسکاتلندیارد و دفترهای روزنامه ها توی خیابان فلیت. سرآخر رفت ساختمان مجلس، توی تالار گفت وگوی نمایندگان ایستاد، و در هوای دم کرده اش نفس کشید. به هرحال هیچ جا کمترین توضیحی نبود برای اینکه چه اتفاقی افتاده. در خیابان های شهر یک گربه یا سگ هم ندید. فقط سر سرزدنش به باغ وحش لندن بود که دید پرنده ها کماکان توی قفس هاشان مانده اند. به نظر می آمد از دیدن ب. خوشحالند اما نرده ها را که باز کرد، با جیغ و فریادهایی از سر گرسنگی پرواز کردند بیرون.
حالا دست کم یک جور معاشرتی داشت. طی ماه بعدش و در طول تابستان ب. کوشش هایش برای نجات یافتن را ادامه داد. با ماشین رفت سمت شمال، حتی تا بیرمنگام، بی اینکه آدمی ببیند، بعد هم رفت جنوب و از برایتون تا دور جاده را طی کرد. روی صخره های آنجا که ایستاد زل زد به ساحل دور فرانسه. در بندر قایق موتوری با یک باک پر بنزین را پسند کرد، و راه افتاد از این سر تا آن سر دریای آرامی که حالا خالی از قایق های تفریحی، نفتکش ها، و لنج های تنگه گذر معمولش بود. در کالایی یک ساعتی خیابان های خالی را ول گشت و توی مغازه های بی صدا به بطالت صدای تلفن هایی را گوش داد که مطلقاً زنگ نمی خوردند. بعد همان مسیر را دوباره تا بندر پیاده رفت و برگشت انگلستان.
بعد تابستان، پاییز ملایم که آمد، ب. دیگر زندگی خوش و راحتی برای خودش برقرار کرده بود. کلی ذخیره غذای کنسروی، سوخت، و آب داشت که می شد باهاشان زمستان را گذراند. رودخانه نزدیک بود، تمیز و عاری از هر آلودگی؛ گیرآوردن بنزین هم ساده بود، از پمپ بنزین ها و سواری های پارک شده، به مقدار نامحدود. توی پاسگاه پلیس محلی زرادخانه کوچکی جفت وجور کرد از تفنگ و هفت تیر، برای رویارویی با هر خطر نامنتظری که ممکن بود پیش بیاید.
تنها ملاقاتی هایش اما پرنده ها بودند، او هم روی چمن خانه اش و خانه های همسایه های سابقش برایشان مشت مشت برنج و دانه می ریخت. دیگر شروع کرده بود فراموش کردن همسایه ها، و خیلی زود شپرتن شد پرنده گاهی غریب، پر پرنده هایی از هر نوع.
اینچنین بود که سال در آرامش به پایان رسید و ب. هم حالا آماده بود تا کار اصلی اش را شروع کند.
ترجمه؛بهرنگ رجبی
منبع : روزنامه اعتماد