دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

نشانه‌هایی از کهولت امپراتوری


نشانه‌هایی از کهولت امپراتوری
اگر یک اصل وجود داشته باشد که بتوان دیدگاه محافظه‌کاران جدید را با آن توصیف کرد، آن اصل چیزی نخواهد بود جز این که هیچ حد و مرزی برای قدرت امریکا وجود ندارد. تا هنگامی‌که مردم امریکا متحد هستند، تا هنگامی‌که آنان اراده لازم را از خود نشان می‌دهند، برتری و تسلط بر جهان به صورت خود به خود و طبیعی و حتی بدون تلاش و زحمت به دست خواهد آمد. هرکس که نظری خلاف این اجماع همگانی داشته باشد، آشکارا یک از پیش‌باخته و یا خائن است، کسی که از امریکا نفرت دارد و در وهله نخست امریکا را سرزنش کرده و گناهکار می‌داند و کسی که امیدوار است نیروهای امریکا را در میدان نبرد شکست خورده ببیند.
این جریانی مهم است که کارایی خود را در تبرئه مدافعان و مبلغان امپریالیسم نو از مسئولیت ناکامی سیاست‌های مورد علاقه‌شان، به اثبات رسانده است. اما آنانی‌که به‌دنبال دخالت بی‌حد و مرز هستند کوشیده‌اند تا واقعیت را نادیده بگیرند. استاد دانشگاه بوستون، پروفسور اندرو باسویچ در کتاب «محدودیت‌های قدرت» می‌نویسد:
ـ «برای ملی‌گرایان سرسخت و افراطی و محافظه‌کاران جدید، پذیرش محدودیت به معنی نظارت و کاستن از هزینه‌ها یا افولی غیرقابل برگشت می‌باشد. درواقع موضوع برعکس است. پذیرش و اقرار به محدودیت‌های قدرت امریکا پیش‌شرط ضروری برای پایان‌دادن به آسیب‌ها و لطمات دهه‌های اخیر و حفظ و حراست از دستاوردهایی است که نسل‌های پیشین از ابتدای تأسیس این کشور تاکنون با تحمل هزینه‌های فراوان محقق ساخته‌اند. اصرار و پافشاری بر تظاهر به این‌که ایالات‌متحده ابرقدرتی یگانه و بی‌رقیب است، تنها به وخامت مسائل و مشکلاتی که با آن روبه‌رو هستیم خواهد انجامید. هر چه بیشتر امریکاییان پیامد وابستگی را نادیده بگیرند و هرچه بیشتر سیاستگذاران امریکا تلاش کنند تا وانمود نمایند این کشور می‌تواند جهان را به میل خود تغییر دهد، وقتش که برسد سقوطی ناگهانی و مرگبارتر در انتظارش خواهد بود.»
توهم و عدم واقع‌گرایی حاکم بر سیاست خارجی ایالات‌متحده را به‌خوبی می‌توان در اظهارات و واکنش‌های رسمی مقامات دولت بوش و بویژه جان مک کین در مورد روسیه و گرجستان مشاهده کرد. طی چند دهه اخیر، ایالات‌متحده اقدام به بمباران، حمله، اشغال و یا فتح کشورهای گرانادا، پاناما و هائیتی (دو بار)، بوسنی، صربستان، افغانستان و عراق (دو بار) کرده است، که این امر سبب ایجاد این توهم نزد این کشور شده است که هیچ قدرتی توانایی رقابت و ایستادگی در برابر او و آسیب‌رساندن به منافعش را ندارد. بنابراین خیلی طبیعی بود که روسیه با نیروی سهمناک خود و با شدت هرچه تمام‌تر نسبت به هجوم گرجستان به اوستیای جنوبی واکنش نشان دهد و نسبت به اعتراض‌ها و خرده‌فرمایش‌های مداخله‌جویانه واشنگتن بی‌تفاوت بماند. جالب است ایالات‌متحده که خود هنوز عراق را در اشغال داشت و به‌تازگی نیز کوزوو را از صربستان جدا کرده است، شروع به موعظه و سرزنش روسیه و یادآوری مسئولیت‌ها و تعهدات آن کشور مبنی بر احترام به تمامیت ارضی و حق حاکمیت کشورها ازجمله گرجستان و لزوم خودداری از تهاجم و اشغال دیگر کشورها کرد.
اما ارتش روسیه در یک دهن‌کجی آشکار به امریکا همچنان به پیشروی خود ادامه داد. دولت امریکا خود را در وضعیتی درمانده و ناتوان یافت. برای یک‌بار هم که شده، واشنگتن نیز همانند اروپا حرف چندانی برای گفتن نداشت و در عمل کاری از دستش برنمی‌آمد. مقامات امریکایی تنها می‌توانستند با نگرانی و اضطراب فراوان منتظر بمانند تا نظر مسکو عوض شود.
باسویچ، یک سرهنگ بازنشسته ارتش، یکی از برجسته‌ترین اندیشمندان امروز در حوزه سیاست خارجی است. در «نظامیگری نوین امریکایی»، او به این نکته پرداخته که چگونه این کشور به یک جمهوری بزرگ با دولتی محدود و مختص حفظ و حراست از آزادی‌های فردی به‌شمار می‌آید، به تکیه بر نیروی نظامی به‌عنوان ابزاری سیاسی در سطح جهانی و استفاده مکرر از آن روی آورده است. متأسفانه این تنها کشورهایی مانند آلمان ویلهلمی نبوده‌اند که رویکردی میلیتاریستی داشته‌‌اند. در «محدودیت‌های قدرت»، باسویچ به کشتی در حال غرق‌شدن، و یا شاید هم غرق‌شده امریکا اشاره می‌کند که دیگر حتی قادر نیست از روبه‌روشدن با واقعیت بگریزد چه برسد به این‌که راه چاره‌ای برای آن بیابد. دو دهه پیش هنگامی‌که دیوار برلین فروریخت و کمونیسم فروپاشید، دنیا بسیار متفاوت از حال به نظر می‌رسید. اما «پیروزی» ایالات‌متحده در جنگ‌سرد، به گفته باسویچ، نه صلحی به همراه آورد و نه منافعی حاصل از صلح. برعکس، با آغاز سال ۱۹۹۱ «ایالات‌متحده تازه پا به دهه‌ای از مداخله‌جویی‌های بی‌سابقه گذاشته بود.
البته امریکاییان بر این باورند که امریکا مقصر و آغازکننده هیچ‌یک از جنگ‌هایی که درگیر آنهاست، نمی‌باشد.
ما فرشتگان پاک و معصومی هستیم که در دنیایی بی‌رحم و گناه‌آلود زندگی می‌کنیم و ناگزیریم گاه‌گاه برای دفاع از ارزش‌های خود تبدیل به بانوان جنگجوی خشن شویم.
وقتی جنگ‌هایمان نتیجه نمی‌دهد و به مصیبت تبدیل می‌شود، برای نمونه در مورد عراق، نوک پیکان سرزنش و انتقاد را به‌سوی رئیس‌جمهور جورج دبلیو بوش، معاون او دیک چنی و شماری دیگر از مقامات برمی‌گردانیم. اما باسویچ به این سادگی دست از سر مردم امریکا برنمی‌دارد.
او می‌نویسد: «آنچه ما را به جنگی بی‌پایان کشانده که راه خروجی از آن برایمان متصور نیست، از درون خودمان نشأت گرفته است، دهه‌هاست که سیاست خارجی که به‌عنوان یک تجلی‌گاه بیرونی برای آرزوها، تمایلات و هراس‌های درونی جامعه امریکایی عمل کرده است، در دوران ما، به شکلی فزاینده به محل ظهور اختلالات و مشکلات درونی جامعه تبدیل شده است؛ تلاشی برای رفع و رجوع و یا به تأخیرانداختن پیامد منفی ناشی از تضادها و تعارضات موجود در شیوه زندگی جامعه امریکایی. تجلی نهایی این تعارضات، وضعیت جنگی دائمی و مستمری است که از مدت‌ها پیش گریبان ایالات‌متحده را گرفته است.
باسویچ مشکل اول را «بحران مصرف‌گرایی» می‌نامد. امریکایی‌ها همیشه زیاده‌خواه بوده و با هیچ‌چیز راضی نمی‌شوند. در نوشته انتقادی خود، باسویچ هیچ‌کس را از تیغ تیز انتقاد خویش مصون و در امان نگه‌نمی‌دارد و ازجمله الگوی محافظه‌کاری، یعنی رونالد ریگان را به باد انتقاد گرفته و او را «مبلغ نوین مصرف‌گرایی»، سیاستمداری که بهانه و اجازه اخلاقی لازم را در اختیار امپراتوری مصرف قرار داد، خطاب می‌کند.
با وجود این‌که باسویچ گاهی سطحی و کلی به موضوع می‌پردازد، اما به هر حال مسئله کاملاً جدی و واقعی است. البته محدودیت‌هایی هم وجود دارد، سیاستمدارانی مانند جیمی‌کارتر که از «بحران اعتماد» رنج می‌بردند، هیچ‌گونه درک و توانایی برای تشخیص آن محدودیت‌ها و هیچ‌گونه قدرت و اختیاری برای اعمال آنها ندارند. امریکایی‌ها به‌طور طبیعی وقتی ازسوی امثال کارتر، که دستاوردهای قابل حصول در یک جامعه آزاد را نادیده گرفتند، مورد نصیحت و موعظه قرار گیرند، عصبانی و برافروخته می‌شوند.
اما به هر حال، آنچه باسویچ به‌خوبی آن را می‌بیند، خودداری امریکایی‌ها از پذیرفتن این مسئله است که درنهایت باید برای این اسراف و ریخت و پاش اقتصادی در خانه و برتری ژئوپولیتیک در خارج از خانه، هزینه‌ای بپردازند. کسری بودجه فدرال رو به افزایش است، وال استریت وثیقه‌ها را تصاحب می‌کند، خدمات درمانی و تأمین اجتماعی با تراز منفی افزون‌ بر ۱۰۰ تریلیون دلار روبه‌رو هستند، صنعت مسکن نیازمند یارانه است و امریکایی‌ها به تازه‌ترین مسائل و گرفتاری‌های پاریس هیلتون [هنرپیشه و خواننده زن امریکایی] بیشتر اهمیت می‌دهند تا وضعیت خزانه‌داری ایالات‌متحده.
باسویچ می‌نویسد: «در چنین اوضاعی، دولت بوش از پروژه به‌شدت جاه‌طلبانه برتری جهانی پرده‌‌برداری می‌‌کند. شعار این پروژه حفظ قدرت و ثروت هنگفت امریکایی‌ها بود، گرچه شیوه زندگی یادشده که دست‌کم برای دو نسل بر پایه اصل ارضای نیازهای خود و مصرف هرچه بیشتر حاکم بوده است، به میزان زیادی منابع در دسترس برای تحقق این اقدام متهورانه امپریالیستی را کاهش داده است.» تعجبی ندارد که اوضاع چنین به هم ریخته است. باسویچ سپس به بحران سیاسی می‌پردازد. این تحلیل دقیق برای هر آن کس است که آزادی‌های مصرح در قانون‌اساسی را جدی می‌گیرد.
او می‌نویسد: «در سیاست معاصر امریکا، ظواهر، حقیقت را می‌پوشانند. گرچه متن قانون‌اساسی از زمان روزهای آغازین تأسیس کشور امریکا تغییر چندانی نکرده است، اما اصل آن سیستم حکومتی که مورد نظر مؤسسان این جمهوری و تدوین‌کنندگان قانون‌اساسی آن بود ـ ‌یک جمهوری فدرال که قدرتش را از مردم گرفته و دولت مرکزی قدرت محدود و مشخصی را برای اعمال‌کردن در اختیار دارد ـ دیگر وجود خارجی ندارد.
محدودیت‌ها و کنترل قانونی بر حکومت، بویژه قوه‌مجریه به شکلی ناگوار کاهش یافته‌اند و مهار دولت از دست خارج شده است.
باسویچ یادآور می‌شود: «با قدرت گرفتن و برتری‌یافتن بالاترین مقام اجرایی کشور، یعنی رئیس‌جمهور، قوه‌مقننه نه‌تنها قدرت و نفوذ خویش را از دست داد، بلکه کم‌کم خود را در معرض تمسخر همگان یافت.»
برعکس ادعاهای دولت بوش و گروه کُر یونانی محافظه‌کاران جدید دنباله‌روی آن، قدرت حکومتی و اختیاراتِ روز به روز غیرپاسخگوتر و اصلاح‌ناپذیرتر، نتوانسته است امنیت بیشتری را برای امریکا به ارمغان آورد، بلکه نارسایی‌ها و گاهی فجایعی در حوزه امنیت ملی پدید آمده که باسویچ به آنها اشاره می‌کند: «ناکامی در پیش‌بینی و پیشگیری از فاجعه ۱۱ سپتامبر، ناکامی در یافتن و سپردن عاملان اصلی آن به دست عدالت، ناتوانی از یافتن راهی منطقی، واقع‌گرایانه و از نظر استراتژیک سازمان‌یافته، برای مقابله با تهدید ناشی از افراط‌گرایی‌اسلامی و مهمتر از همه خطاها و شکست‌های فاحش مربوط به جنگ در عراق و افغانستان.»
ارتش و نیروهای مسلح نیز از گزند انتقاد در امان نیستند. ایرادات بسیاری هستند که می‌توان به آنها اشاره کرد. بخشی از تقصیرات و سرزنش‌ها متوجه اشخاص است. اما از دیدگاه او مشکلات بسیار فراتر و ژرف‌تر از اینهاست، برای نمونه او به «سه توهم بزرگ» اشاره می‌‌کند: نخست این‌که، پنتاگون تعریف جدیدی از جنگ ارائه داده است. عراق عکس این جریان را ثابت کرد. افغانستان نیز بر این درس عبرت، مهر تأیید دوباره‌ای زده است، البته اگر امریکایی‌ها پند بگیرند.
سپس می‌رسیم به این ادعا که رهبران لشگری و کشوری بر سر اصول راهنمای استفاده از زور به توافق رسیدند، اما باسویچ نظر دیگری دارد: «اتحادی عجیب و ناهمگون میان چپگرایان ساده‌لوح و پاک‌نیت از یک‌سو و ناسیونالیست‌های متعصب دست راستی و جنگ‌‌طلب ازسوی دیگر، توانست محدودیت‌های قانونی استفاده از زور را کنار زده و به هیچ انگارد. درنهایت مورد سوم و آخرین مورد، این تصور که مردم به‌عنوان جامعه مدنی و نیروهای مسلح توانستند با کنارگذاشتن اختلاف‌های میان خود که در زمان جنگ ویتنام به اوج خود رسیده بود، به همدلی و همسویی برسند. درواقع او می‌نویسد: «حوادث ۱۱ سپتامبر مُهر تأییدی دوباره بر این واقعیت گذاشت که عموم جامعه ترجیح می‌دهند کسی دیگر به غیر از فرزند خود را برای تعقیب و نابودی تروریست‌ها، گسترش دموکراسی و تضمین دسترسی دائم به ذخایر انرژی جهان به صحنه نبرد بفرستند.» باسویچ برداشت خودش را از درگیری‌ها و مخاصمات اخیر دارد، ازجمله فایده محدود استفاده از نیروی نظامی؛ جایی که امید گسترش دموکراسی در آن می‌رود.
دوگ باندو Doug Bandow) (، ۲۲ اگوست ۲۰۰۸ (۱ شهریور ۱۳۸۷)
این کتاب باعنوانThe limits of power: The end of American Exceptionlism نوشته اندرو باسویچ‌(Andrew j.Bacevich) توسط انتشارات مترو پولیتن در سال ۲۰۰۸ انتشار یافته است.
منبع : ماهنامه چشم انداز ایران


همچنین مشاهده کنید