یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


گردش


گردش
صبح یک روز جمعه روح مهربان تصمیم گرفت سری به زمینی‌ها بزند. به سرعت پائین آمد و وارد اولین خانه شد. سکوت... خانه آنچنان ساکت بود که روح مهربان فکر کرد خالی است. نه همه در خواب بودند. خانه دوم، خانه سوم، سراغ پدر، مادر، بچه، همه غرق خواب بودند. روح مهربان کنجکاو شد، می‌خواست بداند این خواب چه لذتی درد، بنابراین آرام به خواب یک دختر کوچولو لغزید و مثل یک فیلم سینمائی به تماشای خواب دخترک نشست.
دخترک روی زمینی سبز دراز کشیده بود و به صدای رود و آواز پرنده‌ها گوش می‌داد. یک پروانه کوچولو پروازکنان جلو آمد، جلوتر، باز هم جلوتر، دختر لبخند زد، دستش را دراز کدر که پروانه را بگیرد. پروانه پرید ولی بازگشت، کمی بالاتر. دختر نشست، پروانه کمی بالاتر از دستش پرید، دختر بلند شد، پروانه کمی جلوتر ... بعد از آن دیگر پروانه می‌پرید و دختر قهقهه‌زنان به دنبالش می‌دوید. خورشید می‌تابید. باد می‌وزید. صدای آب و آواز پرنده‌ها همه جا را پر کرده بود و دخترک می‌خندید.
روح مهربان با خودش فکر کرد: ”بله، صبح جمعه است، این دختر کوچولو به‌جای آزاد و لذت واقعی نیاز داره، اون حالا باید گردش کنه، گردش!“
یادتان که هست، روح مهربان قدرتی خاص داشت که می‌توانست آن را هدیه کند. این بار روح مهربان قدرتش را به ”گردش“ هدیه کرد و خود همان بالا لبخندزنان به نظاره ایستاد این طوری بود که دختر کوچولو ناگهان از خواب پرید: ”گردش!“
مهلت نداد نه تختش را مرتب کرد، نه صورتش را شست، نه حتی لحظه‌ای فکر کرد. به اتاق بغلی دوید و پتو را از روی مادرش به کنار زد: ”مامان، مامان، پاشو!“
مادر غلتی زد: ”ای بابا، صبح جمعه است، امروز چرا این‌قدر زود پا شدی؟“
- مامان پاشو
- ول کن مادر!
- پاشو مامان، پاشو بریم گردش!
- گردش؟!
مادر چشم‌هایش را باز کرد: ”چی می‌گی؟ شاید هم بشه!“ و از رختخواب بیرون آمد. پدر کتری را پر آب کرده بود و داشت اجاق را روشن می‌کرد که مادر را دید: ”سلام. تو دیگه چرا زود بیدار شدی، باز این بچه بیدارت کرد؟“
- نه، گفتم بیام...
- خیلی دلم می‌خواست هنوز بخوابم ولی دیدم چاره‌ای نیست باید بلند شم، یه عالم کار دارم.
- کار رو می‌شه همیشه کرد، به نظر من بریم
- باز هم بریم؟ گفتم که کلی کار دارم...
- خیلی وقته گردش نرفتیم.
- گردش؟!
پدر سرش را پائین انداخت، با انگشت‌های پایش بازی کرد، لبخندی زد: ”بد فکری هم نیست“.
- حالا اگه کار داری...
- بریم، بریم. حاضر شین.
بعد مکثی کرد و گفت: ”چطوره به داداش هم خبر بدیم، خیلی وقته که ندیدیمشون“، و گوشی تلفن را در دست گرفت: ”سلام داداش!“
- سلام، آقای سحرخیز
- بیدارتون کردم؟ آخه می‌دونین، فکر کردیم بریم...
- کجا بریم برادر؟ حالا دیرتر تلفن می‌کردی، همه خوابن...
- می‌دونم ولی، ببخشید، بچه‌ها گفتن با هم بریم گردش!
- گردش؟!
زن‌عمو خمیازه‌ای کشید: چی می‌گن اینا، گردش؟ گوشی را از دست شوهرش کشید: ”سلام کجا می‌خواین برین؟“
دیگر تردیدی نبود، عمو و زن‌عمو از جا پریدند، بچه‌ها را یکی یکی بیدار کردند: ”دیروز باید می‌گفتین... من قرار دارم“.
ولی جادوی گردش ”کار خودش را کرد، باید پیام را با دوست‌هایشان هم می‌رساندند: ”آره، می‌تونم قرارم رو توی پارک بگذارم“.
خیلی زود همه مردهای خسته و زن‌های کلافه و جوان‌های بی‌حوصله شهر از جا پریدند و شال و کلاه کردند، زن‌ها هر چی غذا از شب گذشته مانده بود با آخرین سرعت آماده کردند. بعضی‌ها تخم‌مرغ برداشتند: ”همانجا می‌پزیمش“.
بعضی‌ها هم فکر کردند: ”حالا یک روز هم می‌شه از بیرون کباب بگیریم.
ولی باور کنید که کبابی هم مشغول جمع کردن بساطش بود چون خواهرزنش تلفن کرده بود و گفته بود: ”بالاخره یک روز هم نوبت ماست که گردش بریم“.
- گردش؟!
- باید جالب باشد... بله حتماً
شهر پر از شور و غوغا بود. پارک‌ها از آدم موج می‌زد. کنار رودخانه جاری سوزن انداختن نبود. جوان‌ها دو تا دو تا و چند تا چند تا می‌دویدند، بچه بازی می‌کردند و روی سر و کول هم می‌پریدند. پدرها و مادرها قهقهه می‌زدند. همه بدی‌ها فراموش شده بود، توپ و طناب همه جا بود و به هر دو درخت تابی بسته بودند. صدای رود و آواز پرنده‌ها با شادی مردم به‌هم آمیخته و نوائی آفریده بود که قلب هر شنونده‌ای را به تپش عشق وا می‌داشت. شادی بود و بود تا غروب...
آن روز غروب، قوتی روح مهربان نیرویش را از گردش پس گرفت تا به آسمان برگرد، مردم شاد و راضی را بدرقه می‌کرد که گرچه بعضی‌هایشان هم نگران کارهائی بودند که قرار بود در آن جمعه بشود، ولی همه یک زبان می‌گفتند: ”واقعاً آدم به گردش نیاز داره!“.
مریم سیادت
منبع : مجله موفقیت