یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


سرب


سرب
و اکنون سرب گناهش باز بر او سنگینی می کند و باز عقل مسکینش چنین کرخت٬ چنین فلج٬ چنین سنگین شده است. چیست این مرد؟ کلافی از ماران وحشی که با هم کمتر در آسایشند. پس هر یک راه خود را در پیش می گیرند و در جهان دنبال طعمه ی خویش می گردند. این تن مسکین را بنگرید. آن چه را که این تن از آن رنجه بود و می طلبید٬ این روان مسکین پیش خود تفسیر کرد. تفسیر کرد که شهوت جنایت است و حریص نشئه ی کارد.فردریش نیچه- چنین گفت زرتشت
همیشه دوست داشتم دفتر خاطرات داشته باشم، یک دفتر خاطرات خصوصی. چند باری شروع کردم به نوشتن. اما هیچ وقت نتوانستم به شکل مداوم خاطراتم را مکتوب کنم. همیشه تنبلی کردم. می خواهم شروع کنم. لذتی که از خواندن آن خاطرات نیمه کاره رها شده به من دست داد مجابم کرد که خاطراتم را- حداقل مهم ترینشان را هر چند روز یک بار- بنویسم. این صفحه ی اول است. منتظر مهم ترین خاطره ی چند روز آینده می مانم.
- تو دانشگاه باهاش آشنا شدم... چند دفعه ی اول برای نمره گرفتن اومد پیشم... واسه دانشجوی احمق درس نخون که نمره لازمه چاپلوسی یه وقتایی به درد می خوره...
آمد به سرم از آن چه می ترسیدم. درس سه واحدی را افتادم. نمی دانم افتادم یا انداخت. به هر حال قبول نشدم. استاد را در دانشگاه گیر انداختم و... خلاصه طلب نمره و این حرف ها، که امیدوارم بدهد... به بهانه ی تحقیق با تاخیری، پروژه ای. خدای ما هم بزرگ است. اگر استاد بخواهد!
- بدجوری گیر داده بود... هر بار من رو می دید بی چون و چرا می اومد التماس... التماس نه، درخواست... اما خیلی اصرار داشت نمره بگیره... چند دفعه ای وعده ی سرخرمن بهش دادم... فکر کردم ناامید می شه می ره پی کارش... اما نشد... داشت دیوونه ام می کرد... یه روز واسه این که از سرم وازش کنم شماره تلفنم رو بهش دادم... اون هم نامردی نکرد و تا می تونست زنگ زد... به پیشنهاد خودش یه ملاقات تو کافی شاپ گذاشتیم و درباره ی درس ها بحث کردیم و بعد... دعوت به خونه... خونه ای که توش تنهایی... به بهونه ی حکم... همه ی این ها خیلی سریع اتفاق افتاد... خیلی سریع...
استاد هم شیطنت می کند. این را امروز در کافی شاپ فهمیدم. استاد سان شاین خورد و من قهوه. فالش را گرفتم... و آدرس منزلش را! قرار شد حکم بازی کنیم. من شرط کردم که برای بار اول من حاکم باشم. اما استاد باهوش تر از این حرف هاست. او هم شرط کرد که بار اول حکم به دل باشد. به هر حال استاد باهوش به چنگ دختر مهرو افتاد... شاید هم دختر مهرو به چنگ استاد باهوش! زمان همه چیز را تعیین خواهد کرد، اگر بگذرد. ای وای ساعتم خواب مانده است. مامان! ساعت چنده؟
- چند دفعه ای تو خونه ی من با هم قرار گذاشتیم... خوشحال می شد و می اومد... ورق بازی می کردیم... شطرنج... تخته... بیکار نمی موندیم... ولی حرمت نگه می داشتیم... بهش نمره ندادم و افتاد... بهش گفتم: « چون نمی خوام بهت خیانت کنم، نمره نمی دم...» انداختمش و بهش گفتم: « این ترم هم با خودم بردار… » درس سخت و مهمی بود… گفتم: «‌ برات کلاس خصوصی می ذارم…» قبول کرد...
استاد دیگر مرا خانم سحابی صدا نمی زند، به قول خودش استاد نه... سعید! سعید خوب شطرنج بازی می کند، خوب درس می دهد، اما خوب نمره نمی دهد! انداخت... درس سه واحدی را. این ترم هم با خودش بر می دارم. چون استاد دیگر استاد نیست بلکه سعید است، سعید خوب شطرنج بازی می کند، خوب درس می دهد، اما خوب نمره... این بار باید بدهد. چون سعید...
- چند وقت گذشت... خیلی سریع گذشت... فکر کردم حالا وقتش رسیده که به کسی دل ببندم... بهش گفتم: « عاشقت شدم... دوستت دارم... » همه چی خوب بود... زندگی قشنگ شده بود... اصرار داشت به پدر و مادرش بگه که من عاشقش شدم... تا دوستیمون رسمیت پیدا کنه و به نامزدی تبدیل بشه... اما من مخالف بودم... نمی خواستم فعلا کسی بفهمه...
چون سعید مرا دوست دارد! دختر مهرو استاد باهوش را به دام انداخت! این مهم ترین و زیباترین خاطره ی این چند روز من است... و شاید مهم ترین خاطره ی این چند ماه و چند سال و چند قرن!
- دو سه ماهی گذشت... می ترسید از این که تو دانشگاه کسی بویی ببره... اصرار داشت با پدر و مادرش درباره ی رابطه مون صحبت کنه... اما من هنوز مخالفت می کردم... دیگه با هم خیلی راحت بودیم... بانوی نامحرم خونه ی من... جلوی من روسریش رو در می آورد... راحت بود... تنوع رنگ لباساش هنوز یادمه... همیشه می دونست آخرین و زیباترین مد چیه... تو این مدت این تنها تغییرش نبود... روز به روز آرایش صورتش بیشتر می شد و رنگ و طرح موهاش قشنگ تر... یقه ی بسته ی دختر محجوب دو سه ماه پیش... تبدیل شده بود به یه چاک باز...
از رنگ موهایم خوشش آمد... و از لباس های جدیدم. امروز برای اولین به او گفتم: « دوستت دارم... » قرار خواستگاری را برای چند وقت دیگر گذاشتیم. مهم ترین و زیباترین خاطره ی چند روز پیش هنوز در جریان است.
- منم خب مردم... با تمام ضعف هایی که یه مرد داره... دو سه ماه... هفته ای یه بار... هر بار دو سه ساعت به بهونه ی تدریس خصوصی... یه دختر خوشگل می آد خونه ی پسر عزب... توی این چند ماه چه طور تحمل کرده بودم... خودم حیرون بودم... می ترسیدم... اعتبارم، حیثیتم... زیر سوال می رفت اگه کسی می فهمید... خیلی سریع گذشت... هنوز هم که هنوزه نفهمیدم چی شد که این جوری شد... نفهمیدم کی به خریت رسید... حتی یه روز خواستم بهش نزدیک بشم...
سعید- مهندس خوش تیپ و جوان من- امروز می خواست غلط زیادی بکند! اجازه ندادم. گفتم: حریم ها باید حفظ شود. تحقیر شد. اما حقش بود. داشت ورود ممنوع می آمد. جریمه اش کردم. چند بار دوبله پارک کرد و من هیچی نگفتم! پررو شد. آب پاکی را روی دستش ریختم و گفتم: « قرارمون این نبود... من بهت اعتماد کردم... » او هم معذرت خواست.
- زد تو پرم... حالم گرفته شد... مینو بود و یه بام و دو هوا... راحت بود اما راه نمی اومد... خواستم به هم بزنم... انگار منتظر این موقعیت بودم... اما نمی تونستم بهش بگم... نمی دونستم چه جوری بهش بگم... طرح دوستی ریختم با یه دختر دیگه... یه جوری که اون ببینه و خودش سر خر رو کج کنه بره پی کارش...
مرد رویاهایم توزرد از آب درآمد. اکنون دیگر برایم اثبات شده است که مهندس جوان و پولدار من هدفش از زندگی لذت است و فقط لذت، زن و پول و شهوت. ای وای رویاهایم، عشقم! بغضی در گلو دارم که اگر بشکنم خانه ام را سیل بر می دارد.
بغضم را نمی شکنم تا عقده ای شود در دلم. برای گشودن این عقده کمی فرصت لازم است. از امروز فقط به انتقام فکر می کنم... به هر قیمتی. ترانه ای مگر آرامم کند موقتا. گویا صدای مادر بود که گفت: صداشو کم کن مینو!... همسایه ها صداشون در می آد...
- بعد از اون باز هم اومد خونه ی من... می دونستم که می دونه... اما خم به ابرو نمی آورد... چند هفته هم این جوری گذشت... کلید خونه ام رو داشت... یه روز وقتی اومدم خونه دیدم نصفه نیمه لباس پوشیده... دامن کوتاه و پیرهن توری و سرخی ماتیکش پر از هوسم کرد... روی تخت نشسته بود... نگاش کردم... از تعجب داشتم شاخ در می آوردم... بهم گفت: « سعید! گفته بودی دوستم داری... هنوز هم؟... » گفتم: « هنوز هم... » حس عجیبی بود... نمی تونم وصفش کنم... بی نظیر بود... ناخودآگاه رفتم سمتش... روی تخت نشستم... اون دختر قشنگی که آرزو می کردم فقط یه بار... حالا جلوی من نشسته بود... اون جور که من می خواستم... داشتم آماده می شدم که گفت: « سعید!... امروز چند شنبه است؟... » گفتم: « دوشنبه...» گفت: « ای وای!... » بلند شد و رفت سمت لباساش ... گفت: « سعید! باید برم... با عمه ام قرار دارم... اگه نرم آمارم گهی میشه... » لباساشو پوشید و رفت... داشتم داغون می شدم... یه لیوان آب بهم می دید؟...
امروز شرافتم را دادم تا ذره ای تحقیرش کنم. چهره اش دیدنی بود وقتی داشتم خداحافظی می کردم. رنگ لباس زیرم را می شد در برق چشمانش دید. حس بی نظیری بود. خردش کردم. اما این داستان ادامه دارد. طبق گفته ی پزشک متخصص قلب و عروق، عقده ام همچون توموری بدخیم در بطن راست قلبم در حال گردش است!
- اگه نمی خواستم باهاش ازدواج کنم به خاطر این بود که بهش اعتماد نداشتم... فکرمی کردم اونی نیست که باهام صادق باشه... بهم وفادار باشه... شما بودید روی چنین دختری به عنوان شریک زندگیتون حساب می کردید؟... به من هم حق بدید... روزای آخر، دانشگاه نمی اومد... چند بار بهش زنگ زدم... جواب نمی داد... یکی دو هفته بعد دوباره اومد پیشم... خیلی ناراحت بود... کبریت دارید؟... فقط یه نخ... خواهش می کنم...
اتفاقی دیگر در راه است. من شاهم و استاد سرباز. سر باختن ذات سرباز است. استاد! دمت سرد و سرت بر دار!
- آخر زهرشو ریخت... نامردی کرد... بیچاره ام کرد... دو سال زحمتم رو به باد داد... به گه خوردن افتاده بودم... کدوم حیوونی راضی می شد زحمت دو سال من رو به باد بده؟... اما مینو راضی شد... پایان نامه ی دکترا چیز کمی نیست... یه روز که خونه نبودم... تمام یادداشت هام... سربرگ هام... مصاحبه هام... فیش های تحقیقم... همه رو ریخت تو وان حموم... آب و ورق و وایتکس... تیزاب سلطانی... اگه دم پرم بود همون جا می کشتمش... بی برو برگرد... بهش زنگ زدم...
حساب بی حساب. پاسخش را دادم. پاسخ جسارت ها و گستاخی هایش، خیانت و نامردیش و پاسخ هزاران زخمی را که بر قلب من نشانده بود. البته اتفاق خاصی نیفتاده است. فقط مدرک دکترایش چند سال دیرتر به دستش می رسد. عجله نکن مهندس! وقت برای دکتر شدن هست.
تکه های قلبم را که کنار هم چسباندم بوی خیانت نارفیق به مشامش رسید و استفراغ کرد.
- خیلی دنبالش گشتم... آب شده بود رفته بود تو زمین... دوستاش هم ازش خبر نداشتن... این روزها بدترین روزهای زندگیم بود...
برای این که حالم بهتر شود می خواهم با بچه ها بروم سفر. یک مسافرت شمال برای مزاجمان خوب است. اگر حضرت دریا بطلبد. داریم آماده می شویم. مینا و من و سحر و مریم. حتما خوش می گذرد. مهندس! جایت خالی. سلامت را به دریا خواهم رساند.
- بهش زنگ زدم... رفتم دنبالش... دم در خونه اش... پیداش نمی کردم... گفتن: « با چند تا از دوستاش رفته مسافرت... » گفتن: « شمال... » راست و دروغش رو نمی دونم...
مسافرت شمال لغو شد. بد شد. ولی خب... تجربه ی جدیدی بود. سوختن و ساختن را تجربه کرده بودم، اما ساختن و سوختن را نه! این بار تجربه ی جدیدی کسب کردم. امان از این لذت های ویرانگر!
- دیگه ازش خبر نداشتم... نه باهاش تماس گرفتم... نه دنبالش گشتم... اون قدر اعصابم خورد بود که حوصله ی هیچ کاری نداشتم... دیگه ندیدمش... تا امروز صبح... دیشب بهش زنگ زدم... گفتم: « بیا بشینیم تکلیفمون رو روشن کنیم... » اومد... بعد از سلام و احوالپرسی یه سیلی محکم خوابوندم تو گوشش... با بغض گفت: « یادت نبود؟
تنبیه بدنی نداشتیم استاد!... ولی جواب این یکی رو هم می دم ... من درسم رو خوب بلدم... » رفت توی آشپزخونه و برای خودش یه فنجون قهوه ریخت... روی صندلی پشت میز چوبی آشپزخونه نشست... من هم برای خودم قهوه ریختم و نشستم... ولی نه روبروش... نشستم روی صندلی ضلع مجاورش... حرف زدیم... از شروعش تا امروز... از این که اگه گفتم: دوستش دارم دروغ نبود... فقط می ترسیدم... بهش گفتم: « من از بی وفایی و خیانت مث سگ می ترسم... » گفت: « اونی که بی وفایی کرد تو بودی... » گفتم: « تقصیر خودت بود... سرد شدی... » گفت: « تقصیر تو بود... داشتی ورود ممنوع می اومدی... » گفتم: « تقصیر تو بود که زیادی خوشگل بودی و همیشه دم پر من... » گفت: « تقصیر تو بود... تو هوس بازی... » تحقیر کرد... رکیک گفت... کلفت بارم کرد... خیلی عصبانی بودم... ولی خودم رو کنترل کردم... من می خواستم یه جوری این مساله بین خودم و خودش حل شه... می خواستم تمومش کنم... اما اون نذاشت... قهوه ام رو که خوردم... فنجونم رو برداشت...
توش رو نگاه کرد... گفت: « یه اژدها می بینم... » گفتم: « یعنی چی؟... » گفت: « یعنی خشم، کینه ی قدیمی، احتیاط و هشدار... » گفتم: « کلید نمی بینی؟... » گفت: « نه، ولی قفل می بینم... » گفتم: « مربع نمی بینی؟... » گفت: « مربع چی بود؟... » گفتم: « سعادت، بشارت و شادی، شرر عشق... خودت یه روز بهم گفتی... » گفت: « نه، ولی چاقو می بینم... » یهو دیدم فنجون رو کوبید رو میز و فنجون شکست... من باز هم چیزی نگفتم... آروم نشسته بودم ببینم حرکت بعدیش چیه... بد حرکتی کرد... همون طور که نشسته بود حمله کرد و با تیکه ی شکسته ی فنجون با تموم قدرت روی صورتم خط انداخت و گفت: « امروز هم حساب بی حساب شدیم استاد!... » دستم رو گذاشتم روی صورتم... بد جوری خون می اومد... دیگه نفهمیدم دارم چی کار می کنم... یه لحظه فکر کردم اگه تلافی نکنم تا آخر عمر این بغض باهامه... از کنار میز با پام صندلیش رو هل دادم... صندلیش اول روی کاشی ها سر خورد و بعد افتاد... بلند شدم که اساسی تلافی غلطی رو که کرده بود سرش در بیارم... یهو دیدم افتاده رو زمین و سرش خون اومده... ترسیدم... صدا کردم: « مینو!... چی شد؟
... حالت خوبه؟... » روی زانو نشستم و سرش رو بلند کردم... خون، روسری زرد و آبیش رو خیس کرده بود... به بالای سرم نگاه کردم... فاصله ی میز تا دیوار خیلی کم بود... وقتی هلش دادم سرش... درست گیجگاش خورده بود به لبه ی در نیمه باز پنجره... فکر نمی کردم مرده باشه... زنگ زدم اورژانس... بعدش هم که...
سعید ساکت شد. یک نخ دیگر سیگار از جیبش درآورد و با کبریت سرهنگ روشن کرد. سرهنگ به آخرین صفحه ی دفتر خاطرات مینو چشم دوخته بود. هنوز ساکت بود و چشم از دفتر بر نمی داشت. از روی صندلی بلند شد. دست هایش را پشت کمر به هم قلاب کرد و در عرض اتاق قدم زد. اتاق نیمه تاریک بود. یک میز وسط اتاق بود و دو صندلی پشت میز روبروی هم. سرهنگ هنوز قدم می زد و سعید هنوز سیگار می کشید. سرهنگ دوباره روی صندلی نشست و دفتر خاطرات را ورق زد. به عقب برگشت و چند صفحه را مرور کرد. آخر سر به حرف آمد.
« احمقانه است... هم از جانب دختره، هم از جانب توی فرهیخته... این چه وضعش بود؟... چه جور رابطه ای بود؟... تو شیشدر گیر کردی و دختره پشت سر هم برات جفت شیش رو کرد... بد باختی استاد!... بد باختی... یعنی جفتتون باختید... تو که چوب دو سر سوخته ای...»
دفتر را به سمت سعید هل داد و گفت: « بد نیست... یه نگاهی بهش بنداز... فقط خواهشا آرزو نکن که زمان به عقب برگرده... این فقط یه دفتر خاطراته... نه غول چراغ جادو!...»
سرهنگ این را گفت و از اتاق رفت بیرون. سعید ماند و دفتر خاطرات...
مهر ۱۳۸۶. کرج
مصطفی انصافی
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها