دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


آبی جمیله


آبی جمیله
● درباره ملانیا مادزوكو
متولد ۱۹۶۸، رم، سال ۱۹۹۶ رمان il bacio della Medusa بوسه عروس دریایی و در ۱۹۹۸ La Camera di Baltus اتاق بالتوس را منتشر كرد. در سال ۲۰۰۰ توانست جایزه ادبی بزرگ ایتالیا، «استرگا» را با نوشتن رمان Lei Cosi amata شما را چقدر دوست دارند به دست آورد.
وقتی خالد قرمه در نوار ترابری فرودگاه كار پیدا كرد به فیومی چینو۱ كوچید. در آنجا آلونكی روستایی اجاره كرد كه مشرف بود به خیابان های تك افتاده پشت آبراه. مدتی بعد، زنش جمیله را از الجزیره آورد.
تا سال ها تنها فكر و ذكر خالد این زن بود، اوایل از این نظر كه ترك دیار و منزل گفته بود، بعد هم چون از جوانی خودش لذتی نبرده بود جمیله زیباترین دختر ده او بود، دیگر آنكه هنوز خانواده ای درست نكرده بود، فرزندانی نیاورده بود كه بزرگشان كند تا رنج ها و مشقت هایش مفهومی پیدا كنند. بعد از آنكه محموله های صدها هواپیما را تخلیه كرد بالاخره توانست مدارك لازم را جور كند و هزینه سفر زن را تا رم تامین كند، دیوارهای چرك و مرطوب نمك آلود آلونكش را كه كپك پوشانده بود رنگ تازه ای بزند. فرش ها را شست و بالش ها را تكان داد و یك روز كاری را مجوز گرفت و رفت به پایانه ورود مسافران، قسمتی كه برایش كاملا ناآشنا بود. منتظر ایستاد تا بین آن همه چهره مسافرانی كه از هواپیما پیاده شده بودند چهره زنش را بشناسد، قلبش داشت از شدت تشویش و اضطراب از حلقومش بیرون می زد. اما جمیله نیامد.
تنها چند ساعت بعدش یكی از ماموران حراست گمرك صدایش زد تا بهش بگوید كه زنی خارجی گریان سراغ او را گرفته است.
خالد دنبال مامور رفت به اتاقك نگهبانی. زن چاق و چله ای را دید كه روسری داشت. از زمانی كه او را به خاطر داشت پانزده سال پیرتر نشان می داد و خالد نشناخته بودش. توی ماشین فیات دست دومی كه تازه خریده بود و به سمت خانه می راند نمی دانست چه باید به زنش می گفت.
انگار حرفی نداشت به او بزند. پریشان دل بود و آشفته و به این امید كه جمیله او را ببخشد. اما مثل اینكه جمیله عین خیالش نبود. چشم دوخته بود به آبراهی كه شهرك فیومی چینو را دوشقه می كرد، به قایق های كهنه ماهیگیری روی شیارهای جریان آب و به مرغان دریایی كه هیاهوكنان دور تورها چرخ می زدند.
زن لبخندی زد و گفت به او نگفته بود كه رم دریا دارد. خالد جواب داد اصلا به فكرش نرسیده بود. جمیله گفت در یك لحظه كه از پنجره هواپیما بیرون را نگاه می كرد دریای كنار رم را دیده كه آبی بوده عین رنگ آسمان وقتی هوا صاف است. آن وقت خلبان گفته بوده هواپیما دارد می نشیند و او ملتفت شده كه به خانه رسیده است. خالد چون همیشه كار می كرد روزهای اول همدیگر را كم می دیدند كه بعدا باز هم كمتر شد. خرج شان كفاف نمی داد و زن خالد مجبور شد دنبال كار بگردد. به كمك خالد كاری در شركتی كه مسئول نظافت فرودگاه بود پیدا كرد. فكر می كرد به این ترتیب با هم می رفتند سر كار و حداقل از هم جدا نمی شدند.
اما نوبت كاری شان هیچ وقت با هم نمی خورد. خالد صبح ها سرویس می گرفت و جمیله شب ها. خالد چمدان های هواپیمای آفریقایی را تخلیه می كرد كه در انتهای شب در فیومی چینو می نشستند و بعد می دوید سوی خانه. وقتی شب نفس آخر را می زد و بال های هواپیماهایی كه روی باند چرخ می زدند به رنگ آبی درمی آمدند جمیله می خزید توی فرودگاهی كه در سپیده دم شبح گونه بود. خالد حسرت این را داشت تا شتابان به خانه برود و زنش را ببیند پیش از آنكه هر دو از شدت خستگی خوابشان ببرد.
بعضی وقت ها هم از پانصد چمدان هواپیمای آخری در نوبت كاری او، چمدانی گم می شد و آن وقت باید پیدایش می كردی. خالد در همان حال كه نقاله موتوردار را روی باند نقطه چین از نور چراغ ها می راند آگاه بود كه لحظه ها بی وقفه چون باد می گذرند و به خانه كه برمی گشت دیگر خیلی دیر بود، خانه تاریك بود و چراغ هایش خاموش و جمیله رفته بود بیرون. جمیله در حینی كه كف زمین دستشویی ها را كه مخصوص مسافران ترانزیت بود برق می انداخت با خودش می گفت این همه آدم به كجا می روند اما او فقط دلش می خواست به خانه برود و نه به جای دیگر. اما خالد در خانه نبود.
و وقتی شوهر در خانه نبود، آن آلونك خالی، آن خیابان تاریك پرت افتاده و آن بوی نمك كه روی مبل و پرده ها نشت كرده بود و حتی شن و ماسه های زمخت و سیاهی كه باد روی پنجره ها فرو می نشاند او را به تشویشی می انداختند وصف ناپذیر. گاهی خرید چیزی به كنار ساحل می كشاندش، در امتداد ساحل چندتایی تاسیسات ساحلی بود و چترهایی بسته كه پایه هایشان عین درخت های بی ریشه توی ماسه ها فرو رفته بودند. امواج می خوردند به دیواره های عظیم بتونی و خرد می شدند. این دیواره ها اینقدر قرص و محكم بودند كه حمله های دریای خشمگین را كه سیاه بود و بی رحم به عقب می راندند. روی موج شكن، ماهیگیرها جعبه های سفید پولی استرین گذاشته بودند كه تویشان هشت پا، ملخ های دریایی، میگوها و ماهی های آبی رنگ دست و پا می زدند.
جمیله هیچ وقت اینها را نمی خرید. خود او هم مثل همین ماهی ها بود بی كلام و نگونبخت كه از بد حادثه افتاده بودند در ژرفنای آرام دریایی كه درمی نوردیدند و فقط جریان آب و جزرومدها می كشاندشان، جمیله هم مثل ماهی ها نه می شنید نه حرف می زد. نه از صحبت مسافرها چیزی سردرمی آورد، نه از حرف های مهماندارها و خلبان ها. از وسط شان رد می شد، چرخدستی را با سطل و یك كهنه پارچه با خودش می كشید و سعی می كرد لحظه ای را به یاد بیاورد كه از پنجره هواپیما بیرون را نگاه كرده بود و گستره آبی را دیده بود و خطوط زمین را و خانه های كوتاه را و فهمیده بود به خانه رسیده است.
خالد و جمیله در روزهای تعطیلی شان كه به ندرت با هم جور می شد می رفتند سمت موج شكن تا قدم بزنند و می دیدند قایق های ماهیگیری را تا مصب آبراه به دریای گسترده كه پهلو گرفته بودند. وقتی رودخانه ته وره دومرتبه به دریا وصل می شود، رنگ خودش را سبز یا قهوه ای، بستگی دارد به باران به دریا هدیه می دهد، اما جمیله از هواپیما خط شیار مانند را دیده بود، آن چنان واضح و سرسخت كه در آن سوترش دریا بار دیگر آبی می شد. اما از موج شكن حتی اگر نگاه را می كشاندی تا به آنجا كه قایق های بادبانی و موتوری ریزتر از یك پاكت پلاستیكی می شدند، آن خط شیارمانند را دیگر نمی شد دید.
یك شب كه خالد به كلبه اش برگشت، تختخواب دونفره شان را خالی دید و این به خاطر نوبت كاری شان پیش می آمد. خالد سر را فرو برد توی بالش یخ زده كه شدیدا رایحه بدن زنش را می داد و خوابش برد. صبح از سكوت غریبی بیدار شد، چای گذاشت و سعی كرد یادش بیاید چه ساعتی جمیله برمی گشت، اما نتوانست. این فكر كه وقتی جمیله باردار بشود دیگر به فرودگاه نمی رود تسلایش داد، چون ساعات، روزها و ماه هایی را بالاخره پیدا می كردند كه با یكدیگر بگذرانند و نه لحظه هایی یا دقایقی.
ساعت دوی بعدازظهر كه دو مرتبه رفت سمت فرودگاه، جمیله هنوز برنگشته بود. زن های شركت مسئول نظافت گفتند كه او به سر كار نیامده است. خالد مورد مفقود شده را به كلانتری اطلاع داد. بازجویی از خالد خیلی طول كشید: مطمئنی كه با زنت جر و بحث ات نشده مطمئنی كه با هم توافق داشتید خالد قسم خورد زنش را دوست دارد. جمیله تنها امید زندگی او بود و همین طور او تنها امید جمیله. اگر بیشتر همدیگر را می دیدند خوشبختی شان نقصی نداشت و می شد بلافاصله خانواده ای درست و حسابی به راه انداخت. زندگی مشترك بی فرزند مثل درختی است كه ریشه ندارد. خوب خانه را گشتید شاید خانم یادداشتی گذاشته و دلیل رفتنش را گفته باشد خالد شگفتش زد، جواب داد كه زنش نوشتن بلد نیست. زن های نظافت گر گفتند جمیله آدم عجیب و غریبی بود. كم حرف بود شاید از این بابت كه زیاد زبان نمی دانست اعتماد نمی كرد. این اواخر اغلب بی خیال بود انگار توی این دنیا نیست.
پلیس آمد به آن آلونك تا تحقیقات بكند. تمام لباس های زن مرتب بود و سرجایش. خانه تمیز بود، فرش ها بنابر وظیفه جارو خورده. توی آشپزخانه كوچك بوی شدید نعناع می آمد. خالد، امیدوار، خیره بود به پلیس ها. پرسید: كجاست آنها نمی دانستند چه به او جواب بدهند. پنج ماه گذشت و از جمیله خبری نشد و خالد همان طور به تخلیه چمدان ها ادامه می داد، روی باند فرودگاه نقاله را می راند، روی موج شكن قدم می زد، نگاهش را می دوخت به قایق های ماهیگیری كه یكی بعد از دیگری برمی گشتند.
اینكه تصور كند مثل آدم مرده ای شده است برایش اهمیتی نداشت. با گذشت زمان تمام وقت آزادش را روی موج شكن می گذراند. از برج تا جایی كه آبراه، آب های تیره اش را توی دریای تیرنه می ریخت آرام و بی عجله قدم می زد. روی خط ساحلی هواپیمایی ویراژ می داد. خالد هیچ وقت پرواز نكرده بود. جمیله بهش گفته بود دنیا كوچك است از نقطه ای كه هواپیما بلند شده بود و نقطه ای كه پایین آمده بود فقط این دریای كوچك و آبی بود.
ماریای ۳ قایق ماهیگیری كهنه ای بود كه از زنگارگرفتگی زیاد رنگش قهوه ای شده بود. خانواده چه زاری صاحبش بود. قایق نسل اندرنسل از پدر به پسر رسیده بود. همیشه در امتداد موج شكن لنگر می انداخت، زیر پل عابر پیاده ای كه دو طرف ساحل شهرك را به هم وصل می كرد. اما حالا دیگر ماهی در كار نبود، اگر هم بود ارزش نداشت صیدش كنی چون مردم بلد نیستند یك ماهی را كه همیشه آزاد زندگی كرده از یك برده كه همیشه توی یك حوضچه بالا و پایین رفته تشخیص بدهند. خلاصه با قایق زیاد كار نمی كردند چون وقتی می شد از راه های دیگری پول حتی بیشتری درآورد مثلا از رانندگی یك كامیون غول پیكر چرا آدم برود وسط دریا و خودش را از كار هلاك بكند، اصلا ارزشش را نداشت.
یك روز صبح كه چه زاری ها پدر كه هیكل دار بود و خالكوبی شده و پسر كه بدن ورزیده پرورش اندامی داشت، فرز و چالاك هم بود ماهی بزرگی را كشیدند به بالا. به ندرت چنین اتفاقی می افتاد، چشم ها از شدت هیجان برق می زد، نگاهی به هم كردند، چرخ لنگردوار را به كار انداختند اما تور نمی آمد بالا. فهمیدند ماهی نباید باشد.
شاید آهن پاره ماشینی بود. این جور چیزها پیش می آمد. رودخانه ته وره هرچه را گیرش می آمد با خودش می آورد توی دریای رم، از موتورسیكلت های دزدی اسقاط شده گرفته تا آخرین قطعات یدكی چرخ ماشین، یخچال و حتی تلویزیون. صید یك زن بود. مشخصاتش یعنی سن، قد و رنگ پوست تمامش مطابقت می كرد. محل مفقود شدن «شاخابه دریا، در فاصله چند كیلومتری از كلبه روستایی، در آنجا صید صورت گرفته است. احتمالا از موج شكن به پایین افتاده و یا خودش را انداخته است.»
اما حالا دیگر چه اهمیتی داشت. حتی شوهر هم او را نشناخته بود. گفته بود جمیله نیست. زنش گذاشته رفته به گوشه ای، احتمالا به خاطر بددهنی كه او ناخواسته بهش كرده بود. اما بعدا برمی گردد. زندگیش با جمیله همیشه این طوری بوده. همیشه مدت های طولانی انتظارش را كشیده است. ماهیگیرهای ماریا ۳ نگاهی به هم كردند و گفتند احتمالا حق با او است. خالد با خیال راحت و تقریبا خوشحال از سردخانه آمد بیرون.
پلیس ها از چه زاری ها پرسیدند چرا امیدوارش كردند. زنش مرده بود. باید این حقیقت را قبول می كرد و زندگیش را ازسر می گرفت. چه زاری پدر جواب داد آنها مردمان خشك زارند و به این دلیل نمی توانستند فهم كنند. مردمان دریا می دانند وقتی رئیس خدمه می گوید باد شمالی غربی است نباید خلافش را گفت حتی اگر شرجی باشد، چون اگر كسی نخواهد اشتباه را قبول كند نشانه این است كه همیشه خلاف جریان دریانوردی كرده است. در پایان هر نوبت كاری، خالد به پایانه ورودی ها می رود. از هواپیماها صدها، هزاران هزار مسافر پیاده می شوند و احتمالا روزی هم جمیله پیاده می شود. این دفعه نه اشتباهی در كار است و نه بددهنی. دفعه سوم، خالد زنش را خواهد شناخت.
پی نوشت:
۱ Fiumicino: شهرك ساحلی نزدیك رم و محل فرودگاه لئوناردو داوینچی.
ملانیا مادزوكو
ترجمه: رضا قیصریه
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید