سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


اسرار خودی در اندیشه اقبال لاهوری‏


اسرار خودی در اندیشه اقبال لاهوری‏
اقبال تنها شاعری است كه بیش از هر چیز به مسأله خودی پرداخته است. از نظر وی خوشبختی و بدبختی فردی و اجتماعی آدمی در گرو شناخت و عدم شناخت خود است. نه تنها همه پیشرفت‏ها نمودی از شكوفایی خودی است بلكه نظام هستی تجّلی اسرار خودی است.
شناخت اسرار خودی ملازم با شناخت اسرار خداوندی بوده كه خود انسان سرّی عظیم از اسرار او است. خود فراموشی مساوی خدا فراموشی و نتیجه آن غیرپرستی می‏باشد. انسان هر قدر از مقامات خودی غافل گردد به همان مقدار در بندگی دیگران می‏افتد. مسلمان علاوه بر خود انسانی از خود مسلمانی نیز بهره‏مند بوده كه او را از سایر انسان‏ها ممتاز می‏گرداند.خودی مراحلی دارد كه ابتدایش عبادت و انتهایش نیابت و خلافت الهی است.
واژه‏های كلیدی: اسرار خودی، اقبال لاهوری، خودی، بیخودی، غیرپرستی، مسلمانی، نیابت الهی.
مقدمه‏
مساله «خود» از مسائل بنیادی و پیچیده علوم انسانی است. هدف اساسی ادیان الهی كشف اسرار خودی و رساندن آدمی به مقام شامخ «خود» است؛ از این‏رو حضرت علی علیه السلام می‏فرماید: «مَعرِفَةُ النَّفسِ اَنفَعُ المَعارِفِ؛ خودشناسی سودمندترین شناختها است». زیرا نهایت معرفت نفس، رسیدن به معرفت ربّ است كه «مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه. خودشناسی به دلیل عظمت و اسرار بی‏نهایت «خود» ضمن این كه از اهمیت به سزایی برخوردار است، بسیار دشوار و ارزشمند می‏باشد؛ اقبال لاهوری از متفكران اسلامی به تأسی از نصوص دینی به بررسی خودشناسی پرداخته است. اقبال دو دفتر از چهارده دفتر كلیات اشعار خود را به موضوع «اسرار خودی» و «رمز بیخودی» اختصاص داده است. ضمن این‏كه دیوان اشعارش را با اسرار خودی شروع كرده و با رمز بیخودی ادامه داده است. همچنین در سراسر دیوان خویش به مناسبت‏های مختلف به بیان مسأله خود و شرح اسرار آن پرداخته است.
متأسفانه عصر اقبال نه اسرار خودی و نه رمز بیخودی را آن‏گونه كه باید ندانست و اقبال در عصر خویش غریب بود و به امید فردا به خصوص جوانان عجم و بالأخص ایرانیان، به بیان اسرار پرداخته است.
انتظار صبح خیزان می‏كشم‏
ای خوشا زرتشتیان آتشم‏
نغمه‏ام، از زخمه بی‏پرواستم‏
من نوای شاعر فرداستم‏
عصر من داننده اسرار نیست‏
یوسف من بهر این بازار نیست‏
ناامید استم زیاران قدیم‏
طور من سوزد كه می‏آید كلیم‏
قلزم یاران چو شبنم بی‏خروش
شبنم من مثل یم طوفان به دوش‏
نعمه من از جهان دیگر است‏
این جرس را كاروان دیگر است‏
ای بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد
چشم خود بربست و چشم ما گشاد
رخت ناز از نیستی بیرون كشید
چون گل از خاك مزار خود دمید۲
همان طور كه خود اقبال می‏گوید (ای بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد) او بعد از مرگش در ایران زاده شده و اندیشمندانی چون مرتضی مطهری و علامه جعفری و سایر اقبال شناسان به بسط افكار وی پرداختند. برگزاری كنگره اقبال‏شناسی در ایران و كتاب‏ها و مقالات فراوان در ابعاد شخصیتی، علمی و ادبی وی در ایران، گواه بر این مدعا است. گویا اقبال نیز جز این انتظاری نداشته است كه بیشترین اشعارش را به زبان فارسی سروده است.
هندیم از پارسی بیگانه‏ام‏
ماه نو باشم تهی پیمانه‏ام‏
گرچه هندی در عذوبت شكر است‏
طرز گفتار دری شیرینتر است‏
فكر من از جلوه‏اش مسحور گشت‏
خامه من شاخ نخل طور گشت‏
پارسی از رفعت اندیشه‏ام‏
در خورد با فطرت اندیشه‏ام‏۳
خود
خود حقیقی‏
از نظر اقبال خود حقیقی انسان، جوهر نورانی است كه ارزش آدمی به ظهور و بروز آن نور منوط است. این نور نمود حضرت حق در وجود انسان است كه تجلیات گوناگونی دارد؛ ادراك و تفكر انسان جلوه‏ای از این نور است. حیات وی نیز به وجود این نور قائم بوده و تمام لذایذ حیات با آن ادراك می‏شود. نور یك حقیقت بیش نیست، ولی نمود و تجلیات گوناگونی دارد. همه من‏ها در اثر پرتوهای متفاوت و متلوّن یك نور است كه از منبع یكتایی و احدیت تابیده و همچون او یكتاست.
جوهر نور است اندر خاك تو
یك شعاعش جلوه ادراك تو
عیشت از عیشش غم تو از غمش‏
زنده‏ئی از انقلاب هر دمش‏
واحد است و بر نمی‏تابد دوئی‏
من ز تاب او من استم تو توئی‏۴اقبال می‏گوید: نه تنها انسان به مقدار درك «خود» محكم و استوار است، بلكه همه موجودات استحكامشان به مقدار تكیه بر «خود»شان است؛ از این‏رو شمع به وسیله تكیه بر خود نورانی و روشنگر است. سبزه و گیاه نیز به جهت استقلال و تكیه بر ساقه خود شكوفا می‏شود. هیچ گل و گیاهی نمی‏تواند به كمك و با ساقه گیاه دیگری شكوفا و خندان باشد، زیرا نتیجه وابستگی به غیر جز پژمردگی و پوسیدگی نیست. زمین هم به جهت استقلال و اتكای به خود به حركت خویش ادامه می‏دهد؛ اما استقلال خورشید از زمین بیشتر است. به همین سبب خورشید از زمین بی‏نیاز است، ولی زمین به دور او می‏گردد و محتاج به اوست.
سبزه چون تاب دمید از خویش یافت‏
همت او سینه گلشن شكافت‏
شمع هم خود را به خود زنجیر كرد
خویش را از ذره‏ها تعمیر كرد
خود گذاری پیشه كرد از خود رمید
ماه پابند طواف پیهم است‏
هستی مهر از زمین محكم‏تر است‏
پس زمین مسحور چشم خاور است‏۵ از نظر اقبال، اگر آدمی درِ خویش را به روی خود باز كند و به زیبای‏های خود آگاه گردد عاشق و زنجیری خویش می‏شود؛ لكن بعضی‏ها توان باز كردن چنین دری را ندارند و باید خود شناسانی چون اقبال پیدا شوند و آیینه خودی آدمی را مقابل دیدگاه وی قرار دهند تا او خود را در خود ببیند و گل معرفت از بستان خود بچیند، تا همه چیز را در خود ببیند.
مثل گل از هم شكافم سینه را
پیش تو آویزم این آئینه را
تا نگاهی افكنی بر روی خویش‏
می‏شوی زنجیری گیسوی خویش‏
باز خوانم قصه پارینه‏ات‏
تازه سازم داغ‏های سینه‏ات‏۶
اقبال از این ادراك به «ذوق خودی» نیز تعبیر می‏كند. هركس ذایقه وجودی‏اش درست باشد می‏تواند لذایذ موجود در ذات خویش را بچشد و جز خویش به چیزی دل نمی‏بندد. لكن این امر مهم به سادگی حاصل نمی‏شود، بلكه باید در سایه سلوك و مجاهده به آن رسید؛ در این صورت انسان خودشناس از همه چیز بریده و به خود می‏پیوندد، زیرا كمال هر چیزی را در خود می‏یابد.
تو هم به ذوق خودی رس كه صاحبان طریق‏
بریده از همه عالم به خویش پیوستند۷
انسان خودشناس هیچ گاه پست نمی‏شود و انسان پست با خودشناسی به بلندی می‏رسد؛ اما لازمه آن تسلط بر خود است. هر كه بر خویش مسلط است بر جهانی مسلط می‏شود.
اگر زیری ز خودگیری زبر شود
خداخواهی به خود نزدیكتر شو
به تسخیر خود افتادی اگر طاق‏
ترا آسان شود تسخیر آفاق‏۸
بنابراین شرط اول فرمانروایی بر كائنات فرمانروایی بر خویش است والا دیگران بر آدمی فرمانروایی خواهند كرد.
هركه بر خود نیست فرمانش روان‏
می‏شود فرمانپذیر از دیگران‏
از خودی اندیش مرد كار شو
مرد حق شو حامل اسرار شو
به عبارت دیگر، به خود رسیدن در واقع به همه چیز رسیدن است، و از خود ماندن، در حقیقت از همه چیز ماندن است.
به خود رس از سر هنگامه برخیز
تو خود را در ضمیر خود فرو ریز۹
سفر در خود (تولد دوباره)
اقبال به پیروی از پیر و مرشد خویش، جلال الدین مولوی، می‏گوید: آدمی باید دوبار متولد شود: تولد اول، تولد جسمانی از جسم پدر و مادر است؛ تولد دوم زاده شدن در اثر تفكر و تقواست. ارزش حقیقی هركسی به تولد دوم او است كه اختیاری و در گرو ریاضت و مجاهده است و الاّ همه جانداران در تولد اول مانند هم هستند.
مولوی می‏گوید:
چون دوم بار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علت‏ها نهاد
اقبال می‏گوید: تولد دوم سفر كردن در خود است كه معادل سفر كردن در همه اجزای جهان است.
این سفر پایان ندارد؛ تا نفس در رفت و آمد است، سفر ادامه دارد، زیرا انسان تا زمانی حقیقتاً زنده است كه در سفر است. مرگ حقیقی در غفلت از خود و ترك تكاپو است. وسعت سیر سفر به وسعت همه هستی است. مسافر خودی، ناظر طبیعت و ماورای طبیعت، مكان و لامكان است و نهایت این سیر و سلوك همنشینی با خدا و دوری از غیر خدا است.
كمال زندگی دیدار ذات است‏
طریقش رستن از بند جهات است‏
چنان با ذات حق خلوت گزینی‏
تو را او بیند و او را تو بینی‏۱۰
اقبال از این سفر، به سفرِ در حَضَر و منزل كردن در میانه دل یاد می‏كند.
اگر چشمی گشائی بر دل خویش‏
درون سینه بینی منزل خویش‏
سفر اندر حضر كردن چنین است‏
سفر از خود به خود كردن همین است‏۱۱
اقبال همانند سایر بزرگان عرفان و ادب اسلامی به خصوص در پیروی از مولوی، خود را همیشه در سفر و سیر و سلوك می‏داند. او تمام عمرش را در تكاپو و مجاهدت، شكستن بت‏های فردی و اجتماعی و گسستن زنجیرهای تعلقات دانسته و می‏گوید: من تمام عمرم را به بت تراشی و بت پرستی و بت شكنی سپری كرده‏ام. نه تنها من چنینم، بلكه هر انسان با فطرتی چنین است. من از مطالعه فطرت و همنشینی با او جز این سه كار را ندیده‏ام.
عظمت خود
اقبال انسان را مظهر و جامع اضداد می‏داند؛ هركس به شناخت و تفسیر «خود» پردازد خواهد دید كه نار و نور، قهر و لطف، شیطان و فرشته را در خود جمع كرده و ساكن و سیار بودن، امروزی و فردایی بودن، پیدایی و پنهانی و صدها جهان را در «خود» می‏تواند بیابد. وجود همه این امور خرد و كلان و طبیعی و ماوراء طبیعی در خود مبیّن عظمت «خود» است.
انسان آنگاه كه چشمه حیوان است و مایه حیات، می‏تواند در «خود» خورشید و ستارگان وارد شود و درمان و نیش و نوش باهم ببیند، اما در عین حال، می‏تواند همه را به یك سو نهاده و نهاد حیوانیش را نمایان ساخته و خنجر به خون ملیون‏ها نفر آخته و به غیر فساد نپرداخته و اعلی علیین را به اسفل السافلین در باخته و كاری كند كه هزاران چنگیز و تیمور ابجد خوان مكتب او شوند و درخت انسانیت را با خون جگر مردان آبیاری كند.
چنگیزی و تیموری مشتی ز غبار من‏
هنگامه افرنگی، یك جسته شرار من‏
انسان و جهان او، از نقش و نگار من‏
خون جگر مردان، سامان بهار من‏
من آتش سوزانم، من روضه رضوانم‏
یكی از اسرار خودی، امكان جمع اضداد در خویشتن انسانی است كه در عین آتش سوزان بودن، روضه رضوان بوده، در زمان ساكن بودن سیار شده، در كسوت انسانی، پیراهن یزدانی شود و در هنگام پیدایی، پنهان و در پنهانی، پیدا شود. از نظر اقبال، انسان خودشناس خود را عظیم‏تر از جهان مادی می‏داند. جهانی كه به ابعاد چهارگانه یمین و یسار و تحت و فوق محدود شده است نمی‏تواند انسان نامحدود را كه عظمت‏اش به اندازه همه هستی است در خود جای دهد.
نگنجد آنكه گفت الله هو
در حدود این نظام چارسوبدین جهت حیات حقیقی در گرو چنین شناختی، و مرگ حقیقی در غفلت از آن است. اقبال معتقد است مقام كبریایی از خداوند سبحان به انسان رسیده است؛ آدمی تا وقتی كه خود شناس و خودیاب است بنده رب الارباب و مافوق همه مربوبین است، اما هرگاه خود را گم كرده و از مقام كبریایی‏اش غافل گشت، بی‏درنگ از اعلا علیین سقوط كرده و به اسفل السافلین و دریوزگی و چهره‏سایی دون صفتان می‏افتد.
فتادی از مقام كبریایی‏
حضور دون نهادان چهره‏سائی‏
تو شاهینی و لیكن خویشتن را
نگیری تا به دام خود نیائی‏
خودی‏
اقبال می‏گوید منظور از انسان مقام انسانی است، نه هر انسانی كه در ظاهر انسان و در باطن بدتر از حیوان است. پیكر هستی از مقام خودی انسان خودشناس پدید آمده است. این حقیقت را كسی در می‏یابد كه خود را یافته باشد. آن كه خویش را از غفلت بیدار می‏سازد، پندار و داشته‏های خود را به عیان خواهد دید. در این صورت به وضوح می‏یابد كه صد جهان در وجود او نهان است.
پیكر هستی ز آثار خودی است‏
هرچه می‏بینی ز اسرار خودی است‏
خویشتن را چون خودی بیدار كرد
آشكارا عالم پندار كرد
صد جهان پوشیده اندر ذات او
غیر او پیداست از اثبات او۱۲
اقبال در جای دیگر، «خودی» را صیاد و عالم را صید معرفی كرده و می‏گوید: قوّت بازوی خودی به حدّی است كه مكان و لامكان را به دام خویش می‏كشد؛ از این‏رو همه موجودات هستی در بند كمند خودی بوده و به دنبال او در حركتند.
خودی صیاد و نخچیرش مه و مهر
اسیر بند تدبیرش مه و مهر۱۳
از نظر اقبال هم آغوش شدن با خودی، آشتی دادن وجود و عدم و فنا و بقا است، زیرا لازمه رسیدن به این مقام، فانی ساختن عوارض وجود و خودهای كاذب و شكوفا كردن اسرار خود حقیقی است كه حقیقت وجود است؛ از این‏رو «خودی» در چیزی نمی‏گنجد، حتی در خودش، زیرا ذات خودی حركت و تعالی است، بدین جهت با گنجیدن و ماندن نمی‏سازد. كمال خودی در نیل به مقام واقعی خود و حافظ كل كاینات بودن است؛ لذا پیكر خاك گاهی حجاب طلوع نور خودی است كه نور خورشید پرتوی از نور آن است.
خودی را تنگ در آغوش كردن‏
فنا را با بقا هم دوش كردن‏
خودی اندر خودی گنجد محال است‏
خودی را عین خود بودن كمال است‏
خودی تعویذ حفظ كائنات است‏
نخستین پرتو ذاتش حیات است‏
خودی را پیكر خاكی حجاب است‏
طلوع او مثال آفتاب است‏۱۴
خودی با این كه كلّ است و جهان جزء، لكن این كلّ گاهی گرفتار جزء می‏گردد، زیرا تصرف در جهان ماده لازمه‏اش مشغولیت به ماده و بعضاً استفاده از ابزارهای مادی است. خودی با این كه یك حقیقت نورانی و مجرد است، ولی در جهان مادی متوطن شده و گرفتار مشتی خاك گشته است. به اعتقاد اقبال، خودی نوری است كه در آغوش ظلمت مانده و در خارج از جنّت افتاده است، اما نور بهشتی در بغل دارد. در این جهان با زمان و زمانیان مشغول است، اما ذاتاً ماورای زمان و تقدیر است. اقبال در یك تقسیم بندی، خودی را به «خودی خام» و «خودی پخته» تقسیم كرده و می‏گوید: خودی خام دچار مرگ و زوال می‏شود، اما وقتی پخته شد از مرگ پاك گشته و از فنا رها می‏گردد. كفن كردن خود به دست خود و خاك كردن آن همه در گرو خامی است. ترس از مرگ ترس خامان است، زیرا مرگ همان خامی است و پختگی حیات لازوال است.
از آن مرگی كه می‏آید چه باك است‏
خودی چون پخته شد از مرگ پاك است‏
از آن جا كه حقیقت خودی از عالم پاك و جدا از عالم خاك است، بدین جهت ابعاد و حدود مادیت را بر نمی‏تابد؛ رنگ و بو، طول و عرض و... از ابعاد جسم است و خودی مافوق جسم. فنا و زوال و تغییر و تحویل از خصوصیات ماده است نه روح.
قدرت خودی - تكیه برخودی‏
قدرت خودی در صورت تكیه آدمی بر آن می‏تواند او را از غیر بی‏نیاز كند و جهانی را تغییر دهد. هركس به قدری كه بر خود تكیه كند و از نیروی خود استفاده نماید می‏تواند در جهان تأثیر بگذارد.
بگذر از دشت و در و كوه و دمن‏
خیمه را اندر وجود خویش زن‏۱۵
انسانی كه از قدرت خودی آگاه است توان تعمیر جهان كهنه را داشته و بدون حیرانی در مقابل تجدد و نوگرایی بیگانگان جهانی نو می‏سازد و با همه سختی‏های موجود در این راه می‏سازد و خود را نمی‏بازد. به جای این‏كه دور دیگران بگردد، خود مدار دیگران گشته و همه به گرد او می‏چرخند.
جوان مردی كه خود را فاش بیند
جهان كهنه را باز آفریند
هزاران انجمن اندر طوافش‏
كه او با خویشتن خلوت گزیند۱۶
آن كه از قدرت خودی آگاه است، بر خویشتن تكیه گاه است، نه اشك بر دامن دیگران ریزد و نه منت از غیر پذیرد، نه چشم به سوی دیگران دوزد و چراغ از شرار دیگران افروزد. خود سوزد و راه خویش روشن سازد.
توان بی‏منت بیگانگان زیست‏
نه پنداری كه من پروانه كیشم‏
اگر شب تیره‏تر از چشم آهوست‏
خود افروزم چراغ راه خویشم‏۱۷
از نظر اقبال، ارزش زندگی به مقدار استواری انسان و تكیه بر خودی است. هر قومی به اندازه قدرت و استواری خود توانسته‏اند بر طبیعت چیره شده و در مقابل حوادث آن مقاومت كنند. آدمی با تكیه بر خود توانسته با سیل و زلزله و قحطی مبارزه كرده و بر حوادث زمینی و آسمانی سیطره پیدا كند. نه تنها انسان چنین است بلكه هر موجودی به اندازه تكیه بر خودی و بهره‏مندی از نیروی خود می‏تواند در عرصه وجود ظاهر شود، زیرا نیروی خودی در تك‏تك ذرات نهفته است. بدین جهت حیات عالم به قوت خودی متكی است‏
اقبال فرق انسان و حیوان را در استحكام خودی دانسته و می‏گوید: ارزش بودن در تكیه بر خودی است. آن كه خودی‏اش را محكم كرده است به مقدار استحكامش در جهان تأثیر می‏گذارد. بقای حقیقی آبادی خود است. انسان آزاد و آباد می‏تواند جهانش را آباد و آزاد سازد. چنین انسانی اگر در غل و زنجیر هم باشد آزاد است اگر به پادشاهی هم برسد باز هم آزاد است؛ اما افراد خودباخته وقتی به دام دشمن می‏افتند اسیر آن می‏شوند. و آن‏گاه كه به ملك و پادشاهی می‏رسند، اسیر زرق و برق شاهانه می‏شوند. اینان چون خود را نیافته‏اند، هرچه بیابند یا اسیرش می‏شوند و یا اسیرش می‏كنند. اما انسان خود یافته‏ای چون حضرت یوسف همیشه آزاد است، چه در قعر چاه و زندان باشد و چه در قصر سلطنتی و بر اریكه قدرت.
هركه دانای مقامات خودی است‏
فضل حق داند اگر دشمن قوی است‏
در خودی كن صورت یوسف مقام‏
از اسیری تا شهنشاهی خرام‏
از خودی اندش و مرد كار شو
مرد حق شو حاصل اسرار شو
خویش را چون از خودی محكم كنی‏
تو اگر خواهی جهان بر هم كنی‏
گر فنا خواهی ز خود آزاد شو
گر بقا خواهی به خود آباد شو۱۸
فلسفه زندگی در بالیدن از خود و بالندگی به غیر خود است. آن كه حقیقت خود را یافته است و تنها بر آن تكیه دارد، در عین خُردی، كلان و در عین صغیری كبیر است؛ اگر هم ریزه گردد، ریزه الماس است نه قطره شبنم كه زود بخار شده و معدوم می‏گردد.
غافل از حفظ خودی یك دم مشو
ریزه الماس شو شبنم مشو
خویش را دریاب از ایجاب خویش‏
سیم شو از بستن سیماب خویش‏
نغمه‏ای پیدا كن از تار خودی‏
آشكارا ساز اسرار خودی‏۱۹
زندگی بر جای خود بالیدن است‏
از خیابان خودی گل چیدن است‏۲۰
خودی و خدا
اقبال رابطه خودی و خدا را همان گونه مطرح می‏كند كه آیات قرآن كریم و احادیث معصومین مطرح كرده‏اند. وی می‏گوید: آدمی هر قدر به دنبال خودشناسی برود خود شناس‏تر شده و هرچه خود شناس‏تر باشد خداشناس‏تر می‏گردد؛ یعنی خدا و خود به قدری به هم مرتبطند كه لازمه شناخت یكی، شناخت دیگری است؛ البته خداوند به جهت عظمت بی‏منتهایش و تجلی مدامش روشن‏تر از خود است.
اگر خواهی خدا را فاش بینی‏
خودی را فاش‏تر دیدن بیاموز۲۱
زندگی حقیقتی در منظر اقبال در گرو همین شناخت است؛ روح انسانی بدون این شناخت مرده‏ای بیش نیست. حیات مطلقی كه هیچ گونه مرگی ندارد با خدا بودن است، زیرا خداوند سبحان حَیّ لا یَمُوت بوده و آن كه با او باشد همانند او حیّ لا یموت می‏شود.
روح با حق زنده و پاینده است‏
ورنه این را مرده آن را زنده است‏
آن كه حی لا یموت آمد حق است‏
زیستن با حق حیات مطلق است‏
هركه بی‏حق زیست جز مردار نیست‏
گرچه كس در ماتم او زار نیست‏۲۲
البته منظور از شناخت خدا و خودشناسی، شناخت نسبی است نه مطلق، زیرا انسان با همه كمالاتش ممكن الوجود و مخلوق است؛ از این‏رو نمی‏تواند به واجب الوجود و خالق خویش علم كامل حاصل كند. اقبال، برای شفاف كردن رابطه انسان و خدا معتقد است با توجه به پیچیدگی مسأله و ضعف عقول انسانی، انسان نمی‏تواند به طور مستقیم به خداوند سبحان برسد، از این‏رو بهتر است عرفان و ادراك خود را غنی ساخته و با واسطه فیض ربوبی یعنی انسان كامل ارتباط برقرار سازد؛ انسانی كه خداوند در شأن او فرموده است: «لو لاك لما خلقت الافلاك. اگر تو نبودی افلاك را نمی‏آفریدم»، چون انسان كامل دو سویه است؛ یك سویش به عالم لاهوت و سوی دیگر به عالم ناسوت است. اقبال می‏گوید مسلمان را همین بس كه عرفان و ادراكش را آن‏قدر غنی سازد كه رمز «لو لاك لما خلقت الا فلاك» را بفهمد و خود را در افق آن قرار دهد. والاّ خداوند بزرگتر از آن است كه در قیاس ما بگنجد.
مسلمان را همین عرفان و ادراك‏
كه در خود فاش بیند رمز لولاك‏
خدا اندر قیاس ما نگنجد
شناس آن را كه گوید ما عرفناك‏۲۳
خودفراموشی و غیرپرستی‏
تمام ارزش‏هایی كه برای خود و مقام خودی بیان شده است، در اثر خود فراموشی از بین رفته و مبدّل به ضد ارزش می‏شود. اگر در خودشناسی انسان الگو و اسوه دیگران می‏شود، در خود فراموشی پیرو غیر می‏گردد. از نظر اقبال، یكی از علل مهم انحطاط ملل مسلمان مسأله خود فراموشی است. مسلمانان وقتی خویشتن خویش را از یاد بردند دل به دیگری سپردند، روزی خویش از دست دیگری خوردند و چشم به سوی غیر دوختند و مسجدشان را از شرار آنان سوختند. تا زمانی كه بر خودی تكیه داشتند، در زمین خود كاشتند و از آن برداشتند و پرچم اَنتُم الاعلون برافراشتند، زیرا كه:
پیكر هستی ز آثار خودی است‏
هرچه می‏بینی ز اسرار خودی است‏
می‏كشد از قوت بازوی خویش‏
تا شود آگاه از نیروی خویش‏۲۴اما آنگاه كه مثل نی خود را از خودی تهی ساختند و بر نوای دیگران دل دادند و نوای خود فراموش كردند و به نغمه دیگری گوش كردند، در دكان خود بستند و جنس خود از دكان غیر جستند.
مثل نی خود را ز خود كردی تهی‏
بر نوای دیگران دل می‏نهی‏
ای گدای ریزه‏ئی از خوان غیر
جنس خود می‏جوئی از دكان غیر
بزم مسلم از چراغ غیر سوخت‏
مسجد او از شرار دیر سوخت‏
از سواد كعبه چون آهو رمید
ناوك صیاد پهلویش درید۲۵
اقبال در یكی از تمثیلاتش برای خود فراموشی دو چهره یا دو سبب معرفی می‏كند. چهره اول در اثر مشغول شدن به خوشی‏های دنیا و غفلت از حمله دشمن است؛ چهره دوم توجه به تبلیغ و تلقین دشمن و باور كردن افسون‏های اوست. وجه اول آن‏جا است كه جامعه‏ای به علت مشغولیت به نعمت‏های دنیایی و رقابت در تكاثر، از فلسفه خودی و هدف زندگی غافل می‏شود. خور و خواب و خشم و شهوت آنقدر بر جامعه مستولی می‏شود كه دشمن را در چند قدمی خود احساس نمی‏كند و آنگاه به خود می‏آید كه در دست دشمن اسیر گشته است. اقبال در تمثیل خود این دسته را به گله گوسفندی تشبیه كرده است كه در دشت پرآب و علف طوری مشغول چریدن هستند كه از وجود شیران درنده بی‏خبرند. وجه دوم آن‏جا است كه جامعه‏ای قدر استقلال و استغنا و قدرتمندی را نمی‏داند و در اثر توجه به زمزمه دشمنانش و تلقین و تبلیغ آرامش و آسایش از تلاش و تكاپو باز ایستاده و تن به سستی و تن پروری می‏دهد. غافل از این كه دشمن با نواختن این آهنگ خواب آور، می‏خواهد از غفلت او استفاده كرده و عوامل قدرت و استقلال را از وی برباید. اقبال از این گروه به شیرانی تعبیر می‏كند كه گوش به زمزمه میشان داده و خوی میشی را كیش خود ساخته‏اند و شیری خود را از یاد برده‏اند. اقبال بلاد مسلمانان را به شیری تشبیه می‏كند كه قرن‏ها كارش پیشروی و امامت و رهبری جهان انسانی بوده است، ولی در اثر تبلیغات دشمنان میش صفت از جهاد و مبارزه دست كشیده و به تن آسایی و مال اندوزی مشغول شدند، عده دیگری نیز به تصوف و دوری از امور دنیوی روی آوردند و دنیا را به دشمن سپردند، در نتیجه دنیا و آخرت را یك جا از دست دادند. دنیا داران و دنیا خواهان برای به خواب بردن مسلمانان گفته‏اند رابطه دین از دنیا جداست. دین برای آخرت است و حكومت برای دنیا، انسان خداجو نباید از دنیا سهمی داشته باشد، عرفان در جدایی از خلق و خلوت گزینی است، فقر موجب فخر است و... . همه این شعائر برای انحراف مسلمانان از صراط مستقیم است كه براساس «اَلدّنیا مَزرَعةُ الاخِرَةِ» استوار می‏باشد. تمامی اینها برای به خواب بردن رقیب و به جیب زدن هستی و دارایی اوست. این دارایی تا وقتی انسان از خودی غافل نگردد با خود اوست. بدین جهت همه تلاش‏ها برای غافل ساختن انسان خودشناس از فلسفه ارزش خودی است. گاهی خود فراموشی به لباس عرفان منفی و تصوف در می‏آید و انحطاط خود را تهذیب می‏نامد و گاهی نیز به لباس زینت و خود نمایی و دنیا زدگی در آمده و خود را به دنیا و دنیا داران می‏سپارد. خداوند وقتی دل انسان را به نور خود روشن كرده باشد، زبانش را به حق باز می‏كند و بخشی از حقیقت تاریخ می‏گردد كه گذشت زمان حقانیت آن را تغییر نمی‏دهد. اقبال با این‏كه یكصد سال پیش سخن گفته است، گویی الان و برای زمان ما سخن می‏گوید؛ وقتی كفر و فساد در اعماق وجود آدمی ریشه دواند جز كفر و فساد نزاید؛ لذا اقبال می‏گوید: این قبیل افراد چون مرده دلند جز دلمرده نزایند، زیرا از مادر و پدر فاسد، فرزند فاسد به دنیا می‏آید. اقبال در جای دیگر می‏گوید: خانمان سوزی مسلمانان از آتش افرنگیان است. وقتی مسلمان عظمت خودی را فراموش و افسون غرب را در گوش كرد، از خدا بُرید و به سوی غیر خدا خزید و مرتع دشمن چرید و پس مانده آن را خرید. او كه مرغ دلش را قیصر و كسری نمی‏شد اكنون برای یك شكم سیر كردن منت صد كس را می‏كشد.
آتش افرنگیان بگداختش‏
یعنی این دوزخ دگرگون ساختش‏
مؤمن و از رمز مرگ آگاه نیست‏
در دلش لاغالب الا الله نیست‏
تا دل او در میان سینه مرد
می‏نبیند رشد مگر از خواب و خورد
بهر یك نان نشتر لا و نعم
منت صد كس برای یك شكم‏
از فرنگی می‏خرد لات و منات‏
مؤمن و اندیشه‏ی او سومنات‏۲۶
سرمایه داران و رهبران غرب برای فروش محصولات و رونق كارخانه‏هایشان باید شرق را آماده پذیرش صادرات خود بكنند. ایجاد چنین آمادگی هنگامی ممكن است كه شرقی‏ها را از تمدن و فرهنگ و سنت‏های خود دور سازنند تا به ساخته و پرداخته‏های غرب واله شوند. در این صورت چشم غافلان همیشه سوی غرب دوخته و تاریخ خود را به هیزم غرب سوخته و هویتش را فروخته و بی‏هویتی را مشتری می‏شود. نتیجه این‏كه جوان مسلمان به شكل شتر گاو پلنگ در آمده و با شلواری آمریكایی، پیراهنی انگلیسی، كفش ژاپنی موی سر آلمانی ظاهر می‏شود. اما افرادی هم هستند كه طور دیگر غرب زده و فرنگی شده و فرهنگ خود را فراموش كرده‏اند. اینان با شعار علم فرهنگ جامعه را به سوی بی‏فرهنگی كشانده و از خویشتن خویش فراری داده و به بی‏خویشی رسانده‏اند. چند صباحی در فرهنگ مانده و زبان آن را فرا گرفته و در یكی از دانشگاه‏ها درس خوانده‏اند و گمان می‏كنند كه عقل كل شده و می‏توانند نظر همگان را به سوی خود جلب كنند. تمام گفتارشان از علم و تكنولوژی و تمدن است. رستگاری را در غربی شدن می‏دانند و پُز تكنولوژی دیگران را می‏دهند، بدون این كه به علل تاریخی و فرهنگی و اجتماعی و انقلابات گوناگون در غرب توجه كنند؛ چشمشان را به آنچه ظاهر است دوخته‏اند و از دیدن غیر آن چشم فرو بسته‏اند. اقبال می‏گوید رسیدن به آنچه دیگران رسیده‏اند انسان را بی‏نیاز نمی‏سازد، بلكه در انسان نیاز ایجاد كرده و بنده خود می‏سازد. بی‏نیازی حقیقی چشم پوشیدن از آنچه در دست دیگران است و توجه به سرمایه‏های خدادادی و توكل به خداوند است. روی پای دیگران نمی‏شود راه رفت و تنها با پاهای خود باید راه برویم. باید زمین خودمان را حفاری كرده و به گنج‏های خودمان برسیم. با بالیدن به دیگران، انسان به بالندگی نمی‏رسد. تا خود بال در نیاوری به بالندگی نخواهی رسید. بالندگی حقیقی در بی‏نیازی است و بی‏نیازی در تعالی و تكامل و توحید است؛ به عبارت اقبال، بی‏نیازی یعنی به رنگ خدا در آمدن و از هر رنگی به در آمدن.
بی‏نیازی رنگ حق پوشیدن است‏
رنگ غیر از پیرهن شوییدن است‏۲۷
نه این كه آثار دیگران را ترجمه كرده و افتخار كنی كه دیگران چنین و چنان كرده‏اند. اقبال می‏گوید: تو روی خود را با سرخاب (غازه) دیگران سرخ نكن. تو با این كار مزرعه خود خراب و مزرعه دیگران آباد می‏كنی. زبان تو به استعاره سخن می‏گوید، زیرا هر چه بگویی مال دیگران است. تو بلندگوی تاریخ و تمدن و فرهنگ و رسوم دیگران شده‏ای؛ به عبارتی، تو به او مبدل شده‏ای و از خود بیرون رفته‏ای!
علم غیر آموختی اندوختی‏
روی خویش از غازه‏اش افروختی‏
ارجمندی از شعارش می‏بری‏
من ندانم تو تویی یا دیگری‏
از نشیمن خاك تو خاموش گشت‏
و ز گل و ریحان تهی آغوش گشت‏
كشت خود از دست خود ویران مكن‏
از سحابش گریه‏ی باران مكن‏
عقل تو زنجیری افكار غیر
در گلوی تو نفس از تار غیر
بر زبانت گفتگوها مستعار
در دل تو آرزوها مستعار
باده می‏گیری به جام از دیگران‏
جام هم‏گیری به وام از دیگران‏۲۸
این افراد خاك خریده‏اند و كیمیا فروخته‏اند، شخصیت داده‏اند و تشخصّ گرفته‏اند. به چشم پرنور خود عینك رنگی زده و جهان را به میل صاحب عینك دیده‏اند، در حالی كه مسلمان دیده‏اش دارای مقام «ما زاغَ البَصَرُ ما رَای‏» است. اگر به این مقام برگردد، بینش عمیق نورانی پیدا كرده و خویش از بیگانه تشخیص می‏دهد.
بر دل خود نقش غیر انداختی‏
خاك بردی كیمیا در باختی‏
تا كجا رخشی ز تاب دیگران‏
سر سبك ساز از شراب دیگران‏
تا كجا طوف چراغ محفلی‏
ز آتش خود سوز اگر داری دلی‏
چون نظر در پرده‏های خویش باش‏
می برو اما به جای خویش باش‏
در جهان مثل حباب‏ای هوشمند
راه خلوت خانه بر اغیار بند۲۹
راه نجات‏
اقبال تنها راه نجات را در بازگشت به خویشتن و آگاهی از پیام پیامبر اكرم‏صلی الله علیه وآله می‏داند.
از پیام مصطفی آگاه شو
فارغ از ارباب دون الله شو
اما وقتی مسلمان از سرّ نبی اكرم بیگانه گردد، از توحید به سوی بت پرستی بغلطد. اقبال غیر از سوره توحید به آیات دیگری از قرآن كریم استناد كرده و گوشزد می‏كند كه انسان قرآنی خود را بالاتر از آن می‏داند كه مقهور و مبهوت دیگران شود. وقتی آتش عشق الهی در دل انسان شعله‏ور شود، نورش جهانگیر و نارش جهانسوز می‏شود. و تب و تاب بتكده عجم نتواند به سوز و گداز وی برسد. اما همه این اسرار مكشوف و معلوم انسان خودشناس است؛ از این‏رو انسان خود باخته و از خود رمیده را بهره‏ای از این امور نیست، حتی نمی‏تواند سخن افرادی چون اقبال را بفهمد، زیرا جهان او غیر از جهان انسان جهانشناس است.
ز خود رمیده چه داند نوای من ز كجاست‏
جهان او دگر است و جهان من دگر است.
خود دینی و خودی مسلمانی‏
فاش می‏خواهی اگر اسرار دین‏
جز به اعماق ضمیر خود مبین‏۳۰
از نظر اقبال، دین شرح و تفسیر حقایق وجود آدمی است. انسان به میزانی كه خودشناس است، دین شناس نیز است و به میزان دین‏شناسی، خودشناسی دارد، زیرا دین ظهور فطرت انسانی است، به همین جهت فطری است. دین آگاهانه و عالمانه با فطرت دیندار سازگار بوده و انسان آن را از عمق جان پذیرا می‏شود. در این صورت دین باوری مساوی با خودباوری و خودباوری عین دین باوری می‏شود. در غیر این صورت آنچه به عنوان دین مطرح می‏شود، دین ناب نبوده، بلكه اعتقادیات و رسوم تقلیدی و اعتیادی است. اقبال می‏گوید: چنین دینی، دینی مجبوری است و دین مجبوری نه تنها انسان را به خدا نمی‏رساند بلكه مهجور از خدا نیز می‏كند. مهجوریتش برای این است كه آدمی در اعماق وجود خود عشقی بدان احساس نكرده و دینش در زندگی وی نقشی ایفا نمی‏كند.
اما وقتی انسان به حقیقت خود و حقیقت دین بنگرد هر دو را یك چیز می‏یابد و به قدری كه خود خواه است دین خواه می‏گردد، به میزانی كه از خود دفاع می‏كند از دین نیز دفاع می‏كند، حتی در موارد لازم خود را فدای دین می‏نماید، زیرا دین دایره‏اش وسیع‏تر از خود است و می‏شود جزء را فدای كلّ كرد.
فاش می‏خواهی اگر اسرار دین‏
جز به اعماق ضمیر خود مبین‏
گر نبینی، دین تو مجبوری است‏
این چنین دین از خدا مهجوری است‏
بنده تا حق را نبیند آشكار
بر نمی‏آید ز جبر و اختیار
تو یكی در فطرت خود غوطه زن‏
مرد حق شو بر ظن و تخمین متن‏
تا ببینی زشت و خوب كار چیست‏
اندر این نی پرده اسرار چیست‏
هركه از سرّ نبی گیرد نصیب‏
هم به جبرییل امین گردد قریب‏
ای كه می‏نازی به قرآن عظیم‏
تا كجا در حجره می‏باشی مقیم‏
در جهان اسرار دین را فاش كن‏
نكته‏ی شرع مبین را فاش كن‏
كس نگردد در جهان محتاج كس‏
نكته‏ی دین مبین این است و بس‏۳۱اقبال دین را مساوی استقلال و استغنا می‏داند و می‏گوید نكته شرع مبین اسلام این است كه به انسان‏ها شخصیت و استغنا بدهد و همه را سربلند ساخته، آن گونه كه خودشان را جز به خداوند سبحان، محتاج كسی ندانند. عظمت وجود انسان مسلمان آن قدر عظیم است كه جهان ما در پهنه آن گم است و مكان و لامكان آواره پهنای عرصه وجود اویند.
در مكان و لامكان غوغای او
نه سپهر آواره پهنای او
چنین انسانی وارث پیامبران است. مسلمان كه به مقام كامل اسلامی و انسانی خویش نایل آمده قطبی است كه چرخ هستی به دور او می‏چرخد.
فطرت او بی جهات اندر جهات‏
او حریم و در طوافش كائنات‏
آن كه منكر خودی است، منكر خدا نیز هست و آن كه خود را یافته به غیر خدا نپرداخته است. از نظر اقبال، كافر حقیقی كسی است كه حق را منكر است، اما كافرتر از او كسی است كه خود را منكر است، زیرا حق در خود است و منكر خود دو چیز را انكار می‏كند: خود و خدا و بلكه همه ادیان الهی را، زیرا همه ادیان برای اثبات خودی و ارتباط خود با خدا نازل شده‏اند.
كم خور و كم خواب و كم گفتار باش‏
گرد خود گردنده چون پرگار باش‏
منكر حق نزد ملا كافر است‏
منكر خود نزد من كافرتر است‏
آن به انكار وجود آمد عجول‏
این عجول و هم ظلوم و هم جهول‏۳۲
مسلمان واقعی از نظر اقبال در آزادی و حریّت حقیقی متجلی است كه مصداق خارجی‏اش، وجود انسان‏های حرّ و آزاد مردان مسلمان است. مسلمان خودشناس تقدیر خود را به دست كسی نمی‏دهد. تكبیرش اكسیرش هست و با هر تكبیری بر هزاران متكبر تكبر می‏فروشد و علیه‏شان فخر می‏فروشد و به قول ابن سینا بر همه چیز غیر از خدا بزرگی می‏كند: «وَ اسْتكبارٌ عَلی‏ كُلِّ شَی غَیْر الْحَقِّ».
اركان خودی‏
۱ - استحكام: از نظر اقبال، خودی چند ركن اساسی دارد كه هریك اهمیتی خاص دارد. یكی از آن اركان، استحكام و استواری است. هر موجودی به اندازه تكیه بر خود و به مقدار قدرت خود، در حیات بهره‏مند است. سربلندی هر چیزی به مقدار خودشناسی و تكیه بر خود و استحكام خودی وابسته است.
۲ - آرزو: اقبال می‏گوید: ركن دیگر خودی، آرزو و طلب و امید رسیدن به محبوب است، انسان تا آرزومند چیزی نباشد برای رسیدن به آن زحمتی نخواهد كشید. تكامل مادی و معنوی جوامع بشری و پیشرفت تكنولوژی هم در گرو آرزو و به بركت حركت جهت رسیدن به آن است.
زندگانی را بقا از مدعاست‏
كاروانش را درا از مدعاست‏
اندكی در جستجو پوشیده است‏
اصل او در آرزو پوشیده است‏
دل زسوز آرزو گیرد حیات
غیرحق میرد چو او گیرد حیات‏
۳ - عشق و محبت: یكی دیگر از اركان خودی، عشق و محبت است. انسان خود شناخته، عاشق خود بوده و زندگی عاشقانه‏ای دارد؛ به عبارت دیگر، عاشق و معشوق در وجود او یكی است.
كان قندم نیستان شكّرم‏
هم زمن می‏روید و هم می‏خورم‏
از آن جا كه رابطه خودی و خدا محكم‏ترین نوع رابطه است به طوری كه خودشناسی مساوی خداشناسی و خداشناسی مساوی خودشناسی است. از این‏رو عشق به خود عشق به خداست.
كه راجوئی چرا در پیچ و تابی‏
كه او پیدا و تو زیر نقابی‏
تلاش خود كنی جز او نبینی‏
تلاش او كنی جز خود نیابی‏
اقبال از این مقام و جوهره خودی به نقطه نور تعبیر می‏كند.
این نقطه نورانی در وجود هر انسانی هست، لكن این نقطه نورانی باید با عشق و محبت به چشمه نور بلكه به خورشید نورانی تبدیل شود. مبدأ و مقصد این نقطه نور حضرت حق است؛ از این رو این چنین عشقی عشق ناب و عشق پاك بوده و به خودی خود میزان حق و باطل است، زیرا به حق واصل شده و جز حق نجوید و نگوید.
اقبال این مقام را برای هركسی ممكن ندانسته و می‏گوید: همان گونه كه پیامبران اوّل بت‏های نفس را شكسته سپس بت‏های خارج را نابود كردند و با نیروی عشق و ایمان یك تنه در مقابل همه سختی‏ها ایستادند و سرانجام مورد نوازش خدای واحد قادر قرار گرفتند، ما نیز باید در راه آن بندگان خالص الهی حركت كنیم تا هر كدام به فراخور شأن و استعداد خود از مقامات معنوی آنها بهره‏مند گردیم.
اقبال اعجاز انبیا و كرامت اولیا را در سایه تقویت عشق و محبت دانسته كه با محكم كردن خودِ انسانی توانسته‏اند به دریای لایزال قدرت الهی متصل شده و كارهای خداوندی انجام دهند، زیرا پنجه چنین انسانی پنجه حق است و به همین جهت با انگشت اشاره وی ماه منشق می‏گردد.
از محبت چون خودی محكم شود
قوتش فرمانده عالم شود
پیر گردون كز كواكب نقش بست‏
غنچه‏ها از شاخسار او شكست‏
پنجه او پنجه حق می‏شود
ماه از انگشت او شق می‏شود
در خصومات جهان گردد حَكَم‏
تابع فرمان او دارا و جم‏۳۳
۴ - استغنا و سؤال نكردن: اقبال در این زمینه می‏گوید: خودی در اثر سؤال و خواهش از غیر ضعیف گشته و وابسته به غیر می‏گردد. انسان وابسته همه چیزش وابسته می‏شود؛ یعنی فكر و شخصیت او در اثر احتیاج به غیر شكست می‏خورد، خواهش و نیاز بلند پروازی را از آدمی سلب كرده و دون همت می‏سازد. احتیاج، انسان را روبه مزاج می‏كند، اما استغنا قوّت شیر می‏دهد. احتیاج سبب اسارت، استغنا سبب همانندی و احسان سبب امیری می‏شود.
ای فراهم كرده از شیران خراج‏
گشته‏ئی روبه مزاج از احتیاج‏
خستگی‏های تو از ناداری است‏
اصل درد تو همین بیماری است‏
می‏رباید رفعت از فكر بلند
می‏كُشد شمع خیال ارجمند
تا به كی دریوزه‏ئی منصب كنی‏
صورت طفلان زنی مركب كنی‏
فطرتی كو بر فلك بندد نظر
پست می‏گردد ز احسان دگر
از سؤال افلاك گردد خوارتر
از گدائی گریه گر نادارتر
از سؤال آشفته اجزای خودی‏
بی تجلی نخل سینای خودی‏۳۴
سؤال و تمنّا نه تنها احتیاج انسان را بر طرف نمی‏كند، بلكه او را محتاج‏تر نیز می‏گرداند. علاوه بر نیازمندی مضاعف، باعث از بین رفتن شكوه و عظمت انسانی نیز می‏گردد. علامه جعفری از قول مرحوم میرزا هادی حائری نقل می‏كرد كه روزی شخصی از طرف رضاخان حواله‏ای بیست هزار تومانی نزد پدرم آورد و گفت: این هدیه پادشاه است. پدرم پشت آن حواله نوشت: ما را استغنا به حدی است كه به این پول‏ها نیاز نداریم. سپس حواله را برگردانید. این چنین است كه انسان خود یافته و به حق پرداخته و روی از غیر خدا بر تافته با همه نیازمندیش سلاطین را نیازمندِ نیازمندی خویش می‏سازد.
اقبال می‏گوید: انسان مسلمان اگر دست به سوی غیر دراز كند، آبروی ملت اسلام را می‏ریزد و فردای قیامت از حضرت رسول اكرم‏صلی الله علیه وآله خجل می‏شود.
مراحل خودی‏
۱. اطاعت و بندگی: اقبال اولین مرحله شكوفایی خودی را منوط به اطاعت و بندگی می‏داند. از نظر وی، انسان غیر عابد نمی‏تواند یك فرد خودشناسی باشد زیرا خودِ انسانی در قبال امور عبادی عكس‏العمل‏های گوناگونی از خود نشان می‏دهد. بسیاری از اعمال عبادی در ابتدا موافق طبع آدمی نمی‏افتد؛ طبیعت انسان راحت‏طلبی و تن پروری است كه با سحر خیزی و گرسنگی نمی‏سازد؛ اما برای تربیت و شكوفایی خودی باید تن به پرستش داده و بعضی از ریاضت‏های عبادی را قبول كرده به همین دلیل به این قبیل اعمال تكلیف نیز گفته شده است. اقبال می‏گوید: انسان غافل به ظاهر اعمال عبادی توجه كرده و آن را تكلیف، سخت و جبری می‏داند، غافل از آن كه این جبر، جبر طبیعی نیست، بلكه جبر اختیاری است و آدمی خود آن را اختیار می‏كند. نتیجه چنین جبری رسیدن به مقام اختیارات، و آن زمانی است كه انسان ناكس در اثر پذیرفتن فرمان حق، كس می‏شود، یعنی عظمت و باطن عبادت را در می‏یابد و در نتیجه عاشق عبادت می‏شود؛ آن كه عاشق عبادت شود، دیگر عبادت را نمی‏پذیرد بلكه اختیار می‏كند. كسی كه می‏خواهد زمین و زمان و افلاك مُسخّر او باشند باید خود مسخر صاحب این موجودات گردد، یعنی در زنجیر و سلسله، سلسله جنبان نظام هستی باشد.
هر كه تسخیر مه و پروین كند
خویش را زنجیری آئین كند
انسان وقتی در قید و بند آیین خویش باشد از كمالات آیینی برخوردار شده و از هر قید و بندی جز بند دوست رها می‏گردد، زیرا كمال همنشینی با حضرت حق در اثر عبادات، انسان را عابد و الهی می‏گرداند و به وی قدرت خدایی می‏بخشد. بنابراین مرحله اول خودیابی و خودشناسی انسان مسلمان، عمل به آیین حضرت مصطفی‏صلی الله علیه وآله است.
۲. ضبط نفس: بعد از مرحله انجام عبادات، پی‏بردن بر اسرار عبادات است. آشنایی با سرّ و حكمت هر عمل عبادی موجب عشق و محبت به عبادت می‏گردد. در غیر این‏صورت تكرار اعمال به شكل تقلیدی و عادت، یا موجب دلسردی می‏شود و یا صرفاً به اجرای مراسم ختم می‏گردد. نفس خودپرست آدمی همیشه در پی بهانه‏ای است تا شانه از بار عبادت خالی كند؛ بدین جهت باید زمام آن را به كف آورد تا رام گردد. اقبال با توجه به آیات متعدد،۳۵ طبیعت انسان را فسق طلب دانسته و می‏گوید باید با پرداختن به عبادت و مطالعه و شناخت نفس و با توسل به فرهنگ متعالی توحید اسلامی از ظلم نفسانی رهایی یابیم. اقبال درباره حكمت احكام عبادی می‏گوید: نماز گوهری است كه لااله الا الله صدف آن است.نماز در دست مسلمان همانند شمشیر برنده‏ای است كه پستی‏ها و پلیدی‏ها را نابود می‏كند؛ از این رو اگر جامعه اسلامی نماز را برپا دارند - نه فقط بخوانند - یك جامعه پاك و نورانی خواهند داشت. فلسفه روزه، مبارزه با تن پروری و تمرین تسلط بر نفس است كه همیشه طالب پُرخوری و خوش خوری است. حج به معنای قطع امید و علاقه از وطن و مبارزه با وطن پرستی و ملی‏گرایی است. حج بریدن از خویشان و دوستان و زن و فرزند است، رها كردن همه دارایی‏های دنیوی و رها شدن به سوی خالق دنیا. زكات به معنای از بین بردن دولت فردی و ایجاد دولت جمعی است، برای سوزاندن ریشه فقر و فلاكت است. زكات دل كندن از مال دنیا و چشم پوشی از آن چیزی است كه انسان به آن وابسته است. در نهایت، همه اعمال عبادی برای استحكام انسان و پخته كردن خامان طریق الهی است، به عبارت دیگر، تمرین و ورزش است تا انسان قدرت معنوی به دست آورد و به اسم شریف «القوی» متخلق شود و همانند خداوند قادر، قوی گردد.
نویسنده:قادر فاضلی
لا اله باشد صدف گوهر ناز
قلب مسلم را حج اصغر نماز
در كف مسلم مثال خنجر است‏
قاتل فحشا و بغی و منكر است‏۳۶
روزه بر جوع و عطش شبخون زند
خیبر تن پروری را بشكند
مؤمنان را فطرت افروز است حج‏
هجرت‏آموز و وطن سوز است حج‏
طاعتی سرمایه جمعیتی‏
ربط اوراق كتاب ملتی‏
حسب دولت را فنا سازد زكات‏
هم مساوات آشنا سازد زكات‏
دل ز حتی تنفقوا۳۷ محكم كند
زر فزاید الفت زركم كند
این همه اسباب استحكام توست‏
پخته محكم اگر اسلام توست‏
اهل قوت شو زورد یا قوی‏
تا سوار اشتر خاكی شوی‏
۳. نیابت الهی: انسان در اثر اطاعت و بندگی عاشقانه و عارفانه به مرحله خلیفة اللهی رسیده و نایب حضرت حق در جهان می‏گردد. اقبال نفس انسان را به شتری تشبیه كرده و می‏گوید: هركس بتواند شتربانی كند می‏تواند جهانبانی كند؛ یعنی تنها انسان مسلط بر هوای نفس و مدیر نفس می‏تواند انسان‏های دیگر را مدیریت كند. حال اگر كسی نتواند نفس خود را سیاست كرده و اصلاح كند نمی‏تواند به اصلاح دیگران بپردازد. اقبال با توجه به این امور می‏گوید:
گر شتربانی جهانبانی كنی‏
زیب سر تاج سلیمانی كنی‏
نایب حق در جهان بودن خوش است‏
بر عناصر حكمران بودن خوش است‏
نایب حق همچو جان عالم است‏
هستی او ظل اسم اعظم است‏۳۸
اقبال در توضیح مقام خلیفةاللهی به بیان صفات خلیفة الله می‏پردازد كه با مقام حضرت صاحب الزمان امام مهدی - عجل الله تعالی فرجه - سازگار است، زیرا در عصر حاضر تنها شخصیتی كه مدعای علّم الاسماء و سرّ سُبْحانَ اَلَّذی اَسرا باشد وجود مقدس حضرت مهدی است. نایب حق در جهان مانند آتش زیر خاكستر است كه فردای بشر از نور او روشن خواهد شد و همه ما چشم به آن فردای خجسته دوخته‏ایم و در فراق آن یار سوخته‏ایم. سپس آرزو می‏كند و آمدن آن سواركار بر اسب سفید را تمنا كرده و از آشوب روزگار می‏نالد و از او می‏خواهد كه به زودی ظهور كند و با نغمه بهشتی خود همه را به برادری و محبت فرا خواند و صلح كلی را در جهان برقرار سازد. اقبال خطاب به وی می‏گوید: محصول خلقت توئی و مقصود و مقصد كاروان زندگی كسی جز تو نیست، همه سر فرازی ما به تو است، با آمدن تو عزت و عظمت به جهان ما بر می‏گردد.
ای سوار اشهب دوران بیا
ای فروغ دیده‏ی امكان بیا
رونق هنگامه ایجاد شو
در سواد دیده‏ها آباد شو
شورش اقوام را خاموش كن‏
نغمه خود را بهشت گوش كن‏
خیز و قانون اخوت ساز ده‏
جام صهبای محبت باز ده‏
باز در عالم بیار ایام صلح‏
جنگجویان را بده پیغام صلح‏
از وجود تو سرافرازیم ما
پس به سوز این جهان سوزیم ما۳۹
پی‏نوشت‏ها
۱. حجةالاسلام فاضلی مدرس در حوزه علمیه و دانشگاه.
۲. دیوان اقبال، انتشارات سنایی، تصحیح احمد سروش، ص ۶ و ۷.
۳. همان، ص ۱۱ - ۱۰.
۴. همان، ص ۵۹.
۵. همان، ص ۱۳.
۶. همان، ص ۵۹.
۷. همان، ص ۱۴۹.
۸. همان، ص ۱۶۲.
۹. همان، ص ۱۶۵.
۱۰. همان، ص ۱۷۲.
۱۱. همان، ص ۱۷۲.
۱۲. همان، ص ۱۱.
۱۳. همان، ص ۱۶۴.
۱۴. همان، ص ۱۶۸.
۱۵. همان، ص ۴۰۹.
۱۶. همان، ص ۴۶۰.
۱۷. همان، ص ۲۳۰.
۱۸. همان، ص ۳۸.
۱۹. همان، ص ۳۹.
۲۰. همان، ص ۴۲.
۲۱. همان، ص ۴۷۴.
۲۲. همان، ص ۴۳۱.
۲۳. همان، ص ۴۸۵.
۲۴. همان، ص ۱۱.
۲۵. همان، ص ۴۸.
۲۶. همان، ص ۴۱۳.
۲۷. همان، ص ۱۰۸.
۲۸. همان، ص ۱۰۸.
۲۹. همان، ص ۱۰۹ - ۱۰۸.
۳۰. همان، ص ۴۰۳.
۳۱. همان، ص ۴۰۳.
۳۲. همان، ص ۴۰۳.
۳۳. همان، ص ۱۹.
۳۴. همان، ص ۱۸.
۳۵. القیامة، آیه ۵.
۳۶. «إنّ الصّلوة تنهی‏ عن الفحشاء و المنكر؛ یقیناً نماز انسان را از فحشا و منكر باز می‏دارد».
۳۷. «لن تنالوُا البرّ حتّی تنفقُوا ممّا تحبّون؛ هیچ‏گاه به نیكی نمی‏رسید مگر این كه از آنچه دوست دارید انفاق كنید».
۳۸. دیوان، پیشین، ص ۳۲ - ۳۱.
۳۹. همان، ص ۳۳.
نویسنده:قادر فاضلی
منبع : خبرگزاری فارس


همچنین مشاهده کنید