جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
من نمکگیر خانه بهداشت شدم
زندگی توی عصر ایمیل و نامههای برقی و پیامکهای کوتاه بیروح، مفت هم نمیارزد. من دلم هوای نامه نوشتنهای طولانی دارد. هوای بوی کاغذ و جوهر خودکار و دستخطهای دوست داشتنی دخترانه و زنگ در و صدای موتور پستچی...
زندگی توی شهر کوچک و بیروح و خسته و شلوغ، مفت هم نمیارزد، وقتی دلت آنجا نباشد؛ زندگی مفت هم نمیارزد. وقتی در «لحظه» زندگی نکنی و مدام چشمت به ساعتت باشد؛ زندگی مفت هم نمیارزد. وقتی تمام دلت گرفته باشد؛ زندگی توی دنیای آهن و دود و ماشین و کامپیوترهای کوچک جیبی و موبایلهای بیآنتن و ساعتهای دقیق، شادی آفرین نیست. کاش چیزی به اسم ساعت نبود.
کاش دلم به اندازه تمام کره زمین جا داشت. کاش هیچ دلی تنگ نمیشد. خوب میدانم، این دلتنگی از جنس آن دلتنگی کودکانه نیست. از جنس دلتنگیها و گریههای بعد از غلط داشتن در امتحانهای ریاضی و املا نیست.
این دلتنگی از جنس دلتنگیهای بیدلیل است. از جنس دلتنگی از فاصلههای دور است. از جنس دلتنگی برای آینده است. دلم گرفته و خوب میدانم، نه با پیامکی! نه با ایمیلی، نه با خواندن و شنیدن و رفتنی، با هیچ کدام باز نمیشود.
دلم آرامش میخواهد. دلم شادی غیر منتظره کوچک میخواهد. دلم بیفکری و دیوانگی و شادمانی میخواهد، اما باز هم نمیدانم چرا، با همه اینها باز هم دلم، دلتنگ میماند.
عادت غریبی است؛ عادت به دلتنگی.
● سوم اردیبهشت ۸۴
چهار سال پیش همین تاریخ، اولین روز شروع به کارم به عنوان یک پزشکِ طرحیِ تازه کار، در روستای س بود. با پدرم و آقای دال، آمده بودم و آنها بعد از تحویل وسایلم رفتند. دو روز پیش خانم دکتر س.س در شهر آ. ماندم.
روز اول ورودم به روستای محل خدمتم... روز سختی بود... آن خانه خالی کثیف و آن دستشویی کثیفتر و آن یخچالی که مواد غذایی پزشک قبلی از ۹ ماه قبل داخلش مانده بود و کپک زده بود... و آن گریههای من و هیچ کسی که نبود تا بهم کمک کند... روز وحشتناکی بود. درمانگاه و خانهای که تازه تعمیر شده بود و پر از تکههای گچ و سنگ بود. خانه پزشکی که آن سر درمانگاه بود. با پنجرههایی بدون پرده و بدون حفاظ،... موبایلی که به هیچ وجه خط نمیداد......همه چیز انگار در هالهای از تنهایی و سکوت فرو رفته بود....نمیدانم چرا با وجود این پیش درآمد، بعدها دلم نمیخواست از آنجا بروم؟
مانده بودم بین دو راهی... نمیتوانستم به خانه مان هم زنگ بزنم و شکایت کنم. راهی بود که خودم با پافشاری انتخابش کرده بودم... نمیتوانستم یک روزه جا بزنم.
پس، ماندم.
شلنگ آبی که خانم س. آورد تا با آن ذرات گچ را از آشپزخانه بشویم. غذایی که خانم ر. به عنوان ناهار برایم داخل ماهیتابه آورد، همه از محبتشان بود... اما من آن روز واقعا تنها بودم و چه قدر دلم میخواست کسی بیشتر بهم کمک کند. آن محیط درمانگاه با آن گوشی تلفن سیاه رنگ با سیم طولانیای که هر چه میکشیدی تمامی نداشت... و من حتی تا داروخانه بردمش و با آن تلفن زدم... و آن تختهها و چوبهایی که بعد از تعمیرات درمانگاه گوشه حیاط تلنبار شده بود و آن آدمهای غریبهای که حتی زبانشان را هم نمیفهمیدم... چه قدر حس غربت داشتم و بیشتر از آن چقدر نمیدانستم! که باید چه کار کنم؟ حالا مثلا من پزشک درمانگاهم؟ باید چه کار کنم؟
و کمکم و کمکم همه چیز جا افتاد. خانه جارو شد. آشپزخانه را تی کشیدم... شستم...دستشویی و حمام با جوهر نمک شسته شد... گاز رو از بیمارستان برایم آوردند... (اجاق گاز اختصاصی دکتر ع رو!)... گاز پیکنیک آقای م. پس داده شد بهش... خط تلفن برای خودم کشیدم... خانم س. گوشی تلفن قرمز صاایرانشان را بهم قرض داد... همه چیز حل شد... خانم ر. پتو داد و بالش... و آقای س. برایم کاغذ کادو خرید و شیشه پنجره اتاقم را که من و خانم ر. کج و ماوج با پوستر سل و واکسن و تغذیه کودکان چسبانده بودیم، کاملا پوشاند و کلی از آقای م. بد گفت و رابط تلویزیون به ویسیدی خرید و نادر ب. آمد و پرده کرکرهایهای اتاق را نصب کرد و بعد رفت و دوباره برگشت و برایم پفک و آدامس خرید!
و تنهایی من تو اون اتاق با تلویزیونی پر میشد که فقط شبکه ۳ رو میگرفت و شبکه استانی رو... و یک دستگاه وی سی دی که صدای همایون شجریان را پخش میکرد.
انگار بزرگ شدن با: دیدن، رفتن، ماندن، کار کردن، همراه است. دیدن تجربههای تازه، رفتن به جاهای تازه، ماندن در جاهایی که تا به حال نبودهای، تنهای تنهای تنها... کار کردن با مردمانی از جنس دیگر، با زبانی دیگر، از نوعی دیگر.
حالا بعد از چند سال، جزء معدود دفعاتی است که با مرور خاطرات گذشته احساسی عالی بهم دست میدهد.
دلتنگم. دلتنگ تمام روزهای درمانگاه روستایی س... دلتنگ تمام مریضهای پیری که بعد از تمام شدن ویزیت، موقع خداحافظی دست داخل جیبشان میکردند و دو تا گردو برایت روی میز میگذاشتند...دلتنگ تمام دستمالهایی که پیرمردها و
پیرزنها داشتند و داخلش برایم انجیر خشک و کشمش میگذاشتند... دلتنگ رخساره...حکمعلی... رضا کوچولو... حاج باقر...ش. ج... مروارید... میم. لام...
حافظه انسان حکم موزهای را دارد که تعداد انگشت شمار اشخاصی مانند مجسمههای سنگی در آن جا تا آخر عمر پابرجا و استوار به جا میمانند، در صورتی که هزاران نفر دیگر مانند تماشاچی بیکار و بینام و نشان میآیند و میروند و اثری از آنها باقی نمیماند.
● خاطرهای دور
یادم میآید پسربچه چهارسالهای آمد که پیشانیش بخیه میخواست. تا خانمها از جلسه بیایند مدت زیادی مانده بود و مادرش نگران بود و هی میگفت چه کسی قرار است بخیه پسرم را بزند؟ منهم که سرم برای زدن بخیه درد میکند گفتم خودم میزنم... اسمش سروش بود. لاغر بود و معلوم بود شیطان و وروجک است... غرغر زیاد کرد... و من با نایلون ?-? بخیههایش را زدم و هی به پیشانی پسر سرایدارمان در سانز فکر میکردم که با تنها نخ موجود (سیلک ?-?) زده بودم و چه قدر بد و سفت بود!
بگذریم... سه روز بعد دیدم با مادرش آمده تا زخمش را ببینم؛ وارد مطب که شد گفتم سلام! مادرش گفت چرا سلام نکردی به خانوم دکتر؟ بگو سلام! که ناگهان دیدم بیمقدمه شروع کرد به رقصیدن! و چه رقص موزون و زیبایی! یکطرفه! خودش را کج میکرد و یک دستش را بالا میبرد... گفتم چیه؟ خوشحالی؟ مادرش گفت: «میگه حالم خوب شده...» خوشحالم؛ میرقصم...
دکتر حمیدهکریمی
منبع : هفته نامه سپید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات عراق مجلس شورای اسلامی حسن روحانی دولت سیزدهم حجاب دولت نیکا شاکرمی چین رهبر انقلاب مجلس شهید مطهری
ایران هواشناسی تهران یسنا سیل هلال احمر آتش سوزی روز معلم قوه قضاییه معلم پلیس شهرداری تهران
قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا بازار خودرو حقوق بازنشستگان طلا قیمت دلار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو ارز سایپا
موسیقی عمو پورنگ تلویزیون سریال لیلا بلوکات ساواک عفاف و حجاب سینمای ایران تبلیغات مسعود اسکویی سینما تئاتر
رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس نوار غزه انگلیس اوکراین
استقلال فوتبال آتیلا حجازی علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال تراکتور لیگ برتر جواد نکونام لیگ برتر ایران رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا
هوش مصنوعی ناسا اپل گوگل اینستاگرام عکاسی تلفن همراه کولر
خواب فشار خون کبد چرب