شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا
دستهای آن پسر
...اوه! خیلی ممنون. متشکرم. گفتم که زیاد اهلش نیستم. همین الان هم سرم عین کوره گُر گرفته و گلوم میسوزد. میدانید! زیاد نخوردهام. چند باری وسوسه شدهام. اما هربار با خود عهد کردهام که دیگر نخورم. نوش!
آن شب را میگویید؟ بله! آن شب البته استثنا بود. آن هم به خاطر شما بود. نگویید که نمیدانید از چه حرف میزنم، یا متوجه نمیشوید. عجب شبی بود. بله دفعهٔ پیش را میگویم. میدانید! بعضی شبها از این جور بادها به سر آدم میافتد. مخصوصاً اگر ماه مثل امشب همینطور کامل شتک بسته باشد به آسمان.
اوه! نه زیاد. چند تایی کتاب خواندهام. اما همیشه احساس ضعف میکنم. احساس میکنم که هیچچیز نمیدانم. البته حافظهام هم زیاد یاری نمیکند. نمیدانم چرا. اما هرچه هست خیلی زود خرم را گرفته. در عوض چشمان پر نوری دارم. حساب که میکنم میبینم سالها باید وقت بگذارم تا تمام آن کتابهایی را که مد نظرم است و هنوز نخواندهام، بخوانم. میدانید! ادبیات دریاست. البته زورق من خیلی کوچکتر از این لنج لکنته است. پارویی میزنم و لق لوقی میکنم.
نه! ممنونم. دود حالم را بههم میزند. همینقدرهم که این کوفتی را مزمزه کردهام زیادهروی کردهام. بوی گازوییل هم که از این پایین میآید حالم را به هم میزند. میترسم بالابیاورم.
چه میگفتم؟ آه ببخشید زود مرا میگیرد. بله زیاد هم که با دریا باشید بالآخره دریا بیتفاوت نمیماند. بالا و پایین دارد، میدانید که. یک روز به هم میزند و مستحیلتان میکند. مثل اینکه بخواهید... .
چی؟!... بله! مثل زندگی، مثل خود زندگی. شاید هم مثل عشق میماند بله؟... درست است. مثل سیگار. او هم پشت سر هم سیگار میکشید مگر نه؟! خیلی کشید. خفهام کرد. دوست داشتم بلند میشدم، یقهاش را میگرفتم و میانداختمش توی آب. ولی مگر مهلت میداد. یا داشت پشت سر هم فک میزد، یا تهسیگارش را میمکید. من هم چند شب پیش خواب مکیدن را دیدم. همان شب قبل از صبحی که آمدم و بهتان گفتم که امشب بیایید اینجا. خواب پستانهای گرم و سفید و گرد مادرم را دیدم که چهار فصل خدا از توی تیشرت و تاپی که میپوشید تا نیمه بیرون افتاده بودند.
خواب دیدم که دارم شیر میخورم. و توی خواب خودم را خراب کردم. همانطور که طاقباز توی جایم افتاده بودم، دست کردم و از جیب شلوارم که کنارم پهن بود، دستمال شما را بیرون آوردم و گذاشتم بیخ پاهام. نه برای اینکه حوصله نداشتم بروم توالت، نه! برای کیفی که داشت. نمیدانید چه لذتی بود. و من به شما فکر کردم. چون چهرهٔ سبزهٔ شما که خودتان سرخش میکنید، با آن عینک قاب کلفت و مستطیلی که میزنید خیلی شهوی ست. میدانید! مادر من هم عینک قاب کلفت میزند. اما صورتش گرد و پف کرده و سفید است. لبهایش هم کمی ور آمده. نه! نه به زیبایی لبهای شما.
تمام شب توی نختان بودم. نگویید که متوجه نشده بودید. از همان وقتی که همراه دوستتان از پلهها بالا آمدید. یادتان هست. دستهایتان را محکم به هم کوبیدید و با خوشحالی طرف نردهها دویدید. چند قدمی همانجایی که من ایستاده بودم. اصلاً انتظارش را نداشتم. باورنکردنی بود. مثل یک خیال بود. حتماً به خاطر ماه بود. هروقت این طور کامل میشود باد میاندازد توی سرم. گفتم بیایم لنج سواری که دیگر فکر و خیال نکنم. تا لااقل وسط دریا بردارم. بعدش دوستتان از پشت سر آمد. و شروع کردید به خندیدن و جیغجیغ کردن. چه ذوقی کرده بودید. من هم بدجوری دلم غنج میزد. هان؟ آن یکی نه.
آن یکی را خوب به خاطر دارم. همانی بود که دفعهٔ اول که توی کافه دیدمتان با شما بود. خدا وکیلی عجب تیکهای هم بود. وقتی آمدید به میز روبهرویی کنار پنجره، موقع نشستن کتش بالا رفت. و من رانهای کلفت و لمبرگوشتالودش را دیدم که از زیر شلوار سفید نازک، دو رشتهٔ باریک شورت آبیاش میرفت لای شاف پاهایش. زنجیر نقرهٔ نازکی به مچ پا بسته بود. و ساقهای سرخ و سفیدش موهای ریز داشت. من هم داشتم آنجا پشت میزم صد سال تنهایی میخواندم. گروه محکومین بود یا؟ نمیدانم... .
بله؟... چیست؟! به چه نگاه میکنید؟! توی این مملکت هم گندش بزند هر وقت با یک دختر خلوت میکنی خیره نگاهت میکنند. با یک دختر میروی خیره نگاهت میکنند، با یک دختر میآیی خیره نگاهت میکنند. چشمانشان از ته... خر میزند بیرون که چه میکنی! کمبود دختر است انگار، سهمشان را میخواهند. حتی این پشت توی این تاریکی هم ولمان نمیکنند به حال خودمان. ولشان کن. گوز علقهها!
...اوه! خواهش میکنم فوتش کنید آن طرف بوی گازوییل دارد خفهام میکند. حالا هم که این راه، بیفتد دیگر نمیشود صحبت کرد. هم به خاطر دود و هم به خاطر صدا.
باور کنید اینها را نمیگویم تا ترحم کنید. یاد شاید با خود بگویید که مست است. اما میبینید که فقط سرخوشی است. میتوانم جلو خودم را بگیرم. فقط نمیتوانستم جلو آن اتفاق را بگیرم. یا جلو ادامهاش را که همیشه با خودم اینجا و آنجا میبرم. جلو در پانسیوتان. خواهش میکنم ناراحت نشوید. اصلاً ولش کن! همهجا. نمیدانم وقتی دوباره مرا دیدید آیا به خاطر آوردید؟... بله میدانستم. حتماً بهخاطر او بود برای لذت آن شب مگر نه؟!... من توی نختان بودم. یعنی میگویم تمام حواسم پیش شما بود. همین بود که نفهمیدم یکدفعه چهطور مثل جن بود داده سروکلهاش پیدا شد. تا آمدم بجنبم دیدم آمد پشت میز، کنارتان نشست. فتحش خیلی سخت نبود. باید حدس میزدم.
وقتی به من که میدیدید آنجا، از کنار نرده خیرهخیره نگاهتان میکردم و تا میدیدید روبرمیگردانم، با یک درخواست کوچک اجازه دادید، حتماً به او هم اجازه میدادید. و بعدش فکر کردم که حتماً همان طرفها ایستاه بوده و توی نختان بوده. و خیرهخیره نگاهتان میکرده. و شما هر وقت متوجه او نبودهاید، متوجه من بودهاید. و هر وقت متوجه من نبودهاید، متوجه او بودهاید. چه فرقی میکرد من یا او؟ مطمئنم. میدانستم که مرا بهخاطر نیاوردهاید.
گندش بزند! ببخشید، دست خودم نبود! از کجا؟ خوب معلوم است. میگویم. شاید یادتان نیاید. آن روز را میگویم که توی کافه دیدمتان. شاید هم بیاید. اگرچه وقتی تمام مدت آن شب مرا بهخاطر نیاوردید. شک میکنم یادتان باشد. من نگاهتان میکردم. خیره بودم. خیلی عجیب است که مرا ندیدید. چون آن شب خوب نشان دادید که چهقدر حواستان به دور و اطراف است. کم میشود اینطور با خیال راحت به یک دختر زل زد. میدانید! یکی دو ساعت زودتر به کافه رفته بودم. اما بعد از آمدن شما دیگر نتوانستم از آنجا بروم. کتاب خواندن هم فراموشم شده بود. گفتم که فقط زل زده بودم به شما که اصلاً حواستان نبود. به انگشتان ظریف و باریک شما که روی ساعد سفید و نازکتان در هوا بود. و مژههای بلندتان. و نگاه دور و محو و ملایمتان. شکمتان را جلو میدادید. و شانههایتان را عقب. و بازوها را از روی زیر بغلها بالا میگرفتید. و با آن اکبیری نیمهلخت صحبت میکردید. و میخندیدید.
اما یکبار هم به من نگاه نکردید که زیر چشمی فقط داشتم به شما نگاه میکردم. شاید هم گذری نگاهی انداختهاید اما کوتاه و بیتوجه که نمیشود گفت مرا دیدهاید تا در پانسیونتان هم که دنبالتان آمدم، باز هم مرا ندیدید.
بله! بله! چون مسحورتان بودم. چیزی نبود که بشود ولش کرد. انگار فقط شما بودید. باور کنید راست میگویم. هیچ بنیبشری را نمیدیدم. لبخند میزنید؟ چیست؟ خوشتان آمده؟
چون فرصتی پیش نیامد. بعد هم که آن پسرک دیلاق پیدایش شد دیگر نمیشد چیزی گفت یادتان هست چهطور نگاهم میکردید. ته دلم قرص شد. گفتم یا الان یا هیچوقت دیگر. پدرم درآمد اینقدر مسمس کردم. آه! چه نگاهی بود. و لبخندتان که دو پهلو میشد و روی لبتان کش میآمد. این را بعداً که یادم آمد احساس کردم. شاید هم برای اتفاق آن شب بود. احمق بودم که وقت نشستن روبهروی شما و کنار دوستتان نشستم.
مثل احمقها از دریای آرام و نسیم ولرم و مهتاب کامل گفتم. خوب همیشه اولش همینطور شروع میشود مگر نه؟! یعنی من آن شب فکر کردم این طور شروع میشود ولی چهمیدانستم که بعدش میمانم چه بگویم. میتوانستم حرف بزنم. اما نه در آنجا کنار دوستتان. شاید تا وقت برگشت به ساحل میتوانستم تمام مدت برای شما صحبت کنم. اما میدیدید که زیاد هم لطفی نداشت. شما که دنبالهٔ حرف را نمیگرفتید. من هم نمیدانستم چه بگویم. و وقتی او آمد، فکر کردم اتفاقی که لازم داشتم افتاده. لازم بود یخمان بشکند. آخرش هردو زل زده بودید به من که حرف بزنم میدیدم که از ذوق افتاده بودید. بعدش آرزو کردم ای کاش فقط چند دقیقه تنها بودیم. فقط چند دقیقه کافی بود، اگر دست میداد.
فکر کردم وقتی آمد ایستاد کنار میز، حتماً دیده بود که من هم همین کار را کردهام و تکرارش کرد. اما اینبار وقتی برگشتید که نگاه کنید، پشت سرتان به شانه چسبیده بود. اما این چه اهمیتی دارد. این که افتخار نیست. من هم خودم زمانی که هنوز دبیرستان میرفتم والیبال بازی میکردم. و خیلی هم خوب بودم.
ولش کن! گفتم که اهمیتی ندارد. خاطرم نیست پاسخش را داده باشید. اما لبخند کوتاه و خمارتان را خوب به خاطر دارم. و پلکهایتان را که آهسته بستید و باز کردید. که بهتر از این نمیشد به چیزی راه داد. و نشست کنارتان. عجب هم به خودش رسیده بود. میدیدم که چهطور وقتی حرف میزد، یکریز و پشت سرِ هم، خودش را به شما نزدیک میکرد و بازویش را به بازویتان میسایید. و نگاهش از صورت شما به صورت دوستتان میرفت و برمیگشت. اما جانب شما را بیشتر نگه میداشت. یکی دو بار هم به من نگاه کرد که عین گوز سر بالا آنجا نشسته بودم. و بق کرده بودم. و براق بودم که حرفی بزنم.
و خودی نشان بدهم. و نظر شما را جلب بکنم. و از این جور رفتارهای تولید مثلی بکنم. شاید وقتی که همان طور مثل احمقها، بیدستوپا نشسته بودم و تپق میزدم که چیزی بگویم راحتتر بودم. نمیدانم چرا. شاید چون آن وقت شما همانی بودید که توی کافه دیده بودم. یا مثلاً چند باری که زیر تیر چراغ برق ایستاده بودم. یا تو سهکنج دیوار، و یا چهمیدانم لابهلای جمعیت روبهروی پانسیونتان، و منتظر بودم، مگر شما را ببینم و دستمال را نشانتان بدهم. که شاید همین کافی بود.گوشتان با من است؟ میشنوید؟ چی؟ بله، من هم گرمم شده... چرا، همینطور است. نگوید که متوجه نشده بودید. بله! ۶۵۲۵۹;ِ!... درست است. اهمیتی ندارد. اما بگذارید بگویم. فقط دوستتان حضور مرا احساس میکرد. وقتی که از زور خنده و هیجان به هوا میجهید، موقع فرود آمدن به من میخورد. و یا شاید دوست داشت به من بخورد. و ظاهراً توجهی نمیکرد. اما تا «او» آنجا بود نوبت نگاه کردن به من نمیرسید. مسحورتان کرده بود. شاید فقط وقتگذرانی بود. پسر تودلبرو و تیزی بود که یک ساعتی سرگرمتان میکرد. ولی مجذوب بودید. چی؟! مزخرف است؟ پس به همه همینطور نگاه میکنید؟ اینطور علاقهمند و مشتاق؟!
خیلی خوب اصلاً به من چه ربطی دارد. من فقط آنجا نشسته بودم و محض خالی نبودن عریضه مدام میگفتم. اِ!... اوه!... آه!... واقعاً؟!... چه جالب!... و این اوایل بود که هنوز امیدی میرفت اواخر از آن هم افتادم.
اصلا به ما چه ربطی داشت که آقا بسکتبالیست هستند و حرفهای بازی میکنند. بدیش این بود که شما عاشق بسکتبال هستید. چند بار هم آن شب تکرارش کردید. اصلاً من خودم یک روز تا تیم والیبال شهر پیش رفته بودم. فقط برای چند سانت عذرم را خواستند. باورتان میشود! برای یکی دو سانتِ ناقابل. وقتی رفته بودم توی اتاق رییس تربیت بدنی که از دوستان پدرم بود و خیر سرش قرار بود به یکی از باشگاهها معرفیام کند.
از دور ایستاد و نگاهم کرد. سر تکان داد و گفت: یکی دو سانت! اگر فقط همین قدر بلندتر بودی میفرستادم توی تیم شهر بازی کنی! باورتان میشود؟ اما هیچوقت بسکتبال بازی نکرده بودم. او هم برق نگاهتان را دیده بود که شروع کرد. فکر کردم لاف میزند. و قپی میآید که توی لیگ یک بازی میکند که نمیدانم فیسش خیلی تند است و فیکس است. و فردا باید برود به نمیدانم کجا که مسابقه دارند. و خیلی چیزهای دیگرکه یادم نیست. اما شما ذوق کرده بودید. و میخندیدید. و خیرهخیره تحسینش میکردید. میدیدم که مردمکهایتان میلرزد و دودو میزند.
این هم که میبینید امشب پوشیدهام یکوقت فکر نکنید به خاطر او است. نه! فقط گفتم که بدانید. اما تحت تأثیرش بودم. تحت تأثیر همه چیزش. لباسهایی که پوشیده بود. مدل مویش، و اینکه چهطور به سرش ژل مالیده بود. تحت تأثیر کفش نوکتیز سیاه براقش. بوی عطرش، رفتارش، چهطور خندیدش، چهطور حرف زدنش، چهطور نگاه کردنش. خیلیهایش را یادم نیست. اما میدانم که اینطور بود.
و بعد فکرش را هم نمیتوانستم بکنم که به همین سادگی کار بالا بگیرد. خوب شاید زمانش رسیده بود. حتماً همینطور بود. مگر نه؟! شاید از همان اول هم تو فکرش بود. کسی چهمیداند قبلاً چند بار برایتان پیش آمده بود. به همین سادگی دستش را حلقه کرد دور گردن شما و از پشت بازویتان را گرفت. به همین سادگی لبهایش را نزدیک گوشتان آورده بود و چیزهایی میگفت. چه میگفت؟ خوب شاید بگویید به تو چه؟ حق هم دارید. اما میدانم. حتماً تاحالا صد دفعه برای دوستتان تعریف کردهاید و خندیدهاید.
یعنی دوست دارم فکر کنم که زیاد هم خصوصی نبوده. شاید هم بود. نمیخواهم فکری بکنید چون آخرش خندیدم و تمامش کردم. الان هم اگر اینجا هستید فقط برای این است که دیگر نمیتوانستم تحملش کنم. گفتم که ادامه این ماجرا را همهجا با خودم میبرم. آمدم فقط حرف بزنم و شما بشنوید. میبینید که پچپچی هم در کار نیست. یعنی نبود. هیچوقت حتی آن وقت که دستم را حلقه میکردم دور گردنم و زیر سرم. توی اتاقم به پشت دراز میکشیدم و اینپهلو و آنپهلو میکردم. و پاهایم را جمع میکردم توی شکمم که این بار دیگر آن را بگویم. این بار که شما را دیدم. چیزی که فقط بین من و شما بود. چیزی که فقط میشد به شما گفت و فقط با شما پچپچ کرد و خندید. کاری که او میکرد.
بعد هم که دعوتمان کرد به عرقخوری مطمئن شدم که از آشناهای صاحب لنج است. وقتی رفت همان چند دقیقهای بود که گفتم آرزویش را میکردم. خوب مغتنم هم بود. اما نکشید که حرفی بزنم. مثل ابلهها قیافه گرفته بودم که یعنی توی فکرم. شاید میخواستم ببینم نهایتش به کجا میرسد. برای همین هم که وقتی برگشت اصلاً نفهمیدم کی و از کجا یک بطر عرق آورد که همانجا دور میز بین آنهمه مسافر بخوریم. برای همین است که میگویم مطمئن شدم از آشناهای صاحب لنج است.
چیزی نبود که از دستش بدهم. به خاطر همین هم بود که لیوانها را یکییکی سر کشیدم و با این که میدانستم زود مست میکنم دست بردار نبودم. البته میبینید که امشب جلو خودم را گرفتهام. آنجا کنار شما نشسته بود. و با تمام وجود تسخیرتان کرده بود. کاری که من شاید صد سال طولش میدادم. شاید فکر کنید خرد میشدم. اما واقعاً این کلمه در برابر احساس آن لحظهٔ من هیچ است. و شاید فقط هیچ میتوانست به دادم برسد. بعد هم یکهو به خودم آمدم و دیدم که بلند شدهاید مست و پاتیل ، همدیگر را بغل کردهاید و تلوتلوخوران آمدید پشت اتاقک ناخدا، همینجا. دوستتان هم دستش را برده بود زیر میز و روی ران من بالا و پایین میکرد. میتوانستم گلوی سفید و نازکش را بلیسم. اما آنقدر همهچیز بد بود که بلند شدم، رفتم کنار نرده بالای دریا. و دوست داشتم همهٔ آن چیزها را بالا بیاورم.
این دستمال شماست. توی کافیشاپ بستهاش را بیرون کشیدید، یکی برداشتید و دور انگشتتان لوله کردید و به گوشهٔ چشمانتان مالیدید. بعد مدتی آنرا توی دستتان گرفتید. و وقتی داشتید میرفتید انداختیدش توی پیشدستی. وقتی رفتید، رفتم و برداشتمش. میبینید! این سیاهی ریمل مژههای شماست. و این رنگ قرمز رژ روی گونههایتان است. و این لکههای زرد هم که البته گفتن ندارد. مال همان شب است که خواب پستانهای مادرم را دیدم. نوک گرد و کبودش توی دهانم بود. و به پوست سفید و لطیفش دست میکشیدم، شهوی و پر غلیظ، انگار میجویدمش. و صورتم را میانشان پنهان میکردم. که خودم را خراب کردم.
یادم میآید آنوقتها از چند هفته قبل از اینکه میخواستم بیایم دانشگاه هرروز توی گوشم میخواند که خیلی باید مواظب دخترهای دانشگاه باشم. میگفت:«خالهات را ببین که از وقتی رفته دانشگاه چه چیزها که برایمان تعریف نمیکند. دخترهای این دوره و زمانه دریده و بیحیا اند. با هزار نفر هستند و عیش و نوششان براست. و بعد وقت شوهر کردن میگردند یک پسر ساده گیر میآورند که خودشان را بیاندازند بهش.
بعدش هم خیلی سعی کردم شق و رق راه بروم. اما درست یادم نیست. فکر کنم چند بار سکندری خوردم به درو دیوار. اصلاً توی آن شلوغی حالت خوبی نبود. اما هرجوری بود خودم را به این پشت رساندم. و توی تاریکی اینجا دیدمتان که کنار هم روی همین صندوق آهنی نشسته بودید. او دستش را دور گردن شما انداخته بود. و مثل اینکه لبانش روی گونههای شما بود. و دست دیگرش روی پستان چپ شما میچرخید. خودم را از تاریکی بیرون کشیدم. و گفتم که تمام شد. و خندیدم. اما مثل اینکه اشتباه میکردم.
آه!... گند!... گند!... گند!... لعنتی! نزدیک بود بپرد توی گلوم. این لکنته کمکم دارد راهمیافتد. صبر کنید این شیشه را بیاندازم توی آب... .
اوه! نگاه کنید چند قطرهاش چکیده روی دستمال شما. رویش به سیاهی میزند. میبیند! همینطور دارد روی دستمال شما نشت میکند... مثل دستهای آن پسر که روی پستان شما نشت میکرد.
چرا اینطور نگاه میکنید؟ بله! نمیدانم، شاید مستم. اما حواسم سر جایش است. میتوانم جلو خودم را بگیرم. یعنی میگویم که اصلاً ناراحتی ندارد. چرا باید گریه کنم. البته اگر هم اشکم پایین بیاید خودم میفهمم. دستمال شما هم که هست.
نوش! امشب میروم. ساعت ۱۱ بلیط دارم. فکرش را بکنید! تمام مدت توی جاده برف میبارد. طوری که همیشه آدم فکر میکند جاده روی برف باریده. حتما برف توی آسفالت نشت میکند. مثل آن ابر رقیق سیاه که دارد روی ماه نشت میکند. مثل دستهای آن پسر. و از کجا معلوم، فردا شب همین موقع سرم را میگذارم روی پای مادرم. و جلو تلویزیون لم میدهم. و چای داغ میخورم. مثل آنوقتها.
بله؟!... ولش کنید. دیگر نمیشود اینجا حرف زد. صدا به صدا نمیرسد. من هم کمکم باید بروم. تا ساحل راهی نیست. زود میرسیم...
اوه خدا! نور اینجا چهقدر زیاد است. کورم میکند.
بله؟!... شما چیزی گفتید؟!... چی؟!... که را دیگر ندیدهاید؟ نمیشنوم. گفتید که؟!
حامد معصومی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات انتخابات مجلس مجلس شورای اسلامی انتخابات مجلس دوازدهم ایران ستاد انتخابات کشور مجلس مجلس دوازدهم رئیسی دولت رئیس جمهور دولت سیزدهم
تعطیلی مدارس فضای مجازی هلال احمر ترافیک سیل شهرداری تهران بارش باران قتل پلیس آموزش و پرورش سازمان هواشناسی وزارت بهداشت
چین قیمت خودرو بانک مرکزی گاز خودرو قیمت طلا نمایشگاه نفت قیمت دلار مالیات پالایش و پتروشیمی مسکن دلار
نمایشگاه کتاب رضا عطاران کتاب سینما مست عشق نمایشگاه کتاب تهران تلویزیون سینمای ایران حضرت معصومه (س) مهران مدیری سریال
فناوری دانش بنیان
فلسطین اسرائیل سازمان ملل رژیم صهیونیستی جنگ غزه آمریکا روسیه حماس رفح اوکراین حمله به رفح نوار غزه
فوتبال پرسپولیس سپاهان استقلال لیگ برتر رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ باشگاه پرسپولیس لیگ برتر ایران بازی باشگاه استقلال
هوش مصنوعی مغز فیبرنوری ناسا اپل ایلان ماسک سامسونگ
سازمان غذا و دارو توت فرنگی روغن زیتون هندوانه آسم