چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا

بازنمایی نشانه ها


بازنمایی نشانه ها
فوكو با بررسی وضعیت زندان ها، درمانگاه ها، تیمارستان ها و ارتباط آن با علومی چون پزشكی (كالبدشناسی) و روانكاوی به دودمان پژوهی قدرت پرداخت. از نظر فوكو غرب از عصر نوزایی به بعد - علیرغم آن كه به ظاهر كلی وحدت یافته می نماید _ از گسست های معرفت شناختی چندی گذر كرده است. او در آثارش به خصوص «واژه ها و چیزها» به بررسی این مسئله روی می آورد. مطلب زیر یكی از مهم ترین مقاله های وی در این باره است. فوكو در این مقاله به تحول مفهوم نشانه در دو عصر كلاسیك و مدرن می پردازد. این مطلب از نظر خوانندگان گرامی می گذرد.چه چیزی در عصر كلاسیك نشانه قلمداد می شد؟ مسأله این جاست كه در نیمه نخست قرن هفدهم سازمان نشانه ها و نیز سامانه هایی كه نشانه ها كاركردهای شگرف خود را در آن به نمایش می گذاردند، یكسره زیر و رو شد و این امر تا مدت ها بعد _ شاید تا همین امروز _ ادامه یافت، و صد البته همین چرخش است كه از آنها در میان بی شمار دیده ها و شنیده های دیگر، نشانه می سازد. این دگردیسی برسازنده هستی نشانه ها بود. در طلیعه عصر كلاسیك، نشانه، دیگر صورتی از جهان نیست و اینجاست كه پیوستگی بی چون و چرای نشانه با پدیده هایی كه به آنها ارجاع می دهد به زیر سؤال می رود و در این رهگذر پیوندهای مرموز و مستحكم شباهت یا همسانی به تحلیل می روند.اندیشه كلاسیك این امر را در راستای سه مؤلفه تعریف می كند؛ نخست و پیش از هر چیز قطعیت ارتباط مطرح می شود. یك نشانه می تواند چنان استوار و پایا باشد كه دقتی خدشه ناپذیر داشته باشد (درست همان گونه كه نفس كشیدن نمود زندگی است)، اما نشانه در همان حال ممكن است صرفا مبتنی بر احتمال باشد (همان گونه كه رنگ پریدگی ممكن است نمود بارداری باشد). دومین مؤلفه نوع ارتباط است: نشانه ممكن است بیانگر كلیتی باشد كه نمود می دهد (چنان كه ظاهر سالم بخشی از كل سلامتی است) یا به كلی از آن جدا باشد (همان طور كه نمودهای موجود در انجیل عهد عتیق نشانه های دیرآشنایی از بازگشت مسیح و رهایش اند). سومین مؤلفه، خاستگاه ارتباط است؛ نشانه می تواند طبیعی (همچنان كه انعكاس آیینه بیانگر چیزی است كه منعكس می كند) یا قراردادی (همان گونه كه یك واژه در میان گروهی از انسان ها بیانگر معنایی خاص است)؛ باشد هیچ یك از این فرم ها، دال بر وجود شباهت نیست؛ حتی نشانه های طبیعی نیز شباهتی در دل خود نمی پرورند. برای مثال گریستن نشانه ای خودانگیخته از ترس است، اما كوچكترین شباهتی بدان ندارد. یا به تعبیری دیگر همان گونه كه بركلی بیان می دارد، ادراكات دیداری، نشانی از تجلی خدا در وجود ما هستند، با این حال، حامل كوچكترین شباهتی نیستند. در توصیف كارآیی نشانه ها، این سه مؤلفه جایگزین شباهت می گردند، شباهتی كه پیش از این نشانه ها را در قبضه خود داشت.
۱ _ نشانه از آن جا كه همواره قطعی یا محتمل است، باید قلمرو هستی خود را در دانش بیابد. در قرن شانزدهم براین اعتقاد بودند كه نشانه ها در متن اشیاء سرشته شده اند و از این رو انسان می تواند راز سربه مهر یا فواید آنها را افشاء و عیان گرداند، اما این افشا تنها غایت آمال نشانه ها و صرفا توجیهی برای حضور آنها بود. هیچ كس تلاش نمی كرد تا پرده از اسرار هستی آنها بگشاید یا به آنها هستی بخشد؛ حتی اگر آنها خاموش می ماندند و هیچ كس آنها را درك نمی كرد به همان شكل باقی می ماندند. در این حال، دیگر دانش عملكردهای بازنمایی آنها را تعیین نمی كرد، بلكه تنها زبان اشیا بود كه به آنها جان می بخشید. اما از قرن هفدهم به بعد، سراسر قلمرو نشانه ها به دو گروه قاطع و محتمل تقسیم می شوند. به تعبیری، از این پس دیگر هیچ نشانه ای ناشناخته نمانده و هیچ علامت گنگی باقی نخواهد ماند. این امر به این خاطر نیست كه انسان در انقیاد نشانه های ممكن قرار ندارد، بلكه از آن رو است كه دیگر هیچ نشانه ای نمی تواند قدم به عرصه هستی بگذارد، مگر این كه بتواند میان دو مؤلفه شناخته شده قرار گیرد. اینجاست كه نشانه ها دیگر در ژرفنای سكوت چشم انتظار انسان هایی كه آنها را شناسایی كنند نمی مانند؛ هر نشانه تنها با كنش دانستن بنیاد نهاده می شود.
بدین سان دانش، خویشاوندی دیرپای خود را با امر قدسی درهم می شكند. امر قدسی، همواره دانش را در متن نشانه ها قرار می داد و آنها را مقدم بر دانش می دانست. از این پس نشانه بایستی كنش بازنمایی خود را در بسته این دانش به نمایش بگذارد و نیز از دل همین دانش است كه نشانه قطعیت یا احتمال خود را وام می گیرد. با این حال خدا در همان حال كه نشانه ها را به كار می گیرد تا از خلال طبیعت با ما سخن بگوید، از دانش و ارتباطاتی كه میان تصورات ما وجود دارد بهره می گیرد تا روابط بازنمایی را در ذهن ما برقرار سازد. نقش حواس چندگانه از دیدگاه «مالبرانش» و همچنین ادراكات از نگاه «بركلی» نیز همین قاعده را به نمایش می گذارد، چرا كه ما در قضاوت های خود انگیخته، در احساس، تصورات بصری و درك بعد سوم تنها با نمودهایی شتاب زده و درهم ریخته روبرو می شویم كه در نهایت، گونه هایی جبرآمیز، اجتناب ناپذیر و سلطه گر از دانش، آنها را در قالب نشانه هایی برای دانش معطوف به گفتمان فرآوری می كند؛ زیرا ما انسان ها هوش ناب نداشته و فرصت یا اصلا امكان این را كه صرفا با نیروی ذهن خود بر این كار فایق شویم نیز نداریم. از دیدگاه مالبرانش و بركلی، این تلقی كه نشانه ها را خداوند مرتب ساخته است، به چیره دستی و مهارت با دوگونه دانش جایگزین شده و كنار نهاده می شوند. اینجا ست كه امر قدسی رنگ می بازد _ و دانش از بستر اسرارآمیز، یكدست و مقدس نشانه ها _ بیرون می آید. در این شرایط با گونه ای كم و بیش متمركز از دانش سر و كار داریم؛ نشانه ها متراكم شده است. از سوی دیگر هویدا می گردد كه چگونه واژگون شدن این سوگیری، دانشی كه نشانه ها را در سیطره خود داشت و آنها را برچهره خود می تراشید و رنگ می زد، اكنون تابع احتمال می شود. اینك ارتباط میان دو ایده، ارتباط میان نشانه و مدلول است، یا به بیان دیگر ارتباطی از نوع جانشینی است كه از ضعیف ترین احتمال تا بالاترین قطعیت در نوسان است.ارتباط میان ایده ها دربرگیرنده ارتباطی علی و معلولی نیست، بلكه تنها علامت یا نشانه ای است كه مدلول را بازنمود می دهد. آتشی كه می بینم، علت سوزشی كه با نزدیك شدن به آن حس می كنم نیست. بلكه تنها علامتی است كه نسبت بدان به من پیش آگاهی می دهد. (بكرلی؛ ۱۷۱۰)دانشی كه بنا به تصادف درباره نشانه هایی كه تام و كهن تر از او بودند گمانه زنی می كرد، جای خود را به شبكه ای از نشانه ها داد كه گام به گام به تناسب دانش معطوف به احتمال ساخته می شد. از این هنگام می توان منتظر بود تا شخصی همچون «هیوم» به عرصه ظهور رسد.
۲ _ اینك به دومین مؤلفه نشانه ها می رسیم: شكل ارتباط نشانه با هر آنچه بازنمایی می كند. تأثرات همسانی، و فراتر از همه، هم آوایی باعث شد تشابه در قرن شانزدهم فضا و زمان را در سیطره خود بگیرد، چرا كه این قدرت انكارناپذیر نشانه ها بود كه می توانست همه چیز را جمع كرده و متحد سازد. از سوی دیگر در بحبوحه اندیشه كلاسیك، نشانه با گونه ای پراكندگی ذاتی خودنمایی می كند. جهان هزارتوی نشانه ها كه پیوسته با یكدیگر همپوشانی داشتند، جای خود را به حركتی خطی و پیش رونده می دهد. در این فضا نشانه می تواند حامل یكی از این دو وضعیت باشد: یا می توان گفت كه نشانه به مثابه یك مؤلفه، بخشی از چیزی است كه بازنمایی می كند یا این كه واقعا جدا از چیزی است كه بازنمایی می كند. به هر حال، حقیقت این است كه این شقوق تام نیستند؛ چرا كه نشانه برای عملكرد خود بایستی بخشی از چیزی كه بازنمایی می كند و در عین حال جدای از آن باشد.برای اینكه چیزی نشانه شود، باید به مثابه ابژه دانش نمایان شود و در همان حال به مثابه چیزی كه بازنمایی می كند، پدیدار گردد. همان گونه كه «كوندیاك» می گوید: یك آوا تنها زمانی می تواند نشانه گفتاری چیزی شود كه كودك آن را در لحظه درك ابژه شنیده باشد، اما به هر حال، اگر بنا باشد یك مؤلفه نشانه ای ادراك گردد، نمی توان تنها به این بسنده كرد كه آن مؤلفه بخشی از ادراك باشد، بلكه باید به مثابه یك مؤلفه متمایز شده و از تصورات خام، كه به گونه ای آشفته و درهم ریخته اند بازشناسی شود؛ در نتیجه آن تصورات خام، پیشتر باید در قالب هایی شكسته شده باشند و براین اساس باید توجه را به یكی از این حوزه های درهم ریخته معطوف ساخت تا سرانجام یكی از آنها را برجسته و متمایز كنیم. از این رو بنیادگذاری نشانه، ضرورتا با تحلیل گره می خورد. در واقع این امر نتیجه تحلیل است، چرا كه بدون تحلیل، نشانه نمی توانست پدیدار شود. از سویی این امر، خود ابزار تحلیل است؛ چرا كه هر گاه این حوزه ها متمایز و مشخص شدند، می توانند ایده های دیگری را فرآوری كرده و در ارتباط با آنها نقش یك شبكه را ایفا كنند. همگام با تحلیل است كه نشانه، قدم به عرصه هستی می نهد و از آنجا كه نشانه ها راهكار ذهن اند، تحلیل هیچ گاه راكد نمی شود. پس چندان بیراه نیست كه از زمان كوندیاك تا «استوت دو تراسی» و «گراندو» نظریه عام نشانه ها تبیین قدرت تحلیلی ذهن، این چنین حساب شده به كار گرفته شدند تا نظریه واحد و یكپارچگی ای از دانش را شكل دهند.هنگامی كه برخی گفتند نشانه ممكن است در تار و پود چیزی كه بدان اشاره می كند، سرشته شده باشد یا جدای از آن باشد، به نوعی استدلال كردند كه در عصر كلاسیك، نشانه به هیچ وجه مقید به همجواری با جهان و هم سرشتی با آن نیست؛ بلكه به عكس در این حال نشانه به بسط و توسعه جهان می پردازد و با سنتز عناصر ناهمخوان، آن را به سطحی باز و نامتناهی بدل می كند و بدین ترتیب نمودهای ادراك را به شكلی بی پایان در آرایش های بس متفاوت جایگزین می كند. در این رهگذر است كه نشانه همزمان تن به تحلیل و تركیب می دهد و می تواند در نظمی معنادار جای گیرد. نشانه در اندیشه كلاسیك، زمان و مكان را به باد نیستی نمی دهد؛ بلكه به عكس انسان را قادر می سازد تا گام به گام آنها را عیان كرده و سرانجام از آنها بگذرد. این نشانه است كه موجب می شود اشیا متمایز گردند و هویت شاخصی داشته باشند؛ این نشانه است كه اشیا را قادر می سازد تا در یكدیگر ادغام شده یا خود را از یكدیگر بگسلند. خرد غرب اندك اندك به عصر داوری گام می نهد.
۳ _ اكنون نوبت به سومین مؤلفه می رسد: مؤلفه ای كه ارزش و اعتبار طبیعت و سنت را عیان می كند. از مدت ها پیش _ حتی پیش از افلاطون _ آشكار بوده است كه نشانه ممكن است فرآورده طبیعت یا برساخته انسان باشد. حتی در قرن شانزدهم نیز از این واقعیت غافل نبوده اند، چه، در آن زمان زبان انسان را نشانه ای ایجابی می دانسته اند. با این حال، نشانه های برساختی قدرت و اعتبار خود را مدیون وفاداری به طبیعت بودند. این نشانه های طبیعی حتی اگر نادیده انگاشته می شدند، شالوده و زیربنای همه نشانه های دیگر بودند. از قرن هفدهم ارزش های طبیعی و قراردادی نشانه ها در این عرصه جای خود را به دیگری دادند. از این پس حتی اگر نشانه ای طبیعی بود، تنها، مؤلفه ای به شمار می رفت كه از جهان اشیا برگزیده شده و دانش ما آن را به مثابه یك نشانه فرآوری نموده است. از این رو، این نشانه ها چنان شق و رق، پیچیده و بغرنج شدند كه ذهن دیگر نمی توانست بر آنها فایق آید. از سوی دیگر، آنگاه كه نشانه های قراردادی برساخته می شود همواره (و به راستی الزاما) می توان آن را به گونه ای ساده، با قابلیت یادآوری، قابل اطلاق به بی شمار عناصر گوناگون و قادر به بخش بخش شدن و تركیب با سایر نشانه ها گزینش كرد. نشانه انسان ساز بیشترین كارایی را دارد.این، نشانه انسان ساز است كه خط تمایز انسان و حیوان را ترسیم می كند. وهم و خیال را به اندیشه ای خودخواسته بدل می سازد و از غریزه دانش عقلانی می سازد. این همان چیزی است كه «ایتارد» نتوانست در «انسان وحشی آویدون» بیابد. بنابراین نشانه های طبیعی صرفا طرحی ابتدایی برای نشانه های قراردادی به شمار می آیند، طرحی مبهم و دیرآشنا كه صرفا با خودانگیختگی قابل درك اند؛ اما این خودانگیختگی را تنها با عملكردش می توان سنجید؛ و صد البته قاعده این سنجش از دل همین عملكرد برمی آید. یك سیستم خودانگیخته از نشانه ها بایستی تحلیل اشیا را به ساده ترین مؤلفه ها فرو بكاهد و آن را به عناصر ابتدایی تجزیه كند؛ در همان حال باید استدلال كند كه بنا به چه قاعده ای تركیب این مؤلفه ها امكان پذیر شده است و در بستر پیچیدگی بغرنج اشیا خاستگاه حقیقی آنها را عیان سازد. اگر بخواهیم شیوه استقرار نشانه ها را روشن كنیم، به این نتیجه می رسیم كه خودانگیخته متضاد طبیعی است. اما این خودانگیختگی بستر تحلیل و فضای تركیبی است كه طبیعت بایستی خود را در متن آن به محك اثبات بگذارد _ آن هم در سطح ایده های ابتدایی و نیز همه فرم های تركیبی اش _ سیستم نشانه ها در حالت ایده آل خود، زبانی ساده و بی اندازه شفاف است كه می تواند همه عناصر بنیادی را شناسایی و نامگذاری كند؛ و در عین حال مجموعه ای از عملكردهاست كه همه تركیب های ممكن را به روشنی تعریف می كند. به نظرم این جستجوی خاستگاه ها و در عین حال محاسبه تركیب ها به شدت ناسازگار جلوه می كند و از این رو بی اندازه مایلم كه آن را به ابهامی در اندیشه قرن هجدهم و نوزدهم تعبیر كنم. وضعیت برهم كنش نظام ها و طبیعت نیز از همین دست است. در حقیقت اندیشه آن زمان هیچ تناقضی احساس نمی كرد. بگذارید دقیق تر بگویم؛ در سراسر معرفت كلاسیك، جنبشی الزامی و واحد به چشم می خورد و آن، الحاق طیف های جهانی به جستجوی بنیادها در سیستمی ساختگی است تا از این رهگذر طبیعت را با همه عناصر بنیادی همراه با همه تركیب های ممكنی كه از آن برخاسته اند؛ آشكار سازد. در عصر كلاسیك برخلاف سده های پیشین، به هیچ وجه تلاش نمی شود متن گفتمانی را كه در متن اشیا سرشته و نهفته است بازشناسی كرده و آن را تا ابد حفظ كنند؛ بلكه همه تلاش انسان معطوف به ابداع زبانی خودانگیخته است تا طبیعت را در خود سازمان دهد و قواعد نهایی تحلیل و منطق ساختاری آن را فرآوری كند. از این پس دانش هیچ تعهدی برای یافتن پیام های كهن از مكان های ناشناخته _ كه این پیام ها ممكن است در تار و پود آنها نهفته باشند _ ندارد؛ اینك آرمان دانش، فرآوری یك زبان مساعد است تا همچون ابزار تحلیل و تركیب و به مثابه زبانی برای محاسبه چهره بنماید.اكنون می توان راهبردهایی را كه سامانه نشانه ها فراروی اندیشه كلاسیك نهادند، تعریف كرد. این سامانه بود كه برای نخستین بار احتمال، تحلیل و تركیب و خودانگیختگی توجیه پذیر سامانه ها را وارد فضای دانش نمود. این سامانه ای از نشانه ها بود كه جستجوی بنیادها و حسابگری را همزمان برانگیخت، داده های منظمی را بنا نهاد كه ساخت ها را محدود ساخت و بر مبنای ساده ترین مؤلفه ها به بازیابی زیر بناها پرداخت. این سامانه نشانه ها بود كه دانش را سراسر به زبان پیوند زد و كوشید سامانه ای از نمادهای برساخته و عملكرد منطقی طبیعت را جایگزین همه زبان ها سازد. از منظر تاریخ اندیشه بی گمان همه این حوادث به مثابه شبكه ای درهم پیچیده از تأثیرات و تأثرات گوناگون شكل گرفت كه بازیگران آن «هابز» «بركلی» و«لایب نیتس» بودند و اینجاست كه وجه ایدئولوژیك قضیه نمایان می گردد، اما اگر بپرسیم كه از منظر دیرینه شناختی چه چیز این اتفاق را در اندیشه كلاسیك امكان پذیر ساخت، خواهیم دید كه در اوایل قرن هفدهم، افتراق نشانه از شباهت است كه فرم های جدید _ احتمال، تحلیل تركیب و سامانه جهانی زبان _ را به منصه ظهور رساند. آن هم نه به مثابه بن مایه های متوالی كه یكی پس از دیگری یكدیگر را خلق كرده یا به پیش رانده باشند، بلكه این همه، همچون شبكه واحدی از الزام ها نمودار شدند، و همین شبكه بود كه ظهور افرادی همچون «هابز»،«بركلی»، «هیوم» و «كوندیاك» را رقم زد.

میشل فوكو - ترجمه: محمود اكسیری فرد
منبع : روزنامه همشهری