شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا


حسن و دل


حسن و دل
الحمدلله رب العالمین، والصلواة والسلام علی خیر خلقه محمد وآله اجمعین
اما بعد چنین گوید مخترع این حکایت و مبدع این روایت که در شهر یونان پادشاهی بود که «عقل» نام او و تمام دیار مغرب مسخر احکام او؛ از هیچ گونه مراد بر دل او بندی نداشت جزآنکه برای قائم مقام پادشاهی فرزندی نداشت . آخر خدای تعال پسری دل فروز دادش و پادشاه دل آور «دل» نام او نهادش، بعد از آنکه دل بترتیب عقل کار آگاهی وشایستگی صدر پادشاهی یافت، عقل را حصاری بود در غایت استحکام و آنرا «قلعه بدن» نام، دل را بپادشاهی در آن قلعه بنشاند و بر ارگ آن قلعه، قصری بود که آنرا«گنبد دماغ» گفتندی، عقل آنرا معبد جای خود ساخت . بعد از چند گاهی که دل در صدر مملکت مکان و عالم را بداد و عدل خود آبادان کرد، شبی ندیمان در مجلس او تواریخ می خواندند و در اثنای آن چنین بر زبان راندند: که خدای تعالی تعالی از بهشت جاودان درین جهان چشمه یی آب دارد که آنرا «آب حیات» خوانند و کسانی که از آن آب بیاشامند زندة جاوید مانند .
دل را تشنگی آن آب بر مزاج غالب شد و سرچشمه آنرا که «زندگانی» بود طالب گشت، همه گفتند که ما را بمحل این آب راه نیست و کسی از منبع آن آگاه نیست .
دل از داعیه آب حیات از حیات ملول و از امور مملکت معزول گشت چنانکه در خلوت نشست و دری گفت و گوی با خلق دربست .
از قضا دل را جاسوسی بود عیار که نام او«نظر» و دیده بانی شهر بدن برو مقرر . بخلوت پیش دل آمد و زمین خدمت ببوسید و حالت ملالت را سبب بپرسید .
دل ماجرای خود از وی ننهفت و قصه جست وجوی آب حیات با وی بگفت .
نظر گفت: ای خداوند! غم مدار وامور پادشاهی مهمل مگذار که من با سرعت قدم بپویم و نشان آب حیات را در اقصای کاینات بجویم .
دل از راه نمودگی نظر شادمان شد و نظر بسوی آب جویی چون آب در بحر و بر روان شد . مدتی در اقصای عالم مسافرت کرد و مجاهدت نمود، بسیاری از غرایب و عجایب مشاهده کرد، از آن جمله بشهری رسید که بناهای او رفیع و فضاهای او وسیع، حوالی آن از مکروهات پیراسته و مبانی او بمنزهات آراسته .
نظر از شخصی حکایت آن ولایت باز پرسید و از نام پادشاه آن مقام راز طلبید . او گفت این خطه را شهر «عافیت » نام داشت وجوانی «ناموس» نام پادشاه این مقام است .
نظر عزم پای بوس ناموس کرد و با وی قصه آب حیات در میان آورد .
ناموس گفت: حکایت آب حیات تمثیلی است و از روی معنی تأویلی است . بدانکه مراد از آب حیات آب رویست که واسطه حیات هر نام جویست؛ هر کرا ازین آب برخوردار یست تا قیامت نام او برافواه جاریست .
نظر همچنان متردد خاطر از شهر ناموس بیرون شد و برنده کوه و هامون شد تا روزی بکوهی رسید واز کسی نام آن موضع بپرسید .
گفت: این کوه را «عقبه زهد و ریا» خوانند و در وی صومعه ایست که آنجا پیری را هبست که او را «زرق» خوانند .
نظر زرق را زیارت کرد وقصة آب حیات را در میان آورد .
زرق گفت: بدانک سرچشمه آب حیات در «باغ جنان» است و درین جهان چشم گریان یافتن آنرا نشانست . باید که در شورابه گریه تزویر کوشی تا شربت شیرین صفای اعتقاد خلق بنوشی .
نظر را چون رنگ آمیزی زرق فیضی نداد چون آب، روی از آن کوه بصحرا نهاد . بعد از روزی چند در آن صحرا حصاری دید با برج و باروی بلند از کسی پرسید که نام حصار چیست و درین شهر، شهریار کیست؟
او گفت: نام این شهر «هدایت» است و جوانی بلند بالا «همت نام» پادشاه این ولایت است .
پس نظر پیش همت رفت و زمین خدمت ببوسید و از وی خبر آب حیات بپرسید . همت گفت: ای جوانمرد! چشمه آب حیات در عالم آشکار ست اما بسر آن چشمه رسیدن دشوارست، چون کسی را بسر این چشمه راه نیست کس ازمنبع او آگاه نیست .
نظرگفت: ای شهریار! اگرچه رسیدن بسر آن چشمه آسان نیست ترا از خبر دادن آن چندان زیان نیست . از تو نشان دادن و از من قدم نهادن؛ از تو خبرگفتن واز من بسر رفتن .
همت گفت: بدانک در دیار مشرق پادشاهیست «عشق» نام او و پری و آدمی مسخر احکام او و عشق را دختریست در غایت کمال و بزیبایی بی مثال؛ آوازه خوبی او در مشرق افتاده و پدر او، او را «حسن» نام نهاده و بجهت او در دامن کوه قاف شهری عالی پرداخته و در وی باغی چون بهشت ساخته .
نام آن شهر «شهر دیدار»ست و لقب آن باغ «گلشن رخسار»ست؛ در آن باغ چشمه یی مخفی است که نام آن «چشمه فم» است و آب حیات در آن چشمه مدغم است و مدام حسن در شهر دیدار و گلشن رخسار با امرا وسپاهی بی شمار در عیش و کامرانی کوشد و مدام آب زندگانی بجام شادمانی نوشد؛ و کسی را از بنی آدم بشهر دیدار رسیدن دشوار ست زیرا که در راه مخاوف ومتالف بسیارست . از آنجمله «شهر سگسار» بر راهست و درو دیوی که «‌رقیب»‌ خوانند، پادشاهست و بفرمان عشق نگاه بان شهر دیدار و مانع اغیار از آن دیارست و چون از شهر سگسار برستی و بشهر دیدار پیوستی مقام برادر منست که «قامت» نام اوست و علم دار لشکر «‌حسن» پری رویست و از آنجا چون گذشتی سر منزل «مار پایانست»، آنجا شهر دیدار بر دیدها عیانست.
القصه، چون همت نظر را از آب حیات نشان داد نظر از همت نظری جست و روی براه نهاد و همت سفارش نامه یی برای او به برادر نوشت و او را وداع کرد.
نظر از آنجا روی بدیار مشرق آورد، بعد از مدتی که راه برید بدیار سگسار رسید. لشکر رقیب او را اسیر کردند و پیش رقیب مهیب آوردند.
رقیب پرسید: چه کسی و از کجایی که درین مقام دلیر می آیی؟
نظر گفت: مردی حکیم وادیبم و از فنون حکمت بانصیبم .
رقیب گفت: از حکمت چه عمل می توانی واز نظر چه می دانی؟
نظر گفت: در طبیعی بعون الهی بی انبازم، چنانک درکیمیاگری خاک زر سازم .
رقیب را چون حرص زر بر مزاج غالب بود نظر را بساختن زر تکلیف نمود .
نظر گفت: صنعت کیمیا را تراکیب و ادویه بسیار بکارست و معدن و منبت آن شهر دیدار و گلشن رخسارست .
رقیب گفت: اگر ساختن زر میسرست شهر دیدار و گلشن رخسار با تو در نظرست .
القصه، رقیب و نظر روی براه آوردند و عزیمت شهر دیدار وگلشن رخسار کردند . چون ببستان قامت رسیدند، از نخل دیدار او میوه مراد چیدند .
قامت چون نظر را همراه رقیب دید در خفیه احوالش بپرسید .
نظر قصه خود با اقامت در میان نهاد در و او را از مکتوب همت آگاهی داد .
قامت او را بغلام خود که «ساق» نام داشت سپارش کرد و گفت: چند قدم بدرقه راه او شو . چون رقیب او را بدید روی بجانب شهر خود آورد .
نظر چون از رقیب خلاص یافت از بوستان قامت بجانب شهر دیدار شتافت . در آن بوستان عجایب بسیار دید وبغرایب بی شمار رسید . از آنجمله کمری دید از سیم خام انگیخته و کوهی بمویی از وی آویخته. چون نظر ازآن عقبه گذشتن نمیتوانست، متحیر فروماند، چاره یی نمیدانست.
از قضا حسن امیری داشت«زلف» نام، و او از هندوستان بود، کمنداندازی عیار، شب روی پردستان؛ پیوسته بعزیمت شکار در اطراف بوستان قامت و شهر دیدار گشتی . آن روز از آفتاب بسایه کمر پناه آورده بود و از برای آسایش بالش از کمر کرده بود که ناگاه نظر بسر وقت او رسید . زلف از پریشانی احوالش بپرسید .
نظر را چون پدر از ترکستان و مادر از هندوستان بود با زلف اظهار آشنایی وهم شهریی نمود . زلف بر حال مسکینی او رحم آورد، بر بالای کمر رفت و کمندی از بالا پرتاب کرد . نظر سر کمند بر دست پیچید و زلف او را از پایان بر بالا کشید .
در حال، نظر زلف را وداع کرد و روی براه نهاد و زلف از سر خود مویی بوی داد و گفت: اگر در راه به تشویشی گرفتار شوی موی من بر آتش نه تا از دیدار من برخوردار گردی .
پس نظر از آنجا متوجه شهر دیدار شد و بر دست مارپایان در لشکر زلف گرفتار شد . چون ازیشان برست و بشهر دیدار پیوست شهر دیدار را دید بر چهار محلت مشتمل: عشوه و کرشمه وشیوه و شمایل . بعد از آنک در آن شهر انواع عجایب و غرایب مشاهده کرد روی بگلشن رخسار آورد . چون از میدان بگلشن درآمد، جوقی زنگی بچه اش در نظر آمد که در حوالی آن باغ می گردیدند و گل می چیدند .
نظر ازیشان پرسید که چه نامید و از خیل کدامید؟
گفتند: حسن پری رخسار خالی دارد از حبشه و زنگبار ما همه غلامان خال حسن نازنینیم و بنگهبانی درین باغ امینیم .
اما راوی گوید که نظر را برادری بود بغایت تندخو، نام او«غمزه جادو» و در خردسالی از نظر جدا رفته و گرفتار اهل یغما از خطا رفته؛ آخر بملازمت حسن افتاده و حسن او را بر تیراندازان سروری داده . از قضا آن لحظه که نظر نظارة گلشن رخسار می نمود، غمزه درمیان نرگس زار مست افتاده بود، چون نظر را دیدباز نشناخت . برخاست وتیغ بر سر او افراخت و گفت: چه کسی واز کجایی که درین گلشن بیگانه می نمایی که بجهت دزدی از طریق خیانت می آیی؟
القصه، نظر را بقصد کشتن، غمزه بدمست جامها از تن بر کند و چشمش را بر بست .
راوی میگوید: مادر ایشان پنهانی دو مهره داشت از جزع یمانی، بهر فرزندی یکی از آن سپرده بود و از برای چشم زخم بازوبند ایشان کرده . غمزه چون نظر را برهنه ساخت، آن مهره بر بازوی او بدید، باز شناخت؛ نظر را از قصة آن مهره امتحان کرد . او خبر مادر و برادر با او بیان کرد .
غمزه چون دانست که نظر برادر اوست و از سلک گوهر اوست چشمش بگشاد و رویش ببوسید، واز قصة‌ جدایی و مفارقت حالش بپرسید و او را از آنجا بخانه خویش برد و شرایط برادری بجای آورد .
القصه، چون حسن خبر شنید که غمزه را برادری از سفر رسیده است . دیگر روز غمزه را پیش خود خواند و قصه برادر با او باز راند و گفت برادر از سفر رسیده تو چه نام دارد و از هنرها کدام دارد؟‌
غمزه گفت : برادر مرا نظر نامست و از جوهر شناسی با بهره تمامست.
حسن گفت: من مدتیست که جوهری در خزینه دارم و مهر آن در خزینه سینه دارم؛ صورتیست از سنگ ساخته و بنقشی از نیرنگ پرداخته!‌ نمی دانم آن سنگ چه جوهرست و آن چه صورت چه پیکرست !
روز دیگر غمزه نظر را پیش حسن برد و نظر شرایط خدمت بجای آورد. حسن او را بچند سوال امتحان کرد. نظر جواب همه مناسب حال بیان کرد. آخر حسن «صدر خازن» را طلب کرد تا صورتی از سنگ تراشیده پیش نظر آورد.
نظر چون آن صورت در مقابل دید بعینه از سر تا پای صورت دل دید حسن را گفت: این صورت پسر پادشاه مغرب و شامست که او را دل نامست و بجمال و کمال شجره ایامست. چندان صفت صورت و سیرت دل بگفت که حسن بصد دل نادیده بر جمال دل بر آشفت.
القصه، چون حسن بعشق دل درماند، نظر را بخلوت پیش خود خواند و گفت: چون مرا بر جمال دل دلالت کردی بوصالش راه نمای و چون مشکل ما بر گشادی راه وصلت میان ما و دل بگشای.
نظر گفت: در بدست آوردن دل کار بسیارست. زیرا که او بحکم پدر در قلعه بدن گرفتارست و پدر او را از پیش خود نگدارد و شب و روزش نگاه می دارد. اما عمریست که دل تشنه آب حیاتست و نشان آن از هر کس جویانست. اما اگر یکی از خواص آن حضرت بامن هم عنان گردد و چاشنی از آب حیات روان گرداند امیدست که حجاب از میان برداریم و دل را بدستان بدست آریم.
راوی گوید:‌ حسن غلامی داشت شب رو عیار و نقاش صورت نگار،‌ «خیال» نام او و آیینه داری حسن منصب و مقام او،‌و خاتمی داشت یاقوت رخشان و آب حیات و سرچشمه فم بدان مهر نشان؛ حسن آن خاتم را بخیال و نظر داد و ایشانرا بطلب دل فرستاد.
نظر و خیال مدتی راه بریدند تا بشهر بدن رسیدند، القصه، نظر حکایت رفته با دل بیان کرد و خیال حسن را پیش دل آورد.
دل خیال را بچشم عنایت بدید و از خیال و هنرش بپرسید. خیال گفت که من مردی نقاشم و بآیینه داری حسن فاشم.
دل گفت: صورتی بنمای تا معنی هنر ترا بدانم و ورقی بپیرای تا نقش دانش تو بخوانم.
خیال قلم تیز قدم برداشت و صورت حسن بر ورقی بنگاشت. دل چون آن صورت در نظر دید بصد هزار دل عاشق آن صورت گردید و با خیال و نظر مصلحت دید و عازم شهر دیدار گردید.
اما راوی گوید: دل را وزیری بود «وهم» نام او، و در حوالی « صومعه عقل» مقام او؛ از عزیمت دل خبر شنید و پیش عقل سردار دوید و غمازی نمود که نظر مدتی از ملک بدن غایب بود، و حالیا مراجعت کرده و نقاشی از مملکت عشق آورده میخواهند که دل را بجانب شهر دیدار برند و از کید و مکر لشکر عشق بیخبرند،‌مبادا که مکری انگیخته باشند،‌و حیلتی آمیخته که ولایت بدن هامون شود و این مملکت از دست ما بیرون شود.
عقل چون این حکایت از وهم بشنود، وهم بر وی غلبه کرد و در حال، دل و خیال و نظر را بند فرمود.
اما راوی گوید که خاتم یاقوت که حسن بدل فرستاده بود و دل آنرا بنظر داده بود؛ خاصیت آن خاتم آن بود که هرکرا آن خاتم در دهان بودی از چشم مردم نهان بودی و خاصیت دیگر آنک هر کرا آن خاتم همراه بودی چشمه آب حیات بچشم او نمودی؛ پس نظر آن خاتم را در دهان نهان کرد و روی بجانب شهر دیدار آورد و باندک مدتی بگلشن رخسار رسید و چشمه فم را در میان گلزار بدید. قصد کرد که از آن چشمه شربتی نوشد و از عمر جاودانی لذتی یابد؛ از قضا چون نظر دهان بگشاد خاتم از دهانش در چشمه افتاد و عجبتر آنکه چون خاتم ار دهان نظر در چشمه روان شد چشمه نیز از نظر پنهان شد.
نظر ازین تلف برخود می پیچید که ناگه رقیب بسروقت او رسید،‌ نظر را بگرفت و بیازرد و بخانه خود برد و بزندان کرد.
چون نظر در زندان بیداد آمد، یکشب از موی زلفش یاد آمد، آن موی را بر سر آتش بتافت،‌زلف را پیش خویش حاضر یافت. زلف بند او بگشود و او را بگلشن رخسار راه نمود.
نظر چون بشهر دیدار رسید،‌پیش حسن رفت و زمین ببوسید؛ چون قصه بند کردن خیال و دل بگفت حسن در غضب رفت و بر آشفت، و غمزه را پیش خود خواند و ماجرای رفته با وی باز راند و گفت: چاره آنست که تو و نظر بخفیه راه شهر بدن پیش گیرید؛ باشد که دل و خیال را بجادویی بیرون آورید.
غمزه و نظر، بفرمان حسن، هر دو با جمعی ترکان جادوی فتان،‌شکارکنان روی بجانب بدن آوردند و دو منزل را بیک منزل می کردند.
متن کامل کتاب اثر سیبک نیشابوری
منبع : گیگاپارس