چهارشنبه, ۲۳ خرداد, ۱۴۰۳ / 12 June, 2024
مجله ویستا


با آخرین نفس هایش


با آخرین نفس هایش
یادمان نمی رود چند وقتی پس از انتشار آن كتاب چه طور خاطرات بونوئل دست به دست علاقه مندان سینما می گشت و اندیشه ها و نقل قول های او بجا و نابجا در مناسبت های مختلف از دهان طرفداران آن كتاب شنیده می شد. فكر می كنم اگر همین الان نگاهی سرسری به ۵۰۰۰ نسخه چاپ اول این كتاب بیندازیم قطعاً در بیشتر آنها جملات متعددی را می بینیم كه با مداد یا خودكار زیرشان خط كشیده شده یا با ماژیك فسفری برجسته شده اند. (فكر می كنم همه ما همواره باید ممنون مترجم باشیم كه با ترجمه خواندنی و دوست داشتنی شان ما را در دنیای غریب و بی بدیل بونوئل شریك كردند و نگذاشتند نبود آن در كتابخانه هایمان بدجوری به چشم بیاید.)در صفحه چهار این كتاب می خوانیم: «تقدیم به ژان، همسر و همراهم. من نویسنده نیستم، پس از گفت وگوهای طولانی با ژان كلودكاری یر او با وفاداری كامل به همه گفته هایم به من كمك كرد تا این كتاب را بنویسم.»نوشته زیر روایت ژان كلودكاری یر از همراهی اش با بونوئل و چگونگی شكل گیری آن كتاب است.
•••
یك روز ساعت ۴ بعدازظهر بود كه لوئیس بونوئل تصمیم گرفت دیگر هیچ فیلمی نسازد. آن زمان ما در یكی از تفریحگاه های چشمه آب معدنی سن خوزه (جنوب غربی مكزیك) اقامت داشتیم. بیست سالی می شد كه برای نوشتن فیلمنامه هایش به آنجا می رفت. یك بهشت با صفای نیمه استوایی كه در میان یك دره عمیق بسیار سرسبز قرار گرفته است. به واقع درجه حرارت هوای آنجا برای بونوئل كه به باران، مه و آب و هوای شمال مكزیك علاقه داشت، كمی زیادی بالا بود. داشتیم روی فیلمنامه ای به نام «یك مراسم باشكوه» كار می كردیم كه قرار بود با نگاهی به اندیشه و كلام «آندره برتون» شكل بگیرد. می خواستیم در آن فیلمنامه ادای احترامی به او كرده باشیم. برتون «اروتیسم» را همچون «مراسمی باشكوه در یك راهروی زیرزمینی» معنی كرده بود. از همان ابتدا كلمات كلیدی و در حقیقت اسم های رمزمان «ترور» و «اروتیسم» بودند. تصورمان این بود كه دختر جوانی در یك سلول زندان شبح اسقفی را می بیند و این مسئله باعث می شد تا دریچه ای را ببینیم كه منتهی می شد به یك معبر زیرزمینی و یك قایق پر از مواد منفجره و قرار بود آن قایق برای انهدام موزه لوور به كار گرفته شود.
نگارش فیلمنامه هیچ وقت به پایان نرسید. زمانی كه بونوئل به زحمت و با مشقت زیاد خودش را به سن خوزه رساند حال و روز چندان مساعدی نداشت. ناراحت و عصبی بود. (این ماجرا به سال ۱۹۷۹ برمی گردد و لوئیس كه همیشه جمله «من با این قرن متولد شده ام» ورد زبانش بود آن موقع ۷۹ سال داشت.)
او مدام از «یك خطر، یك تهدید» یا «چیزی كه عذابش می داد» حرف می زد. هر كسی بعد از چند لحظه پیش او بودن به خوبی درمی یافت كه بونوئل نگران چیزی است. در ساعت چهار بعدازظهر او اعلام كرد كه زندگی سینمایی و دوران فیلمسازی اش دیگر به سر آمده. همان روز همه ما به مكزیكوسیتی برگشتیم. این روزها وقتی خودم را با محاسبات بی حاصل سرگرم می كنم به این نتیجه می رسم كه بونوئل و من بیش از هزار بار با هم شام خوردیم و او بیش از پانصد بار در موقعیت های گوناگون پشت در خانه من آمد، با كاغذهایی در دست و آماده برای شروع كاری تازه. جدا از اینها من تعداد پیاده روی ها، سرخوشی ها، فیلم هایی را كه با هم دیدیم و آثاری را كه در جشنواره ها در كنار هم تماشا كردیم به حساب نیاورده ام.
سال ۱۹۶۳ برای اولین بار همدیگر را در جشنواره كن ملاقات كردیم. بونوئل به دنبال یك فیلمنامه نویس فرانسوی و ترجیحاً جوان می گشت _ شرایطی كه من واجدشان بودم _ تا برای اقتباسی از رمان «خاطرات یك مستخدمه» اوكتاومیربو با او همكاری كند. تهیه كننده فیلم «سرژ سیلبرمن» (كه بعدها همكار صدیق و مورد اعتماد ما شد) من را به همراه گروه زیادی از نویسندگان به كن فرستاده بود. بونوئل هر روز با یكی از ما در محل اسكانش ملاقات می كرد. روزی كه نوبت من رسید نگران و آشفته بودم و تشویش داشتم. دقیقاً سر وقت پیش بونوئل رفتم. لوئیس با محبت و خوشرویی خاصی مرا پذیرفت. با گرمی با من برخورد كرد و تا میزی در اتاق ناهارخوری همراهی ام كرد. مرا پشت میز نشاند و گفت: «چیزی می نوشی؟» همان لحظه متوجه شدم این مسئله، نكته معمولی و پیش پا افتاده ای نیست و حتی یك طورهایی هم مهم است. صادقانه پاسخ دادم نه تنها می نوشم بلكه حتی چیزهایی هم برای نوشیدن درست می كنم. من در خانواده ای زندگی كرده بودم كه كارشان همین بوده. گل از گل بونوئل شكفت و مستخدم مخصوص اش را برای آوردن دو بطری پرادل بیرون فرستاد. چند هفته بعد در مادرید به گروه اش پیوستم و همكاری مان شروع شد. ما با هم ۹ فیلمنامه نوشتیم. بونوئل شش تای آنها را به فیلم برگرداند: «خاطرات یك مستخدمه»، «بل دوژور»، «راه شیری»، «جذابیت پنهان بورژوازی»، «شبح آزادی» و «میل مبهم هوس». ساخت یكی از فیلمنامه ها كه اقتباسی از «راهب» متیو گئوركی لویس بود به خاطر مسائل مالی منتفی شد و سرانجام «آدو كایرو» آن را ساخت. بونوئل و من همچنین اقتباسی از «به رغم میل باطنی» هایسمن نوشتیم كه لوئیس در آخر به این نتیجه رسید كه پروژه «خیلی سخت»ای است و آخرین همكاری مان نیز «یك مراسم باشكوه» بود.
وقتی در آن بعدازظهر غم انگیز مشخص شد كه لوئیس دیگر فیلمی نخواهد ساخت من به اروپا بازگشتم. لوئیس _ شهروندی مكزیكی كه بیش از سی سال در آنجا زندگی كرده بود و در مكزیكوسیتی خانه ای داشت _ در خانه خودش مستقر شد یا حداقل سعی كرد آرام بگیرد، روی به یك زندگی بی جنب و جوش بیاورد، به مكاشفه و درون نگری بپردازد و خودش را وقف خواندن روزنامه ها، نوشیدن، پیاده روی و گپ و گفت وگو با دوستانش بكند. با تمام اینها بعد از چند ماه به من گفت كه دیگر خسته شده است.
زمانی كه در گروه بونوئل بودم، مدام او را تحت نظر داشتم، به حرف هایش گوش می دادم و شنونده قصه پرماجرای زندگی اش بودم كه فرهنگ های متعدد و متنوعی را در خودش داشت. در تمام طول آن مدت برای خودم جزئیات گوناگون و قصه زندگی اش را در جایی یادداشت می كردم به این امید كه بعداً روزی آنها را به صورت كتاب منتشر كنم. همواره به انجام این كار تهدیدش می كردم كه «بعد مرگت، اگه قبل از من بمیری، درباره ات كتابی می نویسم.» او هم پاسخ می داد «باشه، آره كتابی قطور و طولانی و پر از دروغ.» سال ۱۹۸۰ در مكزیك به او پیشنهاد دادم حالا كه زنده و بی حوصله و كسل است با همدیگر كتابی درباره اش بنویسیم. ابتدا پیشنهادم را قبول نكرد، با حالت پرغروری به من گفت این روزها دیگر حتی آبدارچی ها هم خاطراتشان را چاپ می كنند و با تاكید ادامه داد: «من همیشه از حرف زدن درباره خودم پرهیز كرده ام. درباره فیلم هایم حتی یك تفسیر جزیی هم ارائه نداده ام. دریغ از یك اظهارنظر كوتاه. من از خودنمایی متنفرم. این مسئله جای هیچ بحثی نداره» من به پاریس برگشتم و او به ملال و دلتنگی ها یش.بونوئل مرد تضادها و تناقضات بود. تناقضات متعدد و گوناگونی كه هر كدامشان به تنهایی یك مرد معمولی را به راحتی از پا می انداختند. با این حال او با وقار و متانت هر چه تمام در برابرشان تاب می آورد. مثلاً در عین اینكه كاملاً از یك فرهنگ كاتولیك اشباع بود همزمان عقاید به شدت ضدمذهبی داشت. فیلمسازی انقلابی و شورشی بود، می خواست همه چیز را به هم بزند، با این حال در زندگی اش بورژوازی جریان داشت. به شدت اسپانیایی بود و در عین حال كاملاً جهانی فكر می كرد. یك فیلمنامه نویس غریزی و سوررئالیست كه فوق العاده به ساختار، گسترش و بسط پیرنگ بها می داد. او همچنین عمل گرایی بود كه وهم و خیال یك زندگی معنی دار، فكورانه و كاملاً معنوی سرتاسر وجودش را پر كرده بود. وقتی با خواندن نامه های بونوئل برایم روشن شد كه می خواهد حتماً كاری انجام دهد بهانه ای برای رفتن به مكزیك پیدا كردم. خیلی خودمانی و سرسری درباره كتاب با او حرف زدم و به او گفتم كه یك زندگینامه صرف مدنظرم نیست و بیشتر به دنبال نوعی روایت سریع و گذرا هستم چیزی شبیه رمان اسپانیایی پیكارسك [سبكی ادبی كه ولگردان رند شخصیت های اصلی داستان را شكل می دهند] Lezarillo de Tormes یا اثر كاملاً فرانسوی ژیل بلاس كه در آن مرد جوانی در پی ماجراجویی و یافتن تقدیرش به سفر دست می زند. لوئیس همیشه علاقه عجیبی به این نوع كتاب ها داشت. او تمایل خاصی به طرح ها و پیرنگ های داستانی داشت و قصه گویی بود با قدرت تخیل وسیع و بالا. در تمام مدت سال های همكاری مان ما یك مراسم آیینی همیشگی داشتیم: هر بعدازظهر در ساعت [...] سرخوشی لوئیس خودش را در پشت بار نیمه تاریك و آرام از دیگران جدا می كرد، مارتینی را مزه مزه و خودش را در دریایی از تخیل و تصاویر غرق می كرد. وقتی پهلوی اش می رفتم تا آرام اش كنم خودش را ملزم می دید تا از قصه ها و تخیلات اش برای من حرف بزند. او معتقد بود تخیل مثل عضلات بدن آدمی است و هر كس می تواند با تمرین آن را مثل حافظه تقویت كند.
برای مصمم ساختن بیشتر او، خودم یك فصل از كتاب را درباره بارها، الكل و تنباكو _ تفریحات همیشگی _ نوشتم. آن را به صورت اول شخص نوشتم كه «من / بونوئل» و كوشیدم تا وزن و آهنگ جملاتش و نوع به كارگیری لغات كاملاً با شخصیت او هماهنگ باشد. وقتی لوئیس آن فصل را خواند به من گفت كه می خواهد خودش آن را بنویسد. ما سال ها قبل برای یك مجله اسپانیایی روی پروژه ای درباره دوران كودكی اش در ایالت آراگون همكاری كرده بودیم و حالا موقع مناسبی بود كه آن نوشته ها را برای شروع پروژه جدیدمان به كار بگیریم.نوشتن كتاب به همكاری در نوشتن یك فیلمنامه شباهت داشت. تنها تفاوتش این بود كه این بار ما از همان ابتدا تمام قصه را می دانستیم. هر روز صبح راس یك ساعت بخصوص (بونوئل شدیداً روی وقت شناسی تاكید داشت) به خانه او می رفتیم و سه ساعت تمام من از بونوئل سئوال می پرسیدم و یادداشت برمی داشتم. در طول ظهر و عصر سعی می كردم در هتل به یادداشت ها سروشكل بدهم. صبح از نوشته هایم كپی می گرفتم و متن را پیش لوئیس می بردم. آن را با هم می خواندیم و به كارمان ادامه می دادیم. ساختار كتاب به سرعت برایمان مشخص شد. ما می خواستیم یك رمان پیكارسك بنویسیم «زندگی تحسین برانگیز و پرماجرای لوئیس بونوئل» یا با تقلیدی از استرن «زندگی و عقاید لوئیس بونوئل». زندگی او را به بخش ها و فصل های مختلف تقسیم كردیم كه در هر كدام به تحصیلاتش در اسپانیا، حضورش در فرانسه، برخورد سرنوشت سازش با سوررئالیست ها، كشف هالیوود، بازگشت به مكزیك پس از جنگ جهانی دوم و بازگشت به اروپا پرداختیم. یك زندگی سرشار از تحرك و پویایی در لحظه لحظه اش كه مزین شده بود به فیلم های فوق العاده بونوئل و در عین حال پر بود از تردید، سكته، سكون. انگار كه بونوئل مرده است. در یك دوره ۱۸ ساله (۱۹۳۲ تا ۱۹۵۰) هیچ خبری از لوئیس بونوئل نبود. در آن دوران چه بر سر خالق هوشمند و توانمند سگ آندلسی و عصر طلایی آمده بود؟ چرا او ناپدید می شود؟ بعد ناگهان در سال ۱۹۵۱ جشنواره فیلم كن «فراموش شدگان» را نشان می دهد. بونوئل در سن پنجاه سالگی زنده و سرحال بازگشت.
علاوه بر نكات و نشانه های بیوگرافیك، برخوردها، پیشامدها، تصادف ها و نقش طنزآمیز شانس ما بخشی را هم به این موضوع اختصاص دادیم كه در آن بونوئل برای لحظه ای زیر سایه درختی در كناره جاده نشست و درباره چیزی كه بیشتر از همه دغدغه ذهنی اش بود حرف می زند: الكل. البته آن فصل تنها به این ختم نشد، او درباره رویاها، زن ها، تقدیر و مرگ هم حرف زد. نگارش بعضی از بخش ها به سرعت پیش می رفت و مفرح بود. برخی دیگر زمان بسیار زیادی می گرفت و به بازنویسی چندباره نیاز پیدا می كردند. مثلاً بخشی كه به جنگ داخلی اسپانیا می پرداخت. برای یك بار هم كه شده بود سعی كردم چیزی را متوجه بشوم و حالا شاهدی خونسرد و زنده را پیش روی خودم داشتم. این فصل چند هفته وقت ما را به خودش مشغول كرد. ما حتی از یك مدرك مستند هم استفاده نكردیم- حتی با این پیش فرض این خطر كه مسئله اشتباهی در آن به وجود بیاید- و تماماً به خاطرات لوئیس وفادار ماندیم. با این وجود آن طور كه او در كتاب توضیح می دهد بونوئل در پی تاریخ نگاری نبود، او به توصیف این قرن از دریچه ذهنی خودش، اولویت های خودش، خطاهایش، خاطراتش و به شیوه خاص خودش پرداخته بود.
لوئیس مدت های مدید انتظار مرگ را می كشید. مثل یك اسپانیایی شریف به هنگام مرگ كاملاً برای آن آماده بود. رابطه او با مرگ به رابطه اش با زن ها شباهت داشت. او عشق، نفرت، نازك طبعی، مهربانی، عطوفت، جدایی طعنه آمیز پس از یك رابطه طولانی را به خوبی حس می كرد و نمی خواست حتی آخرین لحظه را نیز از دست بدهد: لحظه یگانگی و وصال. به من گفت: «آرزو دارم زنده بمیرم.» سرانجام همانی شد كه او می خواست. آخرین جمله او این بود: «من می میرم».
لوئیس بونوئل با خودش عشق تمام كسانی را كه می شناختندش برد. فكر می كنم حالا دیگر همه می دانیم از او چه برایمان مانده است.

ژان كلود كاری یر
ترجمه: حامد صرافی زاده
منبع : روزنامه شرق