شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

تصادف خوش یمن !


تصادف خوش یمن !
آن سال جوانترهاتصمیم گرفتند شب عید را حسابی جشن بگیرند. مادر دو تا از دخترها از من خواست آنها را با ماشین خودم ببرم، چون از رانندگی در شب می ترسید و زمین هم لغزنده بود. من آن شب قول دادم دخترهایش را به جشن ببرم.
آن شب موقعی که به کلیسا می رفتیم، دخترها در کنار من روی صندلی جلو نشسته بودند. از سربالایی جاده نگذشته بودیم که متوجه شدم روی ریل قطار تصادفی رخ داده و تا آمدم به خود بجنبم و ترمز کنم، ماشین روی زمین لغزنده لیز خورد و با ماشین جلویی تصادف کرد. برگشتم تا ببینم بر سر دخترها چه آمده که دیدم سر آن یکی که کنار پنجره نشسته بود به شیشه جلو خورده و خون روی گونه هایش راه افتاده است. منظره هولناک بود. خوشبختانه یکی از رانندگان اطراف در اتومبیلش جعبه کمک های اولیه داشت. جلوی خونریزی را گرفتیم و او را به بیمارستان بردیم. کارشناس اعلام کرد که تصادف غیر قابل اجتناب بوده است و کسی مقصر نیست، اما من دائم به یک دختر ۱۷ ساله جوان و زیبا فکر می کردم که باید تا آخر عمرش با دو خراش عمیق روی صورتش کنار می آمد و این حادثه درست موقعی پیش آمده بود که مادرش او را به دست من سپرده بود.
در بیمارستان احساس کردم کار بخیه خیلی طول کشیده است، برای همین علت را از پرستار پرسیدم. او گفت: « جراحی که بخیه می زنه، جراح پلاستیکه و داره سعی می کنه رد زیادی روی صورتش نمونه.» خدا را شکر کردم که به موقع به دادم رسیده بود.
از این که با «دونا» در بیمارستان ملاقات کنم می ترسیدم و گمان می کردم مرا سرزنش خواهد کرد. چون شب عید بود، بسیاری از بیماران را موقتاً به خانه هایشان فرستاده بودند و قرار بود جراحی های مهم تر را بعداً انجام بدهند، برای همین در بخشی که دونا بستری بود، بیماران زیادی حضور نداشتند.
از پرستار درباره وضع روحی دونا سؤال کردم و او گفت: «بیمار نازنینی یه. مثل خورشید، گرم و صمیمی یه. او همیشه خوشحاله و درباره معالجه بیماری ها سؤالات زیادی می پرسه. حالا هم که بخش خلوته و پرستارها با حوصله جوابشو می دن.»
به دیدن دونا رفتم و به او گفتم: «من واقعاً متأسفم که این حادثه پیش اومد.»
دونا خندید و گفت: «اشکال نداره. چیز مهمی نیست.»
و بعد با هیجان درباره پرستارها و کارشان صحبت کرد. او بسیار خوشحال به نظر می رسید و با همه پرستارها دوست شده بود.
دونا همیشه حادثه آن شب و ماجرای بستری شدنش را برای همکلاسی هایش تعریف می کرد. مادر و خواهرش هرگز مرا سرزنش نکردند، اما من از دیدن رد زخم روی صورت او واقعاً احساس گناه می کردم.
یک سال بعد از آن شهر رفتم و ارتباطم با دونا و خانواده اش قطع شد.
۱۵ سال بعد، کلیسا از من دعوت کرد به عنوان مهمان ویژه در جلسه ای شرکت کنم. در انتهای جلسه مادر دونا آمد که با من صحبت کند. بار دیگر خاطره آن شب و صورت پر از خراش دخترش جلوی چشمم مجسم شد. پرسیدم: «دونا چه می کنه خوبه »
از ته دل خندید و جواب داد: «عالی یه! بعد از اون حادثه، تصمیم گرفت پرستاری بخونه. برای همین هم به دانشکده پرستاری رفت و شاگرد ممتاز شد. بعد هم توی بیمارستان مشغول کار شد و با پزشکی ازدواج کرد که خیلی به او علاقه داره. حالا هم دو تا بچه نازنین دارن و اغلب به من می گه که اون شب، بهترین شب زندگی اش بوده !»
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید