دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


مچاله در میان مرزهای حک شده


مچاله در میان مرزهای حک شده
مجموعه داستان «نقشه هایت را بسوزان» شامل ۹ داستان از نویسندگان امروز امریکایی است. در میان آنها با بروس مک آلیستر، جویس کرول اوتس و استفن کینگ آشنا هستیم و بقیه نویسندگانی هستند که تا به حال داستان یا کتابی به آن شکل از آنها ترجمه نشده است؛ نویسندگانی که بیشتر جزء برگزیدگان جوایزی مثل اïهنری هستند و همین باعث آسان شدن انتخاب مترجم خوب کتاب خانم مژده دقیقی شده است. مترجمی که با انتشار سومین مجموعه از نویسندگان امروز جهان سعی دارد اهالی ادبیات ما را با نویسندگان امروزی آشنا کند.
داستان های کوتاه خارجی که ترجمه و خوانده می شوند اغلب هم فرم مناسبی دارند و هم از پرداخت قابل قبولی برخوردارند؛ شخصیت ها بجا و جاافتاده اند، نگاه نویسنده بیشتر خاص خودش است و فرم داستان به هر شکل با مفاهیم داستانی همراهی می کند. اما این مشخصات و تسلط داستان نویس در عناصر داستانی همیشه یک داستان شاخص به وجود نمی آورد. داستان شاخص به آن معنا که برای لحظه یی خواننده را روی صندلی اش میخکوب کند و هرازگاهی، آن نگاه و برخورد نویسنده با امر واقع زندگی، در کشاکش روزمرگی حس شود و نگاهش را به رخ خواننده اش بکشد؛ داستان هایی که به قول ایساک بابل، به طور غافلگیرانه یی به باورهای خواننده اش حمله کند و عادت های او را برهم بزند.
در این مجموعه داستان «نقشه هایت را بسوزان» رابین جوی لًف، به نظر من نمونه یی از یک داستان شاخص و ارزشمند است که می تواند خودش را به خواننده اش تحمیل کند. داستانی که مانند اسمش که جمله یی آمرانه است، طی روایتش از خواننده می خواهد حالا که تمام مرزهای روی زمین به سادگی قابل عبور و رد شدن هستند از مرزهای اخلاقی و سنت نیز عبور کند و نگذارد رابطه آدم ها با یکدیگر، مثل قرن ها پیش به یک تراژدی بی معنی تبدیل شود.
در داستان «نقشه هایت را بسوزان» در ابتدا ما با خانواده سه نفره یی آشنا می شویم که در یکی از شهرهای امریکا زندگی می کنند اما پسر کوچک شان «وس» احساس می کند یک مغول است. او به واسطه اینترنت و کتاب هایی که درباره مردم مغولستان خوانده است با آداب و سنن آنها کاملاً آشناست و گاهی با اطلاعاتی که در این زمینه دارد باعث تعجب پدر و مادرش می شود. او که در خانه به شیوه مغول ها لباس می پوشد و اسم مغولی نیز برای خودش انتخاب کرده است، معضلی است که به واسطه آن ما با شکاف رابطه پدر و مادرش آشنا می شویم.
راوی که مادر «وس» است در ابتدا با نشان دادن اختلاف بین وس و پدرش آن دو را به خواننده معرفی می کند. او (آلیس) مدرس زبان انگلیسی به مهاجران امریکاست و برای معرفی خودش و ملالت های زندگی اش (جدا از سردی روابطش با وس و شوهرش کانر که در دل روایت از آن آگاه می شویم) می گوید؛ «من قصد نداشتم این جور تدریس کنم. اول می خواستم بالرین شوم، ولی لمبرهایم بزرگ شد؛ بعد می خواستم عضو سپاه صلح شوم ولی با کانر آشنا شدم...»
علاوه بر او شوهرش کانر هم می خواسته یک پسر عاقل داشته باشد و زنی صمیمی نه سرد، و پسرشان هم که می خواهد مغول باشد ولی امریکایی است؛ آدم هایی که هر کدام شان همان کسانی هستند که شده اند، نه آدم هایی که دوست دارند یا دوست داشتند بشوند. نویسنده به همین سادگی شخصیت های قرص و محکمی می سازد که در هر کجای جهان نظیرش را می توان یافت؛ شخصیت هایی که در دل داستان و هنر نویسنده اش بدون هیچ ویزایی از مرزهای جغرافیایی عبور می کنند و برای خواننده واقعی و ماندگار می شوند. اما اینها پس زمینه است که نویسنده با روایتی جذاب در داستانش می سازد تا خواننده را وارد نقطه عطف داستانش کند.
آلیس در میان شاگردانش با مرد پاکستانی و کم حرفی آشنا می شود و رابطه نزدیکی با او پیدا می کند؛ مردی که معتقد است آنهایی که می خواهند به امریکا بیایند باید تمام نقشه هایشان را دور بریزند و تمام گذشته و تاریخ شان را پشت سر بگذارند و هیچ گاه به عقب برنگردند تا به آن نگاه کنند. آلیس که گاهی بعد از کلاس کنارش می نشیند و بی آنکه به چشم هایش نگاه کند از زندگی اش می گوید آرام آرام با او به ورطه رابطه یی می افتد که مرزهای اخلاقی مانند دیواری جلویشان سبز می شود.
آلیس و اسماعیل( مرد پاکستانی) وقتی احساس مشترک از زندگی پیدا می کنند و همدیگر را زخمی از سنت ها و فرزندان شان می بینند آنقدر به یکدیگر علاقه مند می شوند که ناگزیر می شوند با هم رابطه برقرار کنند؛ رابطه یی که نویسنده آن را به شکل خلاقانه یی با پرت کردن کتاب ها و وسایل دم دست به یکدیگر نشان می دهد. اما وقتی در فاصله نزدیکی از هم می ایستند مجبور به کشیدن مرزی بین خودشان می شوند و از هم کناره می گیرند؛ مرزی که این بار به واسطه قوانین بیرونی به وجود نیامده است (مرزبندی هایی که به اعتقاد نویسنده با گسترش تکنولوژی و ارتباطات دیگر پاک شده است) بلکه این مرزی است که انسان ها در عمق ضمیر ناخودآگاهشان برای خود و دیگران کشیده اند و توان مقابله و عبور از آن را ندارند.
نویسنده در جای دیگری نیز به کلافگی شخصیتش از خط کشی های روابط اشاره می کند وقتی که آلیس با دلسردی کف پایش را از روی پای کانر برمی دارد و می خواهد از او جدا شود یا هنگامی که او با نفرت از زندگی زن و شوهری می گوید که اتاق هایشان از هم جداست و این فاصله ناگزیر آدم ها از یکدیگر را تلخ تر از مرزهای جغرافیایی می داند. در بخشی از داستان آلیس هنگامی که با انگشتش کره کوچک پلاستیکی را می چرخاند به نزدیک بودن آدم ها به یکدیگر جدا از مرزهای جغرافیایی پی می برد؛ آدم هایی که جدا از ملیت و کشورشان دردهای مشترک و گاهی علایق معکوسی دارند مثل پسری که می خواهد مغول شود و از پدرش می خواهد برای او چادری بخرد تا در آن زندگی کند و پسر مغولی که در میان صحرا و داخل چادرش آهنگ های امریکایی گوش می کند و در رویاهایش خودش را در جای دیگری می بیند.
در واقع اینجاست که پی می بریم نویسنده به طور هنرمندانه یی از سوزاندن نقشه ها یا عبور از مرزهای جغرافیایی، به مرزهای عمیق تر و ریشه دارتری در درون آدمی اشاره می کند که مثل مرزهای بیرونی به سادگی قابل عبور نیست و تا مغز استخوان در ما ریشه دارد.
نویسنده در این داستان به واقع با نزدیکی آلیس و اسماعیل (مرد پاکستانی) و نشان دادن فاصله زیاد بین وس و آلیس و کانر، مردی که کیک بوکسینگ کار می کند، و تمام مشکلاتش را می خواهد با نسخه های پزشک حل کند، می خواهد با کمرنگ کردن مرزها و ملیت ها، رابطه عمیق آدم ها را با یکدیگر باز کند و نشان دهد انسان ها جدا از هر اتیکتی یک انسان هستند. انسان هایی که به واسطه دردهایشان یکدیگر را می فهمند. اما همین انسان ها با قوانینی که دیروز و امروز برای خودشان وضع کرده اند و ناخواسته در ناخودآگاهشان شکل گرفته است، حتی در ورای مرزهای جغرافیایی نیز از هم جدا شده و تنها هستند. قوانین ریشه داری که جز با شناخت و حرف زدن از آن قادر به رهایی از آن نیستند.
در پایان داستان با درگیری لفظی که بین وس و کانر ایجاد می شود، وس از خانه خارج شده و در میان برف تمام لباس های مغولی اش را از تنش باز می کند و بعد همراه آلیس به طرف خانه شان راه می افتند، در اینجا نیز نویسنده با تصویری زیبا، بی خانمانی و بی هویتی آدم ها را در بیرون از مرزبندی خانه ها، بهترین شکل زیستن در ورای مرزهای خودساخته بشر می داند؛ پایانی که نه با پاک کردن صورت مساله یا گره، بلکه در نقطه اوج مساله در میان روابط تنیده شده درهم شکل می گیرد.
مهدی فاتحی
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید