دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


بخشی از کتاب به شرارت ننگر، زندگی نامه واقعی سرباز زمینی سیا در جنگ علیه تروریسم نوشته رابرت بایر یکی از عوامل سابق سیا


بخشی از کتاب  به شرارت ننگر، زندگی نامه واقعی سرباز زمینی سیا در جنگ علیه تروریسم نوشته  رابرت بایر  یکی از عوامل سابق سیا
● مقدمه:
کتاب" به شرارت ننگر، زندگی نامه واقعی سرباز زمینی سیا در جنگ علیه تروریسم"(See No Evil : The True Story of a Ground Soldier in the CIA War on Terrorism ) نوشته "رابرت بایر" یکی از عوامل سابق سیا (سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا) ، به مروری بر فعالیتهای وی در کشورهایی نظیر لبنان ، مراکش، سودان،هند، تاجیکستان و شمال عراق در سالهای دهه هشتاد و نود میلادی می پردازد که بدلیل انتقادات فراوان نویسنده نسبت به عملکرد سیا، از معروفیتی جهانی برخوردار است.
مامور کهنه کار سازمان سیا ومولف این اثر ۲۸۴صفحه ای در مورد انگیزه خود از نگارش این کتاب که چاپ اول آن در سال ۲۰۰۲ میلادی انتشار یافت ، در مصاحبه با Foreign Policy Association می گوید: پس از خروجم از سیا در سال۱۹۹۷ میلادی،علاقمند بودم که اثری را در مورد این سازمان ومسایل مرتبط با آن بنویسم. فقدان توجه به منابع ویا جاسوس های محلی،کمبود نیروی انسانی(مثلا در دوره ای ، من به تنهایی و بدون هیچ عاملی مسئول کل منطقه قفقاز وآسیای میانه بودم) ،سهل انگاری و ریسک گریزی مدیران سیا،تمرکز زیاد بر تکنولوژی های پیشرفته نظیر ماهواره ها و فرستنده های رادیویی، محدود شدن فعالیت های برون مرزی سیا پس از جنگ سرد، عدم توجه به روابط پیچیده موجود در این منطقه ، رواج بوروکراسی فراوان ، از دست دادن نیروهای زبده بذلیل حقوق اندک پرداختی وناتوانی درمقابله با عواملی که بعدها فعالیتهای آنان به حملات ۱۱سپتامبرانجامید،بخشی از انتقادات مطرح شده از سوی بایر است.
در این کتاب با بهره گیری از شیوه داستان گویی وبا نگاهی نو ودست اول به ریشه های تروریسم نوین ، بویژه فعالیتهای تروریستی نادیده گرفته شده از سوی سیا در افغانستان و عربستان سعودی در سالهای دهه نود میلادی ، می توان با حقایق زیادی درمورد جنگ کاخ سفید با تروریسم آشنا شد.
ازسوی دیگر ، بایر که از سوی سیمور هرش به عنوان کارکشته ترین و باهوش ترین مامور سیا در خاورمیانه معرفی گردیده ، در "به شرارت ننگر "، برای خوانندگانش می گوید که از وقوع حملات تروریستی ۱۱سپتامبر۲۰۰۱ ،چندان شگفت زده نشده است.
او که کودکی پرفراز و نشیبی داشته و ۲۱سال فعالیت در سیا را درکارنامه دارد ، همواره در بخش مبارزه با تروریسم فعالیت می نموده ،ولی هیچگاه اعتماد ی به سیاستهای رهبران واشنگتن نداشته است.
بایرکه نگارش کتاب Sleeping with the Devil (همخوابگی با شیطان-۲۰۰۳)را نیز در کارنامه دارد، از تروریسم به عنوان خون حیات بخش خاورمیانه یاد می کند که غرب نیز بدلیل نیاز به نفت منطقه ، همواره باید با این مساله دست و پنجه نرم کند.
نویسنده به صورتی بی سابقه وکم نظیر با اشاره به اشتباهات خود و سازمان در پیگیری ردپاهای بدست آمده از مظنونان - که این افشاگری ها در گذشته تقریبا سابقه نداشته - توانسته اعتماد خوانندگان را نسبت به این اثر ، بدست آورد.
او در این کتاب برای خوانندگانش می گوید که سیا چگونه از سازمانی برطرف کننده تهدیدات علیه آمریکا ، به یک مرکز دیوان سالار ناکارا و ناتوان تبدیل گردیده است که حتی با وجود آگاهی از نقشه ربودن خبرنگار شبکه ABCدربیروت ، نمی تواند هیچ گام موثری برای مقابله با آن بردارد.
کارشناسان ، با اشاره به ویژگی های برجسته این کتاب معتقدند که خواندن این اثر برای سیاستمداران، مدیران و کارشناسان آمریکایی بسیار ضروری است. این کتاب از آغاز انتشار در سال۲۰۰۲ همواره جز کتابهای پرفروش سیاسی دنیا بوده و درلیست ۱۰۰کتاب برتر چالش برانگیز و پیشروی سیاسی آمریکا نیز برگزیده شده است.
بایر بدلیل تسلط بر زبان عربی ،موفقیتهای چشمگیری در ماموریتهایش نیز بدست آورده ،هرچند به دلایلی که خود در این کتاب برای خوانندگان می گوید بسیاری از طرحهایش در جهت دنبال کردن اقدامات گروههای تروریستی موثر در حوادثی نظیر ۱۱سپتامبر ، مسکوت گذاشته شد.از نگاه وی، نادیده انگاری شکل گیری فعالیتهای بنیادگرایانه در عربستان سعودی و افغانستان یکی از بزرگترین اشتباهات راهبردی سیا بوده است.عدم توجه به ضرورت یادگیری زبانهای محلی نیز یکی دیگر از چالشهای فراروی سیا میباشد. بایر معتقد است که در دوره ریاست جمهوری کلینتون ،سیا فرصتهای زیادی را از دست داد که آثار آن هم اینک نیز قابل مشاهده است.
در این کتاب ازانبوهی از افراد و نامها و گروه ها نام برده شده که البته در دهها مورد نیز بدلیل مسایل امنیتی ،این اسامی پیش از چاپ حذف شده اند.
در کتاب" به شرارت ننگر، زندگی نامه واقعی سرباز زمینی سیا در جنگ علیه تروریسم" پرسشهای بی پاسخ زیادی نیز به چشم می خورد که کماکان برای خوانندگان بدون پاسخ باقی می ماند.اما اصرار بایر بر پیش رفتن سیا به سوی جهنم تا چه میزان درست است؟
در این کتاب ما با انبوهی از مدیران سیا روبرو می شویم که بیشترین انرژی خود را به جای اتکا بر منابع اطلاعاتی صرف موضوعاتی نظیرکاغذبازی، ترسیم افقهای سازمانی،مصرف الکل، اجاره دفاتر مورد نیاز، نگارش برنامه های آرمانی ،شرکت در سمینارهای آموزشی و یاحضور در جلسات مخفی می نمایند تا در بوروکراسی حاکم بر دولت آمریکا، هم چنان درشغلهایشان باقی بمانند.
بایر که در خطرناک ترین نقاط دنیا نظیر بیروت(دهه هشتاد)،تاجیکستان(در سالهای جنگ داخلی)وعراق(سالهای میانی دهه نود)به فعالیت می پرداخته،می نویسد: "شاید این جمله احمقانه به نظر آید ولی من از کارکردن در بیروت لذت می بردم. من به جای دنبال کردن دستور العملها و کاغذ بازی ها و شرکت در جلسات مختلف ، در خیابانها رفت و آمد می کردم و بسیار راحت نیز بودم. بهتر از همه اینکه من از سیاستهای واشنگتن بعنوان بزرگترین عامل انجام کارهایمان ، دور بودم . "
رابرت بایردر این کتاب با اشاره به تلاشهای خود برای یافتن عاملان ترور ها،آدم ربایی ها، و هواپیما ربایی های مختلف بویژه انفجار سفارت آمریکا در سال ۱۹۸۳ ، ستاد مرکزی تفنگداران آمریکایی در بیروت و حمله به مقر طرفداران صلح فرانسه در بیروت که باعث کشته شدن بیش از ۳۵۰ نفر شد و همچنین گروگانگیری غربی‌ها در دهه هشتاد در لبنان و ربودن هواپیمای تی دبلیو ا (TWA)در مسیر آتن به رم و ربودن قتل ویلیام باکلی ، رئیس ایستگاه بیروت سازمان سیا و ردپاهای بدست آمده می گوید:" در این میان شاید مغنیه با هوش ترین و عملیاتی ترین و قابل ترین کسی ست که تا کنون سیا بدنبالش بوده است."
رابرت بیر پس از ترورعماد مغنیه در گفتگو با یک شبکه تلویزیونی می گوید: او هیچگاه از دری که داخل شده بود، خارج نمی شد،در بیست سال گذشته هیچگاه خود به زنگ تلفن جواب نداده بوده است،کمتر شبی در یک محل به سر میبرد، و دقیق ترین نکته های امنیتی را مراعات می کرده است.با اینهمه، این فرد در امنیتی ترین بخش دمشق ودر میان نیروهای امنیتی سوری به قتل می رسد.
از سوی دیگر وی چندی پیش در پوشش خبرنگار به ایران آمد و مستندی با موضوع شهادت طلبی ساخت که حتی توانست با بالاترین مقامات نظامی کشور نیز گفتگو کند.
رابرت بایر، در این مستند به نحوه شکل گیری و گسترش عملیات های شهادت طلبانه در میان مسلمانان به خصوص در ایران، لبنان و فلسطین می پردازد.
این مستند انجام عملیات های شهادت طلبانه را برنده ترین سلاح مسلمانان در برابر دشمن می داند.
بایر که در هنگام خروج از سیا به دریافت مدال لیاقت اطلاعاتی مفتخرگردید ، علاوه بر سرزنش کلینتون بدلیل تضعیف سیا ،معتقد است که بوش پدر و ریگان هم در حوادثی نظیر ۱۱سپتامبر دخیل هستند. در این کتاب همانند یک رمان جذاب می توان حوادث متعددی را دنبال نمودکه بدلیل ساختار نمایشی آن دستمایه استیو کاگان برای ساخت فیلم سینمایی سیریانا گردید.(البته بایر در سال ۲۰۰۶ رمانی با عنوان "خانه را ویران کن" Blow the House Down نیز نگاشت که آن اثرهم با استقبال مخاطبان روبرو شد.)
این فیلم که به کارگردانی استیو کاگان در سال ۲۰۰۵ میلادی ساخته شد، به نقش یک مامور سازمان جاسوسی آمریکا می‌پردازد که در خاورمیانه در حال جمع‌آوری اطلاعات برای شناسایی کسانی که می‌خواهند منافع آمریکا را در معرض خطر قرار دهند، است.
به موازات این شخصیت که جورج کلونی نقش آن را ایفا کرده است، پیمانی غیرشرافتمندانه میان شرکت‌های بزرگ نفتی آمریکا و میان جناح‌هایی از خانواده‌های پادشاهی که بر کشورهای نفت‌خیز خاورمیانه حکومت می‌کنند، بسته شده است.
برای نمود دادن و برجسته کردن این پیمان، فیلم کشوری نفت‌خیز خاورمیانه‌ای را به نام سیریانا به تصویر می‌کشد که خانواده‌ای آن را رهبری می‌کند و این خانواده در مرحله‌ای دقیق و حساس بسر می‌برد و آن مرحله زمینه‌سازی برای دوره پس از حاکم فعلی است. رقابت برای جانشینی حاکم میان دو فرزند او «امیرناصر» و «امیرمشعل» جریان دارد. امیرناصر قصد دارد از درآمدهای نفتی برای پیشرفت کشور خود و رساندن آن به تمدن قرن بیست‌ویکم بهره ببرد در حالی که امیرمشعل در لذت‌های زندگی غرق شده است و هیچ علاقه‌ای به کار جدی در کشور ندارد.
در اینجا شرکت‌های نفتی بزرگ آمریکا با همکاری سازمان‌های امنیتی آمریکا به‌ویژه CIA دخالت می‌کنند تا امیرناصر اصلاح‌طلب را که قصد دارد کشور را از شرکت‌های نفتی آمریکایی رهایی بخشد و شرکت‌های چینی را جایگزین آنها کند، ترور کنند. بدین ترتیب راه را برای به قدرت رسیدن امیرمشعل هموار می‌کنند.
به موازات این فعالیت‌ها، فیلم چگونگی شکل‌گیری تندروی را در اجتماعات خاورمیانه‌ای به تصویر می‌کشد. گروه‌های ملیتی آسیایی پرجمعیت وجود دارند که از سوی حکومت با آنها بدرفتاری می‌شود. این بدرفتاری انگیزه‌ای برای برخی افراد این مجموعه‌ها به وجود می‌آورد تا با گروه‌های تندرو «که می‌خواهند به منافع آمریکا ضربه بزنند» همکاری کنند.
"سیریانا" از ۴ داستان موازی تشکیل شده که در نقاط غیرقابل پیش بینی همدیگر را قطع می کنند و در این تقاطع ها به شکلی خنثی از کنار یکدیگر عبور نکرده ، بلکه به نوعی خطوط روایتی هم را شارژ می نمایند.
باب برنز(با بازی جرج کلونی) یک مامور در حال بازنشستگی سازمان سیا (سی.آی .ای) است که اگرچه تجارب فراوانی در آشفته کردن اوضاع دیگر کشورها به خصوص لبنان دارد اما نمی خواهد آخرین ماموریت هایش چندان پردردسر باشد . او را در اوایل فیلم مثلا در یکی از خیابان های تهران (و چه ناشیانه است کار هالیوود در بازسازی یک خیابان تهران که حتی نتوانسته اند فرم پلاک اتومبیل ها را به صورتی واقعی طراحی کنند!) می بینیم و بعد ظاهرا در کنار یک پارتی غیراخلاقی ، گردانندگان آن پارتی با این مامور سازمان جاسوسی آمریکا معامله غیرقانونی اسلحه انجام می دهند .
انفجار عمدی در همان خیابان تهران از طریق سلاحی که توسط باب برنز فروخته شده ، در نخستین سکانس فیلم تکلیف مفهوم ترور و تروریسم را برای مخاطبش روشن می سازد. اما این فقط یک روی سکه ماموریت آن مامور سازمان سی.آی.ای است ، سلاحی که فروخته می شود ، دو قبضه از نوعی موشک استینگر است که فقط یک عددش در تهران منفجر می شود و زوج آن توسط مرد عربی ربوده شده تا در آخر فیلم دست تقدیر عدالت را به اجرا درآورد و توسط آن موشک مراسم افتتاح سکوی نفتی مشترک دو شرکت آمریکایی "کانکس و کیلم " (که اساسا عملیات تروریستی مامور سازمان سیا به خاطر امنیت آنها طراحی گردیده ) به آتش کشیده شود ، چراکه فیلمنامه نویس گویا اعتقاد دارد که همه گناهکاران در فیلم بایستی در حد خود به سزای اعمالشان برسند.
اما ماموریت بعدی باب برنز ، ترور پسر امیر یک شیخ نشین نفتی ( همان "سیریانا" ؟) است به نام پرنس ناصر که به نظر می آید افکار ضد آمریکایی و استقلال طلبانه داشته و امکان دارد خود در آن شیخ نشین به حکومت برسد و منافع شرکت های نفتی آمریکایی را تهدید نماید. در ماموریت باب برنز ، دلیل ترور پرنس ناصر حمایت های مالی اش برای تسلیح تروریستها به موشک های استینگر ذکر شده است!!
داستان دوم را از طریق یک دلال نفتی با اسم "براین وودمن" (با بازی مت دیمن) تعقیب می کنیم که پس از تحمل تراژدی مرگ ناگهانی فرزند کوچکش ، با یک اتفاق دیگر به مشاورت پرنس ناصر در می آید چراکه پرنس ناصر برخلاف نظر و تبلیغ کارشناسان سازمان سی آی ای ، یک بنیادگرای ارتجاعی نیست که تنها به فکر حمایت از تروریست ها باشد. در اینجا هم کیگن تابویی دیگر را در تفکر دگماتیک متعصبین غرب گرا می شکند ؛ پرنس ناصر یک تحصیل کرده اصلاح طلب است و علیرغم ضدیت با منافع نامشروع آمریکا و زیاده طلبی های آن ، به وودمن می گوید که می خواهد در کشورش انتخابات دمکراتیک برگزار نماید و هوادار توسعه همزمان سیاسی و اقتصادی است.
داستان سوم مربوط به ریشه شکل گیری و علت اصلی ترورها وعملیات مخربی است که سازمان سیا در خاورمیانه ، ایران و لبنان انجام می دهد. یعنی گسترش امپریالیستی کمپانی های چند ملیتی نفتی و به هم پیوستن آنها برای به غارت بردن هرچه بیشتر ثروت سرزمین های دیگر . وکیلی به نام بنت هالیدی (با ایفای نقش جفری رایت) تلاش می کند تا موانع پیچیده پیوستن و اتحاد دو کمپانی نفتی "کانکس" و "کیلم" را فراهم آورد. او در ضمن ، همکار وکیل دیگری به اسم "سیدنی هویت" است که در واقع یک دلال بین المللی بوده و از طرف سازمان سیا عضو افتخاری "کمیته آزاد سازی ایران" با پرچم شیر و خورشید سرخ هم شده است!!!( در اوایل فیلم که ماموریت باب برنز به او ابلاغ می شود ، یکی از روسای سازمان سی آی ای در مقابل لیست مراقبت و خرابکاری هایی که برنز برای سرنگونی حکومت ایران می خواند ، می گوید که سازمانی به نام "کمیته آزاد سازی ایران" تشکیل شده که روسایش در همان جلسه سی آی ای حضور دارند! و باید با حمایت از آنها حکومت ایران را به یک حاکمیت سکولار تغییر داد.) نکته جالب اینکه استیو کاگان همه نگرانی سازمان جاسوسی سیا را از دینی بودن حکومت ایران می داند . (در همان جلسه یکی از روسای سازمان سیا متذکر می شود که "امیدهای رییس جموری ایران برای اجرای قواعد مذهبی ، منافع آمریکا را به شدت تهدید می کند" !!)
و بالاخره داستان چهارم درباره کارگران مهاجر و زحمت کشی است که روی سکوها و پایانه های نفتی همان شرکت های چند ملیتی کار می کنند و در واقع استثمار می شوند ولی بدون هیچ گونه امنیت شغلی به بهانه های واهی اخراج شده و یا مورد ضرب و شتم واقع می گردند. دو تن از جوانان این گروه کارگران که پاکستانی هستند به تدریج جذب یک واعظ مذهبی شده و به یکی از گروههای مبارز علیه منافع آمریکا کشیده می شوند که آن موشک دوم فروخته شده توسط جاسوس آمریکایی را دست تقدیر به دست همین جوانان می رساند تا در انتهای فیلم در حالی که "دین وایتینگ" (با ایقای نقش کریستوفر پلامر) از مدیران کمپانی کانکس ، جام اتحاد با کمپانی "کیلم" را سر می کشد ، باعث انفجار سکوی نفتی مشترک دو کمپانی شود و نشان دهد که همین جوانان ساده مسلمان چگونه هدف را درست تشخیص می دهند و به ریشه تباهی کشورهای جهان سوم می زنند.
کاگاناین جوانان را مانند نگاه رایج ، ناآگاه و احساساتی نشان نمی دهد و در صحنه هایی آنان را در کلاس های آموزش سیاسی و عقیدتی تصویر می کند که چگونه مسائل سیاسی امروز جهان و پارامترهای استقلال و آزادی برایشان درست تشریح می شود تا با علم و آگاهی وارد عرصه مبارزه گردند. وصیت نامه های تصویری شان هریک نشانی از همین آگاهی و معرفت عمیق است و آکنده از حس آزادیخواهی و عزت و وطن پرستی .
و در حالی که فیلمساز نشان می دهد محیط زیست اینان سرشار از شور زندگی و مبارزه است (آنچنانکه که ژان لافیت در مقدمه کتاب "آنها که زنده اند " از قول ویکتور هوگو می نویسد:"زنده آنهایند که پیکار می کنند ، آنها که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است ، آنها که از نشیب تند سرنوشتی بلند بالا می روند ، آنها که اندیشمند به سوی هدفی عالی راه می سپرند ، و روز و شب پیوسته در خیال خویش یا وظیفه ای مقدس دارند ، یا عشقی بزرگ") و در صحنه پایانی و سکانس عملیات انتحاری شان ، با زوایای رو به بالای دوربین و نوع حرکتشان در کادر دوربین همان عزم راسخ را القاء می نماید ولی آن سوی خط ، هر که هست سرشار از ناامیدی و یاس و انفعال است :
- باب برنز ، جاسوس عملیاتی کهنه کار سازمان سیا خسته و دلزده از شغلش و بی اعتماد به روسایش ، به دنبال نوعی گریز است و شاید به همین دلیل وقتی در بازگشت از آن ماموریت شکنجه بار ، در آمریکا هم تحت بازجویی قرار می گیرد که چرا "حزب الله لبنان " آزادش ساخته و او را نکشته اند (گویا اصلا او را به این ماموریت فرستاده بودند تا طبق آن تئوری معروف "بازنشستگی جاسوس مرگ اوست" به قتل برسد و این تئوری را فیلمنامه نویس آن گاه در فیلم بارز می نماید که متوجه می شویم فردی به نام "موسوی" که در مقر حزب الله لبنان ، برنز را شکنجه می دهد اصلا مامور سی آی ای است !) و بالاخره هنگامی که در می یابد سازمان مطبوعش قصد دارد بوسیله ماهواره رد پرنس ناصر را گرفته و او را با موشک دوربرد ترور کند (همان کاری که اسراییل بارها با رهبران مبارز فلسطینی و لبنانی انجام داده و با ناجوانمردانه ترین وسیله آنان را از راه دور ترور کرده است ) خود را به قلب خطرمی زند تا توطئه سازمان سیا علیه او را به اطلاعش برساند ولی توسط همان موشک دوربرد همراه پرنس ناصر و همراهانش به قعر زمین می رود.
- از طرف دیگر "براین وودمن" نیز که همراه خانواده اش در سوییس زندگی می کرده ، برای مشاورت پرنس ناصر ، پس از مرگ تراژیک فرزندش ، ناچار از ترک همسر و فرزند دیگرش می شود (اگرچه در پایان فیلم و پس از ترور پرنس ناصر دوباره به سوی آنها بازمی گردد)
- و بالاخره بنت هالیدی هم که کوشش فراوانی برای رفع موانع قانونی و مشکلات اتحاد دو کمپانی نفتی "کانکس و کیلم" انجام داده بود ، متوجه می شود که این دو کمپانی خصوصا بر سر تصرف منابع گازی قزاقستان عملیات غیرقانونی بسیاری انجام داده اند و تبانی های فاجعه باری بین آنها صورت گرفته است. این درحالی است که هالیدی (شاید به دلیل همین فعالیت هایش) از سوی پدرخود طرد شده و فیلمساز روابط سردی را میان آنها تصویر می کند . این روابط تنها در زمانی رو به بهبود می گذارد که بنت هالیدی سرخورده از وکالت دو کمپانی نامبرده ، به خانه بازمی گردد.
ساختار فیلمنامه "سیریانا" در نمایش روایت های موازی ، براساس روند شتابدار نزدیک شدن آنها به یکدیگر و استفاده از اتفاقات مشابه برای القای مفاهیم مورد نظر فیلمنامه نویس قرار دارد . چنانچه در ابتدا ، هر ۴ قصه به طور کاملا مجزا به نظر مخاطب می رسند ولی بعد از گذشت یک سوم اول آن ، به تدریج شاهد برخی نقاط مشترک و تلاقی سوژه ها می شویم ، از همان جا که قرار می شود باب برنز کسی را ترور کند که وودمن مشاورش است و بعد متوجه می شویم که همکار بنت هالیدی یعنی سیدنی هویت را قبلا به عنوان عضو افتخاری همان کمیته به اصطلاح آزاد سازی ایران در جلسه روسای سازمان جاسوسی آمریکا با باب برنز دیده بودیم و بعد وودمن در همان رستورانی کنار پرنس ناصر نشسته که برنز نیز برای تعقیب و مراقبت سوژه اش یعنی همان پرنس ناصر به خوردن غذا وانمود می نماید و بعد ....
و در آخر خصوصا دو سه سکانس پایانی فیلم تقریبا دو به دو قهرمان های چهار داستان را در کنار هم مشاهده می کنیم ؛ برنز در مقابل وودمن در حالی که قصد دارد توطئه سوءقصد همکاران آمریکایی اش را لو بدهد و جوانان مبارز پاکستانی در برخورد انتحاری با سکوی نفتی دو شرکت "کانکس- کیلم" .
استیو کاگان با تشابه موضوعی و طرح سوالی که در ابتدای فیلم یکی از روسای سازمان سیا برای برنز مطرح می سازد که " موشک ها در اختیار کیست؟" در مقابل سکانسی که علنا مشخص می شود این خود ماموران آمریکایی هستند که موشک ها را به منطقه خاورمیانه آورده اند ، به روشنی عامل اصلی توزیع این گونه سلاح های مخرب را مشخص می سازد . همچنانکه اندرو نیکول در پایان فیلم "ارباب جنگ" می گوید : " مادامی این تاجران و قاچاقچیان اسلحه می توانند فعالیت کنند که ارتش کشورهای آمریکا ، روسیه ، فرانسه ، انگلیس و چین آنها را تغذیه نمایند . کشورهایی که ۵ عضو دائمی شورای امنیت هستند"!!!
کاگان به خوبی آن روی سکه مدعیان مبارزه با تروریسم و طراحان "تئوری محور" شرارت را به نمایش می گذارد که چگونه برای حفظ و گسترش پایگاههای نفتی شان در اقصی نقاط جهان از هیچ شرارتی فرو گذار نمی کنند و به خاطر حفظ امنیت همین شرارتشان دست به غیرانسانی ترین ترورها می زنند.
اگرچه نمی توان به هرحال از یک فیلمساز غربی انتظار نداشت که ولو سایه کمرنگی از دیدگاههای القا شده رسانه های همان کمپانی های نفتی را در تصاویر فیلمش منعکس نکند ( صحنه هایی مانند نظامی نشان دادن صرف منطقه تحت کنترل حزب الله لبنان یا گرایش جوانان پاکستانی از زمینه های اخراج شدن از کار به سوی عملیات انتحاری و یا همان تصویر حتی کوتاه ولی مخدوش شده از تهران). اما نمی توان هم از جسارت فوق العاده استیو کاگان وگروهی که چندی است استیون سودربرگ از سینمای مستقل در قلب هالیوود به راه انداخته ، گذشت .(پیش از این به جز فیلم هایی مثل دو قسمت یاران اوشن از خود سودربرگ ، در زمینه سینمای سیاسی فیلم " اعترافات یک ذهن خطرناک" به کارگردانی جرج کلونی را در سال ۲۰۰۲ داشتند که به نفوذ سازمان سی آی ای در دیگر کشورها تحت پوشش رسانه ها و برنامه های رسانه ای پرداخته بود ) چراکه به ندرت چنین دیدگاه روشنی را می توانیم نزد روشنفکران و فیلمسازان ایرانی پیدا کنیم . متاسفانه طیف قابل توجهی از روشنفکران جامعه ما که مدعی بسیاری آگاهی ها هستند ، شیفته و مفتون حقوق بشر بازی ها و دمکراسی پرانی های یکی از نامقبول ترین ریاست جمهوری های طول تاریخ آمریکا (حتی نزد برخی جناح های هم سو با او) شده اند. گویی لق لقه حقوق بشر تازه از دهان یانکی ها خارج می شود و انگار آن جیمی کارتری که آنهمه در زمان خود مورد لعن و نفرین همین روشنفکران قرار گرفت ، از مبدعان حقوق بشر آمریکایی نبود.
البته ماجراهای این فیلم که جورج کلونی بازیگر سرشناس هالیوود در نقش بایر به ایفای نقش می پردازد، شباهت زیادی با کتاب ندارد.هرچند بایر و کاگان می‌گویند هرآنچه در فیلم روایت شده از حوادث واقعی برگرفته شده است که برخی از آنها را خود تجربه کرده‌اند.
▪ معرفی فیلم:
ـ نام:سیریانا (Syriana)
ـ کارگردان: استیو کاگان.
ـ فیلمنامه: استیو کاگان بر اساس کتابی از رابرت بایر.
ـ موسیقی: الکساندر دسپلیت
ـ بازیگران: جورج کلونی[باب بارنز]، کریستوفر پلامر[دین وایتینگ]، جفری رایت[بنت هالیدی]، مت دیمن[برایان وودمن].
ـ ١٢٦دقیقه. محصول ٢٠٠٥ . آمریکا
ـ ژانر: درام ، مهیج
ـ نامزد اسکار بهترین فیلمنامه و برنده اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل/جورج کلونی،
ـ برنده بهترین گروه بازیگری از انجمن منتقدان فیلم بوستون،
ـ برنده جایزه بهترین بازیگر مرد نقش مکمل/جورج کلونی
و نامزد بهترین موسیقی از مراسم گولدن گلوب.
نامزد جایزه بافتا برای بهترین بازیگر مرد نقش مکمل/جورج کلونی
● فصل۶ :۱۸آوریل۱۹۸۳- بیروت ، لبنان
در جاده شلوغ و پرهیاهوی ساحلی شهر ، راننده یک خودروی آخرین مدل GMC ، مجبور به توقف در کنار هتل ویران شده و سوخته اس . تی. جورج می شود و به صف بی پایان خودروها
می نگرد. آتش جنگی داخلی که زندگی همه شهروندان بیروت را تحت تاثیر خود قرار داده بود ، فروکش نموده و ارتش اسرائیل که در ژوئن ۱۹۸۲ میلادی این شهر را برای سرکوب گروههای جریک فلسطینی فعال درآن به تصرف خویش در آورده بود ، تا جنوب بیروت عقب نشینی کرده و حتی گفته می شود که عقب تر هم خواهد رفت . چریکهای فلسطینی نیزکه از آوریل سال ۱۹۷۵ میلادی و آغاز جنگهای داخلی ، کنترل خیابانهای بیروت را در دست داشتند ،به دره بقاع و طرابلس در شمال عقب نشینی کرده اند .
نیروهای آمریکایی ، فرانسوی ، ایتالیایی و انگلیسی که نیروهای چند ملیتی حافظ صلح را تشکیل می دهند ، اینک در پایگاههای خود استقرار یافته اند .
نیروهای فرانسوی هم در منطقه تجاری شهرکه حمراء نام دارد ، مستقر گردیده اند.
تفنگداران دریایی آمریکا نیز با تفنگهای ام _ ۱۶ و جلیقه های ضد گلوله خود در اطراف فرودگاه بیروت مستقر شده اند. لبنانیها در صلح کامل قرار ندارند، اما روشن است که بیش از هر زمان دیگری به آن نزدیک شده اند .
شما می توانید رایحه خوشبینی عمومی را در فضا استشمام کنید. لبنانیهای مهاجرت کرده در حال بازگشت هستند و با داشتن پول کافی می توانند یک بار دیگر، اروپایی ترین و مدرن ترین شهر دنیای عرب را باز سازی کنند. تنها ۶ماه پس از اشغالگری اسرائیلی ها، بیروت به یک کارگاه بزرگ عمرانی بزرگ تبدیل شده است . به ندرت می توانید ساختمانی رنگ آمیزی نشده ،وصله کاری نشده و یا کاملاً تخریب نشده برای ساختن ساختمانی نو را در شهر پیدا کنید و در مسیر جاده ساحلی ،یک کامیون پارک شده درحاشیه راه، توجه هیچکس را بر نمی انگیزد .
در ساعت ۴۳/۱۲ ظهر ، یک مرسدس بنز کهنه سبز رنگ در مقابل مسجد عین المرصع متوقف می شود .کمی بعد راننده خودرویی دیگر با دو بار چراغ دادن ، حضور خود را اعلام می کند. راننده مرسدس بنز سه بار چراغ خود را روشن می نماید، علامتی که از قبل بین آنها هماهنگ شده است .
سرنشینان هر دو خودرو به سرعت به سوی ساحل حرکت می کنند و پس از مدتی سه سرنشین خودروی مرسدس پیاده می گردند. اما گویی هیچ یک از آنها یک نکته مهم را پیش بینی نکرده بودند : ترافیک هنگام صرف نهار دربیروت.
پس از گفتگو با هم ، آنها روانه ساختمان ۷ طبقه سفارت آمریکا می شوند. در مسیر خیابانها، بوق ممتد خودروها ، گوشها را می آزارد. خودروی زنی درجاده قرار دارد که گویی دو فرزندش را از مدرسه به خانه می برد. راننده کامیون پایش را بر روی پدال گاز قرار می دهد و به سرعت وارد یک دالان ایجاد شده در آن ترافیک سنگین می شود .کامیون حالا تقریبا در برابر کنار گذرگاه ورودی ویژه ساختمان سفارت آمریکا قرار گرفته است که ناگهان می ایستد و سرنشینان آن بجز راننده در مقابل چشمان محافظان سفارت به سرعت از آن پیاده می شوند، اتفاقی که معمولاً همه روزه و در هنگام اذان ظهر روی می دهد. اما کمی بعد ، در ساعت یک و سه دقیقه عصر ، کامیون که حاوی صد ها کیلو ماده منفجره است، منفجر می گردد .
و با وجود استانداردهای کنونی بیروت جنگ زده، این انفجار را با بایدیک انفجار مهیب به شمار آوریم که پنجره های بسیاری از خانه ها تا مایلها دورتر از این محل راشکست و یا به لرزه در آورد. حتی مقرتفنگداران دریایی آمریکایی نیز که در ۵ مایلی سفارت قرار دارد ، به شدت لرزید. همه وحشت زده این سو و آن سو می رفتند. به دنبال این انفجار،همه اجزای ساختمان هفت طبقه سفارت تا صدها پا در هوا بالا رفت و پس از آن، تنها کوهی از گرد وغبار و خاک و تکه های بدن انسانها و مبلمان و کاغذ بر جای ماند. از قسمت لابی سفارت ،چیزی جز پودری ریز ،باقی نمانده بود. گفته می شود که شیشه های خرد شده بخش ورودی با سرعت ۸۶۰۰ متر در ثانیه، بدن سرباز نگهبان را قطعه قطعه کرده است . و تنها بخش یافت شده از بدن وی، بخشی از استخوان جمجمه وی بود .
در مجموع ۶۳ نفر شامل ۱۷ آمریکایی جان خود را در خونبارترین حمله تروریستی صورت گرفته علیه ایالات متحده تا آن زمان ، از دست دادند. اما سازمان سیا را باید بازنده اصلی این حمله به شمار آوریم: ۶ افسر سیا شامل فرمانده ، معاون و همسر معاون جز قربانیان بودند.( همسر معاون فرمانده آن روز صبح کار خود را برای اولین بار آغاز کرده بود) همچنین یکی از دستان باب آمز افسر اطلاعات ملی سیا که در بخش شرق نزدیک در سفارت اقامت داشت، در حالی در یک مایلی ساحل شهر پیدا شد که حلقه ازدواجش همچنان در یکی از انگشتان او به چشم می خورد و هرگز سیا تاکنون این تعداد افسر خود را دریک حمله از دست نداده بود بود . و البته سازمان سیا هرگز قادر به جبران این تراژدی نخواهد بود.
□□□
۲۴ ساعت بعد ماموران ویژه سیا واف بی آی برای تحقیق وارد بیروت شدند. اما مشکل این بود که چیز خاصی برای تحقیق باقی نمانده بود. از بدن راننده کامیون تقریباً هیچ بخشی بدست نیامد. نکته دیگر اینکه از بخشهای چاشنی و الکتریکی بمب هم هیچ اثری وجود نداشت .بدین ترتیب این فرضیه قوت گرفت که سازندگان آن، بمبی کوچک را نیز در کنار این بخش قرار داده بودند تا هیچ چیزی از آن برجای نماند .متخصصان از این بخش بعنوان امضای سازندگان یاد می کنند و دوست ندارند که هیچ بخشی از آن را از دست دهند .
اما معضل بوجود آمده با بررسی های بیشتر یکی از متخصصان مواد انفجاری بیشتر نیز شد، چرا که این موضوع قابل تشخیص نبود که حتی بمب بکارگرفته شده از چه موادی ساخته شده بود : سمتکس ؟سی چهار ؟ویا آردی ایکس؟ آنان به هیچ نتیجه ای نرسیدند. البته سرانجام آنها مقدار اندکی PETN یافتند ولی این ماده تقریباً در همه مواد انفجاری نظامی وجود دارد. این مورد نیز کمک خاصی به ماموران تحقیق نکرد .
یک فرضیه هم این بود که مخازن نیمه پر با گازاستیلن در اطراف ماده منفجره قرار داده شده بود تا علاوه بر افزایش قدرت انفجار، نسبت به نابودی چاشنی و راننده کامیون نیز اطمینان حاصل گردد . در مورد این کامیون ، سرانجام اف بی آی توانست سرنخهایی را در مورد شماره خودرو و خریدار اصلی آن در تگزاس بدست آورد . چرا که یک نفر نسبت به خریداری و حمل کامیون به خلیج (فارس) اقدام کرده بود و هیچ سرنخ دیگری از بقیه ماجرا و چگونگی حمل آن به بیروت وصاحب آن، بدست نیامد .
سازمان اطلاعات لبنان و سیا نیز به دستاورد بهتری دست نیافتند. ماموران لبنانی تحقیق پیرامون این انفجار چنین فرض کردند که راننده آن یک مسلمان شیعه بوده است، تنها به این دلیل که شیعیان در مقایسه با سایر مسلمانان از انگیزه بیشتری برای انجام حملات انتحاری برخوردارند. سازمانهای لبنانی به دنبال این حادثه مناطق جنوبی بیروت و دره بقاع را که اکثر مسلمانان رادیکال در آن زندگی می کنند، به محاصره در آوردند . ولی در نهایت آنها به هیچ دستاورد قابل ذکری دست نیافتند. سیا نیز نتوانست به هیچ نتیجه ای برسد .
اندکی بعد سه گروه مختلف مسئولیت این عملیات را بر عهده گرفتند ، اما سازمان سیا حتی نسبت به واقعی بودن چنین گروههایی، تردید داشت .
و همه این سه بیانیه نیز، تنها یک ترفند بود. لبنانیها در نهایت ۶ نفر را دستگیر نمودند ، اما گویی تنها برای اعلام موجودیت و حضور در صحنه ،دست به چنین کاری زدند . بمب گذاران هیچ آدرسی از خود بر جای نگذاشتند وصرف نظر از اینکه آنها چه کسانی بودند،کار خود را خیلی خیلی خوب انجام دادند .
□□□
هنگامیکه اخبار این بمب گذاری همانند یک موج گسترده سراسر دنیا را فرا گرفت، من در تونس در حال فراگیری زبان عربی بودم. همه ما اساتید و دانشجویان می دانستیم که یکی از افراد کلاس ، قبلادر سفارت ما در بیروت کار می کرده و من هیچگاه "خلدیه" زن مسنی که سالها در سفارت به کار می پرداخت و باشنیدن این خبر ، سرش را بر روی میز گذاشت و بصورتی غیر قابل کنترل شروع به گریه کرد، ازیاد نمی برم .
من مطمئن بودم که چند گروه فلسطینی رادیکال درپس انفجار هستند، فرضیه ای که بعد ها با دستگیری یک مظنون تا حدودی به حقیقت پیوست. اما اعتقاد داشتم که نمی توان با روشهای رسمی و دولتی ، این قضیه را حل و فصل کرد. چند ماه پیش از بمبگذاری، من به بیروت سفر کرده و با تعدادی از افراد سیا در آنجا صحبت نموده بودم. فرمانده و معاون کشته شده ، دو نفر از این افراد بودند. حتی امروز هم پس از گذشت ۲۰ سال، من با توجه به این راز که چه کسی این کار را انجام داد ،نمی توانم چشمان خود را ببندم و آنها و دفترشان را تصور کنم که به مشتی خاک و غبار تبدیل شده است.
من هرگز نمی توانم این موضوع و خاطرات کشته شدگان در آن محل را فراموش کنم . نکته مهم قابل یاد آوری اینست که کلیات این موضوع روشن گردیده است ،چرا که من با کنار هم گذاشتن واقعیتها و اطلاعات بدست آمده دراین سالها و نزدیک به دو دهه بررسی ، توانستم حقایق بمب گذاری را به مسولان ارائه نمایم .
۴ ماه پس از بمب گذاری، من دوره ۲ ساله یادگیری زبان عربی را به اتمام رساندم و جهت شغلی پذیرش شدم که به بررسی مسائلی کوچک اما مهم در خاورمیانه می پرداخت و گزارشهای تهیه شده توسط من عمدتاً در واشنگتن خوانده می شد. من عاملی را در اختیار داشتم که انبوهی از اطلاعات و مدارک دست اول را به من می رساند .دانستن زبان عربی به من کمک می کرد و
می توانستم به هر کاری دست بزنم .حتی پس از ۲ سال دوره فشرده آموزشی، ما هنوز هم راهی دراز تا روان صحبت کردن در پیش داشتیم و من نیز باید سالهای متمادی تلاش فعالیت می کردم تا عربی را به راحتی صحبت کنم .
کارهای من تحت ریاست جان {}به خوبی پیش می رفت . اما خیلی طول نکشید که دریابم وی چه شخصیتی دارد: یک مرد لاغر اندام با تیک عصبی که لباسی چسبان می پوشید و حتی روزهای تعطیل هم در دفتر کارش حاضر می گردید. او همانند افسران سرویس خارجی لباس می پوشید ولی فاقد هر گونه حساب بانکی برای دریافت دستمزد و پرداختها یش بود. او هیچ ریسکی را نمی پذیرفت و به من نیز راهکارهای سخت و طاقت فرسای استخدام یک عامل اطلاعاتی را آموخت . او به جای نگرانی در مورد اطلاعات و جاسوسی مورد نظرش، همواره نگرانی و مضطرب بود که مبادا پیش از پایان مهلت نهایی ،کارهایش را انجام نداده باشد. مثلا وقتی که مافوقش لانگلی از او گزارشی در مورد مراحل پیشرفت کارهایش می خواست، او همه کارهای هفتگی اش را متوقف
می کرد و زودتر از همه دفاتر خاورمیانه ،گزارشش را ارائه می نمود . حتی زمانی که من در قبال ارائه صورت حسابهای خودم با وجود پرداخت از سوی دفتر ، تاخیر داشتم، او کم وبیش ابراز ناراحتی می کرد .
ماکم وبیش می توانستیم بفهمیم که پس از یک رسوایی، باید کار خود را از اول شروع نماییم . و تلاش من برای شناسایی یک خانه امن تروریستها در همین زمان آغاز گردید .
در اولین سال گذراندن دوره آموزش زبان عربی ام در واشنگتن، من از میان دانشجویان جوان فلسطینی ،یک دوست پیدا کردم . او که از همکاری من با سیا هیچ اطلاعی نداشت ، در آموختن زبان عربی به من کمک کرد . من هم در یادگیری زبان انگلیسی به او کمک می کردم. ما با هم به مشروب فروشی های منطقه "جورج تاون" می رفتیم و او شیوه آشپزی عربی را به من می آموخت. اما آنچه که روابط مارا تثبیت کرد، کمک من در نگارش مقاله ای بود که در نهایت بورسیه تحصیل در یک مرکز آموزشی شناخته شده را برای او به ارمغان آورد . زمانی که هنگام ترک واشنگتن فرا رسید، او مرا به کناری کشید و گفت که یکی از برادرانش در شهری که من به آنجا مامور شده ام، زندگی می کند . من برادر او را خالد می نامم . او آدرس و تلفن خالد را به من داد و افزود که او بصورت محرمانه می تواند هر گونه مشکل امنیتی مرا حل و فصل کند .
اندکی پس از رسیدن، من با او تماس گرفتم و او نیز به سرعت پذیرفت که دیداری با من داشته باشد . من دریافتم که خالد عضو یک گروه تروریستی فلسطینی است و هر دوی ما
می دانستیم که در صورت افشای روابط وی بایک مامور سیا، خالد موقعیتش را از دست خواهد داد . اما او ریسک چنین وضعیتی را بدلیل صحبتهای برادرش پذیرفت و این اولین درسی بود که من در خاورمیانه آموختم: شما یک فرد را استخدام نمی کنید ، بلکه شما خانواده ها ، عشیره ها و قومیتها رانیز به استخدام خود در می آورید.
در اواخر یک شب که ما با خودرو در حال گردش در شهر بودیم( در گذشته ما تنها به پیاده روی محرمانه ، اقدام می کردیم) او به نحوی عجیب ساکت بود و فقط در فاصله میان صحبتهای من
می خندید و سرانجام مجبور شد آنچه را که می خواست، بازگو کند. او گفت که دفتر مخفی ابونضال را یافته و گمان می کرد که عملیاتهای تروریستی از آنجا رهبری می شود .
خالد برای هیجانش حق داشت ابونضال یکی از افراد شناخته شده در لیست افراد مورد نظر سیا بود. یک قاتل خونسرد که تلاش کرده بود سفیر اسرائیل در انگلستان را ترور کند تا زمینه پایان اشغالگری جنوب لبنان توسط اسرائیلها در ۶ ژوئن ۱۹۸۲ میلادی فراهم گردد و سراسر منطقه دیگر به سوی جنگ پیش نرود. ما می دانستیم که او ممکن است مجدداً دست به چنین کارهایی بزند و فرصتی مناسب در اختیار همه بوجود آمده بود .
هنگامیکه خالد از خودرو پیاده می شد، آدرس دفتر ابونضال را به من داد. بدون گفتن چیزی به جان ، من روز بعد آدرس را مورد بررسی قرار دادم و در اطراف آن منطقه به گشت و گذار پیاده پرداختم . اگر چه آنجا یک ساختمان سه طبقه بود و این وضعیت در آن منطقه عادی به نظر
می رسید،اما یک نگهبان با تفنگی اتوماتیک در دهلیز تاریک داخل ساختمان به نگهبانی
می پرداخت. موضوعی که از خارج آنجا، به زحمت قابل مشاهده بود. از آنجایی که هیچ چیزی نشان از وجود یک اداره دولتی نمی داد تا حضور یک مامور مسلح را توجیه کند ،من تا حدود زیادی به درست بودن گفته های خالد اطمینان یافتم .
دو خانه دیگر دارای دیوار مشترک بادفتر ابونضال بودند. اگر شما می توانستید به یکی از آن دو آپارتمان دسترسی داشته باشید ، این امکان وجود داشت که با سوراخ کردن دیوار با یک مته بدون صدا ، میکروفنی را در ساختمان مجاور نصب کرد. این کار می توانست به عنوان بخشی از عملیات به شمار رود. بعلاوه امکان تقویت صداها نیز بایک دستگاه الکترونیکی ویژه وجود داشت .
در دفتر کاری ما جان پس از شنیدن برنامه ام با چشمانی گشاده ، به من زل زد و گفت : به هیچ وجه ، مقامات مسئول با اینکار موافقت نمی کنند .
من که فکر می کردم سو برداشتی بوجود آمده پرسیدم: آنان چه کاری را پیشنهاد می نمایند؟ چرا که من با یافتن یک عامل برای اجاره آپارتمانی در یکی از دو خانه مجاور ، استفاده از یک گروه فنی سوراخ کردن دیوار و نصب میکروفون خواسته ام را عملی خواهد کرد .
اما جان چنین گفت: "شما باید در تصمیم گیریهایتان به حساسیتهای سیاسی ، توجه کنید . این کشور از اهمیت زیادی برای ایالات متحده برخوردار است. هیچکس نمی خواهد با انجام یک عملیات خطرناک و پر ریسک آمریکا را در انزوا قرار دهد . بعلاوه چنین کاری به منزله ایجاد مانع در راه ایجاد صلح است . "
جان به روشنی برایم توضیح داد که شخصاً باید هماهنگی لازم سیاسی را انجام دهم و من هم دیگر تمایلی به ادامه بحث نداشتم .
□□□
من دریافته بودم که جان، مدلی از مدیران جدید محافظه کار و خطر گریز سیا در واشنگتن و سراسر دنیا می باشد . اما آیا من می توانم با آنان سالها کار کنم؟ من چنین فکر نمی کردم و به یک دلیل مهم بمب گذاری در سفارت ما در شهر بیروت فکر مرا به شدت به خود مشغول نموده بود:
از لحاظ رسمی ، تحقیق در مورد این حادثه تداوم داشت ولی از لحاظ غیر رسمی ، همه اقدامات مرتبط به پایان رسیده بود. پس از دستگیری های اولیه توسط ماموران لبنانی، هیچ دلیل و مدرک قابل توجهی بدست نیامد. تیم بررسی کننده اف بی ای هم با جمع آوری اشیای باقیمانده ساختمان و کامیون در پلاستیکهای خود و برچسب زنی به آنها برای نگارش گزارش خویش رهسپار آمریکا شدند. اما در دولت و سازمان سیا تا زمان کتک زدن یک متهم تا سرحد مرگ ، اتفاق خاصی روی نداد. البته افسر اطلاعاتی سیا با وجود آگاهی از این شرایط ،هیچ گامی برای جلوگیری از مرگ وی بر نداشت وچه این داستان درست و یا نادرست باشد، ایالات متحده همه روابط خود را با دولت لبنان قطع کرد .
لبنانیها تنها شدند، اما نظیر اف بی آی آنان نتوانستند راننده کامیون، صاحب آن و نوع مواد منفجره را شناسایی نمایند . ۶ ماه پس از بمب گذاری آنان گزارشی نهایی را منتشر نمودند که در آن بدون دلایل مستند مجموعه ای از اتهامات سیاسی را به دشمنان رئیس جمهور لبنان- امین جمیل- نسبت دادند: سوریه ، ایران، جنبش فتح ،یاسر عرفات و سه گروه دیگر فلسطینی. آنان حتی قصد داشتند که بدون هیچ پشتوانه ای، نام یکی از رقبای سیاسی امین جمیل را نیز در این گزارش درج کنند و در نهایت هیچ کس به این گزارش توجهی نکرد .
در این میان ، کاخ سفید و وزارت خارجه آمریکا به موضوعات دیگری فکر می کردند: البته نه خروج نیروهای اسرائیلی از بیروت در آگوست ۱۹۸۲ میلادی و نه ورود نیروهای چند ملیتی به رهبری آمریکا چند ماه پس از آن و نه حتی لغو معاهده میان لبنان و اسرائیل در ۱۷ می ۱۹۸۳ که با میانجی گری آمریکا منعقد شده بود. آنان دریافته بودند که لبنان یک دولت مقتدر و فعال ندارد . پس از خروج اسرائیلها و پایان حمایت سوریه از حامیانش آخرین نشانه های قدرت و نفوذ دولت مرکزی همانند یک آدم برفی در بیابان از بین رفت. لذا فاجعه ای در آستانه رخ دادن بود .
اما حضور این نیروهای نظامی چند ملیتی ، با حملات زیادی همراه بود . در ابتدا تنها کمینها و
تیر اندازی هایی علیه آنان انجام می گرفت. اما در ۲۳ اکتبر ۱۹۸۳ میلادی، یعنی ۶ ماه و ۵ روز پس از بمبگذاری در سفارت آمریکا، ایالات متحده با بزرگترین شکست نظامی تاریخ خود در زمان صلح ، مواجه شد .
یک راننده انتحاری، کامیونی مملو از مواد منفجره را به داخل ساختمان محل اسکان تفنگداران دریایی هدایت کرد و آنجا را به تلی از خاک تبدیل نمود . ۲۴۱ نفر از نیروها قتل عام شدند . یکی از پایگاههای نیروهای فرانسوی نیز مورد حمله انتحاری یک کامیون بمب گذاری شده قرار گرفت .۵۸ نفر در این انفجار کشته شدند . دولت ریگان مجبور شد که به سرعت نیروهایش را به کشتی های مستقر در سواحل لبنان و در نهایت خاک آمریکا منتقل کند . در دسامبر ۱۹۸۳ میلادی ایالت متحده حتی حمایت از معاهده ۱۷ می رانیز متوقف نمود .سرانجام در ۱۶ فوریه ۱۹۸۴ دولت مرکزی لبنان منحل شد و یک گروه شبه نظامی از مسلمانان ، غرب بیروت را به تصرف در آورد .
غرب بیروت اینک به یک کشور سرخ پرستی تبدیل شده و به دنبال آن سراسر این شهر و کشور به جایی بسیار خطرناک بدل گردیده بود .
حال به واشنگتن بر گردیم. اطرافیان ریگان دریافته بودند که برای تحقیق پیرامون این حادثه ، فضای مناسبی وجود ندارد. تقریباً یک سال پس از انفجار ما هنوز هم در مورد ماهیت عوامل آن هیچ چیزی نمی دانستیم و بمب گذاران همانند الماسی در یک ظرف جوهر، ناپدید شده بودند .
□□□
چهار سال پس از انفجار پایگاه تفنگداران دریایی، من از پنجره اتاقم در سمتی جدید به بیرون
می نگریستم . در سطح رسمی ، اطلاعات من پیرامون این انفجار و انفجار پیشین تقریباً مشابه هم بود. اما با بوجود آمدن کسب و کار معامله اطلاعات ، شایعات مختلف به بالاترین حد خود افزایش یافت . به دنبال این حوادث، شهر بیروت به یک برهوت تبدیل گردید. همه درخانه ها بودند و به خوردن و خوابیدن می پرداختند و یا بدلیل گرمای شدید هوا ، به شهرها و مناطق حومه ای ،
می رفتند و دوباره در ساعات ابتدایی شب ، به خانه باز می گشتند. تنها نشانه زندگی برای ما به مسجد کوچکی باز می گشت که بر فراز تپه ای در مقابل دفتر ما قرار داشت و گروهی از پیرمردان با رداهای عربی دراز ،در برابر ورودی آن می نشستند و با هم به صحبت می پرداختند.یک روز با بلند شدن صدای اذان از بلند گوهای مسجد ، من به ساعتم نگاه کردم، اما هنوز زمان زیادی تا زمان معمول نماز باقی مانده بود. یک مراسم تشیع جنازه و یا یک مجلس ختم ؟من به هیچ نتیجه ای نرسیدم .چرا که اصولاً در خاورمیانه زندگی در پس دیوارهای بلند و دور از چشمان غریبه ها و بویژه خارجیها جریان دارد .
و این شرایط تنها بدلیل وجود دیوارهای سنگی بوجود نیامده است. خاورمیانه جایی است که برای دستیابی به حقیقت، راه دشواری باید طی گردد. شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها، اخبار را گزارش نمی کنند . بلکه آنها انعکاس دهنده پروپاگاندای خواسته شده از سوی دولتهایشان هستند. خبرنگاران ماجرا جو و به دنبال حقیقت در این منطقه وجود ندارند. کتابهای سیاسی و اجتماعی منتشر شده ، ارزش خواندن هم ندارند. حتی زمانی که یک رسوایی در رسانه ها منتشر می شود، باید اطمینان داشت که دولت خواهان چنین اقدامی بوده است. در سطح فردی نیز وضعیتهای مختلف سیاسی، از تمایز خاصی برخور دار نیست. ساکنان خاورمیانه معتقدند که هر چه کمتر شخصیت خود را فاش کنند، بیشتر زنده می مانند. آنان در حوزه مسائل سیاسی تنها به موضوعات عمومی می پردازند و صحبتی از تروریسم به میان نمی آورند. از نگاه آنها تروریسم یک فعالیت دولتی است که صحبت کردن پیرامون آن، به قیمت زندانی شدن شما تمام می شود .
□□□
ضرورتی ندارد که شما در بیروت اقامت گزینید تا دریابید که پیچیده ترین و تودرتو ترین نقطه خاورمیانه ، شهر بعلبک لبنان است . این شهر را باید مامن اصلی تروریسم به شمار آورد . هر تروریست رادیکال و مجنونی که فکر می کند می تواند اسرائیل را از لبنان بیرون کند ،در این شهر مغازه ای بر پاکرده است. اما اتفاقی مهم وتاثیر گذار در ۲۱ نوامبر ۱۹۸۲ میلادی روی داد. در آن روز حسین الموسوی رهبر گروه رادیکال اسلام گرای امل ، در بخشی از این منطقه، اعلام خود مختاری کرد . کاملا روشن بود که این کار براساس دستور تهران انجام شده ،چرا که خیلی زود تعداد زیادی از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و یا پاسداران در این پایگاه مستقر شدند. نیروهای سوری که از سال ۱۹۷۶ میلادی این منطقه را اشغال کرده بودند ،نظاره گر این اتفاقات بودند و هیچ کاری انجام ندادند .دولت مرکزی لبنان قادر به انجام هیچ کاری نبود و یا نمی خواست. ایران هم اینک دارای یک بخش مستقل از خاک لبنان بود. آنان قادر بودند که در بعلبک به هر کاری دست بزنند و هیچ کسی قادر به کاری نخواهد بود . همه منابع اطلاعاتی ما نیز معتقد بودند که پاسداران در صدد جنگ علیه غرب هستند .
درواقع اولین زمینه های بروز این جنگ در حال شکل گیری بود. در ۱۹ جولای ۱۹۸۲ میلادی دیوید داگ رئیس دانشگاه آمریکایی بیروت در این شهر ربوده شد و پس از بسته شدن دستها و پاهایش، بایک خودرو به سوی مرز مشترک لبنان و سوریه انتقال یافت تا به درون یک هواپیمای شرکت ایران ایر که در فرودگاه دمشق بود، برده شود. پاسداران ایرانی کل این عملیات را در خارج از بعلبک برعهده داشتند. او ۶ ماه را در تهران گذراند، اما سرانجام با تقاضای سوریه- نزدیک ترین متحد ایران در دنیای عرب- ایران داگ را آزاد کرد .
در ژوئن ۱۹۸۳ میلادی تقریباً دو ماه پیش از آزادی داگ، ما گزارشی را دریافت کردیم که ایران در صدد ربودن گروگانهای بیشتری است . رئیس بخش اطلاعات پاسداران در لبنان که هم اینک براحتی در اردوگاه نظامی شیخ عبدالله مستقر شده بود، ازیک رابط لبنانی خواسته بود که به سرعت برای یک جلسه به مقر آنان بیاید. وی پس از رسیدن، به مکانی خلوت برده شد تا مراتب عصبانیت ایرانی ها از داگ برای وی توضیح داده شود. خروج داگ از لبنان به آمریکایها اجازه می داد که هر جایی را برای یافتن وی مورد بررسی قرار دهند. بدتر اینکه با نگاه داشتن وی در تهران، ایران به صورت مستقیم مشارکت خود را در این آدم ربایی اعلام می کرد و با وجودیکه تهران هیچ گزینه دیگری به جز آزاد سازی داگ نداشت ، اما آنان همچنان تمایل به گروگان گیری خارجیهایی بیشتری اما با دقت افزون تر داشتند. به علاوه آنان با دقت بیشتر ضمن انکار موجه ارتباط خود با این گروگان گیری ها ،تصمیم گرفته بودند که از عوامل لبنانی برای اینکار بهره ببرند .
با موافقت طرف لبنانی با این پیشنهاد ، افسر ایرانی دستور داد که موارد مورد نیاز برای این گروگان گیریها فراهم گردد: تیمهای مراقبت زندانهای مخفی و خودروهای ویژه. ایران کلیه تعهدات مالی را پذیرفته بود،قربانیان مورد نظر را معرفی می نمود و سایر کمکهای لازم غیر مستقیم با این اقدامات را انجام می داد .
اگر چه همه منابع اطلاعاتی ما در این موضوع اتفاق نظر داشتند، اما سیا قادر نبود که اطلاعات بیشتری را در مورد این ماجراهای گروگان گیری جدید مورد حمایت ایران کسب کند .بهترین اطلاعات ما از عکسهای ماهواره ای سیاه و سفیدی به دست می آمد که از بعلبک گرفته می شد و هر چند وقت یکبار برای ما ارسال می شد . آنان نماهای مناسبی را از اردوگاه شیخ عبدالله برای ما می فرستادند. شما قادر بودید که خودروها و کامیونهای پارک شده را ببینید. سایه های افراد در حال تردد مشخص بود . و حتی آرایشهای نظامی آنان قابل مشاهده بود. اما باز هم به نظر می رسید که همه این اطلاعات بی ارزش است. چر ا که بدون توجه به اطلاعات روزنامه های محلی ، شما حتی نمی توانستید دریابید که پاسداران این منطقه را تصرف کرده اند .
نه در گذشته و نه در شرایط کنونی و حتی در آینده، چنین عکسهایی قادر نیستند که به شما بگویند در داخل این ساختمانها و یا مغز افراد آنجا چه می گذرد. لذا ما نیاز به منابعی انسانی داشتیم و دیگر نمی توانستیم از فراسوی دیوارها به اظهار نظر بپردازیم. من باید به لبنان و دره بقاع می رفتم، چر ا که مسابقه من آغاز شده بود .
□□□
هنگامیکه که ضربه ای به در اتاق جان زدم ، او وحشت زده شد. پس از گفتگوهای ما پیرامون دفتر ابونضال روابط ما از بد هم ، بدتر شده بود. ما به ندرت با هم صحبت می کردیم و آن هم در مواقعی بود که من باید با او مشورت می نمودم .
من پرسیدم : نظر شما پیرامون سفر من به بقاع چیست ؟
جان که خود را با تمیز کردن کفشهایم مشغول کرده بود، سرانجام چنین گفت : این منطقه در قلمروی مسئولیت ما نیست . شما این نکته را می دانید. بیروت نیز این اقدام را نمی پسندد .
البته من و جان می دانستیم که دفتر سیا در بیروت هیچ قلمرو فعالیت مشخص ومعین
شده ای ندارد. آنها هنوز هم نتوانسته بودند آثار بمب گذاری های گذشته را بازسازی کنند. افسران دفاتر نیز هم چند ماه یکبار جا بجا می شدند و به ندرت در مکانی دو یا سه ساختمان آنطر ف تر از سفارت ما زندگی می کردند و هیچکس نیز به دنبال ردیابی اقدامات موردنظرمن نبود .
اما اندک اندک با تفکر بیشتر پیرامون این موضوع، او نظر مساعدتری نسبت به طرح من یافت. اگر من هنگام فعالیت در لبنان دستگیر شده و یا به دام می افتادم، اخراج می شدم و این مساله ای بود که به او هم مربوط بود. به هر حال ، اقدامات من در منطقه بقاع نمی توانست تاثیری بر روابط ایالات متحده و لبنان بگذارد .
جان نیز در نهایت با سفر کوتاه مدت من موافقت کرد، اما فقط به شهر کوچک شطوراه که در بزرگراه بیروت و دمشق قرار داشت. اگر چه شطوراه ۴۰ کیلومتر از بعلبک فاصله دارد، اما من
می توانستم حداقل اندکی از حقایق را بدست آورم و چه کسی می داند شاید من فردی خوش شانس بودم که می توانستم به موفقیت های بیشتری دست یابم . وجود یک مرکز تجاری در این شهر ، باعث شده بود که سالها جنگ داخلی ،تاثیری بر آن نگذارد. بازرگانان سوری در آنجا به خرید می پرداختند. ماموران سازمان ملل هم همین طور. سازمانهای عام المنفعه و کمک رسانی و اغلب دیپلماتهای مقیم بیروت و دمشق نیز همین طور .تقریباً در این شهر هر چیزی از عطریات آمریکایی تا شکلاتهای سوئیسی قابل خریداری بود. در اینجا نیز سیگارهای کوبایی همانند غرفه های بدون مالیات فرودگاه هیتروی لندن ، به خریداران عرضه می شد . در بانکهای شطوراه، امکان تبدیل همه ارزها حتی با نرخهایی بهتر از زوریخ وجود داشت . به علاوه امکان خرید اسلحه هایی از قبیل
هفت تیر تا خمپاره انداز و یا هر کالای قاچاق دیگری نیز مهیا بود. در صورت تمایل شما
می توانستید حتی یک کیلو هرویین و یا کوکایین خالص نیز خریداری کنید. فقط کافی بود که این موضوع را با سرایدار هتل در میان می گذاشتید .
اما صرف نظر از فروشگاههای این منطقه، اینجا تفاوتی با بقیه سرزمین بقاع نداشت. روزی که من به آنجا رسیدم، با انبوهی از افراد یک کمپ آموزشهای نظامی جبهه خلق آزادی فلسطین (PFLP )روبرو شدم که در حاشیه شهر مستقر شده بودند. روز گذشته یک اسکادران از هواپیماهای اف ۱۶ اسرائیلی، بر فراز این شهر ، پرواز کرده بودند. من تردید داشتم که آیا حمله ای صورت خواهد گرفت و یا خیر .از غزالی که صاحب بزرگترین سوپر مارکت شهر است این سوال را پرسیدم که آیا امکان یک حمله شما را نگران نمی کند ؟
او با بی اعتنایی چنین گفت: ما به کسب و کار خود مشغولیم و چه کاری می توانیم انجام دهیم ؟
پاسخ غزالی احساس مردم عادی را نشان می داد. چرا که با وجود انبوهی از نیروهای خارجی فعال در بقاع نظیر حزب الله لبنان ، ارتش سرخ ژاپن، با در مینهوف، سندرو لومینوس، جبهه خلق آزادی فلسطین(PFLP ) ،گروه ابونضال، ASALA و چند گروه انتحاری و یا تروریستی دیگر ، آنان چنین احساسی داشتند .از زمانی که نیروی هوایی اسرائیل نقض حریم هوایی لبنان را آغاز کرد، مردم با مشکلات مالی زیادی بویژه برای مسائل ایمنی خود روبرو گردیدند. کارکنان غزالی یک کلت نیمه اتوماتیک ۹ میلی متری را به شانه هایشان بسته بودند. ودر دفتر کار وی که با شیشه های ضد گلوله محافظت می گردید، یک تفنگ کلاشینکف و چند مجله به چشم می خورد. در اولین سفرم به شطوراه من به پیاده روی در سطح شهر پرداختم و با رانندگی به سوی کوههای اطراف شهر ، در رستورانی که منظره ای زیبا به سوی بقاع داشت توقف کردم،هر چند شهر در هاله ای از مه قرار داشت. زمانی که گارسن سینی پیش غذا را روی میز من گذاشت، ناگهان رستوران تکان شدیدی خورد، پنجره ها به لرزه در آمد و ظروف سفالی روی طاقچه به زمین افتادند. گارسن نگاهی به بیرون انداخت. گویی هیچ چیزی نشنیده است. من به چشمان نگریستم. وی گفت : "نیوجر سی شما".
ناو آمریکایی یو اس اس نیوجرسی که پس از بکارگیری در جنگ جهانی دوم بازسازی شده بود ، در سواحل لبنان لنگر انداخته بود و هر از چند گاهی گلوله هایی را به اندازه یک خودروی فولکس واگن به سوی کوههای اطراف بیروت شلیک می نمود .واشنگتن معتقد بود همانطور که این ناو ژاپنی ها را ترساند، می تواند همین کار را برای لبنانیهایی که از پذیرش معاهده ۱۷ می با اسرائیل سرپیچی می نمودند ، انجام دهد .
پس از شلیک گلوله ، من تصمیم گرفتم که به گفتگو با افراد محلی بپردازم. من به سوی روستای باریلیاس در چند مایلی شطوراه رفتم. به دو پلیس محلی گفتم که یک آمریکایی ام و برای بازدید از منطقه بقاع و ویرانه های بازمانده از دوره روم باستان به اینجا آمده ام . اما آنان گویی با ساکنان یک سفینه فضایی روبرو شده بودند. آنها مرا به سوی مصنع آخرین شهر پیش از مرز سوریه راهنمایی کردند ، جایی که یک گروه نظامی در آنجا پایگاهی احداث نموده بود .
بر روی یکی از ساختمان های مرکزی شهر، آثار چند حمله صورت گرفته در سال ۱۹۸۲ میلادی به چشم می خورد . در چند نقطه از سقف قرمز رنگ آن، آثار انفجار به چشم می خورد و همه
پنجره ها شکسته بود. خودروهای سوخته هنوز هم در پارکینگ این ساختمان به چشم می خورد. گروهبان علی در مقابل این ساختمان ایستاده بود و سیگاری روشن را در دست داشت. او هم یک تفنگ کلاشینکف بر شانه انداخته بود و بصورتی دوستانه به من می نگریست .من به سوی علی حرکت کردم و به گونه ای معصومانه از وی در مورد انجار ،روستایی نزدیک که در آن یک مرکز تجاری قدیمی رومی ها قرار دارد ، پرسیدم. از سوی دیگر، آنجا یکی از معدود نقاطی بود که از سوی تروریستها مخالف ایالات متحده اشغال نگردیده بود. آسالا یک گروه تروریستی ارمنی بود که ژولای ۱۹۸۳ میلادی ،به باجه فروش هواپیمایی ترکیش ایر در فرودگاه اورلی پاریس در حمله کرده بود . آنان هیچ ارتباطی با آمریکایها نداشتند. البته تعدادی از رهبران این گروه شهروندان آمریکایی بودند.اما اینجا خاورمیانه است و به بعلبک به عنوان موضوع مورد علاقه من، باید به صورتی مناسب ، نزدیک گردید .
علی مرا به دفترش برد و استکانی چای مملو از شکر را مقابل من گذاشت. او می خواست که در مورد ایالات متحده صحبت کند .چندین نفر از پسر عموهای او در میشیگان و نیوجرسی زندگی
می کردند و علی هم علاقه داشت که در صورت امکان به آنجا برود. البته وی معتقد بود که توانایی دریافت ویزای آمریکا را ندارد .من اجازه دادم که علی هر آنچه را که می خواهد بگوید .سر انجام وقت خداحافظی رسید و به او قول دادم که بار دیگر نیز که به اینجا آمدم با او دیدار خواهم کرد .
پس از بازگشت، من مقدمات دریافت ویزای آمریکا را برای علی فراهم کردم. چند بروشور توریستی نیز تهیه نمودم. البته من به او قولی در مورد دریافت ویزا نداده بودم ،اما بار دیگر که او را دیدم ، بیش از یک ساعت با هم گفتگو کرده و در مورد ایالات متحده و خاورمیانه به صحبت پرداختیم. من و علی هیچ چیزی در مورد بعلبک و ایران نگفتیم. در هنگام خروج، علی کاغذی به من داد که بر روی آن، نام و نام خانوادگی و شماره تلفن خانه اش به چشم می خورد .در آنجا بود که من فهمیدم علی با حسین الموسوی در ارتباط است که به عنوان عامل پاسداران ایرانی، اردوگاه شیخ عبدالله را تصرف نموده است .
از آن زمان به بعد، ما هر چند هفته یکبار همدیگر را می دیدیم. او دوست داشت که هم صحبتی آمریکایی داشته باشد و بصورت جدی ، علاقمند به سفر به ایالات متحده برای دیدار با پسر عموهایش بود . او به دنبال راهی بود که از کمکهای من بهره ببرد . من هم آنچه را که می توانستم برای او انجام دادم .
و سرانجام در ژانویه، گفتگوهای ما به نتایج قابل توجهی رسید. علی در آن روز یک استکان چای در برابر من گذاشت و من به او گفتم که برای بازدید از ویرانه های معروف دوره روم قصد بازدید از بلعبک را دارم، جایی که به مقبره خورشید معروف است . البته من در واقع می خواستم ضمن صحبت با وی در خارج از دفترش، قصد واقعی ام را به او بگویم . از او پرسیدم که آیا چنین کاری ، ایمن است و یا خیر ؟
علی مرا به اتاق دیگری برد و چنین گفت: مستر باب ، شما نمی توانید به آنجا بروید .
_ چرا نه ؟
_ این روزها ، خرابه های روم را فراموش کنید .
_ چرا علی ؟
مشخص بود که او به راحتی نمی توانست منظورش را ادا کند .
_ آنها می خواهند آمریکاییهای لبنان بویژه یک مقام دولتی را،به گروگان بگیرند . مشخص بود که دیگر نمی توان پافشاری بیشتری بر روی این موضوع نمود و زبان بدن او هم همه چیز را به من
می گفت .
□□□
جان گفت : همه این حرفها ، مزخرف است .
- جان، او یک عضو موسوی است. او از بعلبک است. او ممکن است اطلاعاتی برای ما بیاورد. مانباید این اطلاعات را از دست بدهیم. ما باید این موضوع را در یک گزارش اطلاعاتی بنویسیم .
- نگاه کن. او یک فرد عضو سازمان نیست. توحتی تاریخ تولد او را نمی دانی. تو نمی توانی از من انتظار داشته باشی که این فرد را به عنوان یک منبع اطلاعاتی به بالا معرفی کنم . برگرد و زندگینامه او را بگیر و گزارش خود را که از نوشتن آن نفرت داری ، برای من بیاور .
دیگر چیزی نمی توانستم بگویم. علی مایل نبود که به عنوان یک عامل شناخته گردد. ممکن بود که او هر از چند گاهی اطلاعاتی به من بدهد، اما او کاملاً به موسوی ها وفادار بود. البته این امر به معنای اشتباه بودن اطلاعات علی نبود. من هشدارهای علی را به دوستی در سفارت دادم تا به مقامات وزارت خارجه آمریکا بدهد. و بدین ترتیب اولین گامها در جهت لیست بلند بالای همکاران سیا پدیدار شد .
□□□
در ساعت ۳۸/۱۰ صبح ۱۶ مارس ۱۹۸۴ میلادی من در خانه در حال نوشیدن سومین فنجان و خواندن روزنامه هرالدتریبون یک هفته پیش بودم. بی سیم دو طرفه ام ، بوق زد . جان بود : هر چه سریعتر به دفتر بیا . او همواره بانگرانی صبحت می کرد . اما این بار انگار شرایط متفاوت بود .
وقتی به دفتر رسیدم ، او صورتی بیمار گونه و مریض داشت . او چنین گفت : باکلی ، دزدیده شده است . آن روز صبح بیل باکلی ، رئیس دفتر سیا در بیروت ،در راه رفتن به دفترش ، در بیرون از آپارتمان مسکونی خود ربوده و پس از انتقال به یک خودرو ، به جایی نامعلوم برده شده بود .
هیچکس نتوانسته بود پلاک خودروی گروگانگیران و یا قیافه آنان را شناسایی کند. سازمان جهاد اسلامی IJO یکی از گروههایی که مسئولیت انفجار سفارت مارا بر عهده گرفته بود ، طی بیانیه ای اعلام کرد که باکلی در دستان ماست، اما ما همچنان هیچ چیزی در مورد هویت آنان نمی دانستیم. .
البته با کلی اولین آمریکای ای نبود که بدنبال اشغال لبنان توسط اسرائیل در سال ۱۹۸۲ میلادی به گروگان گرفته شده بود . علاوه بر دیوید داگ، فرانک رگییر یک استاد آمریکایی رشته مهندسی برق در دانشگاه آمریکایی بیروت نیز در فوریه ۱۹۸۴ میلادی ربوده شده بودند. رئیس دفتر شبکه سی ان ان، جری لوین نیز یک ماه بعد ربوده گردید. همه این افراد ، غیر نظامی بودند، اما در این مورد ، ما فردی را با کوهی از اسرار از دست داده بودیم .
- جان ، من به بقاع بر می گردم و با علی دیدار می کنم. ما نمی توانیم همین طور دست روی دست بگذاریم . من با چشمانم دیده ام که سوریه چگونه اوضاع بقاع را کنترل
- می کند.
- آنان اجازه نمی دهند که در آن منطقه، یک خارجی کاری انجام دهد . باکلی و سایر افراد در بیروت ربوده شدند که سوریه هیچ نیرویی در آنجا ندارد.
- جان به من اجازه بده ............ .
جان که فکرمی کرد من عقلم را از دست داده ام گفت : فراموش کن ، اگر واشنگتن این موضوع را بفهمد و یا اگر من چنین تقاضایی کنم ، مرا دست و پا بسته به خانه می فرستند .
من روی برگرداندم و به بیرون رفتم . هیچ دلیلی نداشت که جان را در جریان هشدارهای علی بگذارم و در عین حال جان درست می گفت. رهبران سیا ، هرگز اجازه چنین کاری را نمی دادند. اینکار به معنای پایان دادن به همه عملیاتهای ما در لبنان بود .
در هفت ماه بعد ، هیچ نشانه ای از باکلی بدست نیامد. ما علاوه بر اینکه نمی دانستیم چه کسانی او را به گروگان گرفته اند ، نمی دانستیم که حتی او درلبنان است و یاخیر. سیا با همه دولتها و منابع خصوصی مرتبط ارتباط برقرار نمود، ولی به هیچ نتیجه ای دست پیدا نکرد . اما من مطمئن بودم که در بعلبک می توان به شواهد خوبی دست یافت و در عین حال اطمینان داشتم که توانایی آنرا دارم که بدون هیچ گونه آسیبی در آنجا رفت و آمد کنم .
اولین کار من برقراری ارتباط با ( ) مشاور ( ) و ( ) بود.چراکه بخشی از اقوام وی در بقاع و در کنار شیعیان زندگی می کردند. من مطمئن بودم که در سایه حمایت ( ) حتی پاسداران نیز قادر به دستگیری من نخواهند بود. هنگامیکه من برنامه ام را برای او گفتم ( ) با یکی از اقوامش که جزء فرماندهان ارتش لبنان بود تماس گرفت و قرار شد که ما با وی در شطوراه دیدار کنیم و با خودروی وی به بعلبک برویم .من باید یاد آوری کنم که وی اطلاع دقیقی از هویت و دلیل دیدارم از بعلبک نداشت .
رانندگی به سوی بعلبک همانند سقوط به جهنم بود. در خارج از شهر ، ساختمانهایی با آثار تخریب و انفجار و گلوله که رنگ آمیزی شده بودند، به چشم می خورد. بنای مسجد" راک" که سومین محل مقدس مسلمانان به شمار می رود ، یکی از این مناطق ویران شده بود. گفته می شود که آمریکاییها مسئول این اقدام بوده اند. به هر حال ، با تصرف سفارت ایالات متحده در تهران به دستور امام خمینی ، آتش زدن پرچم آمریکا و شعارهای مرگ بر آمریکا آغاز شد. در اینجا هم بر روی پلاکاردهای عربی و فارسی، این شعار به چشم می خورد .
فرمانده لبنانی پیشنهاد کرد که برای صرف نهار به منزل یکی از دوستانش برویم. من موافقت کردم . پس از رسیدن به جلوی در خانه اش ، او به من گفت که آنان از اقوام نزدیک حسین الموسوی هستند. میهمانان خانه که پیش از ۱۰ نفر بودند ، با ورود ما به من چشم دوختند. احتمالاً من اولین غربی ای بودم که در ماههای اخیر دیده بودند. پس از صرف یک فنجان چای، برای ما غذایی شامل نان و لوبیا و تره فرنگی آورده شد .
پس از ابراز علاقه یکی از افراد به من ، شرایط تغییر کرد. بر روی یکی ازبازوانش پارچه نوشته ای با این مضمون به چشم می خورد: ما عاشقان شهادتیم .
او که مرا عصبانی نموده بود، پرسید: چرا شما به بعلبک آمده اید؟ و من هم به جای ذکر حقیقت ، دروغی سر هم کردم : من یک بلژیکی هستم و برای یک سازمان عام المنفعه کار می کنم .
اما من اصلاً قادربه صحبت کردن به زبان فرانسوی و یا بلژیکی نبودم. در آن لحظه یکی از میهمانان چنین پرسید : آقا ، اسم شما چیست ؟
- ار ، رمی .
- او از فامیل های شماست ؟
- نه آن مارتین است. من این جمله را پیش از تلاش برای ساکت بودن گفتم. البته کنیاک "رمی مارتین" درلبنان به فروش نمی رفت و خوشبختانه وی به خوردن ادامه داد.
پس از پایان صرف غذا ، من به همراه مارتین به دیدار قلعه خورشید رفتم. هنگامیکه ما وارد دروازه بخش قدیمی قلعه بعلبک شدیم ، دو راهنمای خاکی پوش که از پاسداران ایرانی بودند ،در آنجا به سرمی بردند و آنها با دیدن ما در آنجا ،بسیار خوشحال شدند .
در هنگام خروج ما از شهر ناگهان من از فرمانده در مورد ویژگی های آن قلعه به عنوان اردوگاه شیخ عبدالله سوال کردم. او خودرو را متوقف نمود و ما در مورد تفاوتهای موجود میان عکسهای ماهواره ای و منظره واقعی این قلعه به گفتگو پرداختیم.
یکی از ساختمانها توجه مرا به سوی خود جلب نموده بود. دو سرباز پاسدار در مقابل اتاقی به نگهبانی می پرداختند که پنجره هایش با موکت و یا مقوا پوشانده شده بود و یک تابلوی چوبی نشان دهنده بخش ویژه افسران متاهل بود .
سالها بعد من دریافتم که بیل باکلی در آن اتاق بوده است، در حالیکه چشمانش بسته شده و به یک رادیاتور شوفاژ، زنجیر گردیده بود .بعلاوه در آن اتاق، ۵ گروگان غربی دیگر هم وجود داشتند و تا سالها بعد من درنیافتم که بین آن اتاق و بمبگذاری در سفارت ما رابطه ای وجود دارد . همه چیز در خاورمیانه به هم مرتبط است. با دستکاری یک بخش در ده جای دیگر ، عکس العملهایی بوجود می آید .
اما بیش از هر چیز باید بر هوش انسانی تکیه نمود .چرا که افراد همکار، عاملها ،عوامل دسترسی، شبکه خائنان و افسران پروژه باید به کار گرفته شوند. هیچ عکسی هوایی تجسسی ای نمی تواند فراسوی پنجره های پوشیده شده و درهای بسته اردوگاه شیخ عبدالله را نشان دهد . و در آن روزها هیچ دوربین الکترونیکی ای نمی توانست همچون چشمان یک انسان، اتفاقات بعلبک را مشاهده کند. در پایان اطلاعات باید توسط انسانها تحلیل گردد و و سیا نیز بعدها این موضوع را همانطور که پدران بنیانگذار این سازمان می خواستند، دریافت. هر چند ما مدتها در مسیری دیگر می رفتیم که نتایج فاجعه آمیزی را از خاورمیانه تادرون خاک آمریکا به همراه آورد .
□□□
دیدار من از بعلبک برهم زدن همه قواعد بود. این کار احساس قرابت بیشتری را به من داد. چرا که عکسهای ماهواره ای و یا مطالعه یک کتاب نمی توانست چنین دیدگاهی را بوجود آورد. اما کار من پر خطر بود و در عین حال ، کمکی به نجات باکلی و یا دیگران ننمود .
خیلی زود من به خارطوم در سودان منتقل شدم و بدون آگاهی از سفر من به بعلبک (موضوعی که اوهیچ گاه نفهمید) جان کمک های زیادی تاآخرین زمان به من نمود .
□□□
● فصل ۷ - ژانویه ۱۹۸۶ – لانگلی، ویرجینیا
کریدور جی طبقه ششم به یک محوطه ساختمان سازی شباهت دارد. جعبه ها،مبلمان سیم پیچ ها و سیمهای تلفن در همه جا پراکنده شده بود. در اتاقهای هر دو طرف راهرو ، نقاشها و برقکارها به فعالیت می پرداختند. کارگران هم در حال تعمیر ساختمان بودند و هیچکس نمی دانست که پس از پایان عملیات های عمرانی، اتاق جدید رئیس بخش مبارزه با تروریسم، کدام یک از این اتاق ها خواهد بود و من باید به همه اتاقها سر می زدم .
در همه اتاقها دود سیگار به چشم می خورد. گویی من به محوطه ترمینال یک فرودگاه وارد شده بودم. دیوی کلاریک به میزهای مرسوم اعتقادی نداشت و در پشت یک میز گرد با دوازده صندلی نشسته بود. او فضایی غیر رسمی و دوستانه فراهم آورده بود تا افسران جوان ، بدون هیچ گونه مشکلی ، به صحبت بپردازند .
دیوی برخلاف اکثر فرماندهان سیا، نیازی به نگرانی در مورد تله های امنیتی سازمان نداشت ، چرا که او با کاخ سفید از روابطی نزدیک برخور دار بود. بعنوان مسئول بخش آمریکای لاتین، او همه بخشهای مرتبط با کنتراهای مورد علاقه ریگان را از بین برده بود. برای داشتن معیارهای مناسب تداوم کار، در نوامبر ۱۹۸۵ میلادی، او ارسال اولین محموله اسلحه ارسالی به ایران را تسریع نمود . بعلاوه او از جاسوسهای نزدیک به کاخ سفید بود که پس از حملات گروه ابونضال به فرودگاههای وین و رم در کریسمس سال ۱۹۸۵ میلادی ،بعنوان مسئول واحد نوظهور مبارزه با تروریسم سیا معرفی گردید .
او مرا به اتاق خویش دعوت نمود تا به گفتگو بپردازیم . من به او گفتم که می خواهم در بخش تروریسم به کار بپردازم و از هر شغلی استقبال می کنم. اما در واقع از این بخش خسته شده بودم. چرا که دولت لیبی پس از اینکه فهمیده بود من در خارطوم با گروههای مخالف دولت دیدار
کرده ام ، قصد ترور مرا داشت. و به همین دلیل پس از تنها ۴ ماه اقامت در خارطوم سودان، به شغلی نمایشی در بخش آفریقا منصوب شده بودم. بعلاوه من به دیوی گفتم که تلاشها برای پیدا کردن بیل باکلی بی نتیجه بوده است و چگونه در نهایت روابط خود با جان را به هم زده ام .
_ اون مرتیکه هنوز هم بر سر کار است؟ راستی عربی شما چطور است ؟
- به هر حال پس از ۳ سال زندگی در جهان عرب می توانم تقریباً بدون مشکل با همه ارتباط برقرار کنم .
_ آیا شما می توانید در هر زمانی و به هر کجایی اعزام شوید ؟
_ بله، اگر شما بگویید، همین امروز پرواز خواهم کرد .
_ فعلاً کاری لازم نیست انجام دهید. به دفترت برو و منتظر تماس تلفنی من باش.
و دو هفته بعد ، سرانجام حکم ماموریت من برای فعالیت در سازمان جدید ایجاد شده زیر نظر دیوی صادر شد : مرکز مبارزه با تروریسم ویا CTC .
اما من همواره علاقه داشتم که ضمن رویارویی با اهریمن دره بقاع، به کشف افراد فراسوی بمبگذاری در سفارت بپردازم. ولی این مرکز می توانست تا حدود زیادی مرا به این هدف نزدیک کند . او همه منابع مالی مورد نیاز فعالیت هایش را در اختیار داشت .
مدیر وقت سیا، بیل کیسی با اعطای فضای مناسب و آزادی در کار به دیوی ، توانسته بود این فرصت را بوجود آورد تا آنان در سراسر دنیا به دنبال اهداف اطلاعاتی خویش باشند .
در دفتر شلوغ و پرهیاهوی ما ،دائماً تلفن زنگ می زد ، چاپگرها کاغذ چاپ می کردند ، فرمها مبادله می گردید، تصویر شبکه CNN بر روی گیرنده های اتاق نمایش داده می شد و صدها نفر در جنب و جوش بودند . گویی ما در یک اتاق جنگ واقعی بودیم . و من به یاد فیلمهای تبلیغاتی جنگ جهانی دوم در مورد ستاد زیر زمینی چرچیل در جنگ انگلستان می افتادم .
انتظارات خیلی بالا بود و تقریباً همه از موفقیتهای دیوی در بخش اروپا آگاهی داشتند. مثلاً آنها در مهار اقدامات گروه فلسطینی موسوم به ۱۵ می، در زمینه بمبگذاری در هواپیماها، بسیار موفق بودند. آنان عاملی نفوذی داشتند که همانند یک معدن طلا ارزشمند بود. وی همواره اطلاعاتی را در مورد اقدامات آنان به ما منتقل می نمود که به کشف بیش از ده مورد از عملیاتهای آنان منجر گردید و دیوی مایل نبود که او را از دست دهد و حتی هنگامیکه فرمانده عامل ما، از وی خواست که انفجاری را علیه یک هدف آمریکایی انجام دهد ، دیوی ترتیبی اتخاذ نمود که با انفجار یک خودرو در داخل یکی از سفارتهای آمریکا ،موقعیت آن عامل مستحکم تر گردد . در این اقدام ، هیچکس کشته نشد، ولی موقعیت عامل تا حدود زیادی تقویت گردید .
اما یک مشکل وجود داشت. چرا که مسئولان دفاتر محلی سیا از دیوی حرف شنوی نداشتند و اصولاً تمایلی نیز به اجرای طرحهای او نشان نمی دادند.چرا که چنین کارهایی بسیار پرریسک بودند و در مواقعی روابط آنان با دولتهای دوست، تیره می گردید. در پاره ای از مواقع ، این عملیاتها به مرگ عده ای می انجامید. اما در هر حال ،دیوی در پای کارهایش، امضای ریگان را داشت .
یکبار ما از دفتر پاریس خواستیم که فعالیتهای انجام شده ورفت و آمدهای یک آپارتمان را در نظر بگیرد، چرا که در آنجا یک مظنون تروریست رفت و آمد می کرد .
اما آنان اعلام کردند که بدلیل امکان کشف اقدامات ما از سوی مقامات اطلاعاتی محلی، این کار را انجام نخواهند داد .یکبار هم ما از دفتر بن در آلمان خواستیم که با استخدام چند عرب و ایرانی ، فعالیتهای انجمن مهاجران آلمان غربی را بررسی کنند. اما آنان گفتند که پرسنل کافی برای اینکار را ندارند یک بار هم از دفتر سیا در بیروت خواستیم که سفر یکی از عاملهای ما به لندن را فراهم کند. اما آنان بدلیل مشکلات امنیتی، از این کار سرباز زدند .
اما همه می دانند که در بیروت مسائل امنیتی یک مشکل به شمار نمی رود. به همین دلیل گویی ما به جای مبارزه با تروریسم باید با سیستم بوروکراتیک موجود بعنوان یک دشمن غیر قابل براندازی به مبارزه می پرداختیم .
من باید خاطر نشان کنم که دیوی حتی قادر نبود تا افراد مورد نظرش را استخدام نماید. پس از ۶ ماه فعالیت، او تنها دو فردآشنا به زبان عربی در اختیار داشت که یکی از آنها من بودم و البته پس از انتصاب فرد دیگر به مدیریت یک شعبه، من باید وظیفه ارتباط برقرار کردن با کلیه عوامل عرب زبان را به تنهایی انجام می دادم و این کار بدلیل عرب بودن ۸۰ درصد عوامل ما ،بسیار سخت و طاقت فرسا بود. بعلاوه دفتر ما هیچ فردی که قادر به فهم زبانهای فارسی ، پشتو و ترکی باشد، در اختیار نداشت .
پس از مدتی من به عنوان مسئول شعبه یافتن گروگانهای لبنان منصوب شدم . اما من تنها کسی بودم که از تجربه ای اندک در خاورمیانه برخور دار بودم .مسئول شعبه ما هرگز قدم به خاورمیانه نگذاشته بود و تنها برای یک سفر کاری، یک بار روانه بیروت شده بود تا نقشه شبکه فاضلاب منطقه جنوب بیروت را از یک فرد عرب خریداری کند. اما او نمی دانست که اصولا ساختمانهای آن منطقه به صورت غیر قانونی ساخته شده اند و اصولاً فاقد شبکه فاضلاب هستند. البته سایر شعب ما از این بدتر بودند. ما کارشناسان و تحلیلگرانی در اختیار داشتیم ،ولی همه آنها احمق بودند. آنها در طول عمر خود هرگز با یک عامل برخورد نداشتند ، از اخبار مرده هیچ چیزی نمی دانستند و به ندرت از محدوده ابرشهر واشنگتن خارج شده بودند . اما در عین حال به دفاتر ما در سراسر جهان برای اجرای ماموریت هایشان دستورمی دادند. گویی ما برای مدیریت یک تیم جراحی از رئیس یک بیمارستان بهره می بردیم .
یک ماه پس از پیوستن من به این مرکز، اولین ماموریت واقعی من بوجود آمد. دفتر بن در آن روز اعلام کرد که یکی از رهبران اخوان المسلمین سوریه که در آلمان زندگی می کند ، خواهان ملاقات با رهبران سیا شده است. البته دفتر بن ما از ملاقات با وی صرف نظر نموده بود ،چرا که آنان معتقد بودند امکان اختلاف با آلمانها وجود دارد .اما بعدها آنها پذیرفتند که همکاری های لازم را با مامور فرستاده شده از سوی مرکز مبارزه با تروریسم انجام دهند .
آن روز پس از تماس تلفنی من با دیوی، وی چنین پرسید: این دیدار چه نفعی برای ما دارد ؟
سوال خوبی بود اخوان المسلمین جنبشی خطرناک ، نامنظم و غیر قابل پیش بینی بود که همه دولتهای خاورمیانه را به ستوه آورده بود. بنیانگذار مصری تبار این جنبش حسن البنا نام داشت که در سال ۱۹۲۹ میلادی، با هدف استقرار حکومت خداوند بر کره زمین، این جنبش رادیکال را پایه گذاری کرد. اخوان المسلمین مصر یکبار بگونه ای ناموفق تلاش نموده بود که رئیس جمهور مصر پرزیدنت عبدالناصر را ترور کند. دفتر سوریه این جنبش هم چند بار برای ترور حافظ اسد ، اقداماتی انجام داد . انان ارتباطات نزدیکی با وهابیون عربستان سعودی و یا پیورتین ترین (رادیکال ترین)شعبه اسلام دارند. و هابیون که از دل خاندان پادشاهی سعودی بوجود آمدند ، از نزدیکان بن لادن هستند. به علاوه آنان الهام بخش طالبان در افغانستان و سایر جنبشهای رادیکال سنی مذهبی بوده اند. بسیاری از مسلمانان ، و هابیون را گروهی خطرناک می دانند ، چرا که با ترویج دیدگاههای ابن تیمیه بعنوان یکی از علمای قرن چهاردهم هجری اسلام ، راه را برای ترورهای سیاسی باز
نموده اند .گروه بنیاد گرای مصری الجهاد که پرزیدنت انور سادات رئیس جمهور را ترور کردند ، از نظرات ابن تیمیه برای توجیه اقداماتشان بهره می بردند .
البته من در دوره کوتاه حضور خویش در خارطوم تجاربی را از این جنبش داشتم. یکی از وظایف من در سودان مقابله با معمر قذافی بود .یک روز غروب و پس از اولین روزهای رسیدن من به خارطوم، دو تن از مخالفان دولت را برای گفتگو به آپارتمانم دعوت کردم .یکی از آنها از فرماندهان نظامی و دیگری یک فعال سیاسی بود. همراه با صرف چای ، طبق معمول طوفان شن در سطح شهر در حال وزیدن بود. برق شهر نیز قطع بود. ما در تاریکی ضمن صرف چای و کیک در مورد موضوعات مورد علاقه عربها صحبت می کردیم: ازدواج، بچه ها وقیمت نان. خانه من نزدیک فرودگاه بود و هر از چند گاه ،صدای مهیب اوج گرفتن هواپیما به گوش می رسید .
فرمانده نظامی سرانجام وارد صحبت در مورد مسائل سیاسی شد. او معتقد بود که می تواند به سرعت نفرات نظامی مورد نیاز خود را در لیبی سازماندهی کند. البته وی یک بار در سال ۱۹۸۴ میلادی در کودتا علیه دولت قزافی یا جمعی دیگر از نظامیان ناکام شده بود و اکثر آنان به قتل رسیدند. من از وی پرسیدم که با وجود شرایط کنونی، چرا به دنبال سرنگونی دولت لیبی است ؟
_ خدا به ما چنین دستوری داده است .
_ خدا ؟
_ بله، او به ما دستور داده است .
چنین عقیده ای ذهنم را به تکاپو وا داشت. این افراد همچون اخوان المسلمین از حمایتهای مالی واشنگتن برخوردار نبودند ، اما چنین تعبیری آنان را با اخوان المسلمین بسیار نزدیک می نماید .
من در گذشته نیز دوستی لیبیایی تبار داشتم که با هم به تمرین یادگیری زبان عربی می پرداختیم. او نیز از کمکهای من در یادگیری زبان انگلیسی بهره می برد. یکبار او بصورتی غیر منتظره به من گفت که از اعضای اخوان المسلمین است و راهبردهای این گروه را برای من تشریح کرد : "تغییر هر رهبری که در جهان اسلام از دستورات این دین شانه خالی نماید . "
و ترور انور سادات بخشی از اقدامات یکی از زیر مجموعه های اخوان المسلمین مصر به شمار
می رفت .
اما مدیران سیا حاضر نشدند که در مورد حقایق لیبی، اطلاعات بیشتری کسب کنند. هر چند من بارها برای آنان مساله همجواری لیبی با الجزایر و مصر و امکان بی ثبات نمودن این دو کشور را توضیح دادم . در نهایت من به عنوان تنها عرب زبان دفتر مامور شدم که دریابم آیا آنان با آمریکا مخالفند و یا خیر .من خود را به عنوان یکروزنامه نگار لبنانی معرفی کردم و پس از نزدیک شدن این تظاهرات کنندگان سودانی به سفارت قرار شد که در صورت امکان خطر، آنان را با یک
بی سیم دستی ، آگاه کنم. بعدها من دریافتم که همکاری با اخوان المسلمین به منزله بازی با آتش خواهد بود. آنان تشنه ایجاد دردسر بودند . اما اگر دولت ریگان در واقع به دنبال سرنگونی دولتهای سوریه و لبنان بود ،آنان گزینه بسیار خوبی به شمار می رفتند. اما تنها موضوع، کاری بود که آنها می توانستند برای ما انجام دهند و اینکه ما خواهان گفتگو با آنان هستیم.
دیوی موافقت کرد که من باید با آنها دیدار نمایم. روز بعد من سوار بر هواپیما ،عازم فرانکفورت شدم . و بدون هماهنگی با دفتر بن، من مستقیماً با قطار عازم دورتمند شدم . علامت تعیین شده بین من و آنها ،توقف در کنار یکی از کیوسکهای ایستگاه قطار دورتمند بود. ما بدلیل عدم تمایل به هماهنگ نمودن این دیدار با دفتر بن، مجبور به این کار شدیم .
آنروز یک مرد سیه چرده ۴۵ ساله به سمت من آمد و بدون گفتن هیچ جمله ای از من خواست که به دنبال وی حرکت کنم . در آستانه درخروجی، وی مرا به داخل اتاق تحویل ساکها برد .در آنجا یک کارگر جابجایی چمدانها ، مرا به پارکینگ فرودگاه و به سوی دو مرسدس بنز خاکستری رنگ دارای شیشه های دودی برد وما دو نفر در صندلی های عقب یکی از آندو خودرو نشستیم. پس از حرکت در بخشی از شهر ، ما وارد یک بزرگراه شدیم و با بازکردن ساساتها، در خط تندرو شروع به حرکت کردیم. در آلمان خط تندرو ویژه افرادیست که حداقل با سرعت ۱۲۰ مایل در سرعت حرکت می کنند. خودروی بنز دیگری هم که در سمت راست ما در حال حرکت بود، درصورت وجود خودروهایی در مقابل ما ، با علامت چراغ آنها را کنار می زد .
پس از طی کردن ۲۰مایل،آنها بدون کم کردن سرعت،وارد بخش کندروی بزرگراه شدند.پس از خروج از بزرگراه ،آنها بگونه ای بی هدف،در مناطق حومه ای به حرکت پرداختند.در آن ساعات عصرگاهی ،در آنجا از مردم عادی خبری نبود و سرانجام خودروی ما وارد پارکینگ یک ساختمان یک طبقه شد.در ساختمان خیلی سریع بسته شد، ولی من به هیچ وجه قادر نبودم که این خانه را یکبار دیگر بیابم.
در درون ساختمان ، مردی درشت هیکل ،که در آستانه ورود به ششمین دهه عمرش قرار داشت،منتظرمن بود.او پیراهنی سفید ویقه بسته برتن کرده بود.لحن صحبت وی ، آرام و شمرده بود وبصورت خلاصه صحبت می کرد.سایر افراد خیلی زود ماراتنها گذاشتند و در اتاق را بستند.
در طول یک ساعتی که رهبر اخوان المسلمین به بدگویی از رژیم حاکم بر دمشق می پرداخت،من عباراتی را شنیدم که هرگز آنها را در واشنگتن نشنیده بودم.او از حافظ اسد به عنوان کافر و مظهر شیطان نام می برد. و تصاویری را از منطقه ویران شده "حما ء"را به من نشان داد.
سرانجام من از وی پرسیدم که ما چه کاری می توانیم برای شما انجام دهیم؟
اولبخندی زد و چنین گفت: "ما آماده ایم که دست در دست ایالات متحده بگذاریم و این غده سرطانی را از روی زمین محو کنیم."
من که نسبت به حرفهای وی تردید داشتم پرسیدم: چگونه؟
- ما درنزدیکی فرودگاه دمشق یک موشک سام ۷ را مخفی نموده ایم ...ما تنها از شما
می خواهیم که زمان پرواز حافظ اسد و وجود وی در هواپیما را به ما اطلاع دهید .
او به گونه ای در مورد حافظ اسد، بزرگترین مانع استقرار صلح در خاورمیانه صحبت می کرد که بهت مرا برانگیخت .من باید این موضوع را با دیوی در میان می گذاشتم و امیدوار بودم که این همکاریها تداوم بیابد. به علاوه من معتقد بودم که حتی اگر ما نتوانیم در این مورد به آنها کمک نماییم ، این روابط باید تداوم یابد و چه کسی می تواند بگوید که ما زمانی به آنها نیاز نخواهیم داشت ؟
پس از بازگشت به واشنگتن ،دیوی به حرفهای من با دقت گوش کرد. دیوی در پایان گفت : به کار خود ادامه بده، اما صبر کن. هیچ چیزی را با استفاده از کامپیوتر انجام نده، از یک ماشین نویس استفاده کن، ریبون دستگاه را بعداً از بین ببر ،هیچ کپی ای از کارهایت نگیر ،فقط من و تو و اولی باید از این موضوع با خبر باشیم .
اولی یا اولیور نورث کارمند NSC مسئول بحرانهای موشکی و گروگانها و تامین مالی چریکهای نیکاراگوئه ای موسوم به ایران کنترا بود و من تنها نسخه گزارشم را به دیوی دادم و دیگر هیچ چیزی در آن مورد نشنیدم. البته دفتر بن هیچ علاقه ای به برقراری ارتباط با اخوان المسلمین سوریه نداشت. هر چند پس از حوادث ۱۱ سپتامبر اعلام شد یکی از اعضای این گروه جزء مظنونین این حمله بوده است . و این موضع گیریها را باید از اشتباهات غیر قابل بخشش سیا در دفتر بن دانست .
□□□
کاخ سفید همچنان با پشتیبانی از دیوی امیدوار بود که کاری را برای گروگانها انجام دهد. یک هفته پس از بازگشت من از آلمان ،دیوی مرا به اتاقش احضار کرد و چنین گفت : تو شم اطلاعاتی خوبی داری. احمقانه ترین ایده ای که می تواند به آزادی گروگانهای ما بیانجامد، چیست ؟
به دلایلی متعدد، پاسخ روشنی برای این پرسش وجود نداشت. از سال ۱۹۸۶ میلادی مقامات اطلاعاتی ما در مورد گروگانگیران، نظرات مختلفی داشتند. رهبران سیا گروه IJO را که با هیچ دولتی در ارتباط نیست و اطلاعات اندکی نیز در مورد ماهیت واقعی آنان وجود دارد، مسئول این عملیاتها می دانستند و اگر چه گفته می شد که ارتباط هایی میان آنان و دولتهای سوریه و ایران وجود دارد ، اما این دولتها بر این گروه تاثیر گذار نبوده اند. تحلیلگران دیگری در واشنگتن بویژه در پنتاگون ، با این نظر مخالف بودند. چرا که آنان می گفتند این گروه تنهاساخته وپرداخته شده از سوی پاسداران است.
اکثر جهت گیریهای سیا براساس دلایل و شواهد قابل اتکایی انجام نمی شد ، ولی فرضیه های آنان نیز به راحتی قابل انکار نبود. یک سال پس از ربوده شدن با کلی ، سیا هیچ مدرکی در مورد گروگان گیران واقعی وی و دیگران نداشت . اما دولت الجزایر به ما اعلام کرد که یک جوان شیعه مسلمان از منطقه جنوب لبنان به نام عماد فائز مغنیه، باکلی ،خبرنگار شبکه سی ان ان جرمی لوین، بنجامین ویر استاد دانشگاه و لورنس مارتین جنکو رابه گروگان گرفته است. تا پیش از سال ۱۹۸۲ میلادی ، مغنیه برای سازمان آزادی بخش فلسطین PLO به ریاست یاسر عرفات کار
می کرد. اما الجزایریها به ما گفتند که اینک او برای خودش کار می کند .براساس اطلاعات این منبع، او خواهان مبادله گروگانها یش با ۱۷ زندانی در بند در زندان های کویت است که مظنون به بمبگذاری و انفجار سفارت های آمریکا و فرانسه در ۱۲ دسامبر ۱۹۸۳ میلادی هستند. یکی از این افراد مصطفی بدرالدین برادر همسر عماد بوده است .
وضعیت مغنیه تا ۱۴ ژوئن ۱۹۸۵ میلادی و هواپیما ربایی پرواز ۸۴۷ شرکت TWA از فراز آتن و فرود آن در فرودگاه بیروت، نامعلوم بود. سه روز بعد ، هواپیما ربایان یک جوان غواص عضو نیروی دریایی ایالات متحده را به قتل رساندند وجسدش را بر روی باند فرودگاه انداختند .آنان خود را وابسته به جنبش شبه نظامی شیعه امل لبنان معرفی نمودند که در حومه شهر بیروت به فعالیت می پردازد. چهار نفر از آنان نیز وابسته به IJO بودند .یکی از عوامل ما مغنیه را عنوان مغز متفکر این هواپیما ربایی معرفی کرد که با اطلاعات ارائه شده از سوی دولت الجزایر در مورد وی ، بعنوان فردی که برای خود ،کار می کند ، انطباق داشت. همین اطلاعات کافی بود تاوزارت دادگستری ایالات متحده، مغنیه و سه نفر دیگر را به جرم این اقدام محاکمه کند .
همه این اتفاقات در ذهن بود ،هنگامیکه در اتاق دیوی ایستاده بودم. سرانجام پرسیدم: محدودیتی وجود ندارد ؟
- بله مواردی وجود دارد .
- ما باید از جایی که نقطه ضعف مغنیه است، به او ضربه بزنیم .
دیوی حرفهای مرا متوجه نشده بود. من ادامه دادم :
- ببین دیوی .فرض کن ۳ مورد درست باشد : مغنیه واقعاً گروگانها را در اختیار داشته باشد ، مغنیه به خانواده اش علاقه داشته باشد (نظیر اکثر ساکنان خاورمیانه )و آنها برای بازگرداندن گروگانها هر کاری خواهند کرد. اگر همه این واقعیتها درست باشد ، ما می توانیم با ربودن تعدادی از اعضای خانواده مغنیه، با او برای مبادله گروگانها به مذاکره بپردازیم .
این ایده خوبی بود ، اما سیا علاقمند بود که در حاشیه به فعالیت بپردازد . و تنها وظایف محدودی را در حاشیه انجام دهد . در یکی از دستور العملهای آموزشی ما گفته شده بود که چگونه پس از جنگ اعراب واسرائیل در سال ۱۹۶۷ میلادی، تعدادی از ماموران سازمان ما به این نتیجه رسیدند که یک هواپیمای باری ربوده شده متعلق به شوروی را با خوکهای زنده پرنموده و آنها را بر روی شهر مکه- مقدس ترین شهر اسلام- فرو بریزند. این کار برای روشن کردن آتش انتقام در خاورمیانه و جدایی از شوروی بعنوان دولتی که تاثیرات خود را در این منطقه رو به افزایش نهاده بود ، صورت می گرفت . در مقایسه با آن ایده این پیشنهاد در ذهن دیوی ، طنین انداز شد .
- خب برو و خانواده عماد را پیدا کن .
اما من می دانستم که نیاز به هماهنگی های بیشتری بین دیوی با اولی نورث و یا فرد دیگری در NSC وجود دارد و پس از اینکه دیگر چیز ی در این مورد از وی نشنیدم، آن موضوع را فراموش کردم. هر چند پس از موضوع ایران کنترا من فهمیدم که نورث این پیشنهاد را از طریق سیستم پست الکترونیکی داخلی PROF در کاخ سفید به مقامات بالا انتقال داده بود .
بار دیگر که دیوی را دیدم ، او اعتماد بیشتری به نتایج این اقدام داشت . در جریان سفرم به بعلبک در اکتبر ۱۹۸۴ میلادی با چشمان خودم دیدم که دولت سوریه کاملاً با وجود پاسداران ایرانی در حیات خلوت خود ، احساس راحتی نمی کرد .چرا که سوری ها می دیدند پاسداران از همه گروههای تروریستی خاورمیانه به جز اخوان المسلمین سوریه حمایت می کنند. حافظ اسد بعنوان یک سکولاریست تمام عیار، اطمینان نداشت که دامنه این فعالیتها برای همیشه در خارج از مرزهای کشورش باقی خواهد ماند . از نظر من ، اسد معتقد بود که ایران در صدد نا آرام کردن رژیم وی است. اگر این فرضیه درست به شمار می رفت ، اقدام سوریه در جهت اخراج پاسداران و عامل آنان یعنی حزب الله دور از ذهن نبود. به علاوه این امکان وجود داشت که IJO را یک سازمان مستقل بدانیم که همواره در صدد مخفی نمودن متحدانش برای جلوگیری از آسیبهای احتمالی است .
البته طرح پیشنهادی من غیر معمولی ولی در جهت جلب توجه اسد، کاملاً کار آمد بود. براین اساس ما باید دیپلماتهای سوری در اروپا را نسبت به این موضوع که در معرض ترور توسط حملات تروریستی حزب الله هستند، می ترساندیم. من چنین طرحی را در ذهن داشتم : در یک شب ، تعدادی از ماموران فنی ما ،محموله های انفجاری کوچکی را در خودروهای دیپلماتهای سوری جاسازی می کردند و فردا صبح پس از استارت زدن دیپلماتها یک انفجار بسیار کوچک و نمایشی سوزان ولی بدون تخریب همراه با علائم ظاهری یک بمب بوجود می آمد. پلیس هم به این نتیجه
می رسید که به تروریستها مواد اولیه قلابی فروخته شده است .سپس ما اعلامیه ای جعلی در رسانه ها منتشر می کردیم که حزب الله عامل این اتفاقات بوده است و همان کاری که اسد پس از اتفاقات شهر حماء با اخوان المسلمین کرده بود،در مورد حزب الله نیز انجام می داد .
پس از ارائه این طرح ،دیوی به من گفت که اولی در آستانه دیوانه شدن است. البته وی این پیشنهاد را با کلیر جورج مدیر عملیاتهای سیا در میان گذاشته بود .به هر حال گفته شد که این طرح فراموش گردد .چرا که این اقدامات در اروپای غربی، به معنای خودکشی ما خواهد بود .
به هر ترتیب از من خواسته شد که پیشنهاد خود را با هیچکس دیگری در میان نگذارم. طرح من در گیر و دار بوروکراسی سازمان به فراموشی سپرده شد، اما من هنوز هم معتقدم که با این اقدام حافظ اسد ظرف ۲۴ساعت تصمیمات شدیدی را اتخاذ می کرد. من نمی دانم که اصلاً دیوی پیشنهاد مرا به مقامات سیا انتقال داده بود و یا خیر .آنها تنها خواهان آزادی گروگانها بودند و پس از رسوایی ایران کنترا من دریافتم که تا چه حد سازمان ما در پیچ و خم بوروکراسی گرفتار شده است .
□□□
یک روز صبح در آوریل ۱۹۸۶ میلادی که هوا رو به گرمی نهاده بود ، دیوی زودتر از من به اداره آمده بود و در یک دستش یک سیگار روشن و دردست دیگرش پرونده ای به چشم می خورد .
او در حالی که پرونده را روی میز من انداخت، چنین گفت: این را بخوان. تو و کیو باید به تعطیلات بروید .
جورج کیو کارشناسان بخش ایران سیا بود . او به زبانهای فارسی و عربی تسلط داشت و به خوبی با این دو زبان صحبت می کرد . و او را احتمالاً باید متخصص ترین فرد سیا در حوزه خاورمیانه بدانیم. چرا که او پس از بازنشستگی دوباره دعوت به کار شده بود تا به آموزش ماموران جدید سیا در خاورمیانه که پیشرفت اندکی داشتند، بپردازد .
پس از خروج دیوی ، من به کد ویژه عامل بر روی پوشه مربوط به وی نگاه کرد :
: دو حرف اول آن حاکی از این نکته بود که عامل ما یا ایرانی است و یا در مورد ایران گزارش می دهد. من به اولین سند که حاوی نام حقیقی عامل ما بود،نگاه کردم:منوچهر قربانی فر. من چنین کسی را نمی شناختم، اما در سمت چپ پرونده از وی بعنوان فردی نه چندان قابل اتکا نام برده شده بود و این موضوع به تمام دفاتر سیا در سراسر دنیا ارسال گردیده بود. قربانی فر در ۱۷ مارس ۱۹۸۴ میلادی گزارش کرده بود که یک روحانی ایرانی بنام مهدی کروبی درصدد ترور ، پزیدنت ریگان است .
در همان روز قربانی فر کروکی های این طرح را نیز برای دریافت پول به سیا ارائه کرد ، هر چند پیش از این کار، سازمانهای اطلاعاتی ما اعلام وضعیت قرمز نموده بودند . و به هر حال من علاقه ای به مطالعه این پرونده نداشتم . چند هفته بعد ، دیوی بازگشت و از من پرسید که آیا آن پرونده را خوانده ام و یا خیر ؟
پس از پاسخ منفی من ، دیوی دوباره پرونده را به من داد و چند هفته بعد نیز من بعنوان عضو تیم مبارزه با تروریسم ، روانه بیروت شدم. البته دیوی قادر نبود که کاری برای من انجام دهد .
بخش خاورنزدیک نتوانسته بود شخص دیگری را به غیر از من بیابد. این کار علاوه بر خطرناک بودن یک تغییر شغلی نزولی به حساب می آمد . البته من به این موضوع توجهی نداشتم، چرا که به نظر من بهترین جایی که امکان آشنایی با تروریسم وجود داشت ، در صحنه واقعی بود .
چندی بعد ، جورج کیو از دیوی خواست که مقدمات سفری را به تهران فراهم نماید، سفری که به رسوایی ایران کنترا منجر شد. اغلب من به این موضوع فکر می کنم که چگونه دولت ریگان در دام رسوایی ایران کنترا گرفتار شد . اینک این موضوع روشن شده است که ایرانیها چگونه ساده لوحان کاخ سفید را به بازی گرفتند. از زمانی که آنان در برابر تحویل محموله سلاح به ایران، آزادی گروگان خود را خواستار شدند ، یک کسب و کار تمام وقت و گسترده که به گروگان گیری دهها نفر دیگر انجامید ، آغاز گردید. اما موضوع بسیار گسترده تر بود. با آغاز همکاری کاخ سفید و قربانی فر (که یک دغل کار شناخته شده است) در جهت ایجاد یکی از حساس ترین کانالهای ارتباطی تاریخ آمریکا، کاملاً مشخص بود که این ارتباط با شکست مواجه می گردد. نظیر اینکه فردی بخواهد با فروش اثاثیه خانه اش در بازار بورس به تجارت بپردازد . اما نه خیلی بدتر از این . به نظر من دو بخش در این ماجرا وجود داشت: اول اینکه پس از بمب گذاری سال ۱۹۸۳ میلادی در مقر تفنگداران دریایی مستقر در شهر بیروت ، گزینه عملیات نظامی نجات گروگانها دیگر روی میز مدیران سیا قرار نداشت . پنتاگون هم نمی توانست اشغال طولانی مدت را مورد توجه قرار دهد.آنها حتی با اعزام نیروهای دلتا ( واحد منتخب ویژه مبارزه با تروریسم ) نیز مخالف بودند ، چرا که اینکار را مشروط به دانستن دقیق مکان گروگانها و انجام عملیات شناسایی نموده بودند ، کاری که هرگز قابل انجام نبود .
راه حل دیپلماسی نیز تقریباً بسته بود. مشکل این بود که در دستگاه دیپلماسی ما هیچ کانال ارتباطی مناسبی وجود نداشت .
دولت ریگان از طریق سفارت سوئیس(درتهران) اقداماتی را انجام می داد ، اما مساله گروگانها بدلیل حساسیت آن، فراتر از حوزه اختیارات سفارت سوئیس و وزارت خارجه آمریکا بود. سازمان سیا نیز هیچ کانالی برای رابطه با تهران نداشت. در سالهای حکومت شاه ، کاخ سفید دستور صریحی را به مقامات سازمان سیا داده بود : " از گروه های مخالف رژیم ایران دوری کنید، مبادا شاه مورد حمله آنان قرار گیرد . "
حتی زمانی که آیت الله خمینی در منطقه ای خارج از پاریس در تبعید بود ، سیا هیچ ارتباطی با وی و اطرافیانش نداشت . لذا پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۹۷۹ میلادی ، سیا به لطف سیاستهای واشنگتن به موجودی کر و کور در ایران تبدیل گردیده بود .
با خروج راه حلهای نظامی و دیپلماتیک از روی میز رهبران کاخ سفید و قطع ارتباط اسرائیلها با قربانی فر ، دولت ریگان مجبور به پذیرش و همکاری با قربانی فر شد. اما نکته بهت آور برای من این بود که پس از ناکامی در اولین کانال ، آنان به سراغ آلبرت حکیم بعنوان دومین کانال ارتباطی رفتند . همانند قربانی فر، حکیم هم تنها به دنبال پول بود. البته برخلاف قربانی فر ، حکیم قادر بود که برخلاف دیگران ، بدون واسطه و بصورت مستقیم با عاملان گروگانگیری( پاسداران ایران )به مذاکره بپردازد .
مهمترین نقطه ارتباطی، علی هاشمی بهرمانی یکی از افسران پاسداران و پسر علی اکبر هاشمی رفسنجانی رئیس وقت پارلمان ایران بود .
□□□
● فصل هشتم : آوریل ۱۹۸۶ _ واشنگتن دی . سی
پیش از اعزام من به بیروت این فرصت وجود داشت که دوره ای را ویژه موضوع تروریسم بگذرانم . و هیچ جایی بهتر از مرکز CTC ، برای اینکار وجود نداشت و من همانند کودکی در یک مغازه شکلات فروشی ، دسترسی کاملی به همه پرونده های سیا در حوزه تروریسم داشتم .
اولین موضوع مورد علاقه من که قابل چشم پوشی نبود، بمبگذاری در سفارت آمریکا بود. هم اینک نیز این موضوع ذهن مرا به خود مشغول کرده است. با نگاهی به پرونده سبز و لاغر و پاره پوره این ماجرا ، احساس ناخوشایندی را همانند ریختن یک ظرف آب سرد در من بوجود آورد . جدیدترین اطلاعات آن متعلق به دو سال پیش بود و این موضوع چند دلیل داشت: این فاجعه موقعیت سیا را در لبنان خوشه دار کرده بود و با انتقال سفارت ما به بیروت شرقی ، سیا اکثر عوامل مسلمان برگزیده خود را از دست داد. چرا که اکثر آنها قادر به تردد از خط سبز حائل بین مناطق مسیحی نشین و مسلمان نشین نبودند .کلمه سبز نیز از درختان بلواری اقتباس شده بود که این دو منطقه را از هم جدا می کرد .
بازسازی شرایط گذشته، کاری سخت و یا حتی غیر ممکن به شمار می رفت . رئیس جمور لبنان امین جمیل ، تقریباً همه مظنونان بمبگذاری را آزاد کرده بود. ما احتمال می دادیم که او رشوه دریافت کرده است. اما به هر ترتیب با پراکنده شدن مظنونان در خاورمیانه، ما تقریباً به موقعیت اول خود بازگشته بودیم. تنها داشته ما به اظهارات سه نفر که در روز بمبگذاری در مطبوعات چاپ شده بود، باز می گشت . و تنها تفاوت این بود که یکی از این گروهها(IJO) ، ارتباطهایی با عماد مغنیه داشت . و این نقطه خوبی برای شروع اقدامات ما بود .
عماد مغنیه یک معما بود . براساس فرم تقاضای صدور گذرنامه وی، عماد در سال ۱۹۶۲ و در طیر دبا ،روستایی فقیر نشین در جنوب لبنان به دنیا آمده بود. اما همین موضوع نیز کاملا اطمینان بخش نبود .اغلب لبنانیان شیعه و فقیر روستای خانوادگی خود را به دلیل پرهیز از اتهام سکونت غیر قانونی بویژه در حومه جنوبی بیروت ، به عنوان محل تولد خویش ذکر می کنند .آنطور که ما می دانیم مغنیه در خانه ای چپری و محقر و فاقد آب لوله کشی در عین الدیبا واقع در یکی از فقیر نشین ترین محلات حومه ای جنوب بیروت به دنیا آمده بود. با توجه به مجاورت این منطقه با فرودگاه و عبور هواپیما ها از چند صد پایی خانه های آنان ، خرید چنین خانه ای ، بهترین گزینه ممکن برای پدر سبزی فروش عماد به شمار می رفت . در سالهای جنگ داخلی ، حومه بیروت به عنوان محور اصلی خط سبز به شمار می رفت و عماد به عنوان یک نوجوان، بارها با صدای آتش بارها و تفنگها از خواب بیدار شده بود. بارها هم ترکشها و گلوله هایی به خانه آنان اصابت نموده بود.
این همه اطلاعاتی بود که ما توانسته بودیم از عوامل خود بدست آوریم. اما هیچ یک از افسران سیا و رابطهای ما قادر نبودند تا با سفر به عین الدیبا ، صحت این موضوع را تایید نمایند .
این منطقه را باید ایمن ترین قلعه دنیا به شمار آورد . در انجا همه یکدیگر را می شناختند و اگر یک غریبه به آنجا وارد می شد و نمی توانست خود را به دیگران معرفی کند، در صورت خوش شانسی به خارج از آنجا هدایت می شد . و البته حتی ماموران امنیتی لبنانی نیز قادر به ورود به این منطقه نبودند .
ما دریافتیم که مغنیه در جوانی به نیروی ۱۷ ویا افراد مورد اطمینان عرفات جهت فعالیت بعنوان سازمان حفاظتی فردی وی پیوسته بود،در حالیکه ۱۴ تا ۱۵ سال سن داشت . البته وی بعنوان یک عضو سطح پایین مسلح ، تنها به گشت زنی روزانه و پشتیبانه در محلات مسیحی نشین آن سوی خط سبز می پرداخت .
گفته می شود که بعدها عماد یک سال را در دانشگاه آمریکایی بیروت به تحصیل پرداخت . اما اگر این نکته صحیح باشد ، یک نفر کلیه مدارک تحصیلی وی را از آنجا خارج کرده است. یکی از اقوام دور عماد یک روحانی مسلمان معروف بوده ،اما غیراز این فرد، دیگر هیچ ارتباطی بین خانواده وی و اسلام وجود نداشته است .
این همه اطلاعات ما بود ، اما چگونه یک پسر بچه فقیر منطقه عین الدیبا که در زیر خاکستر اشغال ۱۹۸۲ میلادی لبنان توسط اسرائیل رشد کرده بود، می توانست ظرف کمتر از یک سال مرگبارترین و ساختار یافته ترین سازمان تروریستی دنیا را بوجود آورد ؟ آیا این فرد دهها خارجی را به گروگان و اسارت گرفته بود؟ آیا او در آوریل ۱۹۸۳ میلادی سفارت آمریکا را منفجر کرده بود ؟و به گونه ای این عملیات را انجام داده بود که هیچ ردپایی از وی برجای نماند ؟
و با بررسی های بیشتر من بیش از گذشته اطمینان یافتم که اظهارات الجزایری ها در مورد فعالیت عماد به صورت مستقل، کاملاً بی پایه است .
من دو ماه را در مرکز مبارزه با تروریسم CTC و چند مرکز دیگر به جستجو برای یافتن سایر مدارکی که در این پرونده وجود نداشت، پرداختم. در اکثر روزها من قبل از ساعت ۶ صبح با دوچرخه ام از در ورودی سیا و از طریق خیابان ۱۲۳ به سر کارم می رفتم. بعضی روزها من مجبور می شدم که کارت شناسایی خود را به ماموران نشان دهم. حدود ساعت ۷یا ۸ عصر و پس از خروج اکثر کارکنان من یک یا دو ساعت دیگر نیز به کار می پرداختم. کوهی از کاغذها و پرونده ها بر روی میز من و اطراف آن به یک جوک تبدیل شده بود .
اما هنوز هم من اطلاعات لازم را در مورد نتیجه گیری نهایی پیرامون نقش مغنیه در بمبگذاری سفارت ما در بیروت در اختیار نداشتم . ولی با بررسی بیشتر پیرامون پرونده گروگان گیریها، من اطمینان یافتم که اگر گروگانهای خاورمیانه توسط مغنیه به اسارت گرفته شده باشند ، او کمکهای زیادی را از پاسداران و دولت ایران دریافت نموده است .
بعنوان مثال ما با اطمینان کامل می دانستیم که پاسداران دیوید داگ را به گروگان گرفته اند. بعلاوه ما می دانستیم که در ژوئن ۱۹۸۳ میلادی یک فرمانده پاسداران در بقاع، نقشه ای را برای ربودن خارجیها طراحی و اعلام کرده است .و آیا این گروگان گیریها با آن طرح مرتبط نیست ؟ و آیا ردپای مغنیه در این اقدامات ، وجود ندارد ؟ سرانجام نیز مرگ بیل باکلی موجی از فرضیه ها را بوجود آورد . او احتمالاً در جولای ۱۹۸۵ میلادی به قتل رسیده بود. اگر چه ما نمی توانیم تاریخی را معین کنیم ، اما ما با اطمینان زیادی دریافتیم که فرمانده پاسداران، علی صالح شمخانی که هم اینک وزیر دفاع ایران است ، در جلسه ای اعلام نموده بود که مرگ گروگانها در لبنان کاری غیر انسانی است .
و بنا به دستور وی، یگان پاسداران مستقر دراردوگاه شیخ عبدالله ،به سرعت پزشکی را برای مراقبت از گروگانهای بیمار فراهم نمودند . به دنبال این گزارش ، یک پزشک لبنانی و یهودی متخصص کودکان به نام الی هالاک که هم اینک در زندانهای حزب الله زندانی گردیده، برای درمان میشل سیورات ،پژوهشگر فرانسوی گروگان گرفته شده توسط IJO ، به محل اسارت وی برده شده بود. البته هالاک نتوانست کاری برای سیورات انجام دهد و او در سال بعد احتمالا بدلیل ابتلا به سرطان جان سپرد. هالاک نیز نتوانست کاری برای خودش انجام دهد ،چرا که به دنبال یافتن یک پزشک همکار از سوی IJO ، هالاک به قتل رسید . سرانجام ، نوبت به جرمی لوین خبرنگار سمج CNN رسید . IJO در ۷ مارس ۱۹۸۴ میلادی ، لوین را در بیروت به گروگان گرفت. تا یک سال بعد ، هیچ خبری از وی بدست نیامد تااینکه در روز ولنتاین ۱۹۸۵ میلادی او در یک پست نظامی سوریه در بعلبک پیدا شد. لوین یاد آور شد که آن روز صبح پس از بیدار شدن و دیدن زنجیرهای باز
شده اش ، دو پتو را به همدیگر بسته و از پنجره آپارتمان زندانش فرار کرده است .
سهولت این کار بهت بسیاری را برانگیخته بود .براساس توضیحات لوین، مشخص شد که احتمالاً او نیز در اردوگاه شیخ عبدالله اسیر بوده است و اگر این فرضیه درست باشد، پاسداران ایرانی وی را در اختیار داشتند . هر چند او توسط IJO به اسارت گرفته شده بود .
این موضوعات ذهن مرا به خود مشغول کرده بود تا اینکه یک روز صبح زود معاون مدیر CTC ، فرد تورس مرا به دفتر کارش فرا خواند و چنین گفت : "جنکو آمده است... او در حال آمدن به ویزبادن است . به خانه برو، آماده شو و برای صحبت کردن با او ، به نزدش برو ."
پدر لورانس مارتین جنکو ،کشیش آمریکایی در ۸ ژانویه ۱۹۸۵ میلادی در لبنان ربوده شده بود و همانند لوین تا پیش از آزادی او در ۲۶ جولای ۱۹۸۶ میلادی ، هیچ اطلاعی از جنکو در دست نبود. البته گروگان دیگر ، بنجامین وییر که کمی زودتر آزاد شده بود، حاضر به گفتگو با سیا و یا
اف بی ای نگردیده بود . و ما امیدوار بودیم که جنکو پس از آزادی، این خلا را پر کند .
من زمان کافی در اختیار نداشتم که بادوچرخه به خانه بروم و برای رفتن به پایگاه هوایی آندریوز آماده شوم . فرد مرا به خانه برد و پس از آماده شدن ، ما عازم پایگاه شدیم تا من در جلسه هماهنگی یک گروه تحقیق بیست نفره شرکت نمایم. یکی از مدیران پایگاه پیش از پرواز اعلام کرد که کمی تاخیر داریم. دو توفان برفراز اقیانوس وجود داشت و مسئولان انجمن هوانوردی فدرال هیچ توجهی به اضطراری بودن برنامه ما نداشتند و ما باید همچنان تا زمان صدور منتظر مجوز صبر
می نمودیم .
اوکلی تلاش می کرد که با اولی نورث در کاخ سفید صحبت کند .چند دقیقه بعد او در حالیکه لبخند می زد ، بازگشت." بیا بریم "و تنها پس از حرکت هواپیما بر روی باند ، او کلی شروع به توضیح داد . نورث با مدیران FAA صحبت نمود و از سوی رئیس جمهور دستور داد که به ما مجوز پرواز بدهند .
و یک درس جدید :" اگر فردی بخواهد در این مجموعه کاری بکند ، هیچ کسی حق مقاومت ندارد . "
اما جنکو معدن طلایی نبود که ما آرزو داشتیم. اگر چه او حافظه خوبی داشت، ولی مدتها به دیوار زنجیر شده بود. چشمانش در اکثر مدت بسته بود .چند مکالمه کوتاه وی با زندانبانان نیز چیزی را برای ما روشن نکرد . بعلاوه او تصاویر مغنیه و دیگران را شناسایی نکرد .
من دریافتم که ما به سفری بیهوده دست زده ایم . البته به دنبال فرار لوین ، گروگانگیران با آمیخته ای از احساس تعجب ،عصبانیت و سردرگمی به سرعت گروگانهای خود را به خانه هایی امن در بقاع و جنوب لبنان و دور از دسترسی سوریها منتقل کردند .
هنگامیکه ما عکسهای ماهواره ای اردوگاه شیخ عبدالله را به جنکو نشان دادیم ، او مجموعه ای اطلاعات جذاب و مفید را به ما داد .گروگانگیران براساس یک اشتباه بزرگ پنجره های دستشویی مورد استفاده توسط جنکو را کاملاً نپوشانده بودند . از یک سوراخ کوچک او بارها پاسدارانی خاکی پوش را مشاهده کرده بود که ظرف غذا را از یک پادگان نظامی به آپارتمانهای ی که او و دیگران در آنجا زندانی بودند، می آوردند. او قادر بود که ساختمان ها را از روی تصاویر ماهواره ای تشخیص دهد . مقر فرماندهی اردوگاه نیز توسط جنکو به ما نشان داده شد. بهتر از همه اینکه او به ما گفت که مقر افسران متاهل ،همان زندان گروگانهاست. موضوعی که در سفر اکتبر ۱۹۸۴ میلادی خود به دره بقاع به آن پی برده بودم. همانند بسیاری از موضوعات دیگر در خاورمیانه داستان مغنیه با بررسی های بیشتر ،پیچیده تر از قبل می گردید .
در ۳۰ سپتامبر ۱۹۸۵ میلادی یک گروه با نام سازمان آزادی اسلامی ،چهار دیپلمات روس را در بیروت ربود. به علاوه یکی از آنها چنان مورد ضرب و شتم قرار گرفت که در اسارت در گذشت .هیچ کس نام این گروه را نشنیده بود، اما خواسته آنان مبنی بر توقف اقدامات سوریها علیه بنیاد گرایان طرابلس، برای ما این اطمینان را بوجود آورد که این اسم جعلی از سوی اخوان المسلمین سوریه که در آن زمان در طرابلس محاصره شده بودند ، انتخاب گردیده است. اندکی بعد یک فلسطینی ناشناس به نام "خودور سلامه" پس از دستگیری به شرکت در گروگان گیری اعتراف کرد و در نهایت وی با سه گروگان روس ، مبادله شد .
ما نمی دانستیم که چه چیزی را باور کنیم(حرفهای سلامه در مورد حقایق روی داده در حومه بیروت ). اما با روشن شدن حقیقت ما با اتفاقاتی عجیب تر از یک داستان تخیلی روبرو شدیم . عماد مغنیه مقدمات آزادی دیپلماتهای روسی را فراهم کرده بود. برای گفتگو با کسانی غیر وابسته به عرفات، به تونس پرواز نموده بود و بعنوان واسطه با گروگان گیران مذاکره کرده بود. ما دریافتیم که مغنیه چراغ سفید عرفات را مبنی بر عدم اقدام روسها علیه گروگان گیران، دریافت نموده بود. بعنوان دستخوش نیز مبلغ ۲۰۰۰۰۰ دلار از سوی مسئول امنیتی PLO یعنی ابوایاد به حساب او، واریز گردید . روسها به دنبال این معامله جان سالم به در بردند و دیگر هیچگاه به دنبال یافتن مغنیه و ILO نرفتند. البته این سازمان هم دیگر هیچگاه دست به آدم ربایی نزد .
این ماجرا مغنیه را بیش از گذشته برای ما شناساند. بله او در گذشته عضو نیروی ۱۷ عرفات بوده اما گفته های الجزایری ها در مورد قطع ارتباط وی با عرفات به نظر نادرست می آمد .چرا که ما دریافته بودیم او از آبشخور عرفات تغذیه می کند .
اما با افشای ماهیت واقعی خودور سلامه این موضوع پیچیده تر گردید. نام واقعی او علی دیب بود. یکی جوان شیعه لبنانی که در سال ۱۹۵۷ میلادی به دنیا آمده بود و در جوانی به گروه فتح عرفات پیوست . بعدها نیز وارد بخش اطلاعاتی گردید .
در سال ۱۹۷۵ میلادی ودر شروع جنگ داخلی ، بعنوان فرمانده عین الدیبا و یا فرمانده مغنیه شروع به کار کرد . پس از آغاز اشغال ارتش اسرائیل، دیب ناگهان در فعالیتهای بین المللی تروریستی شروع به کار نمود. نام وی در دفتر تلفن یک تروریست حزب الله که در ۱۹۸۴ میلادی در لادیسپولی ایتالیا دستگیر شد، یافت گردید .
دیب ما را با یکی دیگر از عوامل فتح یعنی عبداللطیف صالح متولد ۱۹۵۰ میلادی در اردن آشنا کرد. پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه آمریکایی بیروت او با دختر یکی از سیاستمداران سرشناس شیعه ازدواج کرد. در همان زمان نیز به بخش اطلاعات جنبش فتح پیوست . در سال ۱۹۸۲ میلادی و به دنبال خروج فتح از بیروت ، صالح به یک گروه مبارز با اسراییل پیوست. او حداقل برای ما ، کاملاً ناپدید محسوب می گردید تا اینکه علی دیب ( خودور صالح ) دستگیر شد و به عنوان رابط با مغنیه به فعالیت پرداخت و سپس در ۱۷ دسامبر ۱۹۸۵ ، او و یکی از همدستانش در قبرس، به دلیل مخفی کردن اسلحه در یک ظرف شیشه ای دستگیر شدند . همان تکنیکی که برای ربودن هواپیمای پرواز ۸۴۷ شرکت TWA از سوی هواپیما ربایان و بردن اسلحه به داخل هواپیما استفاده شد . و دستگاههای اشعه X قادر به شناسایی این ترفند نبودند.
و به هرترتیب صالح همچنان به ارتباط خود با عرفات ادامه داد . بعلاوه ما بعدها دریافتیم که عرفات به صورت منظم کمکهایی نقدی را به مغنیه و حزب الله از طریق صلاح پرداخت می نموده است .
□□□
دیدگاههای عرفات مرا دوباره با یاد بمبگذاری در سفارت انداخت . من به خاطر آوردم که یکی از مظنونان دستگیر شده، یک عضو فتح به نام محمد نائف جعدا بود. او تنها زندانی ای بود که گذشته ای قابل توجه داشت .در واقع او تنها کسی بود که توانست اطلاعات خوبی را در اختیار ما قرار دهد .
جعدا یک فلسطینی بود که از سوی سفارت برای نگهبانی استخدام گردیده بود .چند ماه پیش از بمبگذاری، او کار قبلی خود را رها کرد و به سرعت در طراحی واجرای این عملیات به مشارکت پرداخت . همکارانش می گفتند که وی یک افسر فعال در فتح بوده است. در پاییز ۱۹۸۲ میلادی فرمانده او در جنبش فتح ، عظمی سقیر از او خواست که برای یافتن کاری در سفارت آمریکا در بیروت دست به کار شود. بدون پرسیدن علت این درخواست، او در مغازه ای در مقابل سفارت ،مشغول به کار گردید ، با چند نفر از تفنگداران دریایی مستقر در مقر دوست شد و سرانجام برای کار در آنجا به استخدام درآمد. سپس او به قسمت نگهبانی انتقال یافت . چند هفته پیش از انفجار ساختمان، فرماندهان وی از عظمی خواستند که رفت و آمد سفیر آمریکا ،جان حبیب را به داخل و خارج بیروت جهت مذاکره پیرامون معاهده ۱۷ می کنترل کند. اینبار هم او این پیشنهاد را پذیرفت. اما چند روز پیش از حادثه انفجار ، آنان از جعدا خواستند که برای ترساندن حبیب همکاری کند. نقشه طراحی شده این گونه بود که پس از حضور حبیب در سفارت و خلوت بودن مسیر مقابل آن ، جعدا علامتی را به یک ماشین مقابل سفارت بدهد و او به سرعت به سمت ورودی ساختمان حرکت کند . در صبح روز ۱۸ آوریل ۱۹۸۳ یکی از نگهبانان اشتباهاً به جعدا گفت که حبیب در ساختمان است. با توجه به خلوت بودن مسیر مقابل ،جعدا به سمت خیابان رفت و علامت مربوطه را بایک چراغ چشمک زن نشان داد .
او که بصورت معجزه واری زنده مانده بود ،به ماموران تحقیق گفت که ناگهان شاهد ریختن کوهی از آوار بر روی خود بوده است، گوی حمله کنندگان هیچ تمایلی به زنده ماندن وی نداشتند .
ماموران سیا پس از دستگیری جعدا شروع به باز جویی از وی نمودند . او به همه سوالات پاسخ داد اما پس از حادثه ای که لبنانیها پس از شکنجه یک مظنون، او را به قتل رساندند و سیا از ادامه تحقیقات منع گردید ، هیچیک از ماموران سیا مجدداً با جعدا صحبت نکردند و در سال ۱۹۸۶ میلادی ،ما حتی از مکان زندگی وی بی اطلاع بودیم .
پس از پایان بررسی هایم در مورد پرونده های مربوط به IJO و مغنیه، زمان آن فرا رسیده بود که بیروت را ترک کنم . اینک من اطمینان داشتم که پاسداران ایرانی گروگانها را در اختیار دارند ، مغنیه در ربودن پرواز ۸۴۷ شرکت TWA نقش داشته، او با عرفات و فتح ارتباطی نزدیک دارد و یکی از شبکه های وابسته به جنبش فتح، مسئول اصلی انفجار در سفارت بیروت است . و اینک زمان آن فرا رسیده بود که وارد صحنه شوم و با عوامل دخیل، ارتباط برقرار کنم .
● فصل ۹-آگوست ۱۹۸۶ -لارناکا ،قبرس
راننده بیش از ۴۰ دقیقه دیر رسید. اگر این پرواز اختصاصی به بیروت را از دست می دادم ، تا سه روز دیگر معطل می شدم . زمان مرده در قبرس به اندازه کافی بد است.به علاوه از دست دادن جلسه هماهنگی با عامل های سیا در بیروت نیز یک فاجعه بود ،چرا که هماهنگ کردن اکثر آنها تا یک ماه بعد ، تقریباً غیر ممکن بود . من در یک کافه تریای خلوت در مجاورت فرودگاه منتظر بودم و هر چند لحظه یک بار به ساعتم می نگریستم .
کمی بعد تصمیم گرفتم که ضمن تماس با دفتر نیکوزیا ،از تغییرات احتمالی در برنامه سوال کنم. اما دستور العمل کاملاً روشن بود :در مورد برنامه هلی کوپتر، نباید از طریق تلفن صحبت شود. لذا بایدبا گرفتن تاکسی و طی یک مسیر یک ساعته به نیکوزیا می رفتم تا از حقیقت ماجرا اطلاع یابم.
استفاده از یک پرواز تجاری به فرودگاه بیروت کاملاً ناموجه بود، چرا که حزب الله همه پروازهای ورودی را به دقت کنترل می نمود . ومن خوش شانس بودم اگر می توانستم پیش از ربوده شدن از ترمینال خارج شوم . یک قایق ماهیگیری شبانه بین لارناکا و جونیه ( بندر صیادی واقع در بخش مسیحی نشین بیروت) رفت و آمد می نمود ، اما بدلیل کنترلهای دریایی گاه به گاه نیروهای سوری و متحدانش، این کار چندان عقلایی نبود .
یک بار دیگر اختلاف زمانی بین لندن و لارناکا را کنترل نمودم . نه ،همه چیز درست بود .بلیط خود را کنترل کردم تا از درستی زمان پرواز هلی کوپتر و مکان قرار خود با راننده اطمینان یابم .
در همین حال راننده به سرعت وارد کافه تریا شد و در حالی که نفس نفس می زد ، گفت : "بایر ؟" وقوع تصادفی در جاده نیکوزیا ، باعث راهبندان شده بود .
ما به سرعت به طرف خودروی ون پارک شده مقابل ترمینال حرکت کردیم. اطراف محوطه پشتی فرودگاه یک نگهبان در ورودی ،خودروی ما را شناسایی کرد و اجازه ورود ما را صادر نمود . راننده پس از عبور از کنار چند هواپیمای کوچک ، به سمت محوطه ای دورتررفت و بین دو هلی کوپتر بلک هاوک ارتش آمریکا توقف کرد .
خدمه آنها که لباسی یک سره و زیتونی رنگ بر تن داشتند، منتظر من بودند .
- شما قرار است به بیروت بروید. درسته ؟
یکی از آنها که ارشد تر بود ، این سوال را از من پرسید. آنها چمدان مرا به داخل هلی کوپتر بردند و یک جلیقه نجات به من دادند .
- این مسیر یک ساعت زمان می برد .هر دو هلی کوپتر با هم پرواز می کنند که اگر مشکلی برای یکی از آنها بوجود آمد، دیگری خدمه هلی کوپتر سانحه دیده را نجات دهد . و من باید به شما بگویم که ظرف یک دقیقه پس از حادثه، ما در قعر آبها خواهیم بود.
او در حالیکه لبخندی بر لب داشت افزود: "اوه ، یک موضوع دیگر .ما تنها ۲۰ ثانیه بر روی زمین می نشینیم و نه یک ثانیه بیشتر. ارتفاع ما از سطح زمین ۲۵۰۰ پا خواهد بود . "
دو فروند هلی کوپتر به سرعت برخاستند و در زمانی اندک سرعت آنها به ۲۲۰ نات رسید . هوای دریای مدیترانه صاف بود و دریا در زیر پاهای ما می درخشید .
در فاصله ده دقیقه ای تا بیروت ، ناگهان خلبان هلی کوپتر را تا ۲۰ پایی سطح آب پایین آورد تا از تیررس احتمالی مصون بماند .گفته می شود که هفته قبل چند هلی کوپتر توسط رادارهای موشکهای زمین به هوای سوری، قفل شده بودند .
کمی بعد ما بر روی جاده ساحلی بودیم .من انتظار داشتم که با چرخش به سمت جنوب ،روانه سفارت شویم اما هلی کوپتر ها همچنان با ارتفاعی اندک به پرواز خود ادامه می دادند. مردم عادی از خانه هایشان بیرون می آمدند تا به ما بنگرند . چند لحظه بعد من بر روی ساختمان نوساز ۷ طبقه ای پیاده شدم که در ۲۰ سپتامبر ۱۹۸۴ میلادی ، بنای مجاورآن، به تلی ازخاک تبدیل شده بود . در آن زمان ۱۴ نفر به قتل رسیدند و اینک بنایی نفرین شده و ارواح گونه بر روی زمینی ارواح گونه و در مجاورت اسکلت آن ساختمان، دوباره ساخته شده بود .
دو نگهبان روی پشت بام به تفنگهای خودکار با کالیبر ۳/۰ اینچ مسلح بودند . آنها آماده بودند که در زمان حضور کوتاه مدت هلی کوپتر ، به سوی هر کسی که خواهان خرابکاری باشد ، شلیک کنند . آنان بسیار جدی بودند. چند ماه قبل آنها به سوی هلی کوپتر سازمان ملل که بیش از حد به ساختمان سفارت نزدیک شده بود ، آتش گشودند . در آن حادثه خلبان هلی کوپتر زخمی گردید .
آنطور که من دیدم، دو هلی کوپتر بلک هاوک خیلی سریع به یک نقطه تبدیل شدند و برفراز مدیترانه ناپدید گردیدند. اگر چه من بیش از ۵۰ بار بر روی بیروت پرواز کرده بودم ، اما همچنان فکر می کردم که در ته جهنم گرفتار شده ام . در اطراف شهر انبوهی از تسلیحات نظامی نصب شده بود و گویی در مناطق جنوبی همواره جایی در حال سوختن بود. اگر کسی در سال ۱۹۷۵ میلادی حوادث سایگون را از نزدیک دیده باشد ، همان احساس را بر فراز سفارت آمریکا در بیروت کنونی خواهد داشت .
ساختمان جدید سفارت، یک ویلای دو طبقه بود که در فاصله ۱۰۰ یاردی اسکلت باقیمانده انفجار ساخته گردیده بود و یکی از حفاظت شده ترین ساختمانهای دنیا به حساب می آمد . زمین ده آکری اطراف سفارت با انبوهی ازسیم خاردارهای برق دار ، پناهگاههای محافظت شده، برجهای مراقبت ،سکوهای تفنگهای اتوماتیک و کانالهای حفاظت شده با کیسه های شن ، حفاظت
می گردید. در دیوارهای ویلا از ورقهای فلزی به ضخامت ۳۰ سانتی متر استفاده شده بود تا در برابر گلوله های راکت و آتشبار توپ مصون بماند. صفحات ضد راکت بر روی شیشه بام به چشم
می خورد. با وجود بیش از ۶۰۰ محافظ ، سفارت ایالات متحده، به چهارمین نقطه نظامی حفاظت شده لبنان تبدیل شده بود. و برای تصرف این ساختمان نیاز به یک یگان بزرگ نظامی بود .
اما ما تنها به گسترش زنجیره محافظت از ساختمانها اقدام کرده بودیم . در سه سال گذشته ، سیا دو رئیس، پنج افسر عالی رتبه و بسیاری از عوامل خود را در این کشور از دست داده بود و البته لبنان و بیروت تنها برای ما خطرناک نبود . از ژانویه ۱۹۸۴ میلادی، ۳۷ خارجی ربوده شده و نیمی از آنها هم به قتل رسیده بودند .
زمانی که من به بیروت رسیدم ، ترورهای مسلحانه در نواحی شرقی مسیحی نشین که سفارت ما در آن قرار داشت ، آغاز گردیده بود .معاون دفتر اطلاعاتی فرانسه در مقابل سازمان اطلاعات لبنان، با شلیک مسلسل یکی از افسران اطلاعاتی لبنان به قتل رسیده بود. سه فرانسوی حافظ صلح نیز در هنگام گذراندن اوقات فراغت، کشته شده بودند و بدین ترتیب ما نیز این حملات را به دقت دنبال کردیم .
برای مقابله با خشونتها ،وزارت خارجه ما قانونی وضع نموده بود که افسران سفارت بیروت، حق خروج از این ساختمان را به جز برای سفر به خانه نداشتند و با این وجود، کارکنان سفارت ما برای رفت و آمد از خودروهای ضد گلوله و با اسکورت دهها فرد مسلح در جلو و عقب کاروان ، استفاده می کردند. ساکنان سفارت نیز در همه ساعات شبانه روز توسط نگهبانان و گشتی های مسلح به یوزی ،مراقبت می شدند .
بعنوان یک قاعده عمومی در هنگام خروج سفیر با دوازده خودروی اسکورت ، نگهبانان برای باز شدن ترافیک ،از تیر اندازی هوایی استفاده می کردند . و نگهبان خودروی سفیر بسیار جدی تر از نگهبانان پشت بام سفارت بودند که به هلی کوپتر سازمان ملل تیر اندازی نمودند .
در سازمان سیا ما دیدگاهی متفاوت برای زنده ماندن داشتیم. مطمئناً ما تفنگهایمان را به همراه داشتیم. اما در کشوری که بچه های ۱۲ ساله هم به تفنگهای اتوماتیک مسلح هستند، اسلحه های ما فاقد کارایی بود. لذا ما از همان روشهایی که از تروریستها آموخته بودیم ، استفاده می نمودیم: به صورت مداوم در چرخش باش، کاملاً غیر قابل پیش بینی فعالیت کن و در محیط اطراف خود ، پنهان شو . ما باید ۳ آپارتمان و ۶۰ خودرو تهیه می کردیم و بدین ترتیب با حرکات سریع ،
می توانستیم از آسیب ها در امان بمانیم .
من یک شب را در آپارتمانی در اشرفیه می گذراندم که در منطقه قدیمی بیروت قرار داشت و شب دیگر در ۲۰ مایلی شمال بیروت و در نوار ساحلی اقامت داشتم .گاهی در طول یک روز از ۲ یا ۳ خودروی مختلف استفاده می کردیم که قابل تمایز ازخودروهای لبنانی ها نبود . مثلاً من از یک تاکسی مرسدس مدل ۱۹۶۴ که به صورت زیبایی بازسازی شده بود، در یک دوره استفاده می کردم و لبنانی هایی که مرا در این خودرو می دیدند ، هیچگاه حدس نمی زدند که یک آمریکایی بر آن سوار است .
□□□
شاید این جمله احمقانه به نظر آید ولی من از کارکردن در بیروت لذت می بردم. من به جای دنبال کردن دستور العملها و کاغذ بازی ها و شرکت در جلسات مختلف ، در خیابانها رفت و آمد می کردم و بسیار راحت نیز بودم. بهتر از همه اینکه من از سیاستهای واشنگتن بعنوان بزرگترین عامل انجام کارهایمان ، دور بودم .
جری ، مدیر وقت دفتر ما و افسر سابق نیروی هوایی ، یک سیگاری لاغر اندام و قد بلند بود که در گذشته مدتی به شغل گاوچرانی نمایشی برای عموم اشتغال داشته است. او کاملاً از شرایط بیروت آگاهی داشت و مثل بقیه از پیدا شدن مجدد بیل باکلی ناامید بود . به هر حال او بودجه مورد نیاز را در اختیار من می گذاشت و من می توانستم مدتها از سفارت خارج شوم ، با عاملها گفتگو کنم و خارج از خانه های امن به فعالیت بپردازم . عوامل ما در بیروت شبیه هیچ جای دیگری نبودند و البته خود اینجا نیز به هیچ جای دیگری شباهت نداشت . همه ما کم و بیش در اضطراب و وحشت به سر می بردیم و حتی خارجیها نیز چنین احساسی داشتند . زد و خوردها از نقطه ای به
نقطه ای دیگر جابجا می گردید. درست همانند روزی که محله یکی از آپارتمانهای من با راکت ۱۰۷ میلی متری هدف حمله قرار گرفت و البته چند دقیقه بعد زندگی به وضعیت نرمال باز می گشت .
● فصل ۱۰ - مارس ۱۹۸۷ -بیروت ،لبنان
دنبال کردن رد پای بمبگذاران سفارت به کاری همانند کنار هم گذاشتن قطعات مختلف یک بنای رومی ویران شده در زلزله و به اتش کشیده شده شباهت داشت و شما به هیچ وجه نمی توانستید تشخیص دهید که چه عاملی دخیل و یا غیر دخیل در واقعه بوده است .در واقع شرایط ما از این هم بدتر بود. اقامت ما در نیمه شرقی بیروت به معنای این بود که ما در تاریکی به فعالیت مشغولیم. ما قادر نبودیم که روانه بخش غربی، جایی که اکثر عاملهای ما در آنجا ساکن بودند، شویم .
و مهمتر از همه اینکه هیچ کدام از عاملهای ما توانایی نفوذ در حزب الله و هیچیک دیگر از گروههای اسلام گرای شیعه رادیکال را نداشتند و حتی قادر نبودند که به عماد مغنیه و یا IJO نزدیک شوند . این شرایط ما را مجبور می کرد که از آنچه که سیا به آن عاملهای دسترسی
می گوید ، کمک بگیریم. افرادی که خودشان مطالب محرمانه را نمی دانند، اما می توانند به افراد دارای این مطالب دسترسی داشته باشند .
یکی از بهترین عوامل من یک روزنامه نگار مستقل بود که من او را فرید می خوانم . او اگر چه مسیحی بود، اما شغلش به او اجازه می داد که در این سو و آنسوی خط سبز تردد کند. یک مرد طاس و باریک اندام وبا لبخندی پیروز مندانه بر لب که قادر بود بدون جلب توجه روانه سراسر دنیا شود .
او دوستان و نزدیکانی در سراسر لبنان داشت و قادر بود با هر کسی به جز مغنیه و یا مقامات حزب الله گفتگو کند . من محدودیتهای شغلی وی را پذیرفته بودم: عدم نزدیک شدن به افرادی که باعث مظنون شدن دیگران به او می شد . علاوه بر این ، حزب الله در آن روزها در اوج قدرت بود. سال قبل و در ۸ مارس ۱۹۸۵ میلادی، یک خودروی بمبگذاری شده در مقابل آپارتمان رهبر معنوی شیعیان علامه محمد حسین فضل الله منفجر گردیده بود که به مرگ ۸۰نفر انجامید . حزب الله به سرعت سیا را به دلیل آموزش دادن به بمبگذاران متهم کرد. البته این حرف کاملا مزخرف بود ،چرا که هیچ کس نمی تواند به لبنانیها چیزی در مورد خودروهای بمبگذاری شده بیاموزد . اما نکته اصلی این بود که هرکس مورد ظن حزب الله قرار می گرفت ،در نهایت کشته می شد .
اولین چیزی که من از فرید خواستم ، تهیه لیستی از افرادی بود که احتمالا ً با IJO روابط نزدیکی داشتند برای آسانتر شدن کار ، من خانه امنی را در صین الفیل، یک محله فقیر نشین مسیحی در کنار خط سبز اجاره کردم. من معمولاً زودتر به این خانه می رسیدم و می توانستم حرکت فرید از میان خودروها و پیاده روی خیابان را با آن کیف چرمی کهنه اش ببینم .
در هنگام جلسات دونفره مان ، من یک نوشیدنی خنک به او می دادم و او محتویات کیفش را بر روی میز میان ما دو نفر می گذاشت . انبوهی از اسناد و مدارک، لیستهای عضویت در گروههای سیاسی ، مقالات قدیمی و روزنامه ها و عکسهای جدید از مانورهای حزب الله. اکثر این مدارک آشغال و فاقد استفاده بود ، اما من هرگز او را از ادامه همکاری نا امید نکردم .چرا که معتقد بودم می توان از میان آنها سر خطهایی یافت . هرگاه که او مدارک قابل توجهی را برای من می آورد ، به او انعام می دادم و البته برای سیا در بیروت، پول از هیچ اهمیتی برخوردار نبود .
من از فرید خواستم که اوراق هویت محمد حمداه یکی از ریابندگان پرواز TWA شرکت ۸۴۷ را که ما گمان می کردیم از اعضای گروه عماد مغنیه باشد، برایم بیاورد. پس از ۴ هفته او توانست مدارکی را به سختی بدست آورد. اینک من
می توانستم از روی مدارک رونویسی شده توسط فرید، مشخصات کل خانواده او را ببینم .پدر او ، علی حسن حمداه در سال ۱۹۲۹ میلادی در الساوانا متولد شده بود. مادرش فاطمه عبدالحسن دبوک در سال ۱۹۳۱ میلادی در حزب سلیم به دنیا آمده بود. در این مدارک همه اعضای خانواده وی به چشم می خورد که نام برادر بزرگترش عبدالهادی از رهبران خطرناک حزب الله ؛برای ما از اهمیت زیادی برخوردار بود .
اگر کسی در واحدهای مبارزه با تروریسم فعالیت نکرده باشد ، تعجب خواهد کرد که چرا ما برای بدست آوردن چنین مدارکی ،جان خود را به خطر می انداختیم.اما اینها اطلاعاتی بود که می توانست برای ما راهگشا باشد . ما می توانستیم به نشانی ها، شماره های تلفن و ارتباطات پستی آنها پی ببریم . و آنها را با اطلاعات سایر عاملها مقایسه کنیم و اطمینان بیشتری بدست آوریم .
مثلاً اطلاعات ما نشان داد که خواهر محمد به نام سمیرا در ۱۳ فوریه ۱۹۶۹ میلادی به دنیا آمده و همچنان مجرد است و در خانه محمد در برج البراجنه زندگی می کند. لذا اگر عامل ما چیزی در مورد وی نمی دانست، جایی از کار اشکال داشت . یعنی یا او به اندازه کافی به او نزدیک نبوده و یا می خواسته ما را فریب دهد . دانش قدرت است و می توانست از ما محافظت کند. محمد حمداه سرانجام در ۱۳ ژانویه ۱۹۸۷ میلادی در فرودگاه فرانکفورت دستگیر شد. او در آن روز تلاش می کرد که از طریق گمرگ یک شیشه حاوی متیل نیترات را که مایعی به شدت انفجاری و ناپایدار است ، منتقل کند . احتمالاً وی قصد داشت که از آن برای حملات تروریستی در فرانسه بهره ببرد .
همچنین فرید به ما کمک کرد تایک مساله تروریستی را حل کنیم . در ۲۵ دسامبر ۱۹۸۶ میلادی ۴ لبنانی یک پرواز عراقی را پس از ربودن برای منفجر کردن به سوی عربستان بردند. در این حادثه که اکثر سرنشینان جان باختند، عراقیها به ما گفتند که یکی از ربایندگان ریبال خلیل جلول ، یک جوان شیعه ساکنان حومه جنوبی بیروت بوده است. برای اطمینان از این ادعاها ،من از فرید خواستم که در این مورد تحقیق کند. او دریافت که ریبال در ۱۰ فوریه ۱۹۶۷ میلادی به دنیا آمده و یکی از رابطهای فرید نیز پوستری را بر روی دیوارهای یکی از مساجد جنوب لبنان یافت که بر روی آن تصویر شهید ریبال جلول ، به چشم می خورد . سرانجام نیز فرید توانست یکی کپی از گذرنامه استفاده شده توسط ریبال را بدست آورد . نام استفاده شده مستعار بود، اما تصویر آن با عکس چاپ شده بر روی آن پوستر حزب الله منطبق بود . ماگام به گام جلو می رفتیم تا قطعات بیشتری را از پازل کنار هم بگذاریم .
پس از خروج فرید تلفن شروع به زنگ زدن کرد . در بیروت همه تلفنها ردیابی
می گردد . اگر سری به خیابانهای این شهر بزنید، می توانید انبوهی از سیمهای تلفن را در پیاده روها ببینید . بخشی از این شرایط به یک کسب و کار عادی در این شهر مربوط بود. مثلا اگر شما به آپارتمانی در حمراء منطقه قدیمی تجاری مرکزی بیروت می رفتید و در آنجا شبکه تلفن وجود نداشت، امکان مراجعه به شرکت تلفن و تقاضا برای نصب یک خط موجود نبود . چرا که در این شهر اصولاً شرکت تلفن و سایر شرکتهای زیر ساخت فعال نبود . لذا شما باید یک خط آزاد تلفن می یافتید و بصورت قانونی و یا غیر قانونی به آن متصل شوید . سرقت یک خط آزاد از تلفنهای هتلهای رها شده حمرا ، یکی دیگر از راهکارهای فرا روی شما خواهد بود و چون هتل صورتحسابی دریافت نمی نماید، این موضوع فاش نمی گردد . جاسوسی از طریق سیستم تلفن شهری هم ،کاری کاملاً عادی به حساب می آمد .
من در بررسی لیست تماسهای خانواده حمراء به تماسهایی بین برادران این هواپیما ربا و فردی به نام جهاد جلول برخوردم. هر چند نمی دانستم به دلیل بزرگ بودن خاندان جلول ، فهم رابطه بین ریبال و جهاد مشکل است . بعدها من دریافتم که جهاد برادر بزرگتر ریبال است. در یکی از نوارهای ضبط شده نیز که به ۱۶ آوریل ۱۹۸۶ میلادی باز می گشت ، یکی از فرماندهان حزب الله در پلیس لبنان به نام محمد مراد در تماس خود ابتدا خواهان صحبت با مغنیه شده بود، ولی بدلیل عدم حضور وی با سه نفر دیگر گفتگو کرده بود. اینک من از ارتباط مغنیه با هواپیما ربایان شرکت عراقی اطمینان داشتم. بعدها نیز مراد در ربودن ۴ استاد امریکایی دانشگاه بیروت همکاری نموده بود .
من در همین جا متوقف نشدم. عامل دیگری به من گفت که خانواده جلول ها در همسایگی منطقه محل سکونت مغنیه یعنی عین الدیبا زندگی می کنند .
من حتی نمایی نقاشی شده از آپارتمان آنها را بدست آوردم که چند خانه آنطرف تر از آپارتمان مغنیه و بر روی یک مغازه شیرینی فروشی قرار داشت .
ما اطلاعات زیادی را در مورد جهاد بدست آوردیم . نظیر شماره پلاک خودرو ، شماره تلفن و نوع کلت شخصی وی. مشخصات خانوادگی نیز را باید به این موارد افزود. پدر وی یک الکلی بود و جهاد بصورت اتفاقی در هنگام تمیز کردن یک تفنگ، مادرش را کشته بود .
من پنج عامل دیگر را هم داشتم که کاری همانند فرید انجام می دادند. قطعه به قطعه من در حال تکمیل تصویر گروه مغنیه بودم. من زمان زیادی را بررسی این اطلاعات و ارتباط با افراد، حذف اطلاعات غلط و شکل دادن به شبکه مورد نظرم صرف می کردم. این اطلاعات به من کمک می کرد که دریابم چگونه مغنیه گروه خود را تا این حد مخفی نگاه داشته است . در این گروه همه افراد یا دارای پیوند خونی بایکدیگر بودند ، یا با هم در گروه فتح به مبارزه پرداخته بودند و یا ساکن محله عین الدیبا به شمار
می رفتند. ما به آنها گروه عین الدیبا می گفتیم. اما ویژگی های مشابهی نیز نابودی گروه IJO را تا این حد مشکل نموده بود .
یکی دیگر از نامهای مرتبط با گروه مغنیه ، حسین خلیل بود. اما تا پیش از مشارکت خلیل در ربودن خبرنگار سابق شبکه ABC چارلز گلاس، ما به اهمیت نقش او پی نبرده بودیم .
گلاس در ژوئن ۱۹۸۷ میلادی به لبنان آمده بود تا پژوهش های لازم جهت نگارش یک کتاب را انجام دهد . او که مادری لبنانی داشت ، بیش از اکثر خبرنگاران آمریکایی، با این کشور آشنایی داشت و حتی در زمان ربودن پرواز TWA _۸۴۷ توانسته بود از پنجره باز کابین با خلبان آن مصاحبه ای تلویزیونی انجام دهد.اما او آنقدر لبنان را
نمی شناخت که به اشتباه کشنده تبلیغ برنامه سفرش نپردازد و به همین خاطر پس از اطلاع لبنانی ها از سفر گلاس به صیدون، یکی از فرماندهان پاسداران با خودرو به منزل حسین خلیل در حومه جنوبی بیروت رفت و از وی خواست که مقدمات ربودن گلاس را انجام دهد . و اگر چه ما می دانستیم که این گروگان گیری در چه جایی و در چه زمانی صورت می گیرد (ما حتی شماره پلاک یکی از خودروهای مورد استفاده آنان را نیز داشتیم) اما هیچ راهی برای ارتباط با گلاس نداشتیم و ما بدون امکان هیچ عکس العملی، شاهد ربودن وی در نزدیکی فرودگاه بودیم .
با وجود شرایط دشوار بوجود آمده، من از فرید خواستم که درمورد خلیل آنچه را که می تواند انجام دهد . او پس از یک هفته مدارک مربوط به اعضای خانواده خلیل را برای من آورد. اسم کامل او حسین علی حسین جواد خلیل فرزند علی و سمیرا خلیل بود. او با خواهر علی عمار یکی از اعضای برجسته حزب الله که ممکن است به نمایندگی پارلمان لبنان انتخاب شود، ازدواج نموده بود. یکی دیگر از عوامل ما هم عکسهایی را از وی برای ما آورد .
این اطلاعات بدست آمده خوب و قابل توجه بود، اما هنگامیکه یک عامل سابق فتح از خلیل نام برد، موضوع بسیار جذاب تر گردید . این عامل که من از وی با نام سمیر یاد می کنم ، یک افسر ارتش لبنان بود. اما در سال ۱۹۷۵ میلادی، جنبش فتح با جذب او، قصد داشت که وی را از منطقه درگیریها خارج کند. پس از خروج نیروهای عرفات از بیروت در سال ۱۹۸۲ میلادی، سمیر همکاری خود را با آنان قطع کرد. هر چند ارتباطات خود را بصورت مخفیانه با نیروهای عرفات تداوم بخشید .
من با سمیر در همان آپارتمان واقع در منطقه اشرفیه دیدار کرده بودم . او همواره یک یا دو سرباز را با خود به آنجا می آورد . چرا که بعنوان یک مسلمان ، به مسیحیان اعتمادی نداشت .
البته من به این موضوع عادت کرده بودم ، اما حضور این افراد مسلح در این آپارتمان چندان خوشایند نبود .
در اولین دیدار ما که پس از ربودن گلاس انجام شد، من بدون هیچ گونه حرفی سه عکس را به او نشان دادم . دو نفر از آنها از فلسطینی های یک گروه چپ گرا بودند. در عکس سوم نیز خلیل با گروهی از سایر نماز گزاران در حال نماز خواندن بود. سمیر به سرعت تصویر خلیل را شناسایی کرد این حسین خلیل است .در سالهای دهه هفتاد میلادی او عضو گروه فتح بود. احتمالاً در سال ۱۹۷۱ میلادی او به این جنبش پیوست. ما سالها با یکدیگر کار می کردیم .
من پرسیدم: و الان ؟
او گفت : در سال ۱۹۸۲ میلادی خلیل بیروت را ترک کرد ، درست همزمان با اسرائیلیها. او همراه با حسین الموسوی بعنوان رئیس بخش امنیت آغاز به کار نمود. من شنیده بودم که او مسئول تصرف مقر شیخ عبدالله بوده است . ولی از اتفاقات پس از آن اطلاعی ندارم و باید این موضوع را پیگیری کنم .
آن روز عصر من با ارسال پیامی به مسئولان بخشهای مختلف از آنها خواستم که ردپاهای خلیل را برای من بفرستند. نتایج کاملاً خیره کننده بود .او در سال ۱۹۸۵ میلادی بعنوان مسئول خوابگاه متاهلین در مقر شیخ عبدالله به فعالیت مشغول بوده است و در همان زمان ، گروگانهای IJO در آنجا بوده اند . در صحت اطلاعات ما نیز هیچ تردیدی وجود نداشت .
در دیدار بعدی ما ، سمیر در مورد زدو خوردهای مسلحانه شیعیان با یکدیگر در غرب شروع به توضیح دادن کرد . من که از ارتباط این موضوع با خلیل سردرگم شده بودم از او پرسیدم که چه رابطه ای بین این دو وجود دارد ؟
- بله فراموش کردم . من اطلاعاتی را در مورد حضور او در طیر دارم .
- مگر خلیل در طیر بوده است ؟
- بله برای چند سال. پس از چند سال حضور در خوابگاه دانش آموزی فتح در بیروت خلیل توسط گروه ۱۷ استخدام شد و به طیر منتقل گردید . او برای فردی کار می کرد که من مطمئنم نام او را شنیده اید .
_ به من بگو .
_ عظمی سقیر
ناگهان من بلند شدم و او را بوسیدم .سقیر یک نام معمولی نبود .او همان کسی بود که جعدا را برای کار در سفارت ترغیب کرده بود. اگر من درست تشخیص داده باشم ، این موضوع شبیه پیروزی در یک مسابقه گرند اسلم و مقدمه ای برای پیروزی های بیشتر جهانی بود. سرانجام من توانسته بودم شخص دیگری به غیر از جعدا را در ارتباط با بمبگذاری سفارت بیابم . و بهتر از همه اینکه من برای اولین بار فردی را در اختیار داشتم که با گروگان گیریها و انفجار سفارت مرتبط بود و ناگهان خلیل از اهمیتی پیش از مغنیه برخور دار شد .
من به دفتر کارم بازگشتم که همه اطلاعات مرتبط با سقیر را بیابم . اطلاعات انبوه موجود نشان می داد که عوامل ما کارشان را به خوبی انجام داده اند . براساس گزارشهای موجود سقیر در سال ۱۹۴۴ میلادی در فلسطین به دنیا آمده بود و به سازمان امنیتی ویژه فتح پیوسته است که در سال ۱۹۶۹ میلادی به گروه ۱۷ تغییر نام یافت . در سال ۱۹۷۰ میلادی او به همراه گروه عرفات با اردنیها جنگیده بود و در سال بعد به گروه ساختگی سپتامبر سیاه که از سوی جنبش فتح برای انجام عملیاتهای تروریستی تاسیس گردیده بود ،پیوست .
در سال ۱۹۷۳ میلادی ابو ایاد او را به عنوان مسئول بخش امنیتی عملیاتهای خارجی برگزید و وی احتمالاً در همه عملیاتهای اصلی گروه سپتامبر سیاه بویژه فاجعه گروگان گیری ورزشکاران اسرائیلی در المپیک مونیخ ، مشارکت داشته است .
پس از چند سال زندگی در لیبی ، در سال ۱۹۷۹ میلادی سقیر بعنوان فرمانده فتح در طیر برگزیده شد. خیلی زود حسین خلیل به او ملحق گردید. در سال ۱۹۸۲ میلادی و در جریان اشغالگری اسرائیلها ،جنبش فتح به دروغ اعلام کرد که سقیر کشته شده است. در واقع او با حضور در بیروت به رهبری مقاومت علیه اسرائیلها می پرداخت. لذا در واقع خلیل در کلاسهای درسی یک تروریست بزرگ به فعالیت مشغول بود .
اما یک موضوع نامعلوم همچنان ذهن مرا به خود مشغول کرده بود: جعدا پس از آزادی به کجا رفته بود ؟ و من با وجود گذشت این زمان طولانی، از کارکنان دفتر خواستم که اطلاعات مرتبط با این موضوع را جمع آوری کنند. دو روز بعد من پاسخ سوال خود را یافتم. او به دبی رفته بود تا با فردی به نام انیس عبدالله حسن (ابوعلی)مسئول دفتر فتح در منطقه خلیج فارس همکاری کند. روز بعد من تلاش کردم که در مجموعه تماسهای تلفنی ضبط شده به رابطه بین آنها توجه نمایم . وجود سه تماس تلفنی بین دفتر IJO و ابوعلی در دبی ، یکی از این دستاورد ها بود. بعلاوه ما دریافتیم که ابوعلی مستقیماً برای عبداللطیف صالح همکار مغنیه و نماینده یاسر عرفات در IJO کار
می کند . همه این دلایل قابل اتکا و مستحکم بودند. چرا که از طریق نیروهای زمینی و منابع انسانی و ضبط تماسهای تلفنی و روشهای همبستگی بدست آمده بود .
و در مجموع تنها نتیجه ای که یک انسان متفکر می توانست اتخاذ کند ، این بود که گروه فتح با آگاهی و یا عدم آگاهی یاسر عرفات ، سفارت آمریکا در بیروت را در ۱۸ آوریل ۱۹۸۳ میلادی منفجرکرده است . مغنیه و خلیل نیز در این عملیات دخیل بوده اند . اما تنها یک سوال مهم باقی مانده بود: چه کسی دستور این عملیات را صادر کرده است ؟ برای رفتن به مرحله بعدی ما نیاز به جزئیات بیشتری داشتیم. نظیر اینکه چه کسی کامیون را به سوی در ورودی سفارت هدایت کرده است ؟
اگر ما می توانستیم این موضوع را دریابیم این امکان وجود داشت که بمبگذاران را بیابیم .
سر انجام در اکتبر ۱۹۸۷ میلادی اتفاق مهمی افتاد .در ساعات پایانی عصر من در پشت میزم نشسته بودم که افسر امنیتی سفارت اعلام کرد که آقای واکر می خواهد شما را ببیند .آقای واکر اسم ویژه برای افرادی بود که خودشان خواهان ملاقات با افسر سیا بودند .
من وظیفه داشتم که به دقت به حرفهای او گوش کنم. پیش بینی های امنیتی نیز انجام گرفت تا جان وی حفظ گردد . و من برای ملاقات به او به اتاق میهمانان رفتم .
آن مرد تقریبا ۳۵ سال و یا بیشتر سن داشت .کمی ترسیده بود و بر روی پیشانی اش زخمی به چشم می خورد .کفشهای او نشان می داد که یک مسلمان است. لبنانیهای مسیحی عموماً از کفشهای غربی استفاده می کنند .
پس از کنترلهای امنیتی، او را به سوی پارکینگ هدایت نمودند. پس از سوار شدن و ورود به بزرگراه ساحلی من از او خواستم که خود را معرفی کند و مدارکش را به من ارائه نماید .
وقتی که او مدارکش را از جیب خود خارج کرد و به من داد نزدیک بود که من به سوی کنارگذر بزرگراه منحرف شوم. فامیلی وی مشابه یکی از اعضای گروه مغنیه بود .من که نفسم به شماره افتاده بود، از او که دیگر وی را حسن می نامم ،پرسیدم که آیا تو با آن تروریست همنام ،نسبتی داری یا خیر ؟
- او پسر عموی من است .
من به نتایج خوبی نزدیک شده بودم .لذا باید علاوه بر پیاده کردن وی در یک نقطه مناسب ،قرار ملاقات دیگری را با وی در محلی امن می گذاشتم و هر چه او کمتر به بخش شرقی بیروت می آمد ، مطمئن تر بود. لذا قرار شد که در صین الفیل همانجایی که من با فرید قرار می گذاشتم، همدیگر را ببینیم .
در طول راه ما بایکدیگر صحبت کردیم .من تلاش کردم که همه چیز را در مورد او بفهمم .محل زندگی ، وضعیت تاهل وی و تعداد فرزندانش .بعلاوه من دوست داشتم دریابم آیا او با حزب الله و IJO روابطی نزدیک دارد و یا خیر.
البته او عضو هیچ یک از این دو گروه نبود .بعلاوه به این دلیل که عبور از خط سبز نیازمند دلیل مناسبی بود، قرار شد که از پوشش فریبنده ای استفاده شود .همچنین من یک شماره تلفن غیر مرتبط با دفتر سیا را برای ارتباطات بعدی به او دادم .
در پایان صحبت ها و قبل از پیاده کردن وی، من از حسن سوال کردم که چرا تصمیم به ملاقات با مسئولان سیا گرفته است ؟
_ من نمی توانستم شاهد قتل عام افراد بی گناه باشم . فعالیتهای حزب الله نادرست است .
- اما این کار تو مخاطره آمیز است. تو فرزند داری و اگر دستگیر شوی، پس از شکنجه، کشته خواهی شد .
-بله ،می دانم. اما خداوند حافظ من است و به هر حال، من دست به یک قمار بزرگ زده ام .
به هر حال من از او خواستم که ارتباط ما ادامه داشته باشد .
کمی بعد حسن به حزب الله پیوست و کاری را در یکی از ادارات این گروه دست و پا کرد. بدین ترتیب ما به اولین عامل سیا در این گروه دست یافتیم .
تحلیل گرانی که به امریکا بازگشته بودند ، انبوهی از سوالات را در مورد تفکرات شیخ X در مورد شیخ Y ،بودجه پرداختی حزب الله در جهت برنامه های رفاهی و اجتماعی خویش و زمان ورود آنان به جریانات سیاسی لبنان برای من می فرستادند .اما آنچه که بیش از هرچیز توجه مرا برانگیخته بود، عماد مغنیه و IJO بود .
اما مهمترین موضوع مورد نظر من بمبگذاری ۱۸ آوریل ۱۹۸۳ میلادی بود . من و حسن صحبتهای زیادی در این مورد انجام دادیم . و من بصورت مجمل به او گفتم که ما هیچ اطلاعی در مورد ماهیت حقیقی بمبگذاران که به مرگ ۱۷ نفر از آمریکاییها انجامید ، نداریم .
ولی حسن این چنین گفت :چرا شما برای شروع کار از عماد آغاز نمی کنید ؟
و در آن لحظه من اطمینان داشتم که او بهتر از هر فرد و عامل دیگری می تواند اطلاعات مناسبی را برای من به ارمغان آورد .
پس از آن گفتگو ،حسن در اکثر روزها به مسجدی می رفت که امام جماعت آن، روابط نزدیکی با مغنیه داشت .
حسن در روزهای جمعه نیز در جمع یک گروه تحقیقاتی مذهبی حاضر می شد . او با توجه به خط خوبش ، یادداشتهایی برای امام جماعت می نوشت .
از سوی دیگر ، امام جماعت مسجد هم با دانستن روابط حسن با IJO به او اعتماد نمود .
یک روز که آن دو در مسجد تنها بودند ، حسن دریافت که زمان مناسب برای پیش کشیدن مساله بمبگذاری فرا رسیده است . با هماهنگی ما ، حسن حقه خود را آغاز کرد . او به جای بحث مستقیم پیرامون حمله کنندگان به سفارت نام جوانی را ذکر کرد که پس از این انفجار ناپدید شده بود . حسن که در این لحظه صدای خود را پایین آورده بود به امام جماعت گفت که این جوان عامل حمله به سفارت آمریکا بوده است .
امام جماعت در پاسخ گفت :شما در کجا این جمله را شنیده اید ؟
حسن به صورت سر بسته گفت که یکی از اقوامش که عضو IJO است ، چنین
می گوید.حسن می دانست که امام جماعت این موضوع را کنترل نمی کند .
ولی امام جماعت در پاسخ چنین گفت :نه ، او عامل حمله انتحاری به لانه جاسوسی ایالات متحده نبوده است .
حسن بر جملات گذشته اش پافشاری کرد .
- نه شما در اشتباهید و او برای اینکه بخواهد جایگاه خود را حفظ کند ، ادامه داد :
برادر حصونه این کار را انجام داد .
_ چه کسی ؟
_ محمد حصونه .
این بهترین روزی بود که ما توانستیم در آن نام یک بمبگذار انتحاری را بیابیم ، اما هنوز هم باید بررسی بیشتری صورت می گرفت . من برای تحقیقات بیشتر از برنی دعوت کردم که به بیروت بیاید . دو روز بعد او از یک هلی کوپتر بلک هاوک پیاده شد .
اینک او آرامتراز بار اولی که او را دیدم ، شده بود .
نبردهای دو سوی خط سبز پایان یافته بود و امکان داشت که حسن بدون هیچ مشکلی به دیدن ما بیاید . در مسیر رفتن به خانه در صین الفیل همه چیز به خوبی پیش
می رفت تا اینکه سه بلوک مانده به آپارتمان ما ، صدای شلیک گلوله از یک اسلحه اتوماتیک ۱۲.۵میلیمتری باعث شد که انبوهی از خرده شیشه یک لامپ نئون بر روی سقف خودروی ما بریزد .
کمی بعد سیمهای برق بالای سر ما شروع به جرقه زدن کرد .
من به برنی نگاه کردم . در نگاهش بهت زدگی و ترس موج می زد . گلوله دیگری از همان تفنگ به دیواری در آن سوی خیابان برخورد کرد .
برنی با دیدن این شرایط به پای من اشاره کرد و گفت : آن پدال گاز است. پدال را فشار بده و قبل از اینکه کشته شویم، از این جا برو .
پس از خروج از آن خیابان، ما وارد خیابانی خلوت و دور از منطقه تیر اندازی شدیم تا برنی در خودرو بماند و من به دنبال حسن بروم .
در منطقه خلوت صین الفیل حسن را یافتم که همه اطلاعات خود را بصورت مکتوب در مورد حصونه به همراه داشت .
این شروع خوبی بود ، اما ما نمی توانستیم به همه حرفهای امام جماعت اعتماد کنیم. شاید او دورغ گفته بود یا اصلاً بمبگذار انتحاری را نمی شناسد و این حرفها را برای مخفی نگاه داشتن بی اطلاعی خود بیان کرده باشد .
در لبنان حصونه یک فامیلی معمولی به شمار نمی رود. من به همه عاملهای خود گفتم که این خانواده را بیابند. سمیر گفت که خانواده ای را با این فامیلی می شناسد و مشخصات آنها را برای احتمال مفقود شدن یکی از اعضای این خانواده کنترل خواهد کرد. یک هفته بعد او یک بمب خبری را در گفتگو با من منفجر کرد : یکی از فرزندان این خانواده به نام محمد در جنگ عراق با ایران کشته شده است .
من با تعجب پرسیدم : ایران ؟ چگونه ممکن است ؟ وقتی هنوز لبنان در بحران قرار دارد ، لبنانیها برای جنگ با عراق روانه ایران شده اند ؟
_ سمیر گفت : من این موضوع را بررسی می کنم .
در جلسه بعدی ، سمیر گفت که یکی از اعضای این خانواده به او گفته است که خاندان ما با مسلمانان چندان رابطه ای ندارند .به ندرت به مسجد می روند و یا قرآن
می خوانند .اما محمد با ما متفاوت است .پدر او مردی الکلی و بدرفتار بود. محمد هم از این رفتارها متنفر بود . او برای تقویت ایمانش شیعه شد و در سال ۱۹۸۳ میلادی ناگهان به خانواده اش گفت که در آستانه رفتن به ایران است تا با عراق بجنگد. این آخرین ارتباط این خانواده با محمد بود تا اینکه نامه ای از سفارت ایران در بیروت به خانواده حصونه تسلیم گردید. در آن نامه عنوان شده بود محمد در جبهه های جنگ ایران کشته شده است . در این نامه تصویری سیاه و سفید از قبر او نیز وجود داشت . و خانواده محمد هیچ اطلاع دیگری در مورد مرگ وی در اختیار نداشتند .
من از فرید خواستم که مدارک دولتی مربوط به محمد حصونه را بررسی کند. چرا که اگر چه او دارای پاسپورت بوده است ، اما هیچ مدرکی مبنی بر خروج وی از لبنان وجود نداشت. اسناد مربوط به خانواده حصونه نیز نشان می داد که آنان در منطقه صیدون که تحت کنترل حزب الله و در کنار فرودگاه می باشد ، زندگی می کنند .
من روز به روز به اهدافم نزدیکتر می شدم ، اما هنوز هم راهی طولانی تا دستیابی به حقیقت وجود داشت. اما من اولین گزارش رسمی اطلاعاتی خود را در مورد بمبگذاری سفارت تکمیل و به مقامات سیا تسلیم کردم . کمی بعد مقامات سیا اعلام کردند که مفاد آنرا منتشر نخواهند کرد ، اما به رویکرد تاریخی من به این واقعه اشاره نمودند . گویی برای آنها دیگر بمبگذاری سفارت، چندان اهمیتی نداشت .
البته من در آن دوره نتوانسته بودم بی توجهی واشنگتن به فعالیتهایم را دریابم . سازمان سیا در دست کسانی قرار گرفته بود که هرگز برای درک موضوع تروریسم جان خود را با سفر به اماکنی نظیر بیروت به خطر نیانداخته بودند .
به علاوه بمبگذاری سفارت ما در بیروت برای آنها نه یک واقعه تاریخی که زنگ تفریحی برای پیگیری در میانه سایر کارهایشان بود . اما من معتقد بودم که اگر ما ماهیت آنان را که هیچ اطلاعی در مورد آن نداشتیم دریابیم، می توانستیم از بروز فجایع مشابه و نزدیک شدن آنان به مرزها و ساحلهایمان در حالی که سراپا مسلح هستند، جلوگیری کنیم .
از سوی دیگر با اعلام عمومی سیا مبنی بر تلاش در جهت دستگیری مغنیه ، فعالیتهای من می توانست به این امر کمک کند . من از فردی که با او ارتباط برقرار کردم ، با نام جیان یاد می کنم او حدود ۳۲ سال سن داشت و همانند مغنیه عمر خود را در نبرد در آن سوی خط سبز گذارنده بود . تنها تفاوت این که جیان به کشتار و ربودن مسلمانان می پرداخت. او توانسته بود با منفجر کردن یک سفارت خارجی ، برای خود نامی دست و پا کند .
او در کلوپی شبانه به نام " دومینوز " در انتظار ملاقات من بود . جیان در حالی که با من دست می داد ، چنین گفت : من اطمینان داشتم که سیا سرانجام یک روز برای انجام کاری کثیف به سراغم خواهد آمد .
من با نگاهی به اطراف ، سکوت کردم . علی رغم اینکه ساعت از ۱۱ شب گذشته بود ، این کلوپ تازه در حال پرشدن بود . قاچاقچیان اسلحه ، فروشندگان کاراییبی مواد مخدر و جنگ سالاران مسیحی در حال انجام مذاکرات و معامله های خود در این باشگاه بودند . در کنار نور تابانده شده بر روی بار ،صدای موزیک به گونه ای به گوش می رسید که مانع از صحبت کردن افراد نشود و دیگران نیز از مذاکرات سایرین بویی نبرند . من رو به جیان کردم و از او خواستم که شبکه ای را در غرب این شهر برایم فراهم کند و البته وقت مرا تلف ننماید .
_ من کار اطلاعاتی انجام نمی دهم . اگر خواهان این کار هستید با نیروهای لبنانی تماس بگیرید .
من گفتم: من به دنبال اطلاعات نیستم .باید برای من عملیاتی انجام دهید .
- در مقابل سوری ها ؟
- نه شما باید یک نفر را از منطقه جنوب برایم بیاورید .
- یک ترور ؟
- نه من او را زنده می خواهم .
جیان گفت : او کیست ؟
_ شما باید افرادی را برای من بیابید و ما مذاکراتمان را ادامه خواهیم داد .
جیان اسم یک فروشگاه کرایه فیلمهای ویدیویی در منطقه ضوق را برایم نوشت که ناحیه ای پرت در شرق بیروت بود .
_ فردا شب ، ساعت ۱۰ .
هنگامیکه من به آنجا رسیدم ، او در داخل خودروی رنجرور نشسته بود. او از خودرویش پیاده شد و به من اشاره کرد که به دنبال او بروم . او داخل مغازه شد و از طریق راهروی پشتی آن ، وارد یک آپارتمان شد. برق شهر قطع بود و ما از پله های ساختمان بالا رفتیم .
یک افسر ارتش لبنان در را برای ما باز کرد . یک نظامی دیگر هم بر روی مبل نشسته بود. بر روی میز یک اسلحه ام _ ۱۶ به همراه نشانه گیر لیزری و صدا خفه کن به چشم می خورد .سلاحی که به نظر نمی آمد جز تجهیزات سازمانی ارتش لبنان باشد .
بر روی دست چپ افسر اول آثار زخم احتمالاً مربوط به یک انفجار به چشم می خورد و هنگامیکه او به سمت جیان در حال حرکت بود، کوتاه بودن یکی از پاهایش کاملاً به چشم آمد .
جیان پس از صحبتی کوتاه با وی گفت : او برای صحبت با شما آماده است اما با مطرح کردن موضوع، او هم همانند جیان از اینکه فهمید نه با سوریها که با گروگان گرفتن یک عضو حزب الله و جهاد اسلامی طرف است، خود را کنار کشید .
- این موضوع را فراموش کن.
او با لهجه ای آمریکایی و بدون هیچ گونه تفکری این جمله را گفت :شما هرگز کسی را نخواهید یافت که در حاشیه جنوبی لبنان بیروت، این کار را انجام دهد .
آندو دوباره بصورت خصوصی با هم گفتگو کردند. من هم به سراغ اسلحه رفتم که برای کاهش سر و صدا با پوشش تفلون داخل لوله آن پوشیده شده بود .
آن افسر گفت : یک نفر وجود دارد که از حماقت کافی برای انجام چنین کاری
برخور دار است. اما مدتهاست که ما با او همکاری نکرده ایم. او خیلی کله شق است .
- حتی اگر او نتواند آن فرد را به این سوی خط سبز بیاورد، من پاداش خوبی به او
می دهم .
و آن افسر ارتش لبنان قرار شد که برای برقراری ارتباط با او تلاش کند .
پس از خروج ما ، من دریافتم که آن دو نظامی اینک به عضویت یک گروه چریکی مخالف سوری ها پیوسته اند که در بقاع فعالیت دارند .
آنها حملاتی به سوریها کرده بودند ، ولی هر بار تعدادی از نیروها یشان را از دست داده بودند .
یک هفته بعد ما در خودروی جیان و در محله بابوا در حاشیه حومه مسیحی نشین شهر ، منتظر تاریک شدن هوا بودیم. با نزدیک شدن به خط سبز ما با انبوهی از ساختمانهایی روبرو شدیم که گویی همانند قلعه های شنی ،مورد حمله موجهای دریا قرار گرفته اند .
ما از سه پست ایست بازرسی نیروهای لبنانی عبور کردیم. همه جیان را می شناختند و برای او دست تکان می دادند .پس از رسیدن به چهارمین مقر که در داخل زمین حفر شده بود، ما از خودرو پیاده شدیم . پس از کمی پیاده روی ما به ۱۰۰ یاردی پستهای نگهبانی حزب الله رسیده بودیم .
اینجا همان نقطه ای بود که مغنیه به همراه فتح در سالهای دهه هفتاد میلادی برای تصرف آن می جنگید و از این مسیر ، نیروهای لبنانی تسلیحات مورد نیاز حزب الله را به آنان می رساندند. چرا که در سال گذشته و به دنبال زدو خوردهای جنبش حزب الله با گروه سکولار امل مورد حمایت سوری ها ، دولت لبنان از حزب الله حمایت نمود . و تنها در خاورمیانه یک گروه رادیکال مسیحی با یک گروه رادیکال مسلمان متحد
می شود .
ما حدود ۲۰ دقیقه در میان علفها به صدای گلوله های نامنظم شلیک شده از یک مسلسل و خمپاره های شلیک شده گوش می کردیم. کمی بعد جوانی با لباسهای جین و چکمه های گاوچرانی که من او را اسلام می خوانم ، به سوی ما آمد . او با جیان دست داد و آنها در مورد وضعیت شش فرزندش صحبت کردند .
جیان اسم همه فرزندان اسلام را می دانست .پس از ۵ دقیقه هدف از این دیدار به او گفته شد : گروگان گرفتن یک نفر از عین الدیبا .
اسلام پرسید : آیا شما چیزی در مورد آنجا می دانید ؟
_ من عماد مغنیه را می خواهم .
اسلام که هاج و واج شده بود ، با چشمانی بهت زده از جیان پرسید: این مرد جدی است ؟
اسلام رو به من کرد و گفت :من به ازای ۲۰۰۰ دلار او را می کشم .۱۰۰۰ دلار را هم اول می گیرم .
- من او را زنده می خواهم .
- پس شخص دیگری را پیدا کن .
در سکوت بوجود آمده ما به صدای گلوله هایی که گویی نزدیک تر شده بودند، گوش می کردیم .
من پرسیدم : چگونه می توانم اطمینان یابم تو می توانی در آنجا کاری انجام دهی ؟ اسلام خندید و گفت : مگر جیان به شما نگفته است. من بیش از تفنگداران ساحلی و گروه نیوجرسی شما آدم کشته ام .
جیان برای توضیح بیشتر ادامه داد : اسلام یکبار بصورت همزمان ۱۱ خودرو را منفجر کرده است .
البته احتمالاٌ این گفته ها برای خوانندگان این کتاب چندان عجیب نیست ، اما برای تروریستهای لبنانی چنین کاری همانند کسب سه مدال طلا در بازیهای المپیک بود .
اینک گویی گلوله ها از روی سر ما پرواز می کردند. زمان ترک آنجا فرارسیده بود .قرار بعدی ما به هفته آینده موکول شد و به اسلام گفتم برو و هر آنچه را که می توانی در مورد مغنیه پیدا کن: مکان زندگی وی، مشخصات خودروهایش و اسامی نزدیک ترین رابطهایش. به علاوه از او خواستم تصاویر مربوط به خانه اش برای من اهمیت زیادی دارد و پیش از از آنکه او چیزی بگوید من ده اسکناس نو ۱۰۰ دلاری را در جیب او گذاشتم. چرا که او باید درک می کرد برای ما پول هیچ اهمیتی نداشت .
البته من می دانستم که مغنیه در واقع هیچ جایی ثابتی برای زندگی نداشت. با توجه به تعقیب او توسط سیا و چند سازمان دیگر، او هیچ دو شبی را زیر یک سقف
نمی گذراند و اگر از یک در وارد ساختمانی می شد ، برای خروج از راه دیگری خارج می گردید. او بیش از تعویض لباسهای زیرش، خودروهایش را عوض می کرد. اما من می خواستم بدانم اسلام برای جلب اعتماد من چه کارهایی می تواند انجام دهد .
هفته بعد ، اسلام قبل از ما به محل قرار آمد . در دستانش هم یک پرونده از یادداشتهای مختلف و پاکتی حاوی چند عکس بود .
او در حالی که یک تصویر را به من نشان می داد چنین گفت : اینجا جایی است که او هفته قبل دو شب را در آنجا گذراند. یک ساختمان دو طبقه که یک حوزه علمیه در آن قرار داشت، در عکس دیده می شد .
آنجا در حومه جنوبی بیروت بود . او افزود: خواهر مغنیه در آنجا زندگی می کند . هر چند هفته یکبار او شبی را در آنجا می گذراند، اما او هیچگاه از قبل خبر آمدنش را نمی دهد و البته او ناگهان و بصورت تنها به آنجا می رود .
_ تو چگونه این اطلاعات را فهمیدی ؟
_ دختر عموی من در آن مدرسه کار می کند . او رفت و آمد عماد را دیده است. او در عین الدیبا زندگی می کند و از بچگی خانواده آنها را می شناسد .
من روز بعد را به بررسی مدارک و یادداشتهای اسلام گذراندم .در پایان روز اطمینان یافتم که دلیل معروفیت اسلام در میان گروههای عین الدیبا چیست . او همه آدرسها خودروها و شماره های تلفن مورد نیاز را گرد آوری کرده بود .
در دو جلسه بعدی، اسلام سرقرار حاضر نشد. جیان ترسیده بود. زمان برای ما به کندی می گذشت. اما در سومین شب، او بدون توجه به سوال های من در مورد مکان حضورش به جمع ما پیوست.
- این هفته فردی از تهران برای دیدن او به مدرسه می آید. ممکن است ما هرگز فرصت دیگری پیدا نکنیم.
- آیا تو می توانی او را در آن جا دستگیر کنی؟
- من آن شب هم به تو گفتم. من می توانم او را بکشم و شماها باید فکر گروگان گرفتن او را از ذهنتان خارج کنید.
اسلام ادامه داد: در مقابل آن مدرسه یک پارکینگ وجود دارد. در پشت آن جا هم یک کوچه است .من پیشنهاد می کنم در هر دو نقطه خودرویی بگذاریم و هم زمان هر دو را منفجر کنیم و البته برای از بین بردن مانع کوچولوی مقابل شما، حدود ۱۰۰ کیلوگرم Semtex کافی است.
این همان کاری بود که ما از آن به عنوان عملیات صدا خفه کن یاد می کنیم. انفجار دو خودرو در دو سوی یک ساختمان دو طبقه، باعث مرگ هر موجودی در آن خواهد شد.
- تو مطمئنی که مغنیه به آنجا می آید؟
- دختر عمویم به من گفت.
- برای شروع به چه چیزی احتیاج داری؟
- ۲۰۰۰ دلار قبل از شروع و ۱۰۰۰۰ دلار پس از عملیات و مرگ مغنیه.
تصمیم گیری من زمان زیادی طول نکشید. من شوخی شوخی به سیا پیوسته بودم و اینک به یک خوره فعالیت های اطلاعاتی تبدیل شده بودم. من به دنبال یافتن عاملان انفجار سفارت آمریکا در بیروت بودم، اما این کار بدین معنا نخواهد بود که صلاحیت تصمیم گیری اخلاقی در این مورد را داشتم. لذا من باید این موضوع را با سیاستمداران واشنگتن در میان می گذاشتم.
من از اسلام خواستم که اطلاعات بیش تری را جمع آوری کند. البته من این موضوع را با مسئولان رده بالا مطرح نکردم و دیگر نیز هیچ گاه اسلام را ندیدم . اما آیا من باید اینک از این موضوع افسوس بخورم؟ مطمئناً طرف نظر از وجود و یا عدم وجود ارتباطی بین عماد مغنیه و اسامه بن لادن ، من بین آن دو نفر تفاوت زیادی نمی بینم . اگر در آن دوره ما پیش بینی آغاز جنگ با تروریسم می نمودیم، با احتمال زیادی واشنگتن انجام این عملیات را می پذیرفت و من هم اصرار بیشتری برای انجام آن می کردم. اما من این کار را نکردم و مانند بسیاری دیگر از مشکلات دیگر، ما اجازه دادیم که این معضل بسیار وخیم تر گردد.
فصل ۱۱:
هفت سال بعد، ما تصمیم گرفتیم که به هر قیمتی عماد مغنیه را پیدا کنیم و گویی عامل انجام این عملیات خونبار به افتخاری معادل دریافت جایزه صلح نوبل نائل می گردید.
اکثر ما خیلی زود فراموش کردیم که چگونه یا سر عرفات بنیاد گرای مسلمان بویژه پس از معاهده اسلو در سال ۱۹۹۳ میلادی، توانست جایزه صلح نوبل را در سال بعد از آن به همراه شیمون پرز و اسحاق رابین بدست آورد. حتی پس از دریافت آن جایزه هم او رهبر معنوی جبهه آزاد سازی فلسطین (PLO) بود و هیچ گاه نیز روابط خود را با بنیاد گرایان سنی و شیعه قطع نکرد. چرا که آن ها سرچشمه مطمئن قدرت سیاسی برای او بودند.
یاسر عرفات و یا محمد عبدالرئوف عرفات القدوه در سال ۱۹۲۹ میلادی به دنیا آمد. در خانواده وی ، روحانیون مذهبی زیادی وجود داشتند.یکی از آن ها که مفتی بیت المقدس بود، در زمان جنگ جهانی دوم از آدولف هیتلر حمایت نموده بود. او در مصر بزرگ شد و تحصیلات خود را در رشته مهندسی عمران دانشگاه قاهره ادامه داد. مدتی نیز ریاست اتحادیه دانشجویان فلسطینی را بر عهده داشت. پس از پایان تحصیلاتش با درجه ستواندومی در ارتش مصر استخدام شد.هم زمان به اخوان المسلمین این کشور پیوست. اما بعدها دوبار به این دلیل دستگیر گردید و در نهایت مجبور به ترک مصر شد و روانه کویت گردید. او از سال های پایانی دهه پنجاه، گروه فتح را بویژه از میان اعضای اخوان المسلمین و فلسطینی های ساکن در کشورهای حوزه خلیج (فارس) بنیان نهاد.
اما حتی پس از اولین حملات وی به اسرائیلها در شب اول ژانویه ۱۹۶۵ میلادی رهبران عرب نسبت به ویژگی های بنیاد گرایانه وی تردید داشتند و مثلاً در اولین دیدار وی با عبدالناصر، مقرر شد که عرفات کاملاً بازرسی شود .چرا که ناصر معتقد بود عرفات علاقه بیش تری به کشتن وی در مقایسه با آزادی فلسطین دارد.
سیاست های اسلام گرایانه عرفات تا سال ۱۹۷۷ میلادی مخفی بود. تا اینکه وی در سال ۱۹۷۷ میلادی از معاونش ابوجهاد خواست که گروهی را با نام "کمیته ۷۷" تاسیس کند.کنترل عملیاتی این گروه نیز بر عهده یک اسلام گرا به نام "منیر شفیق اصال" گذاشته شد. اولین وظیفه وی ، استخدام و آموزش جوانان مومن فلسطینی و لبنانی از طریق یک انجمن دانشجویی بود و بهترین و توانمندترین اعضای این انجمن وارد بخش اطلاعاتی می شدند. مسیری که عماد مغنیه، علی دیب و صلاح در اولین گام وارد این گروه گردیدند.
اندک اندک عرفات رویکردهای اسلام گرایانه بیش تری اتخاذ می کرد .حمایت از اخوان المسلمین سوریه نیز از دیگر اقدامات وی بود.هرچند آموزش این گروه از سوی مقامات پنتاگون با هدف سرنگونی حافظ اسد نیز پیگیری می گردید،اما به هرحال حافظ اسدکمی بعد تصمیم گرفت که روابط خود را با عرفات تغییر دهد.
سرانجام در ۱۷ می ۱۹۸۳ میلادی، سوری ها از دو عضو نه چندان مهم فتح به نام های سعید مرقع و نیمر صالح (ابوصالح) خواستند که از فتح جدا شده و گروه مستقلی تشکیل دهند. ۵ هفته بعد سوری ها بصورت رسمی از عرفات خواستند که خاک این کشور را ترک کند. عرفات روانه طرابلس لبنان شد، ولی پنج ماه بعد نیروهایش در سراسر خاک لبنان مورد حمله نیروهای ابوموسی و ابوصالح تحت حمایت سوریه قرار گرفتند. از ۲۰ دسامبر ۱۹۸۳ میلادی نیروهای سوری از طریق ۵ کشتی جنگی اجاره شده یونانی توانستند عرفات و ۴۰۰۰ نیرویش را از بندر طرابلس خارج کنند. درمقابل ،نیروی دریایی فرانسه هم برای حفاظت آنان از حملات هوایی ارتش اسرائیل ، اسکورت نظامی نیروهای عرفات را بر عهده گرفت.
عرفات روانه تونس شد و عملاً تا مدت ها از صحنه سیاست محو گردید. درسی که او از این حوادث آموخت چنین بود: اسلام یک نیروی بالقوه است، اما همیشه تظاهر به آن عقیده مناسبی نخواهد بود. لذا تصمیم گرفت که هیچ گاه در دام نیافتد.
موضوع دیگری که در این حوزه مورد توجه قرار گرفت پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۹۷۹ میلادی بود.چرا که در سال ۱۹۷۲ میلادی یاسر عرفات و امام خمینی معاهده ای را در نجف امضا کردند که براساس آن جنبش فتح جنگجویان مسلمانان را در کمپ های خود در جنوب لبنان آموزش دهد و افرادی نظیر احمد خمینی( فرزند امام خمینی) و مصطفی چمران در این دوره ها شرکت نمودند و این موضوع تعجب آور نخواهد بود که پس از خروج شاه و ورود امام خمینی به ایران در سال ۱۹۷۹ میلادی، اولین کسی که این پیروزی را با یک تماس تلفنی به امام تبریک گفت، یاسر عرفات بود.
نه ماه بعد و دو هفته پیش از تصرف سفارت آمریکا در تهران ،عرفات با حضور در تهران این پیروزی را حضوری نیزبه امام خمینی تبریک گفت .
البته بعدها وی دستوری را به کلیه یگانه های جنبش فتح در جهت ارائه هر گونه کمک های لازم جهت حفاظت از انقلاب اسلامی صادر کرد. هرچند ما تا مدت ها به ماهیت هرگونه کمک، پی نبرده بودیم.
در فوریه ۱۹۸۰ میلادی یک سنی لبنانی به نام انیس نقاش تلاش کرد که آخرین نخست وزیر شاه، شاپور بختیار را در پاریس ترور کند. هر چند او به عنوان پناهنده سیاسی در این کشور اقامت داشت، اما به دلیل اشتباه وی، یک دختر و یک نیروی پلیس جان باختند .او دستگیر و به حبس ابد محکوم گردید. در ابتدا وابستگی های سیاسی وی توجهی را به خود جلب نکرد، اما چرا یک جوان سنی لبنانی باید آخرین نخست وزیر مخلوع ایران را ترور نماید؟ البته بعدها مشخص شد که عرفات وی را به این کار تشویق نموده است. به علاوه عرفات از دیرباز یک شبکه تروریستی را در پاریس در اختیار داشته است و سال ها طول کشید که ایران بتواند چنین تشکیلاتی را برای خود دست و پا کند.
به دنبال این اقدام مشخص گردید که عرفات همه شبکه تروریستی خود را در اختیار ایران قرار داده است و پس از اخراج او از بیروت در سال ۱۹۸۲ میلادی، عرفات بسیاری از اسناد و تجهیزات و نیروهای خود را در اختیار پاسداران گذاشت و بدین ترتیب مغنیه و بسیاری دیگر از همدستانش به سوی ایرانیان سوق پیدا کردند. و موضوع عجیب اینکه علی دیب که در گروه ۱۷ فرمانده مغنیه بود ، حاضر شد که زیر نظر او به فعالیت بپردازد.
درک روابط میان مغنیه و عرفات ممکن است سال ها به طول بیانجامد. بخشی از قطعات این پازل به ربودن هواپیمای کویتی پرواز ۴۲۲ در ۵ آوریل ۱۹۸۸ میلادی بازمی گردد. چرا که مغنیه برای اجرای طرحی جهت آزاد کردن ۱۷ زندانی در بند در کویت، از عرفات اجازه خواسته بود و او بدون دانستن جزئیات طرح ، موافقت خود را اعلام کرد. چهار روز پس از ربودن هواپیما ،علی دیب در تماس با عرفات از او خواست به دولت کویت بگوید که در صورت خودداری از آزادی زندانیان مورد نظر، مسافران هواپیما کشته خواهند شد. کشته شدن دو گروگان در هواپیما نیز عرفات را واداشت که مذاکرات خود را تسریع کند.
برای کسی که در زمینه تروریسم و خاورمیانه مطالعه نکرده، این موضوعات کمی عجیب به نظر
می آید. اما در همه این عملیات های پیچیده تروریستی می توان ردپای عرفات و پاسداران را دید. هرچند عرفات سالها بعد در باغ گل رز کاخ سفید عکس یادگاری گرفت و با مدیر وقت سیا دیداری خصوصی برگزار نمود. البته این کتاب در مورد اسرائیل نیست، اما بسیاری از مقامات این دولت
سال ها قبل به عملیات هایی تروریستی علیه دولت انگلستان دست می زدند. گویی در کشاکش روابط سیاسی همواره کور سویی از امید وجود دارد. اما آیا ما در آینده با اسامه بن لادن هم چنین برخوردی خواهیم نمود؟
● فصل ۱۲:آگوست ۱۹۸۸ میلادی، بیروت ـ لبنان.
چاک مک کی به محوطه پرواز هلی کوپتر آمده بود تا در آخرین روز حضورم در بیروت، مرا بدرقه کند. من به دفتر پاریس منتقل شده بودم و دیگر هیچگاه به این شهر باز نمی گشتم.
اگرچه به سختی می توان دو نفر را تا این حد متفاوت از یکدیگر تصور نمود، اما من و چاک دوستان نزدیکی بودیم. ما برای دو سال در یک دفتر مشترک با هم کار می کردیم، در خیابان مراقب یکدیگر بودیم و در اوقات فراغت با هم به نوشیدن الکل می پرداختیم.من از همراهی با او به عنوان یک فرد با شخصیت لذت می بردم. زمانی هم که ما بیکار بودیم او به طرف میز من می آمد، مرا بلند می کردم و بر می گرداند و قولنج مرا می شکست. من تقریباً سنگین وزن بودم و افراد کمی می توانستند چنین کاری انجام دهند.
هنگامی که به سوی شهر بیروت نگریستم (آتشی در کنار محوطه بندر شعله ور بود) به یاد آوردم که کارهای نیمه تمام زیادی را در این شهر بر جای گذاشته ام. البته من تصویری از حصونه، جوانی که کامیون حاوی بمب را به سوی ساختمان سفارت ما راند، به همراه داشتم.این موضوع باید همچنان پیگیری می گردید. اما زمان رفتن، فرا رسیده بود. من بسیار با کارم عجین شده بودم ،ولی فرد بعد از من باید اقدامات مرا ادامه می داد و به بررسی شواهد کنترل شده توسط من می پرداخت تا شاید سرانجام سیا بتواند این معما را حل کند و با بستن این پرونده، آن را بایگانی نماید.
من دیگر چاک را ندیدم، ولی او یک سال دیگر در بیروت به فعالیت پرداخت. با نزدیک شدن دو هلی کوپتر بلک هاوک از روی دریا به سوی ما ، با یکدیگر دست دادیم و به امید دیدار در آینده از هم جدا شدیم. من هم از او دعوت کردم که در صورت سفر به پاریس، میهمان من باشد. سرانجام هم من بدون هیچ گونه تفکرقبلی و به شوخی به او چنین گفتم: اگر تو این جا را ترک نکنی، شاید تروریست ها تو را هم بربایند.
او خندید و از من جدا شد.
شش ماه بعد، در ۲۱ دسامبر ۱۹۸۸ میلادی، چاک در انفجار هواپیمای پان آمریکن بر فراز لاکربی اسکاتلند، جان باخت.
در مورد این فاجعه ،چند نکته ذهن مرا به خود مشغول کرده است: دلایل اولیه نشان می داد که یک گروه لبنانی وابسته به ایران عامل این بمب گذاری بوده است و اگر من در بیروت بودم
می توانستم با کمک عاملهایم و تحقیق پیرامون این موضوع، منابع اطلاعاتی جدیدی را بیابم. اما من در پاریس بودم و با وجود عامل های کم عرب در این شهر، کار زیادی از دستم بر نمی آمد.
تئوری نقش آفرینی ایران در انفجار پرواز ۱۰۳ پان آمریکن در ژولای ۱۹۸۸ میلادی و پس از کشف اطلاعاتی در این زمینه بوجود آمد.
چند روز پس از سرنگون کردن اشتباهی هواپیمای ایرباس ایران بر فراز خلیج (فارس) توسط ناو هواپیما بر وینسنس، یک افسر اطلاعاتی (سپاه) پاسداران به لبنان پرواز کرد تا با دو نفر از مقامات جبهه ملی آزاد سازی فلسطین یعنی محمد حافظ دلغمونی و نیز فرددیگری که ما او را به نام نبیل می شناسیم، دیدار کند. این جلسه در اردوگاه آوارگان دعمور در جنوب لبنان اتفاق افتاد. خواسته ایرانی ها از این دو نفر کاملاً روشن بود: یک هواپیمای آمریکایی را در هوا منفجر کنید تا حداکثر تعداد افراد ممکن کشته شوند. ایران خواهان انتقام حادثه ایرباس است.
چنین فرضیه ای با ویژگی های رهبران ایران منطبق بود. رهبران تندروی تهران هرگز نپذیرفته بودند که این حادثه اتفاقی بوده است. لذا انتقام گیری از نگاه آنان گامی برای تحقق عدالت به شمار می رفت: یک چشم در مقابل یک چشم.
ایرانی ها همه حمایت های لازم را در اختیار این گروه گذاشتند و آنان هم یکی از بهترین گروههای تروریستی برای انجام این کار کثیف بودند. آن ها در ۲۱ فوریه ۱۹۷۰ میلادی، یکی از پروازهای شرکت سوئیس ایر را منفجر کرده بودند .دو سال بعد در ۱۶ آگوست ۱۹۷۲ میلادی انفجار بمبی که توسط این گروه در هواپیمای شرکت ال آل (EL AL) کار گذاشته شده بود، به زخمی شدن چهار نفر انجامید.
دلغمونی مناسب ترین فرد برای تحقق اهداف دولت ایران بود. در اواخر سالهای دهه هشتاد میلادی او در اروپا زندگی می کرد و با صرف زمان طولانی برای نشستن در رستوران مک دونالد محله ای که در آن زندگی می کرد، از کشته شدن فلسطینیان در انتفاضه ناراحت بود. او به تدریج به تعالیم اسلام روی آورد و به یک گروه بنیاد گرای کوچک مورد حمایت ایران پیوست. ایران مطمئن بود دلغمونی کسی است که در صورت دستگیر شدن دهانش بسته خواهد ماند، اما همچنان او باید مورد آزمون قرار می گرفت.
با کمک ایران دلغمونی دو عملیات نظامی علیه دو پایگاه نظامی آمریکا در آلمان غربی انجام داد. در این عملیات ها که در ۳۱ آگوست ۱۹۸۷ و ۲۶ آوریل ۱۹۸۸ میلادی روی داد، هیچ فردی کشته نشد ،اما ایرانی ها دریافتند که دلغمونی ها فرد مناسبی برای اهداف آنان است.
شواهد موجود نشان می داد که دلغمونی با انفجار پرواز ۱۰۳ شرکت پان آمریکن بر فراز لاکربی اسکاتلند مرتبط است. البته او و اکثر رابطان آلمانی اش در ۲۶ اکتبر ۱۹۸۸ میلادی دستگیر شده بودند و دو ماه پس از آغاز دوران حبس وی، آن هواپیما منفجر شد و به مرگ ۲۵۹ سرنشین و ۱۱ فرد محلی انجامید. در این فاصله یکی از همدستان آلمانی تبار وی از زندان آزاد شده بود. ولی به هرحال شواهد بدست آمده حاکی از دخالت این گروه در حادثه لاکربی داشت.
در ۲۳ دسامبر و دو روز پس از انفجار،۱۱۰۰۰۰۰۰ دلار به حساب بانکی این گروه در لوزان سوئیس واریز شده بود.این پول سپس به حساب های دیگری در بانک ملی پاریس و بانک توسعه تجارت مجارستان انتقال یافته بود. شماره حساب بانک پاریس در مدارک همراه دلغمونی هنگام دستگیری وجود داشت. از سوی دیگر محمد ابوطالب یکی از متهمان به نقش آفرینی در این حادثه در ۲۵ آوریل ۱۹۸۹ میلادی، ۵۰۰۰۰۰ دلار دریافت کرده بود.
اما آیا این پول ها از طریق ایران واریز گردیده بود؟ و آیا این پول به عنوان پاداش انفجار پرواز ۱۰۳ پان آمریکن پرداخت گردید؟ مطمئناً هیچ یک از این فرضیه ها ،غیر منطقی نیست.
ابوطالب از ۳ تا ۱۸ اکتبر و ۱۹ تا ۲۶ اکتبر ۱۹۸۸ میلادی به مالتا رفته بود.چرا که در میان باقیمانده ساک منفجر شده لباس های خریداری شده از مالتا به چشم می خورد. آیا ابوطالب این لباس ها را خریداری کرده بود؟ و یا این کار از سوی دو لیبیایی که بعدها در هلند دستگیر شدند، صورت گرفته است؟ همچنین ما می دانیم که ابوطالب بارها به لیبی سفر نموده است و آیا وی برای دلغمونی به هماهنگی با لیبیایی ها می پرداخته است؟
از لحاظ منطقی این فرضیه ها به نظر درست می آید.
از دیدگاه ما سازمان سیا قادر بود که با درصد اطمینان بالایی ادعا کند نبیل که در جلسه ژولای ۱۹۸۱ میلادی دره بقاع شرکت کرده است، با نام حقیقی نبیل مخذومی (ابو عبید) همان کسی است که اینک با دلغمونی همکاری دارد و شاید به دلیل توانایی فارسی صحبت کردن، او عامل ارتباط با پاسداران بوده است. افسر پاسداران طرف مذاکره وی نیز «فریدون مهدی نژاد» (وردی نژاد) نام داشته است.
اما آیا مخذومی به آلمان مسافرت کرده است؟ آیا او از دلغمونی پاداش دریافت نموده است؟ آلمانی ها هیچ نظری در این مورد نداشتند.
به علاوه ما دریافتیم که مهدی نژاد در ژولای ۱۹۸۸ میلادی به فرانکفورت مسافرت نموده بود. آما آلمان ها باز هم از جزئیات سفروی و افراد طرف ملاقات وی بی اطلاع بودند. مهدی نژاد در اوایل سال ۱۹۸۸ میلادی به لیبی نیز سفر کرده بود. اگر او چند ماه قبل از آن با دلغمونی ملاقات کرده باشد، می توان با اطمینان بالایی به نقش آفرینی ایران و لیبی و گروه دلغمونی در انفجار پرواز ۱۰۳ پان آمریکن پی برد و بدین ترتیب هیچکس قادر به انکار این فرضیه نبود و آلمان ها هم در حال نزدیک شدن به حقیقت بودند.
اما در واقع تحقیقات آلمانی ها از ابتدا بسیار مضحک بود .مثلاً به دلیل ناکامی آلمان ها در خنثی سازی یک بمب کار گذاشته شده توسط گروه دلغمونی، آنها یک دانشمند علوم جنایی خود را از دست دادند. در فاصله ای اندک تا انفجار پرواز ۱۰۳ نیز اعضای گروه وی در بخش های مختلف آلمان، در حال رفت و آمد بودند. اما باز هم آلمان ها هیچ نظری در این مورد نداشتند. از سوی دیگر آنان نتوانستند در مورد شباهت ساختار تایمر بمب کشف شده در اسکاتلند و بمب منفجر شده در کشورشان، هیچ کمکی به ما کنند.
اما باید خاطر نشان کرد که دولت آلمان روابط پشت پرده ای با ایران داشت. در سال ۱۹۷۹ میلادی و به دنبال سرنگونی شاه و خروج آمریکایی ها ،ایران به عنوان نقطه اتکای اروپایی ها مطرح گردید. آلمان ها نیز به دنبال یک منبع مطمئن نفت بودند، چرا که اکثر کشورهای دیگر اروپایی از چنین منبعی برخوردار بودند.
از سوی دیگر آنان خواهان تصاحب بازار ایران با فروش محصولات مرسدس بنز و سایر تولیدات خود بودند. برای کسب این فرصت دولت آلمان شروع به آموزش نیروهای اطلاعاتی و امنیتی خود کرد و خیلی زود آنان توانستند علاوه بر تشکیل ائتلاف تجاری، آموزش های ویژه ای را برای تکنیسین های فنی ایرانی تدارک ببینند.
فرانسوی ها نیز چندان متفاوت نبودند. آن ها نیز منافعی داشتند و ما هم همین طور. و هیچ راهی وجود نداشت که فرانسه در جهت تامین منافع آمریکا گامی بردارد ،چرا که فرانسوی ها تمرکز فعالیت های اطلاعاتی خود را بر روی حوزه شمال آفریقا متمرکز کرده بودند .در سال ۱۹۹۱ میلادی یک دولت نظامی در الجزایر، دولت اسلام گرایی را که در این کشور بصورت دموکراتیک به روی کار آمده بود، سرنگون کرد. فرانسوی ها نیز نگران بودند که وقوع جنگ داخلی به سرازیر شدن موج آوارگان به فرانسه به عنوان بزرگترین مقصد آوارگان الجزایری بیانجامد.
اما نمی توان همه سرزنش ها را به دولت های اروپایی نمود. واقعیت این بود که سیا در مرحله محدود کردن فعالیت های برون مرزی خود پس از جنگ سرد بود و برای ما کاملاً روشن بود که ما با سرعتی بیش از جذب عامل، در حال از دست دادن آنها هستیم. دفتر بن ما حتی دارای یک عامل در خاورمیانه نبود. (نه عرب و نه ایرانی)
آنها حتی یک عامل مسلمان در کل جامعه مسلمانان ساکن آلمان نداشتند و پس از حملات تروریستی به مرکز تجارت جهانی و پنتاگون، ابعاد فاجعه آمیز فقدان اطلاعات در مورد روابط واقدامات تروریستها در هامبورگ و چند شهر دیگر ،بیش از همیشه آشکار گردید. دفتر بن ما در فرودگاه فرانکفورت نیز هیچ عاملی نداشت که ما دریابیم پیش از انجام این پرواز، آیا هیچ اتفاق قابل ذکری روی داده است و یا خیر. ما حتی برای آگاهی از لیست مسافران پرواز مجبور بودیم که به اطلاعات ارائه شده از سوی آلمان ها اعتماد کنیم. اما آیا این شرایط سیا درچهار راه حمل و نقل هوایی اروپا (شهر فرانکفورت) قابل قبول است؟
در کنار فقدان عامل های جدید، بسیاری از عامل های قدیمی ما نیز پراکنده شده اند و هیچ کس نیز به این مورد توجهی نمی کند .گویی ما با تحریم از سوی واشنگتن روبرو شده بودیم و اگر آنان به این موضوع توجه نمی کنند، چرا ما افسران اطلاعات باید نگران باشیم؟ در سیا استخدام یک عامل جدید همواره با سرزنش های زیادی همراه بود و آنها امکانات در اختیار گذاشته شده از سوی واشنگتن را به رخ افسران خود می کشیدند.
در اوایل سال ۱۹۸۹ میلادی من زنی را به عنوان عامل خود به نام «بیکی» استخدام کردم، اما به دلیل عدم پذیرش وی او بر کنار گردید و به سان فرانسیسکو رفت. اما بعدها مشخص گردید که او با یک قاچاقچی بین المللی اسلحه که موشک هایی روسی را به ایران فرستاده است، روابطی پنهان دارد. این موشک های زمین به هوای «ایگلاس» توسط قایق به ایران منتقل شده بود و بیکی با وجود اطلاع، چیزی از این موضوع را به ما نگفته بود. آن دو با هم رابطه پنهانی داشتند و یک بار هم بیکی مجبور به سقط جنین شده بود و به هرحال آن قاچاقچی همچنان عامل بیکی محسوب
می گردید.
به هر ترتیب داستان بیکی و آن قاچاقچی اسلحه، نمونه ای از جهت گیری های سیا به شمار می رود.
بعدها ما دریافتیم که در خیابان «دی لا گرند آرمی» پاریس ، ایرانی ها یک دفتر محرمانه اطلاعاتی تاسیس کرده اند. من پیشنهاد کردم که سیا این موضوع را بررسی کند، اما افسر دفتر پاریس که هرگز یک عملیات جدی را هم در کارنامه خود ندارد، تنها به این پیشنهاد من خندید.
او گفت: هیچ دلیل محکمی برای درست بودن این گزارش وجود ندارد. پس ما هم نباید خود را به زحمت اندازیم.
من شگفت زده شده بودم .دو سال قبل، ماموران ایرانی با بمب گذاری در پاریس چند عامل و دیپلمات ما را کشته بودند، لذا این کار مطمئناً ارزش آن را داشت.
من توانستم یک تکنیسین مخابرات فرانسه را بیابم که موافقت کرد یک دستگاه ضبط مکالمات را در دستگاه تلفن این دفتر مشکوک به وابستگی به ایران نصب کند. با سهل انگاری فرانسوی ها در کنترل فعالیت های تروریستی، ما باید خودمان وارد عمل می شدیم .پس از دو ماه من توانستم شواهد زیادی را در این زمینه به دست آورم.
اما در نوامبر ۱۹۹۰ میلادی موقعیت بسیار مهمتری برای ما بوجود آمد. در آن زمان ما دریافتیم که فرانسوی ها بصورت مخفیانه سه نفر از کارآموزان انونضال را در شهر بیسانکون مخفی کرده اند. دولت فرانسه همه هزینه های اسکان، تغذیه و حمل و نقل آنها را نیز منتقل می کرد. اما هنگامی که از سیا خواستم تا تحقیق بیش تری در این زمینه صورت گیرد و یا مکالمات آنان را ضبط کنی، با مخالفت شدید دفتر سیا روبرو شدم.
به هرحال ،مجموعه اطلاعات جمع آوری شده در این مورد بسیار ضعیف و ناکارا بود. چرا که در سیستم حاکم بر سیا ، همه اعضای دفتر به دنبال این بودند که شام را در خانه خود صرف کنند.
افسر اطلاعاتی سیا در پاریس، بیشتری انرژی خود را صرف موضوعاتی نظیر اجاره دفاتر مورد نیاز، شرکت در سمینارهای آموزشی و یاحضور در جلسات مخفی می نمود. او همواره در حال نگارش برنامه های آرمانی خود بود تا در بوروکراسی حاکم بر دولت ما، هم چنان درشغلش باقی بماند.
مشکل بعدی مساله نا آشنایی وی با زبان فرانسوی بود. کاری که افسر قبلی به خوبی از عهده آن بر می آمد. عامل های فرانسوی هم نظیر دولتمردانشان از کند صحبت کردن برای کسانی که زبانشان را نمی فهمند، متنفرند. به این موضوعات باید دروغ گویی و اشتباهات را هم بیافزایم.
و اگر من در پاریس برای مدتی طولانی تر اقامت می نمودم، باز هم خودم تقاضای انصراف ازادامه کار رامی نمودم .چرا که معتقد بودم باید در جایی کار کنم که دقیقاً وظایف ذاتی سیا را انجام دهم.
مترجم:محسن داوری


همچنین مشاهده کنید