پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

سبک بال بر بال فرشته ها


سبک بال بر بال فرشته ها
و باز هم سکوت بود و سکوت ... و شب دامان سیاهش را برروی زمین گسترانده بود تا غم و غصه ها را در تاریکی بپروراند.
بوی یاس از چهاردیواری اتاق بالا می رفت و پنجه هایش را برروی آن می سایید و صدای گوش خراشش درون گوش تو مانند پیچکی وحشی می پیچید.پلک هایت از شدت اندوه و خواب سنگینی می کرد و گویی می خواستی به خواب ابدی فرو بروی اما باید بیدار می ماندی و شب زنده داری می کردی. باید دست های لرزانت را مدام به سوی آسمان دراز و با خدای خود راز و نیاز می کردی تا به تو طاقت تحمل سختی ها را بدهد و در این آزمون نیز سربلند شوی.
مانند سال های بسیار دور، همان زمانی که نوجوان ۱۳ ساله ای بودی و در جبهه هامی جنگیدی و بیدار خوابی ها می کشیدی و می خواستی تا پای جان بایستی، هر شب در پیشگاه پروردگار سجده می گذاشتی. اگرچه به درجه شهادت نائل نشدی، به افتخار جانبازی راه وطن رسیدی.
آن شب هم خالصانه سجده گذاشتی و زیر لب دعا خواندی تا خداوند راهی را برای سبکی و صبوری تو بگشاید...
قامت رعنایش را که بدون هیچ حرکتی برروی تخت بود نگاه کردی و پیشانی اش را آرام بوسیدی مانند زمانی که پسربچه ای شیطان و بازیگوش بود و به هرسویی می دوید. با دوچرخه بازی می کرد، فریاد می کشید. با خود گفتی چه زود گذشت و چه زود خاموش شد!!
دست های مردانه اش را که روزی عصای دستت بود فشردی، همان دست هایی که اطاعت امر می کرد و هر کاری برای خانواده انجام می داد. سرت را برروی قفسه سینه اش گذاشتی تا صدای کند ضربان قلبش را بشنوی همان قلبی که مهربان بود و همه را دوست داشت. به خاطر آوردی که بعداز تعطیل شدن مدارس چه قدر خوشحال بود و با چه شور و شعفی دنبال کار می گشت تا اوقات فراغت خود را پر کند و بتواند با جمع کردن دستمزد به آرزوی دیرینه خود یعنی داشتن موتور برسد. با به یاد آوردن خاطرات پسر دلبندت، اشک آرام آرام از گوشه چشمانت سرازیر شد و چهره بی رنگ و روی او را محو و محوتر کرد.
او ۳ماه کار کرد تا توانست موتورسیکلتی را به صورت قسطی خریداری کند اما همان اسبک آهنین وسیله ای شد برای مرگ زود هنگام و مایه ماتم خانواده! تنها ۱۰ روز از خرید موتورسیکلت نمی گذشت که در تصادفی دلخراش دچار مرگ مغزی شد و تمام آرزوها را در دل تو و مادرش گذاشت! از دست هیچ کس کاری برنمی آید و سرنوشت پسر ۱۷ ساله تو این گونه رقم خورده بود.فکر این که دیگر نفس نکشد و هجرت کند قلبت را مچاله کرده بود. صدای شیون همسرت و به سینه کوفتن هایش افکار تو را از هم می گسست، تمام روزها تاریک بود و شب بود و سیاهی.... روزی را که پزشک آب پاکی را روی دستت ریخت و گفت دیگر نمی توان کاری انجام داد، خوب به خاطر داری.
او منتظر رضایت تو بود تا بتواند از اعضای بدن فرزند دسته گلت، امیدت، آرزوهایت، به دیگران زندگی بخشد... همان کسانی که چشم امید به تصمیم تو بسته بودند و در غیر این صورت چند روزی بیشتر در دنیا نمی ماندند ناگهان خون غیرت، ایثار و جوانمردی، همان خونی که تو را به جبهه های جنگ کشانده بود در رگ هایت به جوش آمد. سال ۶۰ برای نجات جان هزاران نفر از جا برخاستی و حال پس از گذشت ۲۷ سال باز هم می توانستی برای نجات جان چند نفر از جا برخیزی، تصمیم بگیری و با سرنوشت تلخ بجنگی و بر آن شیرینی بخشی، سبک شوی، پرواز کنی.
اهدای اعضای بدن فرزندت را که دیگر هیچ راهی برای ادامه حیات شان وجود نداشت به جان و دل خریدی و باخود گفتی چگونه هزاران شهید تمام اعضای بدن خود را برای دفاع از شرف و حیثیت دینی و ملی هدیه کردند.
روحیه ایثارگری، تلخی ذهن پرآشوب و سینه داغدارت را آرامش بخشید و کم کم رویای شیرینی جای آن را گرفت.و امروز بر سر مزار پسرت نشسته ای و غبار آن را با دستانت می زدایی: بهرام خوید، فرزند قاسم، طلوع ۱۳۷۰، غروب ۱۳۸۷ اما مگر بهرام مرده است؟! مگر نه این است که اکنون قلب او در شیراز درون سینه ای می تپد و یکی از کلیه هایش مردی ۵۱ ساله در شیروان و دیگری زنی ۲۱ ساله را در سبزوار زندگی بخشیده است.زن ۴۱ ساله ای در مشهد و پسری ۱۶ ساله در نیشابور اکنون به کمک قرنیه بهرام دنیا را می بینند. کبد او به زن ۲۸ ساله ای در جیرفت پیوند خورده و پوستش نیز مرهمی برای زنی ۵۰ ساله در سبزوار شده است! به راستی بهرام زنده است و نفس می کشد. او هنوز زندگی می کند و به ۷ نفر و اعضای خانواده آن ها زندگی را هدیه کرده است، آرامش را، شادی را، هیاهو را!سبک بال و پیروز از آزمون الهی بیرون آمده ای، از مرگ فرزندت دلگیر نیستی چون او برای تو همیشه زنده است. باد پاییزی به آرامی می وزد و برگ های زرد و خشک را از درختان تنومند جدا می کند. برگ ها در آسمان می چرخند و می رقصند و روی زمین می افتند. اما زندگی هنوز جاری است. و تو اکنون توانسته ای با ایمان به خدای خود و همت بلندمرتبه ات بهاران را به چند خانواده هدیه کنی. اگرچه او شتابان به سوی معبود پرواز کرد و ورق زندگیش به زردی گرایید، مانند فصل بهار سبز و زنده است و با پاییزان دیگران متفاوت.
و تو با اهدای اعضای فرزندت فرهنگ ترویج و احیای انسانیت را زنده کردی. شهرت گرمه شده ای و بسیاری از آن ها کارت اهدای عضو را تکمیل کرده اند. روز تشییع آن مرحوم نیز همیشه در ذهنت باقی خواهد ماند چرا که جمعیت زیادی تو را برای بدرقه فرزندت همراهی و اقدام خداپسندانه ات را تحسین کردند.
و باز هم سکوت و سکوت .... و روز دامان سفیدش را روی زمین گسترانیده است تا شادی و نور را در روشنایی بپروراند. گل های یاس از چهاردیواری اتاق پسرت بالا می رود و گلبرگ های نرم و سبزش را برروی آن می ساید و بوی امیدبخش زندگی را در فضا می پراکند. چشم هایت به روی حقیقت باز است و آثار ایثار و گذشت درون مردمک چشمانت موج می زند. نفس می کشی وهنوز صدای نفس بهرام را از گوشه گوشه زمین حس می کنی، دعای خیر همیشه نثار پسرت.
منبع : روزنامه خراسان