دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


ماریی دهقان


ماریی دهقان
● درباره فئودور داستایوفسكی
فئودور داستایوفسكی یكی از بزرگ ترین نویسندگان جهان در سال ۱۸۲۱ در روسیه به دنیا آمد و در سال ۱۸۸۱ در حالی كه ستاره اقبال اش فروزان بود، درگذشت. عمده آثار داستایوفسكی از سخت ترین مراحل و موقعیت های زندگی اش نوشته شده اند. او و آثارش چنان تاثیری بر ادبیات بعد از خود گذاشتند كه تا به امروز شاهد حضور نام و جهان فكری داستایوفسكی در تفكر ادبی جهان هستیم. از آثار او می توان به «جنایت و مكافات»، «برادران كارامازوف»، «نیه توچكا»، «جن زدگان»، «جوان خام»، «قمار باز» و... اشاره كرد. توضیح زیر از مترجم و درباره داستان كوتاهی از داستایوفسكی است كه به تازگی به فارسی ترجمه كرده است: توضیح: ماریی دهقان شرحی واقعی از زندگی داستایوفسكی در زندان است و خاطره ای از دوره كودكی نویسنده به شمار می رود. تم داستان متعلق است به كونستانتین آكساكوف پسر سرگئی آكساكوف نویسنده معروف كتاب تقویم خانوادگی رهبر اسلاوگرایان كه با نام مستعار مقاله ای نوشته بود و گفته بود كه مردم عادی روس همیشه فرهنگی متعالی از خود نشان داده اند. داستایوفسكی پس از بحث مفصلی درباره این سخن و پیوندهایی كه بهترین نویسندگان روس را به مردم عادی متصل می كند، بر داستان ماریی دهقان این مقدمه را می نویسد:
بحث درباره این اعتقادات به گمانم برای خوانندگان خسته كننده است. از این رو واقعه ای را برای تان نقل می كنم. شاید نتوان نام واقعه بر آن گذاشت چون صرفا یكی از خاطرات قدیمی من است كه به دلیلی خیلی دلم می خواهد در پایان مطلبم درباره مردم عادی برای تان تعریف كنم. آن موقع فقط نه سال داشتم... اما نه، شاید بهتر باشد كه از بیست و نه سالگی ام شروع كنم.
ماجرایی كه در ماریی دهقان می خوانید احتمالا در سال ۱۸۳۱، كمی پس از آنكه پدر داستایوفسكی ملك كوچكی را در ایالت تولا خرید، پیش آمد. قسمتی كه به زندان مربوط می شود در عید پاك سال ۱۸۵۰ ۲۴ آوریل روی داده و با تفصیل بیشتری در خانه مردگان ۱۸۶۱ آمده است. البته داستایوفسكی رخدادهای كودكی اش را بعدا در رمان جوان خام ۱۸۷۴ نیز گنجاند.۱ در ماریی دهقان ابتدا بیزاری راوی را از تفریحات وحشیانه می بینیم و سخن همبند نویسنده را می شنویم: «از این اراذل و اوباش متنفرم.» پس از یادآوری خاطره كودكی، كه در آن دهقانی به نام ماریی حضور دارد همه چیز دگرگون می شود. دهقان با لبخندی پرمهر كه «مادرانه» بود به كودك نگاه می كرد. با یادآوری خاطره كودكی در واقع علو فرهنگ مردم عادی به یاد نویسنده می آید. بدا به حال كسانی كه خاطره ای از ماریی یا دهقانان شبیه او ندارند و آدم های عادی را «اراذل و اوباش» می خوانند
دوشنبه عید پاك بود. هوا گرم بود و آسمان صاف، خورشید هم وسط آسمان، «گرم» و روشن، اما من غرق در غم و اندوه بودم. بی هدف پشت خوابگاه در حیاط زندان راه می رفتم، به نرده های حصار محكم زندان نگاه می كردم و بی اختیار تعداد نرده ها را می شمردم. دلم نمی خواست بشمارم بلكه طبق عادت می شمردم. دومین روز «عید» زندان بود. محكومان را برای بیگاری بیرون نبرده بودند. بیشترشان تعادل نداشتند و دقیقه به دقیقه از هر گوشه زندان صدای فحش و دعوا می آمد. عده ای آوازهای زشتی می خواندند كه حال آدم را به هم می زد. گروه هایی از محكومان زیر تختخواب های دیواری ورق بازی می كردند.
چند زندانی كه عقل شان را از دست داده بودند و رفقای شان زود حساب شان را رسیده بودند نیمه جان توی تختخواب شان افتاده بودند و روی شان پوستین انداخته بودند تا كم كم مشاعرشان برگردد. چندین و چند بار هم زندانیان به روی یكدیگر چاقو كشیده بودند... همه اینها در آن دو روز تعطیل چنان تاثیر زجرآوری بر من گذاشته بود كه حالم بد شده بود. هر وقت كیف و تفریح وحشیانه عوام را می دیدم حالم بد می شد اما این بار دیگر واقعا حالم به هم می خورد. در چنین روزهایی حتی مقامات هم به داخل زندان سر نمی زدند، برای تفتیش نمی آمدند، دنبال نوشیدنی نمی گشتند، فكر می كردند كه به این مطرودان هم باید سالی یك بار اجازه كیف و خوشی داد، وگرنه اوضاع بدتر می شود.
سرانجام خشمی كور در دلم زبانه كشید. مسكی لهستانی را كه از زندانیان سیاسی بود دیدم. با چشم های آتشین و لب های مرتعش نگاه غضبناكی به من انداخت و دندان هایش را به هم فشرد و تند زیر لب به زبان فرانسه گفت: «از این اراذل و اوباش متنفرم» و از كنارم گذشت. به خوابگاه برگشتم، هرچند كه یك ربع پیش تر مثل سرسام گرفته ها از آنجا دویده بودم بیرون چون شش تا دهقان قوی هیكل افتاده بودند به جان گازین، تاتار مست، تا ساكتش كنند، و داشتند كتكش می زدند. بی محابا كتكش می زدند... با آن ضربه ها شتر هم از پا در می آمد. اما آنها می دانستند كه این هركول به این آسانی ها نمی میرد و به خاطر همین هم با خیال راحت كتكش می زدند. وقتی برگشتم دیدم كه گازین در گوشه ای در انتهای دیگر خوابگاه بیهوش بیهوش و عین مرده ها روی تختخوابی افتاده است.
پوستینی رویش انداخته بودند و همه ساكت از كنارش رد می شدند، و همه هم می دانستند حتی با وجود چنین ضربه های مهلكی، بدبیاری است اگر زنده نماند و صبح روز بعد از جایش بلند نشود. رفتم جای خودم روبه روی پنجره ای كه میله های آهنی داشت طاقباز دراز كشیدم چشم هایم را بستم و دست هایم را زیر سرم گذاشتم.
دوست داشتم این شكلی دراز بكشم چون هیچ كس نمی آمد مزاحم آدم خوابیده بشود و در عین حال می شد به رویا رفت و فكر كرد. اما به رویا رفتن برایم سخت بود. قلبم بی قرار می تپید و كلمات م سكی هنوز در گوشم طنین می انداخت: «از این اراذل و اوباش متنفرم» اما یادآوری این صحنه ها چه فایده ای دارد هنوز هم بعضی شب ها خواب آن صحنه ها را می بینم ولی هیچ كدام از خواب هایم این قدر دلم را به درد نمی آورد. شاید همه شما بدانید كه من تا به امروز درباره زندگی ام در زندان مطلبی ننوشته ام. خانه مردگان را پانزده سال پیش از زبان یك آدم خیالی نوشتم كه مثلا زنش را كشته بود. ضمنا جالب است بدانید كه خیلی ها بعد از چاپ آن كتاب گمان می كرده اند كه خود من به جرم قتل همسرم به سیبری تبعید شده بودم.
كم كم، اطرافم را فراموش كردم و غرق در خاطرات شدم. در دوره چهارساله حبسم مدام گذ شته ام را به یاد می آوردم و انگار زندگی ام را بار دیگر در خاطراتم می زیستم. این خاطرات خودشان به سراغم می آمدند. كمتر پیش می آمد كه من با اراده خودم خاطراتم را زنده كنم. از نقطه ای شروع می شد از چیزی غیرقابل تشخیص بعد ذره ذره تصویر كاملی شكل می گرفت و تصورات و خاطرات واضح و روشنی پدید می آمد.
این تصورات را می كاویدم، به این یا آن واقعه كه مدت ها پیش روی داده بود رنگ و بوی تازه ای می دادم، و مهم تر اینكه واقعه ها را تصحیح می كردم، مدام تصحیح می كردم. این مشغولیت اصلی ام بود. این بار به دلیلی نامعلوم ناگهان لحظه ای گذرا از كودكی ام را به یاد آوردم، زمانی كه فقط نه سالم بود... لحظه ای كه ظاهرا به كلی فراموشش كرده بودم، هرچند كه آن موقع به خاطرات خردسالی ام علاقه خاصی داشتم. یاد یك روز ماه اوت روستای مان افتادم، یك روز صاف و روشن كه البته كمی سرد بود و باد می وزید. تابستان داشت تمام می شد و من می بایست كمی بعد به مسكو بروم و باز كل زمستان را با درس های كسل كننده فرانسه بگذرانم. خیلی ناراحت بودم از اینكه قرار بود از روستا بروم.
از كنار محوطه های خرمن گذشتم، از یك تنگه پایین رفتم و بعد از بالاآمدن به بوته زار پرپشتی رسیدم كه به آن می گفتیم «لوسك» و از كنار تنگه تا جنگل ادامه داشت. به میان بوته ها رفتم. از جایی نه چندان دور، شاید از فاصله سی قدمی، صدای دهقانی را شنیدم كه در یك محوطه خالی وسط جنگل داشت زمین را شخم می زد. می دانستم كه دارد سربالایی تند یك تپه را شخم می زند، چون اسبش به زحمت پیش می رفت و گه گاه صدای دهقان را از آن فاصله می شنیدم كه می گفت «هی، برو برو جلو» تقریبا همه دهقانان را می شناختم اما نمی دانستم اینكه شخم می زند كدام یك از آنها است و مهم هم نبود كه كدام شان باشد چون من سرگرم كار خودم بودم... مشغول بودم و داشتم تركه ای از یك درخت فندق می چیدم تا با آن قورباغه ها را بزنم. شاخه های درخت فندق خیلی قشنگ اند اما خیلی هم شكننده اند، شكننده تر از شاخه های درخت غان.به سوسك و حشرات هم علاقه داشتم و آنها را جمع می كردم. بعضی شان خیلی قشنگ بودند. از مارمولك های فرز و كوچولوی قرمز و زرد با آن خال های سیاه نیز خوشم می آمد اما از مار می ترسیدم. البته مار خیلی كمتر از مارمولك پیدا می شد. آنجا قارچ زیاد نبود و برای قارچ جمع كردن می بایست به جنگل غان رفت و من تصمیم گرفتم بروم آنجا. هیچ چیز را در دنیا به قدر آن جنگل با آن قارچ ها و تمشك ها، سوسك ها و پرنده ها، خارپشت ها و بوی نم برگ های ریخته دوست نداشتم. حتی حالا موقع نوشتن این مطالب هم بوی آن جنگل غان را حس می كنم. این حس ها تمام عمر با آدم می مانند. ناگهان وسط آن سكوت محض، خیلی واضح صدای فریاد «گرگ گرگ» شنیدم. جیغ كشیدم و وحشت زده فریاد زدم و یك راست دویدم به طرف همان زمین خالی و آن دهقان كه داشت شخم می زد.
او دهقان ما بود، ماریی. نمی دانم چنین اسمی وجود دارد یا نه، اما همه او را ماریی صدا می كردند. دهقانی بود حدودا پنجاه ساله، تنومند، با قد بلندتر از متوسط، و ریش انبوه جوگندمی. او را می شناختم اما تا آن روز با او حرف نزده بودم. وقتی صدای فریادم را شنید مادیان نحیفش را ایستاند. من كه نمی توانستم جلو خودم را بگیرم با یك دست به خیش چوبی اش چنگ انداختم و با دست دیگرم آستینش را گرفتم، و او فهمید كه من خیلی ترسیده ام.
نفس زنان گفتم : «گرگ، گرگ»
سرش را بالا گرفت و ناخودآگاه به اطراف نگاه كرد. چیزی نمانده بود باورش شود.
«كجاست»
با لكنت گفتم : «یك نفر... همین حالا... داد زد گرگ، گرگ»
سعی كرد آرامم كند. آهسته گفت: «نه، نه این اطراف گرگی نیست. خیالاتی شده ای پسرم. این طرف ها تا به حال كسی گرگ ندیده.»
اما من سراپا می لرزیدم و هنوز آستینش را محكم گرفته بودم. لابد رنگم هم پریده بود. با دلشوره نگاهم كرد و لبخند زد. معلوم بود كه نگران حال و روزم شده و دلواپس من است.
سرش را تكان داد و گفت: «عزیزم، چه قدر ترسیده ای نترس، پسرم. آه، طفلك من گرگی در كار نیست.»
دستش را آورد جلو و ناگهان زد به صورتم.
«خب، دیگر نترس عیسی پشت و پناهت صلیب بكش، پسر خوبی باش»
اما من صلیب نكشیدم. گوشه دهانم هنوز متشنج بود و ظاهرا همین بیشتر او را می ترساند. به آرامی انگشت زمختش را با آن ناخن سیاه خاك آلود به طرفم آورد و با مهربانی روی لب های مرتعشم گذاشت.
با لبخندی آهسته و مادرانه به من نگاه كرد و گفت: «عزیزم، آه عزیز من، نترس.
خدای بزرگ چه قدر ترسیده، طفلك»
بالاخره فهمیدم كه گرگی در كار نبوده و آن فریاد «گرگ، گرگ» فقط خیال بوده و بس. البته صدای فریاد كاملا واضح و مشخص بود اما من قبلا هم یكی دو بار در عالم خیال شبیه این فریاد را شنیده بودم البته نه فقط درباره گرگ و برایم ناآشنا نبود. چند سال بعد از این توهمات خلاص شدم.
سرم را بلند كردم با كنجكاوی و خجالت نگاهش كردم و گفتم: «خب، بروم»
گفت: «بدو برو، پسرم.» و اضافه كرد: «مبادا بترسی، نمی گذارم گرگ تو را بگیرد» باز با همان لبخند مادرانه نگاهم كرد و گفت: «عیسی پشت و پناهت. بدو پسرم برو.» سپس بر من صلیب كشید و بعد بر خودش.
رفتم ، اما هر چند قدمی كه می رفتم با دلواپسی به پشت سرم نگاه می كردم. موقعی كه داشتم می رفتم، ماریی بی حركت كنار مادیانش ایستاده بود و نگاهم می كرد و هر بار كه سربرمی گرداندم سرش را برایم تكان می داد. راستش از اینكه مرا آنقدر وحشت زده دیده بود كمی خجالت می كشیدم. اما موقعی كه داشتم می رفتم هنوز از گرگ می ترسیدم تا بالاخره از سراشیب آن تنگ بالا رفتم و به اولین محوطه خرمن رسیدم. در آنجا ترسم به كلی ریخت و یكباره سگ خانگی مان، والچوك، سر و كله اش پیدا شد و به طرفم دوید. دیگر والچوك كنارم بود و خیالم راحت راحت شده بود. برای آخرین بار سرم را به طرف ماریی بر گرداندم. دیگر نمی توانستم صورتش را واضح ببینم اما احساس می كردم كه همچنان سرش را تكان می دهد و با محبت به من لبخند می زند. برایش دست تكان دادم او هم برایم دست تكان داد و بعد مادیانش را به حركت درآورد.
از فاصله دور شنیدم كه می گفت: «هی، برو» و بار دیگر مادیانش خیش چوبی را كشید.
كل این خاطره یكباره به ذهن آمد، نمی دانم چرا، اما دقیق و موبه مو. ناگهان به خود آمدم و روی تختم نشستم. خوب به یاد دارم كه با این خاطره هنوز لبخند ملایمی به لب داشتم. دقیقه ای دیگر هم به این خاطره دوره كودكی ام فكر كردم.
آن روز وقتی از پیش ماریی به خانه برگشتم درباره «ماجرا»یم به كسی چیزی نگفتم. تازه ماجرای مهمی نبود خودم هم خیلی زود ماریی را فراموش كردم. هر وقت هم كه تصادفا به او برمی خوردم نه از گرگ با او حرفی می زدم و نه از هیچ چیز دیگر. حالا بیست سال بعد در سیبری، یك باره این دیدار را طوری به یاد می آوردم كه تمام جزئیاتش هم واضح بود. لابد، بی آنكه بدانم و بخواهم، خودبه خود در ذهنم پنهان شده بود و حالا یك باره موقعی كه لازم بود به یادم می آمد. لبخند دلسوزانه و مادرانه آن رعیت، صلیب كشیدنش بر من و خودش، سر تكان دادنش، همه و همه یادم می آمد. «خدای بزرگ، چه قدر ترسیده، طفلك» به خصوص انگشت زمخت خاك آلودش را به خاطر می آوردم كه با محبت و دلسوزی خجولانه ای روی لب های مرتعشم می سایید. البته هر كس دیگری جای او بود سعی می كرد آن كودك هراسان را آرام كند اما در آن دیدار خلوت گویا اتفاق دیگری افتاده بود. حتی اگر پسر او بودم بعید بود آن گونه نگاهم كند. چشم هایش از محبتی آرامش بخش برق می زد.
چه كسی مجبورش كرده بود آن گونه نگاهم كند او یكی از رعیت های ما بود، دهقانی كه، مال ما بود، و تازه من پسر اربابش بودم. هیچ كس نمی فهمید كه او به من محبت كرده و هیچ كس هم در مقابل این محبت به او پاداشی نمی داد. آیا این قدر بچه های كوچك را دوست می داشت تردیدی نیست كه چنین آدم هایی وجود دارند. دیدار ما در نقطه ای پرت و دورافتاده و در زمینی خالی اتفاق افتاده بود و شاید فقط خدا از آن بالا می دید كه در قلب یك رعیت زمخت و بی سواد روس، رعیتی كه در آن هنگام حتی در خواب هم رهایی خود را تصور نمی كرد چه احساس انسانی عمیق و روشنی حلول كرده و آن را چه محبت زنانه ای آكنده است.
به من بگویید، آیا موقعی كه كونستانتین آكساكوف از علو فرهنگ مردم ما سخن می گفت، منظورش همین نبود
یادم است كه وقتی از تخت بلند شدم و به اطرافم نگریستم، ناگهان حس كردم كه می توانم جور دیگری به این موجودات تیره بخت نگاه كنم. ناگهان حس كردم كه معجزه ای به وقوع پیوسته، و آن همه خشم و نفرت به كلی از قلبم خالی شده است. دورتادور زندان راه رفتم و به هركس كه رسیدم به چهره اش دقیق شدم. آن دهقان مست با آن كله تراشیده و صورت زخم خورده كه با صدای بلند آواز زشت مستانه اش را سر داده... بله، او شاید دهقانی مثل ماریی باشد. از قلبش چه كسی خبر دارد
شب كه شد باز م سكی را دیدم. طفلكی لابد هیچ خاطره ای از امثال ماریی نداشت و هیچ تصوری هم درباره این آدم ها در سرش نبود جز «از این اراذل و اوباش متنفرم» بله، به آن لهستانی ها خیلی بیشتر سخت می گذشت تا به ما.
پی نوشت ها:
۱ رمان بزرگ جوان خام از همین مترجم منتشر شده است. در این رمان، صحنه های درخشان و گیرایی از دوره كودكی و نوجوانی تا جوانی به چشم می خورد كه بیشتر آنها تجربه های شخصی داستایوفسكی است.
۱ منظور آ. میرتسكی لهستانی است كه با داستایوفسكی هم زندان بود.
برگرفته از «سخن مترجم» در كتابی كه مجموعه ای از داستان های كوتاه داستایوفسكی را در بر می گیرد و قرار است امسال به همت نشر ماهی به بازار عرضه شود.
فئودور داستایوفسكی
ترجمه: رضا رضایی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید