دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


زندگی خصوصی آقای بیدول


زندگی خصوصی آقای بیدول
● درباره جیمز تربر
جیمز تربر طنز پرداز و كاریكاتوریست آمریكایی در سال ۱۸۹۴ در كلمبوس متولد شد و در ۶۶سالگی در سال ۱۹۶۱ در نیویورك از دنیا رفت. او در كودكی در اثر پرتاب نیزه برادرش یك چشمش را از دست داد كه همین اتفاق به مرور زمان به كوری مطلقش انجامید. تربر در سال ۱۹۱۳ به دانشگاه اوهایو رفت ولی به دلیل ضعف بینایی موفق به اتمام تحصیلش نشد. در سال ۱۹۲۰ كار خود را در مقام گزارشگر در كلمبوس دیسپچ شروع كرد، خیلی زود به سمت ادیتوری نیویوركر برگزیده شد و از آن پس آثارش را عمدتا در نیویوركر منتشر كرد.
تربر در حوزه های مختلف اعم از داستان كوتاه، داستان كودكانه و خود زندگینامه كار كرده، نثر موجز و طناز شاخصه آثار او است و دو داستان كوتاهش به نام های «زندگی خصوصی والترمیتی» و «Catbird seat» در زمره ادبیات كلاسیك آمریكا است. در سال ۱۹۳۰ یكی از همكاران تربر در نیویوركر تعدادی از طرح ها و نقاشی های او را در سطل زباله پیدا كرد و به این ترتیب ذوق تربر در حوزه كاریكاتور نیز كشف شد.
از آن پس تا دهه ۵۰ كاریكاتورهای تربر در نیویوركر منتشر می شد، هرچند به دلیل بینایی ضعیفش ناگزیر بود طرح ها را در صفحه های بزرگ كاغذی بكشد. بسیاری از داستان های كوتاه تربر برگرفته از زندگی شخصی خودش است، ازجمله «مرد میانسال سوار بر ذوزنقه پرنده» كه شامل داستان های زیاد طنز درباره زندگی مشترك است و درست در فاصله سال های طلاق و ازدواج مجددش نوشته است. تربر در مجموع بیش از چهل عنوان كتاب منتشر كرد و برنده مدال كالدكات برای داستان كودكانه «ماه های بسیار» و جایزه تونی برای نمایشنامه پرطرفدار «كارناوال تربری» در برادوی شد. از سال ۱۹۶۶ نیز جایزه ای به نام «جایزه تربر» همه ساله به آثار طنز شاخص آمریكایی اختصاص می یابد.
خانم بیدول از جایی كه نشسته بود شوهرش را نمی دید، اما دل تو دلش نبود حتم داشت شوهرش باز دارد یك كاری می كند.
همان طور كه چشمش به كتابش بود پرسید: «چی كار می كنی جورج»
«م م م»
«چت شده»
آقای بیدول نفسش را با لذتی كشدار بیرون داد: «پوووه نفسم رو نگه داشته بودم.»
خانم بیدول توی صندلی چرخید و به شوهرش نگاه كرد: آقای بیدول درست پشت سر او، سر جای مورد علاقه اش نشسته بود زیر لامپ ایوانی كه چشم اندازش خیابان های قدیمی نیویورك بود. آقای بیدول دوباره گفت: «نفسم رو نگه داشته بودم.»
خانم بیدول گفت: «خیلی خب، لطفا دیگه این كار رو نكن.» و دوباره برگشت سراغ كتابش. پنج دقیقه در سكوت گذشت.
«پواااه بله»
خانم بیدول گفت: «میشه لطفا بس كنی عصبی می شم.»
آقای بیدول گفت:«نمی فهمم. چه جوری عصبی می شی. نفس هم نمی تونم بكشم»
خانم بیدول گفت: «چرا، می تونی. ولی لازم نیست مث كودن ها نفست رو حبس كنی.»
خانم بیدول همیشه هر وقت عصبانی می شد از همین كلمه استفاده می كرد. آقای بیدول هم اصلا خوشش نمی آمد.
آقای بیدول، با لحن همیشگی اش كه مجبور بود همه چیز را برای زنش توضیح بدهد، كلافه گفت: «نفس عمیق ورزش خوبیه. تو هم باید تمرین كنی.»
خانم بیدول دوباره برگشت سراغ كتابش و گفت: «پس لطفا دور و بر من این كار رو نكن.»
هفته بعد، آقا و خانم بیدول به مهمانی خانه آقا و خانم كوان رفتند. مهمان ها گرم صحبت بودند. خانم بیدول هم داشت با لیداكارول حرف می زد كه یكهو، انگار كسی صداش زده باشد، بقیه حرفش را خورد و رفت تو اتاق پذیرایی.
آقای بیدول تو یكی از صندلی های كنج اتاق نفسش را حبس كرده بود.
سینه اش باد كرده بود چانه اش رفته بود تو، چشم هاش راه افتاده بود و صورتش شده بود رنگ لبو. خانم بیدول خودش را نشان آقای بیدول داد و چشم غره ای بهش رفت. آقای بیدول آهسته نفسش را خالی كرد و روش را كرد آن طرف.
سر راه خانه، توی ماشین، بعد از یكی دو كیلومتر كه در سكوت گذراندند، خانم بیدول كه پشت فرمان بود، یكهو درآمد كه: «گمونم بد نباشه این لطف رو بكنی كه حداقل تو خونه مردم، نفست رو حبس نكنی.»
آقای بیدول گفت: «من كاری به كار كسی نداشتم.»
خانم بیدول گفت : «قیافت شده بود عینهو دیوونه ها» بعد، مثل باقی وقت هایی كه عصبی می شد پا گذاشت روی گاز. «خیال می كنی مردم وقتی می بینند یه جا نشسته ای خود تو باد كرده ای چشم هات هم از حدقه زده بیرون، با خودشون چی فكر می كنن»
آقای بیدول چیزی نگفت.
خانم بیدول گفت: «عین كودن ها شده بودی.» سرعت ماشین كم و كم تر شد، موتورش پت پتی كرد و یكهو ایستاد.
خانم بیدول گفت: «بنزین تموم كردیم.» هوا سوز بدی داشت و تگرگ ریزی می آمد. آقای بیدول نفس عمیقی كشید.
در خانواده بیدول، بحران تنفسی روز به روز بالا می گرفت، و وقتی به اوج خودش رسید كه آقای بیدول شروع كرد به خرو پف های طولانی در خواب: خرررر....پف ف ف...
خانم بیدول كه تا قبل از این، خوابش عمیق بود البته غیر از شب هایی كه خیال می كرد قرار است دزد بیاید از خواب می پرید و خم می شد طرف شوهرش، تكان تكانش می داد و صداش می زد «جورج... جورج»
آقای بیدول با صدایی كلفت می گفت «هوومهانهون هین» بعد غلتی می زد و دوباره خوابش می برد. اما خانم بیدول بیدار می ماند و می رفت تو فكر.
یك روز صبح، خانم بیدول سرصبحانه گفت: «من دیگه تحملشو ندارم جورج. حتی یه روز. اگه نمی تونی جلو خودتو بگیری و مثل كودن ها نفستو نگه نداری، می ذارم می رم.»
آقای بیدول كه داشت روزنامه می خواند، یك لحظه احساس سبكی كرد، اما خودش را به تعجب و ناراحتی زد و گفت: «باشه، عزیزم. بیا دیگه حرفشو نزنیم.»
خانم بیدول به نان تست اش كره مالید و برای آقای بیدول تعریف كرد كه چطوری توی خواب از خودش صدا درمی آورد.
آقای بیدول همه زورش را زد و حدود یك هفته ای جلوی خودش را گرفت و نفس اش را حبس نكرد، اما یك شب كه در خانه آقا و خانم مك نلی مهمان بودند، به سرش زد ببیند چند ثانیه می تواند نفسش را نگه دارد، چون واقعا حوصله اش سر رفته بود.
یك گوشه ته اتاق نشست و با ساعت مچی اش زمان گرفت.
خانم بیدول كه توی آشپزخانه داشت با خانم مل نلی حرف می زد، یكهو او را ول كرد و خودش را به نشیمن رساند. پاورچین پاورچین رفت پشت صندلی شوهرش ایستاد. آقای بیدول تا فهمید زنش آمده بالاسرش، یواش و بی صدا نفسش را بیرون داد. خانم بیدول با صدای آهسته و با لحن سردی گفت:«دیدمت»
آقای بیدول یكهو از جا پرید.«چرا دست از سرم ور نمی داری»
خانم بیدول دندان قروچه رفت و گفت: «می شه صدا تو بیاری پایین» و لبخندی زد تا مهمان ها نفهمند آنها دارند با هم دعوا می كنند.
آقای بیدول یواش گفت: «این مهمونی مسخره حوصله مو سر برده.»
خانم بیدول پچ پچ كرد: «شب منو خراب كردی»
آقای بیدول هم پچ پچ كرد «تو هم شب منو خراب كردی» زن و شوهر، با چشم هاشان، زدند همدیگر را تكه پاره كردند.
خانم بیدول گفت : «وقتی عین كودن ها می شینی نفستو نگه می داری، مردم فكر می كنن راستی راستی یه تخته ت كمه.» و خندید و با زنی كه داشت می آمد طرف شان، سلام و احوالپرسی كرد. بعدازظهر روز بعد، كه روزی ابری و شرجی بود آقای بیدول توی دفترش نشسته بود و با سگرمه های تو هم، تق و تق با مداد می زد روی میزش.
زیر لب گفت «برو، برو، من عین خیالم نیست» داشت صحنه ای را كه خانم بیدول می خواست او را ول كند و برود تصور می كرد. چندبار كه این كار را كرد، برگشت سركارش. بفهمی نفهمی دلش خنك شده بود. تصمیم گرفت هر جور دلش می خواهد نفس بكشد، و چون به این تصمیم رسید، به طور عجیبی، حس كرد دیگر علاقه ندارد نفسش را نگه دارد.
در خانه بیدول ها، تا یك ماه، همه چیز خوب و عادی پیش رفت. آقای بیدول كاری را كه خانم بیدول را اذیت كند نمی كرد ، البته غیر از اینكه چیزی روی میز اتاق خواب جا بگذارد یا آخر شب، قبل از خواب، یادش برود چراغ راهرو را خاموش كند، و از این جور كارها.
تا اینكه شب مهمانی آقا و خانم بنتون رسید.
آقای بیدول كه طبق معمول حوصله اش سر رفته بود، یك گوشه اتاق نشسته بود و طبیعی نفس می كشید.
زنش كه داشت با شور و هیجان با بت ویلیامسون درباره پارچه های تور حرف می زد، یكهو صداش را پایین آورد و برق ناآرام و عجیبی به چشم هاش آمد، جورج حتما باز داشت یك كاری می كرد.
چرخید و با چشم دنبال شوهرش گشت. آقای بیدول به چشم همه آدم ها غیر از خانم بیدول مثل باقی شوهرها روی صندلی نشسته بود. اما زنش لب ها را روی هم فشار داد و راه افتاد طرفش. سعی می كرد عادی راه برود.
از آقای بیدول پرسید «داری چی كار می كنی»
آقای بیدول بی حالت نگاهش كرد و گفت «هوم»
خانم بیدول دوباره پرسید «می گم داری چی كار می كنی» آقای بیدول نگاه تند و تیزی به زنش انداخت. زنش هم همین نگاه را تحویلش داد. آقای بیدول با لحن ملایم گفت «اگه خیلی دلت می خواد بدونی، دارم تو ذهنم عدد ضرب می كنم.»
آنها بی اینكه به هم حرفی بزنند یا چشم غره بروند، مدتی طولانی همدیگر را نگاه كردند، و اینجا بود كه هر دو به این نتیجه رسیدند كه طاقت هر دوشان طاق شده. پیوند عجیبی كه تا آن موقع آنها را در كنار هم نگه داشته بود، خیلی ساده تر از چیزی كه می شد فكرش را كرد، از هم پاره شد. آن شب، آقای بیدول همان طور كه داشت لباس خواب می پوشید، بی صدا باز توی سرش عدد ضرب می كرد. خانم بیدول، جوراب به دست بروبر نگاهش كرد ولی به خودش زحمت نداد دوباره قشقرق راه بیندازد. آقای بیدول هم محلش نگذاشت. همه چیز تمام شده بود.
حالا جورج بیدول تنها زندگی می كند. دیگر به هیچ مهمانی و مراسمی نمی رود، و دوستان قدیمی اش به ندرت او را می بینند. آخرین بار، یكی از دوستانش او را كنار جاده ای روستایی دیده كه داشته مثل كورها قدم های لرزان و آهسته بر می داشته. گویا جورج بیدول می خواسته ببیند بدون اینكه چشمش را باز كند، تا كجا می تواند راه برود.
جیمز تربر
ترجمه: امیرمهدی حقیقت
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید