پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


هوای اینجا با من سازگار نیست


هوای اینجا با من سازگار نیست
از کاشان تا مشهد اردهال دو طرف جاده پر است از آفتابگردان‌هایی که رو به سوی خورشید کرده‌اند و روشنی را نوید می‌دهند. برای رسیدن به امامزاده سلطان علی بی‌تابم. می‌خواهم بدانم کجاست آنجا که شاعر این آب و خاک آرام گرفته است.
نزدیک که می‌شویم و از دور گنبد را می‌بینم در دلم شوقی دیگر است. از عابری می‌پرسم: آرامگاه سهراب سپهری کجاست. روبه‌رو را نشان می‌دهد و با لهجه شیرین و دلچسب کاشانی می‌گوید وارد صحن که می‌شوی همانجا پای گلدسته خوابیده. صدایی در سرم می‌پیچد: خانه دوست کجاست/ درفلق بود که پرسید سوار/ آسمان مکثی کرد و... می‌روم و آن سنگ قبر ساده و صمیمی را می‌بینم می‌نشینم و به آن همه سادگی غبطه می‌خورم.
کمتر کسی است که سراغ ادبیات معاصر ایران برود و از کنار اشعار لطیف سهراب سپهری به راحتی بگذرد، هشت کتاب را نخواند و قطعه‌هایی از شعرها را به خاطر نسپارد. انگار آدم می‌داند که در زندگی به چنین کلامی نیازمند خواهد شد. این همه کشش و جاذبه از آن روست که سپهری از حال و هوای انسان می‌نویسد و آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. انسان شعرهای سپهری انسان غربت‌زده روزهای سربی شهرهای شلوغ نیست که خسته از روزهای تکراری‌اش پناه می‌جوید؛ انسان ساده‌ای است که خاک را می‌شناسد، صدای آب را از دور هم حس می‌کند و روحش در طبیعت، ریشه‌هایی عمیق دوانیده است. فضاهای خاصی که سهراب سپهری خواننده‌اش را به آن می‌برد نشات گرفته از روح بزرگ و حس قدرتمند اوست. فضاهایی که خود سپهری از کودکی با آنها آشنا بوده و تا پایان عمر نه چندان طولانی‌اش آنها را پرورش داده و در شعرش از آنها مدد جسته است.
● روزهای زندگی
پانزدهم مهرماه سال ۱۳۰۷ سهراب سپهری در محله دروازه عطای کاشان به دنیا آمد. قریحه پدر بزرگ مورخ و مادربزرگ شاعره و پدر خطاط و نقاش و نوازنده و مادرش که همگی اهل ذوق و هنر و ادب بودند با او زاییده شد و تاثیرات شگرفی را در روح کودکانه او برجای گذاشت. سهراب در کودکی نقاشی را از پدر آموخت. در سال ۱۳۱۲ وارد مدرسه شد، جایی که دوستش نداشت و هرگز به آن خو نگرفت. در این‌باره گفته: «مدرسه، خواب‌های مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه، عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود، یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی‌هایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند. خودم را تنها دیدم و غریب... از آن پس و هربار دلهره بود که به‌جای من راهی مدرسه می‌شد». سهراب روزگار کودکی را به تمرین نقاشی و سر در آوردن از طبیعت گذراند. دوران دبیرستان را هم در یکی از دبیرستان های کاشان به پایان رساند.
در سال ۱۳۲۲ به دانشسرای مقدماتی شبانه‌روزی تهران آمد. دوسال بعد آن دوره را به اتمام رساند و به کاشان بازگشت. در این زمان او شعر می‌گفت؛ گاهی فارسی و گاهی به لهجه محلی کاشان و گاهگاهی هم در انجمن ادبی صبای کاشان حاضر می‌شد. از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ سپهری در استخدام اداره فرهنگ کاشان است و سال‌های آشنایی‌اش با مشفق کاشانی (عباس کی‌منش). بعد از آن سهراب استعفا می‌دهد تا عطش بی‌انتهایش از نقاشی را در دانشکده هنرهای زیبای تهران فرونشاند، بنابراین به همراه خانواده به تهران مهاجرت می‌کند.
در سال ۱۳۳۲ او لیسانس نقاشی را با رتبه اول دریافت و نشان درجه اول علمی از دانشکده هنرهای زیبا را نیز ازآن خود می‌سازد. این زمانی است که او دو مجموعه شعر چاپ کرده یکی مرگ رنگ و دیگری زندگی خواب‌ها.
در مرگ رنگ سپهری بین دنیای درون و فضای اجتماعی شعر نیمایی در نوسان است اما در زندگی خواب‌ها این نوسان به نفع خزیدن او به درون عواطف و ادراک فردی پایان می‌گیرد. در طول سال‌های بعد سهراب به کار در ادارات دولتی، سفرهایی به خارج از کشور و چاپ شعر در مجلات و روزنامه‌ها مشغول می‌شود.
با دوستان تازه‌ای هم آشنا می‌شود، از جمله: نصرت رحمانی، فریدون رهنما و... سال ۱۳۳۷ او به نمایش آثار هنری‌اش می‌پردازد و در اولین بی‌ینال تهران شرکت می‌کند. دوسال بعد هم در دومین بی‌ینال شرکت می‌کند و جایزه بزرگ هنرهای زیبای کشور را می‌رباید و ۴ تابلویش به بی‌ینال ایران در ونیز فرستاده می‌شود. در همین سال او یک نمایشگاه انفرادی هم برگزار می‌کند، به توکیو سفر می‌کند و فنون حکاکی روی چوب را می‌آموزد و سفر دو هفته‌ای هم به هند دارد. سال ۱۳۴۰ سپهری دو مجموعه شعر به نام آوار آفتاب و شرق اندوه را منتشر می‌کند.
در این دوره وی نگاه تازه‌ای به هستی و انسان و زندگی و حقیقت دارد؛ شور و فرزانگی و ایمان عارفان ایرانی هم در آن به چشم می‌خورد. این دهه دوران اوج شکوفایی سپهری در هنر و ادبیات است. آثارش در سطحی وسیع مورد توجه خوانندگان و منتقدان قرار می‌گیرد و او اشعار دیگری را چاپ می‌کند مجموعه‌هایی که زیبایی‌شان از چشم کسی دور نمی‌ماند: صدای پای آب، مسافر و حجم سبز. سفرهای بسیار زیادی هم در این دوره دارد: سفر به هند، افغانستان، پاکستان و اروپا و آمریکا. به کشورهای مختلف می‌رود و تجربه می‌اندوزد، در نمایشگاه‌ها شرکت می‌کند، اشعار مختلفی را در نشریات منتشر می‌کند اما درنهایت به کاشان برمی‌گردد به آنجا که دشت و بیابانش را از همه جای دنیا بیشتر دوست می‌دارد. شاسوسایش را یک طور دیگر دوست دارد برای شعر گفتن از آنها الهام می‌گیرد.
شاسوسا بنایی کهن است در حاشیه کویر و در ابتدای جاده قدیم کاشان- آران و بیدگل، در مزرعه قدیمی ملاحبیب؛ عمارتی به شکل مربع و به ارتفاع ۱۰ متر ساخته شده از خشت خام اما بدنه داخلی آن دارای دورها و قوس‌های جناغی شکل است؛ این بنا مربوط به دوره ساسانی و به گفته‌ای سلجوقی است.
بنایی که سهراب را برای بازگشت به کاشان بی‌تاب می‌کند. در این‌باره می‌گوید: «من دیر یا زود باید برگردم. هوای اینجا با من سازگار نیست؛ مثلا چند بار بشقاب از دستم افتاد و آنگاه فهمیدم انگشتانم درد می‌کند. میان هوای کاشان و نیویورک فاصله زیاد است». در سال ۱۳۵۵ سهراب سپهری تمام منظومه‌هایش را در هشت کتاب گردآوری می‌کند و انتشارات طهوری آن را چاپ می‌کند. سال ۱۳۵۷، چندین نمایشگاه از آثار نقاشی سهراب در سوئیس، مصر و یونان برگزار گردید. او در سال ۱۳۵۸ به بیماری‌اش پی برد و برای درمان به انگلستان سفر کرد اما سرطان خون در تنش جا خوش کرده بود و روز به روز هم پیشرفته‌تر می‌شد.
او می‌دانست که فرصت چندانی ندارد اما با روحیه‌ای آرام و دلی سرشار از اطمینان، یک لحظه در ایمان و امید خویش تزلزل و تردیدی راه نداد. به‌گونه‌ای برخورد می‌کرد که گویی سال‌ها زنده خواهد ماند. سرانجام اول اردیبهشت‌ماه ۱۳۵۹ سهراب سپهری به ابدیت پیوست. پیکر او را در صحن امامزاده سلطان علی در مشهد اردهال کاشان به خاک سپردند.
● سپهری از نگاه دیگران
در طول دوران زندگی کاری سهراب سپهری شاعران، نویسندگان و منتقدان زیادی از زوایای مختلف به بررسی شعر او پرداخته‌اند. سپهری شاعری نبود که بتوان نادیده‌اش گرفت. شعر او جای خودش را در جامعه باز کرده بود.
شفیعی کدکنی درباره او می‌نویسد: «شعر سپهری یکی از شاخه‌های لطیف آن درخت گلشن و بالنده‌ای است که نیما در این باغ دیرسال کشت و این شاخه، شاخه‌ای است سایه رسته، در سایه تنهایی رسته و شاید به عمد به سایه گراییده باشد، چراکه در برابر آفتاب روزهای آخر مرداد همه چیز را می‌سوزاند و خشک می‌کند. در بیشتر صفحات شعر او سخن از جذبه و اشراق است و مجذوب شدن از یک باغچه و سجود سبز محبت.
اما من نمی‌دانم چرا در لحظه‌های پر جذبه او که عفت اشراق روی شانه‌هایش می‌ریزد، از همدردی‌های عارفان پیشین ما با انسان نشانی نیست...» کریم امامی در جایی می‌گوید: «در زمانه‌ای که شکل زندگی ما دستخوش شدیدترین تغییرات شده بود سپهری به میان ما آمد و از لطافت قطره باران و طراوت آب و ظرافت بال پروانه و گلبرگ شقایق سخن گفت. راستی و پاکی را ستود. ما را به قناعت خواند...»
● شعر سهراب
سخن گفتن از شعر سپهری کاری دشوار است چرا که شعر او رستاخیز آشکار واژه‌های ساده‌ای است که در گستره زبان دیری است به خواب رفته‌اند. سپهری مرد کلمات عاطفی است. به تمام معنای کلمه. این عاطفه هیچ پیوند صریح و مستقیمی با رمانتی‌سیسم ندارد. او در جست‌وجوی رستگاری است و باشعرش به‌دنبال دنیایی است. در شعر عارف دوران نو که بهتر است شاعر- نقاش بنامیمش عاطفه با گرایشی خاص از عرفان گره خورده است.
سپهری به ابدیت می‌اندیشد و درد او درد جاودانگی است. در سپهری این درد رنگی از غم و سکوت و خاموشی می‌یابد: اندیشه‌مندی منزوی، هنرمندی گریزان و شاعری با لطافت یک گل، که گویی به هیچ چیز جز طبیعت علاقه ندارد و جز ذهنیات خویش به کار دیگری نمی‌پردازدکه می‌سراید: «عصر/ چند عدد سار/ دور شدند از مدار حافظه کاج/ نیکی جسمانی درخت به جا ماند/ عفت اشراق روی شانه من ریخت».
آنچه از این تصاویر ساده از طبیعت متبادر می‌شود، شور و عاطفه تازه‌ای است که کلام و اندیشه یک شاعر تصویرگرا، البته با رویکردی عرفانی و آموزه‌ای اندیشه‌ورانه به آن جنبش و حرکت داده است. سهراب سپهری چون از کویر بود، از کویر زندگی می‌گرفت و با کویر می‌زیست؛ آفتاب تند کویری خطوط همه چیز را در هم می‌ریزد، ابعاد و اندازه‌ها را به‌هم می‌آمیزد. هیچ چیز سنگین و لخت و باصلابت و فشرده نیست همه چیز سبک است و در گذر و شعر سپهری اینگونه است. ساده و سیال و صمیمی.
منبع : روزنامه تهران امروز