شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا


محاق و مرگ در پاییز


محاق و مرگ در پاییز
اکبر رادی متولد ۱۳۱۸ - رشت است. در ده سالگی به خاطر ورشکستگی پدر به همراه خانواده به تهران مهاجرت می کند. در سال ۱۳۳۸ اولین نمایشنامه خود به نام " روزنه آبی را" را می نویسد و در سال ۴۱ آن را با سرمایه شخصی اش چاپ می کند (هیچ ناشری زیر بار چاپش نرفته بود).
از نمایشنامه های اومی توان به " ارثیه ایرانی" ، " لبخند با شکوه آقای گیل" ، "افول" ،"هملت با سالاد فصل"،" آهسته با گل سرخ" ،" محاق و مرگ در پاییز" و... نام برد.
نوشتار زیر خلاصه ای است از " سودای مرد پیر " از محمود دولت آبادی که در مورد نمایشنامه" محاق و مرگ در پاییز "اثر رادی نوشته شده است. *
در روزگار دیوانه دیوانه دیوانه سرزمینمان که هنوز ابلهکانی صحبت می کنند از خانه نشین کردن زنان و سهمیه های جنسیتی کنکور و کار - شاید خواندن این متن و نمایشنامه تلنگری باشد بر آنان که می پذیرند حرف و حدیث خانه نشینی را. سودای مرد پیر در سال ۴۹ نوشته شده است؛ پس از ۴۶ سال بار ها و بارها ملوک نمایشنامه را دیده ایم و می بینیم.
می بینیم ملوکی را که عیاشیهای شوی بی صفت ، بی طاقتش کرده و چون سرپناهی جز خانه مردک ندارد تحمل می کند و تحمل می کند و تحمل می کند
● سودای مرد پیر
گل خانم : چقدر جنگل خوسی
ملت واسی،
خسته نوبوسی؟
می جان جانان ...
تر گما میرزا کوچک خانای
گل خانم زنی روستایی است که این سرود را زمزمه می کند. سرودی که تو را با باطن حیات یک قوم ، قومی که اندوه عمیق خود را جز در ترانه ها، افسانه ها و نقل های خود بازگو نمی کنند ؛ رهنمون می شود.
قومی که میرزا کوچک خان را در دامان خود پرورانده اند ، قومی که گیله مردها را به مثابه مظاهر مردان جنگل ، به تاریخ ملت ما معرفی و اضافه کرده اند. که چه حماسه ایست شمال که چه حماسه ایست سرزمین جنگل ها ، مردان ، زنان ، کوهستانها ، رودخانه ها و اسبهای برهنه.
گل خانم مثل تمام زنان جا افتاده ی روستایی ما ، محور زندگی داخلی خانواده است. غمخوار و بردبار و در نهایت حسن نیت واسطه ای برای پیوند بیشتر، میان پدر و پسر، دختر و داماد، داماد و پدر.
او مظهر دردهایی است که از هر سو بر خانواده آوار می شود. درد بیماری پدر، درد ناسازگاری دختر و داماد، درد گزیر پسر از محل، درد نامردی هایی که از جانب دلال ها و کاسبکارها بر خانواده وارد می آید.
و به همین سبب او مظهر زندگی است . انسانی که رنج را تا آخرین لحظه ی هستی خود مردانه تحمل میکند، گل خانم.
در ایوان خانه نشسته اند. گل خانم و دخترش ملوک... ملوک از خانه شوهرش قهر کرده ، به خانه ی پدر آمده و آنجا بست نشسته . شوهرش معشوقه دارد.
اما گل خانم همه ی حواسش را نمی تواند متوجه از هم دریدگی تار و پود زندگی دخترش ملوک کند.
خیال گل خانم پیش پسرش کاس است که برای فرار از سربازی راه رود بار در پیش گرفته است. شاید چون برایش اجباری معنی نشده است. یعنی او نمی داند برای چه باید دو سال مثل آدمی، غیر از خودش زندگی کند.
و بالعکس شاید چون معنی اجباری را درک کرده است از آن می گریزد.
اما این تنها موجب گرفتگی و اندوه گل خانم نیست. مشدی ( شوهر گل خانم) دخترش را به شوهر نداده که هر روز و هر ساعت چادرش را سرش کند و رو به خانه ی پدرش بیاید.
و گل خانم هم وقتی زندگانی را شروع کرده است به هیچ جا و هیچ کس تضمین نسپرده است که این همه اندوه و فشار را به خود همراه کند. ناگزیری از گل خانم قهرمان بردباری را آفریده است.
دل مشدی به اسبش خوش است. عشق مشدی به اسب، همانگونه است که عشق او به یک آدم. آدمی که می توان نامش را کاس گذاشت.
ملوک می فهمد نقره (معشوق شوهرش) اسب را به پدرش فروخته و به خانه شان رفت و آمد کرده.
و نقره همان فردی است که از قبل دخترش و خانه ای که برای دخترش فراهم کرده خودش را از سطح اقتصادی دیگر مردم بالا کشیده. میرزا جان شوهر ملوک یکی از مشتری های آن خانه است.
نقره اسب مریضش را با پنجاه تومان تخفیف به مشدی فروخته است. ملوک در جواب مادرش که از اسب و از گذشت نقره در معامله ی اسب دفاع می کند، پرخاش می کند:
همین قد می دونم که شما منو به یه اسب کوفتی فروختین ...
مشدی ساده لوحانه حرف نقره را که با دست بر قرآن گذاشتن گفته بود اسب سالم است- باور کرده بود .
مشدی ملوک را نمی پذیرد. ملوک می گوید در خانه شوهرش اسیر است و پدر جواب می دهد :
"اسیر تحمل داره. مقاومت می کنه. اما تو نکردی . واسه چی؟ من تو رو سر و سامون دادم ، واسه اینکه یه خورده سبک شم نه اینکه واسه خودم دردسر درست کنم.تو زن هستی باید تحمل کنی."
اما ملوک تحمل ندارد و چه خوب.
مشدی رضایت می دهد که ملوک شب را در خانه پدری سپری کند و فردا صبح از همان راه که آمده برگردد.
و چه رابطه ای دردناکتر از این میان دختر و مادر و پدر می تواند باشد؟
اسب مشدی می میرد و مشدی در بستر مرگ می افتد. سر و کله میرزا جان پیدا می شود. گل خانم به او پرخاش می کند که " مشدی از دست تو خیلی عذاب کشید. تو گردن کلفت قمار باز. تو حارثی هستی که لنگه ات نیست. چند دفعه تو رو سیاه مست از خونه ی اون پ*تیاره(دختر نقره) پیدا کرده باشن خوبه؟"
اما .. وقتی که میرزا جان می خواهد برود ملوک مانع او می شود: "نرو... تو که اینجا باشی واسه ما یه قوت قلبه."
در نمایشنامه نقش مرد و اهمیت او در زندگی روستایی ایرانی به صورت حیاتی مشاهده می شود.
چون ضرورت ایجاب کرده است که مردها باید ضربه ی بلایا را رو دررو وا بگیرند.
هم از اینروست که زن ایرانی تمام عتاب و کتک ها و بد دهنی ها و اهانت هایی را که از جانب مردش بر او وارد می آید تا آخرین مرحله توان خود تحمل می کند.
و این خوی تا آنجا برایش خودمانی می شود که آن را عادی و جزیی از زندگی زناشویی به حساب می آورد. و گویا همه این خلقیات زن عامی وطن ما ناشی از عدم شرکت آزادانه او باشد در امر تولید.
و در نتیجه کم اختیاری او در امر اقتصاد خانواده که این ها لاجرم موجب تسلیم بلا شرط او در قبال تعرضات شوهر می شود. یعنی همسان کنیزی، در بیت خواجه ای.
و ملوک نیز از این گروه زنان است .
او هنوز جوانست که بی میلی میرزا جان را نسبت به خود احساس می کند.
و هنوز جوانست که تسلیم و زبونی خود را در مقابل میرزا جان احساس می کند.
اما تن به همه ی تعرضات شوهر خود می دهد. برای حال . آینده و همیشه . چرا؟ چون مرد است که نان آور خانه عامل اقتصاد خانواده و صاحب اختیار تمام امور خانواده است.
اینکه مرد قوت قلب زن است، ریشه ای عمیق در درون چنین روابط اقتصادی ای دارد.
و این خوی همچنان پایدار خواهد بود تا دگرگونی های اصولی روابط اجتماعی ، یعنی تا هنگامی که زن به عنوان انسانی مستقل و مختار ، احساس وجود کند. زمانی که خود در کار تولید اجتماعی سهمی محرز داشته باشد.
زمانی با غرور تمام احساس کند که قسمت مهمی از بار زندگی را هم بدوش می کشد.
و احساس کند از حالت ماشین مولد کودک و مامور نظافت بیرون آمده است و از طریق فرهنگی سالم به این آگاهی موهبت انگیز برسد.
اما .. ملوک بی چاره ، شوهر سراپا ننگ و تقصیر خود را می پذیرد. دست به دامن حارث هرزه می شود که نرو ...
مشدی می میرد.
مشدی قبل از مرگ آخرین و چکیده ترین آرزوهای خود را - آرزوی هر روستایی را - بر زبان می آورد:
" کاس، کاس ، چقدر عالی بود که ما یه تیکه زمین داشتیم از این بزرگتر و مجبور نبودیم کاری دیگه بکنیم"
رادی در این نمایشنامه خواننده ی خود را آرام تا عمق درد انگیز زندگی انسان روستایی فرو می برد.
روستایی که گویی به رنج و عذاب خو گرفته است. روستایی که چشمان خود را به روی بیشتر واقعیتهای زندگیش بسته است . که در گرفته ترین لحظات زندگیش فقط به خدا رو می کند. خدایی که هرگز به خواسته های او لبیک نگفته است ...
مجله گیله وا- یادگار نامه اکبر رادی - ضمیمه شماره ۵۷(تیر ۱۳۷۹)
سمیرا بزرگی
http://www.shomaliha.com
گرفته از: صدای مردم
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه