شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


آتشی ، رویا و خاطره و آرمان


آتشی ، رویا و خاطره و آرمان
چه زمانه ای است زمانه ما. روزگار گذشتن، در حال ماندن و فراموشی و مردن. چه مردمانی شده اند مردم زمانه ما، مردم بی خویش و خاطره و آرمان. به سال های پشت سر که می نگریم، سال هایی که نه چندان نزدیک اند تا بشود شمایل امروز را به آن پیوند داد و نه آنچنان دور که بتوان فراموششان کرد و از ذهن زدودشان، انسان هایی می بینیم که با رویا و خاطره و آرمان می زیستند. انسان هایی که وقتی رویا می دیدند، خاطره می شد در ذهنشان و آرمانی در دلشان. شعر می شد و قصه هایی که دیروز و امروز و فردای همه را می ساخت. هر چند بر دل سپید کاغذ و با مرکب و جوهر و هر چند آنقدر می ماند و تن و روح می سایید که از پای می فتاندشان. اما بودند کسانی که روزی جوانه زدند و دل بستند به رویا و خاطره و آرمانشان. «منوچهر آتشی» کسی بود از این کسان. اویی که سال ها تن و روح سایید تا شعر همه چیزش شود. رویایش، خاطره اش و آرمانش. اویی که اگر عاشق شد، اگر خندید و اگر غم داشت همه را در شعرش جا گذاشت و رفت. به راستی آتشی جز شعر چیز دیگری هم داشت؟حال آتشی از واپسین ماندگاران شعر، رویا و خاطره و آرمان در خاک خفته و هیچ معلوم نیست اگر اینگونه بگذرد چند تا از ما تا چند سال، چقدر از شعرهایش را به خاطر سپرده باشیم. هیچ معلوم نیست در این خفقان بی شعر تا کجا از نام انسانی که با شعر زیست و با شعر مرد یاد کنیم و استخوان سبک کنیم از تر شعرهایش. آیا آنگونه که می گویند ما بر داشته هایمان قدر می نهیم و توشه سالیان بزرگانمان را چون میراثی گرانقدر پاس می داریم؟ یا اینکه نه، همان هاییم که تنها در روزهایی ویژه دستمال به چشم و بینی می گیریم و می گرییم و بعد، شعر و خاطره و رویا و آرمان را همراه آدمش به گور می فرستیم؟ ... هیچ معلوم نیست، آری هیچ معلوم نیست.اما چه خوب است گاهی دفترهایمان را به عقب ورق بزنیم. به روزهایی برسیم که نه شعر می گفتیم و نه قصه می نوشتیم و سپیدی کاغذهای دفترمان پر بود از رونوشت شعر و قصه از زبان آنان که دوستشان داشتیم و آنها به ذوق ما، نسلی که چشم انتظار روییدنش بودند، می گفتند و می نوشتند و این ما بودیم که هر بار از مقابل شیشه کتابفروشی ها عبور می کردیم، دیگری از کتاب هایشان را به شوق می خریدیم، به ذوق می خواندیم و به فرمان قلب هایمان در دفترمان دوباره می نوشتیم. چه شد که مایی آن طور، اینی شدیم بی خویش، رویا، خاطره و... که پنداشتیم سنگ های زمردین سرای امیدمان به دوران ژوراسیک متعلق اند و به کار ساختن که هیچ، به درد تزئین هم حتی نمی خوردند. چه شد که هرچه پیش رفتیم در چاه تمسخر و ریشخند و حرمت شکنی فرو فتادیم و نه آتشی و آتشی ها بل همه آنان که اهل امید و آرمان بودند را یکسر روانه کنج عزلت و انفعال نمودیم، حال آنکه باید چون پروانه ای گرد شمعشان پر می گشودیم و هر نکته ای را در مجال نقادی مکان می دادیم و نه در بستر گوشه و کنایه و استهزا. اینک جام لبریز نسل امید و آرمان ته کشیده و بی آنکه ردی از بوسه مهرمان بر آن مانده باشد. آری جام تهی است اما هست. بیاییم در دفینه رویا و خاطره را بگشاییم و آن را آرام و با احترام درونش جای دهیم که جام خالی بس آسانتر از جام پر و نیمه پر می شکند. بیاییم دوباره سرهامان را از شور امید و سپیده ای دیگر پر کنیم و داشته هایمان را حرمت گذاریم آنچنانکه خواجه شیراز گفت: صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل / جانب عشق عزیز است فرو مگذارش.
و حالا آتشی...
بپذیریم «آتشی» انسان شریفی از روزگار ما بود. شاعری اهل مدارا، این بزرگترین پیام و ودیعه نیما به پیروانش و اهل گفتن و شنیدن، نوشتن و یاد دادن. او سال ها شعر گفت و منتشر کرد. عمری را به پای شعر ریخت و هنوز بسیاری در چنته داشت که مجال انتشارشان را نیافت و این آخر هم که اجل مهلتش نداد. خوب است حالا که دیگر نیست و می دانم هنوز هستند معدودی که بی هیچ چشمداشت حاضرند راه مانده اش را بپویند، فکری کنیم که چه می شود کرد با آنچه او از خود به یادگار گذاشت و انصافاً تکه ای از فرهنگ ما است. آیا نمی شود همتی کرد و مجالی ترتیب داد تا بازمانده از آثارش را در خور نام و یادش گرد آورد و حفظ کرد؟ بی شک چنین کاری می طلبد تا نهادی خاص تشکیل و اداره شود آن هم با ثبات قدم دلسوزانی که دلی در گرو فرهنگ، ادبیات، شعر و آتشی داشته و توانی برای به دوش کشیدن این امانت در گرده دارند و نه آنان که پی جوی نامی اند تا از آبروی استاد برای خویش دست و پا کنند. طبیعی است کسانی گام در این راه خواهند گذاشت که در آشفته بازار نام و نان، چشم خود را بر مسائل و مصایب احتمالی گشوده و با جهد و ممارست به موجودیت یافتن «بنیاد منوچهر آتشی» امیدوارند.


احسان صفاپور
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید