پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


افعی‌


افعی‌
از جلوی‌ چشمم‌ گمشو دیگه‌ نمی‌خوام‌ ببینمت‌حیف‌ اون‌ مادرت‌ كه‌ پسری‌ مثل‌ تو داره‌ خاك‌ برسر من‌ كنن‌ كه‌ دلم‌ خوشه‌ پسر تربیت‌ كردم‌ واسه‌چی‌ هنوز وایستادی‌؟ می‌خوای‌ سیلی‌ دوم‌ رو هم‌بخوری‌ و گورت‌ رو گم‌ كنی‌ بدبخت‌، من‌ كه‌ خیال‌می‌كردم‌ پدری‌ رو در حق‌ پسرم‌ تموم‌ كردم‌ و هرچی‌ كه‌ خودم‌ آرزو داشتم‌ و هیچ‌ وقت‌ جرات‌ به‌زبون‌ آوردنش‌ رو نداشتم‌ و توی‌ خوابم‌نمی‌دیدم‌ كه‌ آقام‌ واسم‌ جورش‌ كنه‌ واسه‌ توناسپاس‌ فراهم‌ كردم‌، كدوم‌ ابلهی‌ گفته‌ بچه‌های‌قدیم‌، عقده‌ای‌ و مشكل‌ دار بودن‌؟ هر كسی‌ بوده‌حتما خودش‌ یا بچگی‌ نكرده‌ یا بچه‌ نداره‌ من‌چی‌، واسه‌ تو نمك‌ نشناس‌ كم‌ گذاشتم‌ كه‌ با من‌اینطوری‌ می‌كنی‌؟ مادر بیچاره‌ات‌ سزاواره‌ این‌همه‌ رنج‌ و عذابی‌ هست‌ كه‌ تو بهش‌ می‌دی‌؟خیال‌ می‌كردم‌ بچم‌ درس‌ می‌خونه‌ آدمه‌، آقای‌مهندسه‌، مردم‌ و فامیل‌ غبطه‌اش‌ رو می‌خورن‌،می‌تونم‌ بهش‌ افتخار كنم‌، دلم‌ خوش‌ باشه‌ عصای‌پیریمه‌...
ـ آقا شما رو به‌ خدا یه‌ كم‌ صداتون‌ رو بیارین‌پایین‌، آنقدر حرص‌ و جوش‌ نخورین‌ واسه‌ قلبتون‌ضرر داره‌... بسه‌... بسه‌ دیگه‌ آقا... شما این‌قدر به‌خودتون‌ فشار نیارین‌...
ـ چی‌ می‌گی‌ خانم‌...؟ ای‌ كاش‌ می‌مردم‌ وامروز رو نمی‌دیدم‌... مردم‌ نون‌ ندارن‌ بزارن‌ توسفره‌ شكم‌ بچه‌هاشون‌ رو سیر كنن‌، اما بچه‌های‌سالم‌ و سربه‌ راه‌ دارن‌، یكی‌ از یكی‌ بهتر.
ـ این‌ حرف‌ رو نزنین‌، بچه‌های‌ ما هم‌ سربه‌راهن‌...
ـ من‌ دخترامو نمی‌گم‌ خانم‌... كاش‌ بجای‌ این‌یه‌ پسر، سر به‌ هوا، یه‌ دختر كور و كچل‌ داشتم‌...
ـ آقا جون‌ هر چی‌ دوست‌ دارین‌ بارم‌ كنین‌،می‌خواین‌ این‌ طرف‌ صورتم‌ رو هم‌ بگیرم‌ تا یه‌سیلی‌ دیگه‌ هم‌ بزنین‌، بلكه‌ دلتون‌ خنك‌ بشه‌...بالاخره‌ كاریه‌ كه‌ شده‌... من‌ می‌دونم‌ كلی‌ نصیحتم‌كردین‌ گفتین‌ این‌ دختره‌ به‌ درد ما نمی‌خوره‌گفتین‌ خاك‌ كف‌ كفش‌ خواهراتم‌ نمی‌شه‌، اما من‌گفتم‌ حتما كه‌ نباید زن‌ آدم‌ خونواده‌ آنچنانی‌داشته‌ باشه‌، حتما كه‌ نباید لیسانس‌ داشته‌ باشه‌...حتما كه‌ نباید اعیون‌ زاده‌ باشه‌...
ـ د آخه‌ پسر، من‌ كی‌ به‌ تو گفتم‌ عروس‌ پولدارمی‌خوام‌ كه‌ تو وهم‌ ورت‌ داشته‌ بابات‌ داره‌ زورمی‌گه‌؟ بابا جون‌ من‌ گفتم‌ تیكه‌ ما نیس‌ چون‌شخصیت‌ درست‌ و حسابی‌ نداره‌... من‌ كاری‌ به‌این‌ ندارم‌ كه‌ از وقتی‌ باباش‌ مرده‌ ننه‌ش‌ سه‌بارشوهر كرده‌ و از هر شوهر دو سه‌ تا بچه‌ داره‌...واسم‌ مهم‌ نبود و نیست‌. من‌ خودم‌ دختر دارم‌،نمی‌شه‌ كه‌ بی‌ خودی‌ روی‌ دخترم‌ مردم‌ اسم‌ وایراد گذاشت‌... اما ببین‌ پسر... بالاخره‌ این‌دختره‌ باید یه‌ جوری‌ با تو و خونوادت‌ جور دربیاد دختری‌ كه‌ فقط دنبال‌ قر و فرشه‌ و اونطوری‌لباس‌ می‌پوشه‌ رو، چه‌ به‌ توی‌ ساده‌ و اون‌ مادر وخواهرای‌ نجیب‌ و سر به‌ زیرت‌؟ تو خیال‌ كردی‌بابات‌ چشم‌ نداره‌ ببینه‌ زن‌ پسرش‌ از دخترای‌خودش‌ قشنگ‌تر و با آب‌ و رنگ‌ تره‌؟ ولی‌ این‌جور قشنگی‌ یا دور زار نمی‌ارزه‌... تو خواهرت‌ رونیگاه‌ كن‌ «فیروزه‌» رو ببین‌ مگه‌ شوهرش‌ ناراحتی‌قلبی‌ نداره‌، مگه‌ بخاطر مشكلات‌ و درگیری‌های‌كارش‌ الان‌ مشكل‌ اعصاب‌ پیدا نكرده‌، مگه‌ چندوقتی‌ از كار معلقش‌ نكرده‌؟ خواهر دسته‌ گلت‌چطوری‌ باید بچه‌ شش‌ ماهه‌ كار كرد، هم‌ خرج‌خونه‌ و زندگیشون‌ رو در آورد، هم‌ قرض‌ساختگی‌ شركت‌ شوهرش‌ رو داد تا آبروی‌شوهرش‌ برقرار بشه‌... خدا هم‌ خواست‌ حق‌ به‌حقدار برسه‌، بالاخره‌ آبروی‌ معاون‌ مالی‌ رفت‌ وهمه‌ فهمیدن‌ چطور اختلاسش‌ رو گردن‌ مدیرمالیش‌ انداخته‌ و باعث‌ سكته‌ قلبی‌ شوهرخواهرت‌ شده‌...
آخه‌ مگه‌ آدم‌ نباید از زندگی‌ این‌ و اون‌ پندبگیره‌ واسه‌ خودش‌... مگه‌ خواهر كوچكت‌«فرنوش‌» نیست‌ كه‌ با وجود پول‌ و حمایتهای‌ من‌خودش‌ كار می‌كنه‌ تا واسه‌ زندگیش‌ پس‌انداز كنه‌.من‌ مشكل‌ «فیروزه‌» و «منوچهر» شوهرش‌ رو تازمانی‌ كه‌ قضیه‌ حل‌ شد، نمی‌دونستم‌ بعدش‌ كه‌فهمیدم‌ باهاش‌ دعوا كردم‌ كه‌ چرا به‌ من‌ نگفتین‌،گفتن‌ می‌خواستیم‌ خودمون‌ رو امتحان‌ كنیم‌...آخه‌ پسر، من‌ كه‌ در حق‌ تو از كاری‌ كم‌ نذاشتم‌گفتی‌ می‌خوام‌ عمران‌ بخونم‌، گفتم‌ باشه‌ دو سال‌خوندی‌ گفتی‌ درس‌ خوندن‌ وقت‌ تلف‌ كردنه‌،دیگه‌ اوستا شدم‌، می‌خوام‌ كار كنم‌... گفتم‌ باشه‌ یه‌چند وقت‌ این‌ ور اون‌ ور كه‌ رفتی‌ واسه‌ كار، بعدناگهان‌ شب‌ خوابیدی‌ صبح‌ پاشدی‌ گفتی‌..می‌خوام‌ خودم‌ آقای‌ خودم‌ باشم‌ نوكر خودم‌...با این‌ كه‌ جای‌ دیگه‌گیر بودم‌ و تو فكر كارای‌ دیگه‌بودم‌ و می‌خواستم‌ سرمایه‌ رو بزنم‌ توی‌ كارصادرات‌ فرش‌، تا گفتی‌ شركت‌ می‌خوام‌ بزنم‌ گفتم‌باشه‌ اولش‌ حرف‌ یه‌ دفتر ساده‌ كار بود بعدش‌ یه‌شركت‌ كامپیوتر و تبلیغات‌، گفتم‌ چه‌ ربطی‌ به‌ رشته‌درسیت‌ داره‌؟ گفتی‌ كنارش‌ نقشه‌ هم‌ می‌كشم‌.خدا حلال‌ كنه‌ یه‌ پروژه‌ قبول‌ كردی‌ كه‌ چند وقت‌بعد قراردادش‌ رو بهم‌ زدی‌ بعدهی‌ شروع‌ كردی‌قیافه‌ مدیرا رو گرفتن‌، آدم‌ استخدام‌ كردن‌،دوستات‌ رو آوردی‌ شركت‌ به‌ اون‌ بدبخت‌ هم‌امید واهی‌ دادی‌، بعد هم‌ با اون‌ آگهی‌ كذایی‌این‌ دختر رو میون‌ اونهمه‌ دختر خوب‌ و سنگین‌ به‌عنوان‌ منشی‌ دفترت‌ انتخاب‌ كردی‌ از اون‌ به‌ بعدم‌كه‌ خودت‌ دیگه‌ بهتر می‌دونی‌ من‌ كه‌ هر وقت‌اومدم‌ توی‌ اون‌ به‌ اصطلاح‌ شركت‌ خراب‌ شده‌،ندیدم‌ كسی‌ واقعا كار بكنه‌ پسر تو خیال‌ می‌كنی‌واقعا زندگی‌ كردن‌ همینه‌؟
ـ تو رو خدا آقاجون‌ آنقدر با یادآوری‌اشتباهاتم‌ اعصابم‌ رو داغون‌ نكنین‌.
ـ د... تازه‌ اعصابت‌ رو داغون‌ نكنم‌؟ اصلامی‌دونی‌ این‌ وسط منو و مادرت‌ چه‌ وضعی‌داریم‌... به‌ خیالت‌ الان‌ ما دو تا خوش‌ خوشانمونه‌كه‌ می‌بینیم‌ همونی‌ كه‌ راجع‌ به‌ آینده‌ تو حدس‌می‌زدیم‌ پیش‌ اومد؟ نه‌ جونم‌ هنوز بابا نشدی‌بفهمی‌ یه‌ پدر و مادر واسه‌ اینكه‌ یه‌ خار به‌ پای‌بچش‌ نشینه‌ حاضره‌ اون‌ خار وسط تخم‌ چشم‌خودش‌ فرو بره‌ اما این‌ چیزا رو هیچ‌ بچه‌ای‌نمی‌فهمه‌... تا روزی‌ كه‌ خودش‌ پدر یا مادر بشه‌.اومدی‌ به‌ من‌ بگی‌ توی‌ انتخابت‌ اشتباه‌ كردی‌، كه‌چی‌؟ اومدی‌ بگی‌ اون‌ دختره‌ مظلوم‌ و به‌ قول‌ تورنج‌ كشیده‌ به‌ جای‌ كلاه‌ همه‌ دنیا رو روی‌ سرت‌خراب‌ كرده‌ خوب‌، كه‌ چی‌؟ حالا می‌گی‌ چی‌ كاركنم‌؟ وقتی‌ دوباره‌ فكرش‌ رو می‌كنم‌ دلم‌ آتیش‌می‌گیره‌...
ـ آقا آنقدر داد نزنین‌ بخدا واسه‌ قلبتون‌ بده‌...می‌خواین‌ خدای‌ نكرده‌ سكته‌ كنین‌؟ كوتاه‌ بیاین‌مگه‌ حالا با این‌ همه‌ حرص‌ و جوش‌ مشكلی‌ حل‌می‌شه‌؟ـ آقا جون‌ شما رو به‌ خدا حلالم‌ كنین‌، اگه‌دلتون‌ می‌خواد منو بزنین‌ اما بگین‌ چی‌ كار كنم‌...حالا چه‌ خاكی‌ تو سرم‌ بریزم‌ من‌ كه‌ نمی‌دونستم‌كه‌ «بهاره‌» قبلا شوهر كرده‌... اما وقتی‌ رفتیم‌ سرزندگی‌ كم‌ كم‌ واسم‌ گفت‌ كه‌ ۱۷ ساله‌ بوده‌ كه‌ بزورشوهرمادرش‌، با برادر ۳۷ ساله‌ اون‌ ازدواج‌كرده‌... مرده‌ تریاكی‌ بوده‌ و بهاره‌ رو دایم‌ زیرمشت‌ و لگد می‌گرفته‌ بالاخره‌ هم‌ مجبور شده‌ بعداز شش‌ ماه‌ زندگی‌ ازش‌ جدا بشه‌ تا این‌ كه‌ همین‌چند روز پیش‌ خاله‌ و شوهر خاله‌اش‌ در حالی‌ كه‌عصبانی‌ و برافروخته‌ بودن‌، اومدن‌ شركت‌ جلوی‌برو بچه‌ها شروع‌ كردن‌ به‌ فحاشی‌ و بد و بیراه‌گفتن‌ وسط دعوا معلوم‌ شد... پسر دو ساله‌ای‌ كه‌بغل‌ خاله‌اش‌ بود بچه‌ بهاره‌ است‌، من‌ شوكه‌ شده‌بودم‌ همون‌ اولش‌ دیدم‌ تا اینا پیداشون‌ شد،ناگهان‌ رنگ‌ از روی‌ بهاره‌ پرید و دوید طرف‌خروجی‌ پشت‌ شركت‌ و غیبش‌ زد ولی‌ هیچ‌خیالش‌ رو هم‌ نمی‌كردم‌ قضیه‌ از چه‌ خبره‌...
ـ خدا منو مرگ‌ بده‌... «فراز آخه‌ این‌ چه‌بلایی‌ بود كه‌ به‌ دامن‌ خودت‌ و ما انداختی‌؟ آخه‌مگه‌ دختر قحط افتاده‌ بود؟ حالا چطور پیش‌مردم‌ سرمون‌ رو بالا بگیریم‌، حالا خودش‌كجاست‌؟ بچه‌ كجاست‌؟
ـ بچه‌ رو شوهر خاله‌ گذاشت‌ روی‌ دست‌ منورفت‌... فعلا سپردمش‌ دست‌ زن‌ «احمد»دوستم‌... مامان‌ بهاره‌ حتی‌ در خونه‌ رو، روم‌ بازنكرد، و حاضر هم‌ نشد با من‌ دو تا كلمه‌ حرف‌ بزنه‌...
ـ خب‌ چی‌؟ آخرش‌ چی‌؟ بالاخره‌ تاكی‌می‌توونه‌ خودشو پنهون‌ كنه‌... یعنی‌ این‌ خانوم‌واسه‌ بچه‌ خودشم‌ نگران‌ نیس‌؟ وا... عجب‌آدمایی‌ پیدا می‌شن‌؟
ـ چی‌ بگم‌ مادر... چی‌ بگم‌... اصلا خیال‌نمی‌كردم‌ یه‌ همچین‌ دختر مظلوم‌ و ساكتی‌...اینطور افعی‌ از آب‌ در بیاد
ـ چی‌؟ تو بنظرت‌ مظلوم‌ می‌یومد، دخترمظلوم‌ و نجیب‌ و بدبختی‌ كه‌ تو می‌گی‌... دختراون‌ همسایه‌ سركوچه‌ عمه‌ت‌ ایناست‌ كه‌ پدر ومادر نداره‌، درس‌ می‌خونه‌، كار می‌كنه‌ تا خرج‌خودشو و خواهر و برادرش‌ رو بده‌ اونقدر نجیبه‌كه‌ كسی‌ خبر از وضعشون‌ نداره‌ تنها كسی‌ كه‌ محرم‌رازشه‌ عمه‌ته‌ كه‌ معرفش‌ بوده‌ تا بتوونه‌ توی‌ اداره‌خودش‌ كار كنه‌. تو به‌ این‌ دختر كه‌ هفته‌ای‌ دو بارموهای‌ سرش‌ رو رنگ‌ می‌زنه‌ دایم‌ ناخن‌هاشورنگای‌ عجیب‌ و غریب‌ می‌كنه‌ می‌گی‌... مظلوم‌؟شما پسرا واقعا كه‌ خیلی‌ حالیتونه‌؟
ـ قبول‌ دارم‌... كور بودم‌... الان‌ چیكار كنم‌...؟رفته‌ مهریه‌اش‌ رو گذاشته‌ اجرا من‌ از كجا بیارم‌۱۳۶۰ سكه‌ بهار آزادی‌ بدم‌ به‌ این‌ خانم‌؟ تازه‌نقشه‌ داشت‌ نصف‌ شركت‌ رو به‌ اسمش‌ كنم‌ خدا روشكر كه‌ زود فهمیدم‌، گیرچه‌ عفریته‌ای‌ افتادم‌ بچه‌رو چیكار كنم‌... همكارا می‌گن‌ بزارش‌ یتیم‌ خونه‌،دلم‌ نمی‌یاد، این‌ بچه‌ چه‌ گناهی‌ كرده‌؟
ـ نه‌ نه‌... یه‌ وقت‌ طفل‌ معصوم‌ رو بدبخت‌نكنی‌... همین‌ جوری‌ با داشتن‌ یه‌ همچین‌ مادری‌از همین‌ حالا بدبخته‌، چی‌ بگم‌ وا... نمی‌دونم‌چیكار كنیم‌؟ ولی‌ هر چی‌ هست‌ بچه‌ بی‌ گناهه‌...خدا از سر باعث‌ و بانیش‌ نگذره‌...
ـ آخه‌ واسه‌ چی‌ بهاره‌ با من‌ این‌ كار رو كرد؟من‌ كه‌ هر چه‌ باشه‌ دوستش‌ داشتم‌... احمقانه‌ است‌من‌ می‌خواستم‌ خوشبختش‌ كنم‌، چرا این‌ بلا رو به‌سرم‌ آورد؟ آخه‌ مگه‌ یه‌ زن‌ از زندگیش‌ چی‌می‌خواد؟ آقاجون‌ بنظر تون‌ بهتر نیست‌ من‌ همه‌چی‌ رو به‌ اسم‌ شما كنم‌، یه‌ پولی‌ جور كنم‌ برم‌خارج‌ یه‌ مدت‌ اونجا باشم‌ و همان‌ جا وكیل‌ بگیرم‌وغیابی‌ طلاقش‌ بدم‌...
ـ واقعا كه‌... اونوقت‌ اسم‌ خودت‌ رو گذاشتی‌مرد؟ چطور اون‌ روزی‌ كه‌ خوش‌ خوشانت‌ بود،حالیت‌ نبود یه‌ ذره‌ به‌ آخر و عاقبت‌ كار فكر كنی‌حالا می‌خوای‌ سوراخ‌ موش‌ گیر بیاری‌؟ وایستامثل‌ یه‌ مرد از حقت‌ دفاع‌ كن‌... فرار كردن‌ دردی‌رو دوا نمی‌كنه‌.
ـ آخه‌ آقا جون‌...
ـ زهره‌ مار و آقاجون‌... برو پشت‌ در خونش‌بشین‌ مطمئن‌ باش‌ فرار نكرده‌ توی‌ همون‌ خونه‌ننه‌ش‌ قایم‌ شده‌، بیچاره‌ مادرش‌ واقعا كه‌ عجب‌زن‌ بدبختیه‌؟ مطمئن‌ باش‌ این‌ دختره‌ مادرش‌ رونابود كرده‌... برو همون‌ طوری‌ كه‌ واسه‌خواستگاری‌ پاشنه‌ در خونشون‌ رو از جا درآوردی‌، بشین‌ همون‌ جا تا پیداش‌ بشه‌.
ـ آخه‌ آقاجون‌ آبروم‌ توی‌ محل‌ می‌ره‌ اونوشما نشناختین‌...
ـ كوفت‌ و آقاجون‌، تو شناختیش‌ كه‌ رفتی‌حلقه‌ انداختی‌ توی‌ دستش‌، خیال‌ كردی‌ هر كسی‌زن‌ تو شه‌ هم‌ قدر قواره‌ خونوادتم‌ می‌شه‌؟
- بسه‌ آقا، بسه‌ تو رو خدا كوتاه‌ بیاین‌، انقدر هی‌قضیه‌ رو تكرار نكنین‌.
ـ یعنی‌ شما نمی‌خواین‌ كمك‌ كنین‌، آقاجون‌؟
ـ من‌ واست‌ وكیل‌ می‌گیرم‌، پشتت‌ وای‌می‌ایستم‌ به‌ شرطی‌ كه‌ یه‌ بار توی‌ زندگیت‌ مرد ومردونه‌ واسه‌ خودت‌ درست‌ تصمیم‌ بگیری‌ وبجای‌ فرار و كار عجولانه‌ درست‌ عمل‌ كنی‌؟ هرقاضی‌ و دادگاهی‌ اینو می‌فهمه‌ مطمئن‌ باش‌اونایی‌ كه‌ اونجا توی‌ دادگاه‌ نشستن‌ موها شون‌ روتوی‌ آسیاب‌ سفید نكردن‌... اونا كار شونه‌ كه‌ دزد واز جانی‌ و آدم‌ درست‌ تشخیص‌ بدن‌...
ـ آقا جون‌ این‌ چیزا كلی‌ طول‌ می‌كشه‌... چندماه‌ اسیر باید بشم‌... هی‌ برم‌ هی‌ بیام‌...
ـ بچه‌ جون‌... از همین‌ حالا باید تصمیم‌ بگیری‌كه‌ واسه‌ زندگیت‌ مرد و مردونه‌ عین‌ یه‌ آدم‌درست‌ عمل‌ كنی‌. مطمئن‌ باش‌ اگرم‌ از اینجا قصردر بری‌ یه‌ جای‌ دیگه‌ یه‌ بلای‌ خانمانسوز دیگه‌ به‌سرت‌ نازل‌ می‌شه‌...
ـ چی‌ بگم‌...؟ چی‌ بگم‌... باشه‌ آقاجون‌... باشه‌هر چی‌ شما بگین‌، این‌ دفعه‌ به‌ امید شما جلومی‌رم‌...
ـ چرا به‌ امید من‌ بچه‌... به‌ امید خدا... به‌ خداتوكل‌ كن‌. حتی‌ اگه‌ هم‌ تو محكوم‌ بشی‌ بالاخره‌ یادمی‌گیری‌ همه‌ رو بره‌ نبینی‌، یاد می‌گیری‌ از ظاهرآدما راجع‌ به‌ شون‌ قضاوت‌ نكنی‌، یاد می‌گیری‌زنی‌ كه‌ اینطوری‌ مثل‌ مانكنن‌های‌ توی‌ فیلمای‌خارجی‌ خودش‌ و درست‌ می‌كنه‌ نمی‌تونه‌ واست‌زن‌ زندگی‌ و مادر مناسب‌ بچه‌ت‌ باشه‌...
هنوز خیلی‌ مونده‌ این‌ چیزا رو بفهمی‌، شایدم‌بد نباشه‌ همه‌ چی‌ رو خودت‌ امتحان‌ كنی‌... امایادت‌ نره‌ بعضی‌ وقتا... بعضی‌ امتحانا... و تجربه‌هابه‌ قیمت‌ تموم‌ عمر و زندگی‌ آدم‌ تموم‌ می‌شه‌... به‌قول‌ قدیما; این‌ جور وقتا باید از تجربه‌ بقیه‌استفاده‌ كنی‌...
ـ آقا... غلط كردم‌... شما كمكم‌ كنین‌...
ـ بسه‌ بسه‌، گریه‌ نكن‌، تو مردی‌، مثل‌ یه‌ مرد...وایستا و غرامت‌ اشتباهاتت‌ رو به‌ دوش‌ بكش‌...
با تمام‌ وجود حس‌ می‌كردم‌ تمام‌ وجودم‌ ازهم‌ پاشیده‌ شده‌ است‌، نمی‌توانستم‌ افكارم‌ رامتمركز كنم‌، دلم‌ برای‌ آقاجون‌ و مادر بیشترمی‌سوخت‌...
اما سه‌ سال‌ از آن‌ ماجرا گذشت‌ و یك‌ روزتابستانی‌ «بهاره‌» عروس‌ سابق‌ آقاجون‌ به‌ مغازه‌او، رفت‌ و گفت‌: كه‌ چه‌ طور پسرش‌ با یك‌سناریوی‌ از پیش‌ تعیین‌ شده‌، مرا طلاق‌ داد،تمامی‌ حرف‌های‌ او دروغ‌ بود، او برای‌ من‌خانه‌ای‌ در شهرستان‌ اجاره‌ كرد تا من‌ به‌ آنجابروم‌، به‌ قول‌ معروف‌ او مرا خرید، من‌ هم‌ كه‌می‌دیدم‌ او دیگر علاقه‌ایی‌ به‌ من‌ ندارد و به‌ من‌عشق‌ نمی‌ورزد تصمیم‌ گرفتم‌ از او جدا شوم‌ و درشهرستان‌ نزدیك‌ تهران‌ زندگی‌ كنم‌ تا این‌ كه‌ آقاپسر شما با «آناهیتا» عروس‌تان‌ ازدواج‌ كند. افعی‌من‌ نبودم‌ بلكه‌ او بود كه‌ عشق‌ برای‌ او تنها هوی‌ وهوس‌ بود. شاید فردا او دل‌ به‌ دیگری‌ ببندد.
منبع : مجله خانواده سبز