چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

آزادی، مرگ، و اراده معطوف به اعتراض


آزادی، مرگ، و اراده معطوف به اعتراض
▪ درباره بدیهیاتی فراموش شده
● آزادی
این پرسشی قدیمی است كه «آزادی به چه كار آدمیان می آید» و یا به تقریری دیگر «آدمیان آزادی را برای چه می خواهند» اما این پرسش «مقدماتی» زمانی معنا می یابند كه از پیش پاسخ داده باشیم كه «آزادی چیست» در این جا اما قصد ندارم درباره این پاسخ بحث كنم: پاسخی را مفروض می گیرم آزادی به معنای «زیر سلطه نبودن» است، به معنای رهایی از بندهای ناخودخواسته است. اگر این را بپذیریم، به یك معنا آزادی را «تعریف» كرده ایم و به پرسش از آزادی پاسخی همیشگی داده ایم.
در عین حال به معنایی دیگر پرسش از آزادی، باز هم پرسشی است كه در هر موقعیتی نو می شود چه خودش و چه پاسخ های مقدرش. نو شوندگی هر روزه پرسش از آزادی به ذات «سیاسی»اش برمی گردد. آزادی به مثابه عدم سلطه وضعیتی است كه برای فرد یا جمع، در مقام عامل سیاسی معنا دارد. یعنی برای عاملی كه در روابط قدرت قرار دارد عاملی كه باید پیوستگی ها و گسستگی های خود را با دیگران مشخص كند، به همین معناست كه پرسش از آزادی می تواند هر روز پرسشی نو باشد، چرا كه هر روز نویی، و هر برهه ای، می تواند موقعیتی جدید برای روابط قدرت باشد. در عین حال، پرسش از آزادی همیشه به همان معنای قدیمی است كه بود آزادی همواره رهایی از بند است. رهایی برای اینكه چنان زندگی كنیم كه خود می خواهیم.
به این معنا آزادی سیاسی، اگرچه «باید» در تعریف خالی از حد و مرزگذاری های «اخلاقی» و «آئینی» باشد و باید به معنایی كه آیزایا برلین مراد می كرد حائز وجهی منفی باشد، اما نهایتا ما، هر یك از ما به عنوان سوژه ای انسانی، آزادی را برای ساختن خودمان می خواهیم و به این ترتیب آزادی در «نهایت» برایمان وجهی «مثبت» می یابد. اما پارادوكس آزادی مثبتی نفس های ساخته شده را لایق آزادی می داند، این است كه می خواهد چیزی را كه ما قرار است با آزادی مان در مقام انتخابش قرار بگیریم، پیش شرط اعطای آزادی قرار دهد راهی كه قدرت برای قلب و استخدام مفهوم آزادی می گشاید. آزادی، ورای تعریفش، همان چیزی است كه ما برای خود بودن و خودساختن مان می خواهیم و لازم داریم. آن كه آزادی ما را نمی خواهد هم به همین سبب نمی خواهد او نمی خواهد ما چنان باشیم كه خود می خواهیم ما را چنان می خواهد كه خود می خواهد. اما ما اگر چنان باشیم كه او خواسته است، دیگر خود نیستیم دیگر موجودیتی نارسیده ایم. سوژه ای هستیم كه دیگری ساخته یا دست كاری اش كرده است.
● خود بودن
ما یك بار بیشتر در این جهان زندگی نمی كنیم. یك بار. و در این یك بار جهان، خودمان، دیگران، زندگی و... همه و همه مسائلی ناگشوده اند. ما اگر زندگی ای، كم و بیش، اندیشیده پیشه كنیم یا بخواهیم مسئولانه زندگی كنیم، ناچاریم كه با این پرسش ها روبه رو شویم. «ناچاریم» كه سربه زیر نباشیم و هر چه بر ما می رود را بی چرا نپذیریم. اگر به هر آنچه موجود است، از راه می رسد، و یا تحمیل می شود تن دهیم، چیزی جز تصادف یا رخداد بی معنایی در این دنیا نبوده ایم. ما وقتی معنا دار زندگی می كنیم، وقتی درخور لقب «شخص» و «خویشتن» هستیم كه آگاهانه انتخاب كنیم اما قدرت دیگری در میانه ما و این آگاهی و آن انتخاب حائل می شود. دیگری قدرتمند می خواهد ما چنان باشیم كه او می خواهد می خواهد چنان باشیم كه بر وفق مراد او است.
ما همچون عاملانی كنشگر در این جهان، بالقوه، می توانیم از خواست او دیگرگون باشیم و خود را و جهان خود را، و جهان او را هم، چنان بسازیم كه با خواست او دیگرگون است. اما زمانی هست، كه قدرتی هست، كه به این دیگرگونی تن نمی دهد قدرتی كه نمی خواهد خود را در مقام سوژه ای چون ما و برابر با ما ببیند سوژه قدرتمندی كه خود را برتر از هرآنچه هست می داند و نمی خواهد جز خود را در مقام برسازنده ببیند نمی خواهد با آگاهی ها یا خواست های دیگرگون برابر بنشیند و «گفت وگو» كند. تنها می خواهد خود بگوید. این جا ما از اعتراض ناچاریم ناچار از مبارزه ایم تا بر روی آگاهی خود پا نگذاریم. ما ناچار از مبارزه ایم تا بتوانیم خودمان را آگاهانه بسازیم. خودآگاهی ما در این جا با اعتراض پیوند می خورد.
● اعتراض
آگاهی سوژه به این كه در موقعیتی ناآزاد است، آگاهی اوست به اینكه از خود بودن و خود را ساختن باز داشته شده است. كسی كه این را فهم كند و «نخواهد» كه خود را به دست دیگری بدهد لاجرم اعتراض می كند. اعتراض تنها نتیجه فهم این موقعیت ناآزاد نیست نتیجه اراده ای است كه نمی خواهد دیگران او را بخواهند این «اراده معطوف به اعتراض» است. اعتراض به ناآزادی مبرم ترین اعتراضی است كه می تواند و باید صورت گیرد. اعتراضی است برای حفظ و خواست خویشتن خویش، چنان كه خود می توانیم بسازیمش. اراده معطوف به اعتراض، در كنار خودآگاهی سوژه مولفه دیگر خودبودگی و خودسازی او است. اعتراض به ناآزادی وقتی محقق می شود كه اراده خود بودن شكل بگیرد. من نمی خواهم دیگری مرا چنان بخواهد كه اراده اوست پس اراده من با اراده او در تضاد می افتد. تضاد اراده او و من درباره آزادی من و انتخاب آن كه و آنچه باید «من» را بسازد، به مبارزه من با او می انجامد. مبارزه ای كه برسر هویت «من» رخ می دهد. من باید مبارزه كنم تا بتوانم چنان باشم كه خودم می خواهم. من از مبارزه برای حفظ خویشتن خویش ناگزیرم و اعتراض، اگرچه در نظر لازمه خودسازی نیست، اما در عمل جزیی می شود از همین خودبودگی من. چنین اعتراضی درخور ستایش است و رو به رهایی emancipation دارد.
● مرگ
اما حد و غایت اعتراض كجا است تا كجا باید اعتراض كرد تا كجا باید مبارزه كرد اعتراض و مبارزه از ما می كاهند ما در مبارزه چیزهایی از دست می دهیم تا چیزهایی به دست آوریم. اما آیا «معقول» است كه اعتراض را تا آنجا ادامه دهیم كه به جان باختن بینجامد آیا ادامه اعتراض و مبارزه تا چنین پایه ای با آنچه می خواهیم به آن برسیم در تناقض نیست هنگامی كه دیگر خودی در میان نباشد كه بخواهیم بسازیمش، پس دیگر برای چه مبارزه می كنیم مگر اعتراض را به این سبب درخور ستایش ندانستیم كه رو به رهایی داشت و از ما «خود»ی باقی می گذاشت كه دیگرانش نساخته بودند پس اعتراض آنجا كه خودی باقی نمی گذارد، چه معنا و فایده ای دارد
مرگ بی شبهه هدف اعتراض نیست، اما گاهی اعتراض به آن «می انجامد». مرگ، بنابه طبیعت بشر، به ندرت در مقام یك انتخاب برای «خود» قرار می گیرد. اما آیا در نهایت، هیچ گاه مرگ در مقام یك انتخاب معقول یا موجه قرار می گیرد
قدرت آن دیگری، گاهی همه آنچه در خزانه دارد را بسیج می كند تا ما را از خود بستاند. نه تنها می خواهد آن گونه باشیم كه می خواهد، بلكه می خواهد اعتراض هم نكنیم می خواهد به آنچه او می خواهد «راضی» باشیم یا دست كم چنین وانمود كنیم. اما این نه تنها با آگاهی و اراده «ما» در تناقض است، بلكه آخرین نماد خود بودن ما را نیز از ما می ستاند آنجا كه ما نمی توانیم حتی چنان باشیم كه می خواهیم، و به این اعتراض می كنیم، او می خواهد حتی چنان ننماییم كه چنان كه خود می خواسته ایم نزیسته ایم. او می خواهد ما خواست او را هم از آن خود كنیم تا او بتواند سطحی ترین جلوه خود بودن ما را هم از ما بستاند.
این گونه مرگ «انتخابی» می شود برای اینكه اگر ما «می بازیم» و جان خود را در این انتخاب می بازیم، دست كم
او هم نبرد.
●...و آن دیگری
در چنین مبارزه ای، زمانی كه ما تا آنجا رانده می شویم كه جان ببازیم تا تنها بازنده نباشیم، بر سر آن دیگری، آن كه هر آنچه توانسته برای ستاندن ما از خودمان كرده است، چه می آید ما نابود می شویم. اما چیزی كه از او می ماند «سوژه»ای است كه «بود» خود را بر سر ازخودبیگانه كردن دیگران گذاشته است. او چنین هویت می یابد. هویت او همانا با زوری كه اعمال می كند متعین می شود. او هر چیز دیگری هم كه به دست آورده باشد، و با هر كس دیگر هم هر چه كرده باشد، در نسبتش با سوژه های انسانی و همانا در نسبتش با انسانیت، مقامی جز این ندارد روان آزار اما دیالكتیك خودسازی این عامل ازخودبیگانگی، از او جز سوژه ای تهی باقی نمی گذارد سوژه ای «تهی» و نه حتی سوژه ای ازخودبیگانه.
رمز «ابتذال شر»، كه از عامل آن سوژه ای تهی از انسانیت باقی می گذارد در همین نسبت یابی منفی اوست با دیگر سوژه های انسانی. او می خواهد كه خود بسازد اما این ساختن خود را از راه ناآزادی و ازخودبیگانگی دیگران می خواهد و نه حتی از راه «گرفتن» چیزی از آنها. او آنها را چیزی می خواهد كه خود آنها نباشند و بنابراین در نهایت نمی تواند از انسان هایی كه خودساخته، آزاد و مستقل هستند چیزی بخواهد یا چیزی بگیرد. او همه را به اراده خود می خواهد، اما این اراده در نهایت اراده ای تهی و مبتذل است كه از «خود» چیزی ندارد خود او هرگز ساخته نشده است و هرگز ساخته نمی شود اراده او جز ویرانی ارمغانی ندارد. به این ترتیب سوژه زورمدار، تهی می میرد، حتی اگر آخرین كسی باشد كه می میرد. چرا كه او خود را نیز ویران كرده است.
علی معظمی
منبع : روزنامه شرق