جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


شب بهترین تکه روز


شب بهترین تکه روز
‌● درنگی بر رمان «بازمانده روز» اثر «کازوئو ایشی گورو»
«در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و خدا کلمه بود.» انجیل یوحنا- باب اول
بی هیچ دلیل روشن و دم دستی و لابد تنها با درنگی مسامحه آمیز بر طنزی پنهان و یکسره متفاوت با شوخ طبعی های رایج در بیرونه زندگی انگلیسی- که به سهم و نوبه خود، ته رنگی ثابت بر سراسر رمان «بازمانده روز» نشانده است- می توان گوشه چشمی به آغاز ناگهانی یکی از انجیل های چهارگانه داشت و نداشت.
به اعتبار تاویلی ساده در عبور از «کلمه» به کلام و زبان، تکیه گاه اساسی «کازوئو ایشی گورو» در «بازمانده روز» قوت زبانی و انتخاب نظرگاه مناسب است. در این رمان، کل ساختار که در نگاه نخست چندان بداعتی ندارد، از میان سازماندهی مجموع عناصر و اجزای سازنده اش، بیش و پیش از هر عنصر، بر عنصر نظرگاه و در متن آن بر زبان تکیه دارد.
نویسنده ژاپنی تبار «ایشی گورو» که بر بستر فرهنگ انگلیسی پرورش یافته در این رمان، با اتکا بر تنوع و گستردگی ادبیات داستانی و سنت دیرپای رمان نویسی انگلیسی، توانمندی خودبنیادش را در عرصه کاربرد سنجیده زبان و لحن آزموده و در دایره تنگ و حیطه ای دشوار، (نوشتن از دیدگاه و با زبان خاص و محدود یک «پیشخدمت» ویژه انگلیسی) از پس کاری سترگ و سنگین برآمده است.
تازگی و قوت کار «ایشی گورو» در این رمان، نه حاصل کشفی تازه است و نه چندان ربطی به درونمایه، موضوع یا موضوع های اثر دارد. آنچه «بازمانده روز» را برجستگی می بخشد، برخورد نو و آفرینشگرانه با عنصر زبان در مجموع استخوان بندی یک رمان امروزی و تلفیق هوشمندانه زاویه دید چند راوی در نظرگاه یک راوی اول شخص به ظاهر عادی و متعارف اما در باطن غریب و به اصطلاح چالش برانگیز است.
ترکیب درونی شده راوی اغفالگر، راوی ناخودآگاه و راوی دخالتگر، مجالی فراهم می آورد برای محتمل ساختن هر واقعه، هر پندار و هر حماقت موجه و به ظاهر چاره ناپذیر.
این راوی- در همخوانی هنری و زیبایی شناختی هر جزء اثر با دیگر اجزاء و در هماهنگی اجزاء و هرجزء با کل رمان- روایتی یادداشت گونه را برای مخاطبی که نهایتاً خود راوی هم می تواند باشد، به پیش می برد و دقیقاً متکی بر منطق درونی اثر، به سرانجام می رساند.
پیش از پرداختن به کیفیت کاربرد نظرگاه، زبان و لحن خاص در «بازمانده روز» فشرده ای از قصه این رمان را به منظر می آوریم؛ شخصیت محوری رمان، که با زاویه دید اول شخص مفرد بار روایت را بر دوش می کشد، یک «پیشخدمت» درجه یک و تراز اول خاص انگلیسی است به نام «استیونز»... «استیونز» در آستانه پیری و مدتی پس از فوت ارباب سابقش «لرد دارلینگتن»، همزمان با خریده شدن سرای اشرافی لرد متوفی توسط یک ثروتمند امریکایی به نام «آقای فارادی»، به خدمت این ارباب جدید در می آید. ارباب جدید به او پیشنهاد می کند که در غیاب وی که قصد سفری به امریکا دارد، تن به گردشی چند روزه بدهد و پس از عمری، نفسی تازه کند. ارباب جدید سخاوت به خرج می دهد و اتومبیل «فورت»ش را هم در اختیار او می گذارد، با افزودن بر این گشاده دستی که؛ «پول بنزینش هم با من،»
«استیونز» که اخیراً نامه ای از خانم «بن»- یا همان «میس کنتن»، سرخدمتکار اسبق سرای دارلینگتن- دریافت داشته، تصمیم می گیرد تا ضمن گردشی چندروزه در ولایاتی از مملکتش، به سراغ «میس کنتن» هم برود. در شب نخستین روز از سفر شش روزه اش، به مرور ذهنی نامه «میس کنتن» مشغول می شود و به خود می باوراند که آن سرخدمتکار اسبق سرای دارلینگتن- به رغم گذشتن حدود بیست سال از زمان ترک خدمت و عزیمت به «وست کانتری» و شوهر کردن- از زندگی خود رضایتی ندارد و حسرت دوران خدمت در سرای اشرافی «لرد دارلینگتن» فقید را می خورد.
در شب های بعد، «استیونز»، ضمن بازنگری روزها و سال های عمر رفته، در ابهامی که خود بر خویشتن تحمیل کرده، کم و بیش به این واقعیت می رسد که ارباب سابقش جناب «لرد دارلینگتن»، به طرزی مرموز در کشور خود آلت و عامل سیاست های «هیتلر» بوده است؛ و خود شخص «استیونز» هم این یقین را داشته که با ارائه خدمت تمام عیار به ارباب، در پیشبرد امری عظیم و سرنوشت ساز در اروپا و از آن فراتر، در سراسر جهان یاری می رسانده است؛ و از این رهگذر در حد یک «باتلر» شش دانگ انگلیسی، به شیوه ای سرشار از خودنمایی و البته در نهان پیچیده، به نوبه خود احساس «تشخص» می کرده است.
«استیونز» در خلال سفر شش روزه اش گویا برای نخستین بار پس از سالیان سال، مجالی پیدا می کند برای مرور گذشته ها و تامل بر مجموعه وقایعی در هم تنیده؛ و در پایان، هنگامی که به دیدار «میس کنتن» (در واقع زنی پا به سن گذاشته که اکنون «خانم بن» نامیده می شود) نائل می شود، می شنود که سرخدمتکار زیبای اسبق سرای دارلینگتن کذا به زودی مادربزرگ خواهد شد، رویای تباه شده خود را به یاد می آورد. او، حالا به وقت شامگاه، نشسته بر سکوی ساحلی، با حسی سنگین از دریغ و اندوهی چاره ناپذیر، بر باقی مانده رنگ باخته هستی خود می آویزد، به آنچه از روز و تتمه غروب بازمانده است. کوتاه سخن، رمان «بازمانده روز» را شاید بتوان در جمله ای کوتاه، اینگونه تعریف کرد؛ داستان فریب، خودفریبی، زوال محتوم و ناگزیر در پرهیبی از بی معنا شدگی؛ و دریغ.
این مضمون کهنه در قالب و دستاویز موضوع هایی پیش پا افتاده، به لطف تازگی و طراوت ساخت و در پرتو رویکردی به غایت هوشمندانه در مقوله شکل گرایی از گذشته های انسان بر می آید و مدار امروز را در می نوردد تا شاید با ارجاع به ذات نارسای هستی و سرشت ناتمام و مبهم بشری، راه به آینده بجوید. کل جلوه و جلای این داستان باز می گردد به توانایی نویسنده در رفتار پخته با زبان و انتخاب نظرگاه دقیق و مناسب بیانی؛ و به هوشمندی شگفت داستان نویسی قدرتمند که با ظرفیت ذهنی و سنجیدگی هنرمندانه، قابلیت های پنهان کلمات به ظاهر مستعمل را دریافته و در بازآفرینی داستانی آن، ظرافت و حوصله به خرج داده است.
«ایشی گورو» با به کار بردن کلیشه های فرسوده زبان نوکرمآب، بی جان، منشی صفتانه ولی پر لفت و لعاب اداری- رسمی، کاری بسیار حساس و پرمخاطره را از سر گذرانده است. نکته اصلی و محوری در کار «ایشی گورو» برای خلق «بازمانده روز» اینجا است که او با تمهیدی کاملاً هنرمندانه، ما به ازای عمیقاً داستانی شده زبان مورد اشاره را می سازد و در تناسب با خصوصیات روانشناختی راوی داستان و تلفیق سه ویژگی از سه نوع ماهیت زاویه های دید راوی خودآگاه، راوی اغفالگر و راوی دخالت گر و در نهان پر مدعا، روایتی گیرا و جان دار و متحرک را به پیش می برد. او با این شگرد، از زبانی نیمه مرده و سرشار از تصنع و تاریکی، با آگاهی و سنجیدگی بهره می گیرد و در واقع اسباب و مصالحی به غایت کهنه و فرسوده را به مثابه مصالح و اثاثیه ای نو، در ساختمان مستحکم یک رمان خواندنی و به یادماندنی به کار می گیرد. طرفه تر اینکه، از خلال زبان و لحن رسمی راوی به ظاهر خشک طبع و غالباً عصا قورت داده، نوعی شاعرانگی کمیاب جلوه ای نهان زا می یابد.
این کیفیت علی الاصول باز می گردد به زیبایی شناسی هنر و حقیقت که در «بازمانده روز» - به رغم محدودیت ذهن و زندگی سرد بی روح راوی (استیونز)- هر چشم انداز را ابتدا زنده می سازد تا بعد در تپش ناگزیر هستی، اشخاص و اشیا و وقایع را به نوعی هویت دهد و معنی کند. با این تفاصیل، می بینیم که «بازمانده روز» اساساً رمانی متعارف نیست و در حرکت از ساختار و شکل به مضمون و محتوا و از محتوا به شکل و ساخت، چندلایه و کنایی به نظر می آید. در سطح عادی و لایه نخست داستان، زندگی و مشغله های یک پیشخدمت درجه اول انگلیسی بازگو می شود؛ «استیونز» که خود به عنوان راوی «اول شخص مفرد» گشودن کلاف حلقه در حلقه روایت را بر عهده دارد، سه دهه از بهترین سال های عمرش را- به زعم خود- پاک و صادقانه برای خدمت به یک لرد سیاست باز گذرانده است.
او بی آنکه خود به درستی بداند و بخواهد سر در بیاورد، به شیوه ای ریاکارانه و پیچیده- شاید در آمیزه ای از تکبر و جبن و حقارت- به «میس کنتن»، سرخدمتکار زیبا، سرزنده و مهربان سرای «لرد دارلینگتن» دل بسته بوده است، اما نوعی خویشتنداری برآمده از خشک طبعی و برتری طلبی مبتکرانه مانع از آن می شود که این عشق- حتی به اشاره- بر زبان آید، یا نشانه ای از آن امکان بروز پیدا کند. در این میانه «میس کنتن» - که از ورای تکه پاره های روایت «استیونز»، خواه و ناخواه، چهره ای انسانی و سرشتی نیکخواه را القا می کند- با شیوه هایی مالوف که در عین حال حاکی از شخصیت زلال و مناعت و عزت نفس او است، توجه و محبت خود را به «استیونز» نشان می دهد.
ولی «استیونز»، مقید و تخته بند شده در وظایف و آداب پرطمطراق و خاص یک «پیشخدمت» سرسپرده و درجه اول انگلیسی که خود را، به اقتضای لایه و کاست بندی های سفت و سخت و به شدت بسته و حراست شده جامعه بریتانیای کبیر، «متشخص» به جای آورده، با چند خطای احمقانه و برآمده از خودبینی کور، فرصت و بخت را از دست می دهد تا بعدها، پس از ۳۰ -۲۰ سال که دیگر همه چیز از کف رفته است، با اندوه و حرمان فرو خورده به یاد آورد که بهترین و درخشان ترین رویای همه زندگی اش را برای همیشه باخته است.
در لایه دیگر داستان، سیمای «لرد دارلینگتن» وضوح می گیرد و این واقعیت منحوس برملا می شود که جناب لرد در سال های قبل از شروع جنگ جهانی دوم، به سائقه نژادپرستی نیمه پنهان، سنگ آلمان هیتلری را به سینه می زده و با جانبداری از نظام تازه به دوران رسیده نازی، به کشور و ملتش خیانت می کرده است و در آن موقعیت، «استیونز» هم به نوبه خود، سخت بر این اعتقاد باسمه ای پای می فشرده که با ارائه خدمات تمام عیار- در کسوت یک «سرپیشخدمت» ویژه و به اصطلاح «متشخص»، حضرت «دارلینگتن» را در راه «هدف های بزرگ جهانی» یاری می کرده است.«استیونز» در مسیر این سرسپردگی تا جایی پیش می رود که پدر پیر و از پای افتاده اش را در بستر احتضار به حال خود رها می کند، مبادا نتواند به طرز کامل و شایسته به مهمانان عالی قدر اربابش خدمات برساند. او درست در شبی که یک کنفرانس محرمانه برای کمک رساندن «دوستان آلمانی» لرد در سرای دارلینگتن برپا شده، خبر از پای افتادن پدرش را می شنود.
پدر او که در اندازه خود سالیان سال یک پیشخدمت درجه اول و مشهور و مثلاً کاملاً متشخص، در خدمت اشرافیت امپراتوری انگلستان بوده، در اتاقک سرد و نیمه تاریک زیر شیروانی سرای «دارلینگتن» جان می سپارد اما پسرش «استیونز» - در فاصله ای کوتاه از او- به دلیل شوریدگی و شیدایی در انجام وظیفه خطیر سرپیشخدمتی، فرصت به خود نمی دهد که در آخرین لحظه های زندگی پدرش بر بالین او بنشیند.
شگفتا که «استیونز» در این حادثه و از این بابت هم بر خود می بالد و با احساس افتخار به این تلقی می رسد که در این رویداد هم به لطف اراده و استقامت حرفه ای، گامی دیگر از نردبان رفیع «تشخص» بالا جهیده است،
«ایشی گورو» با قرار دادن راوی (استیونز) در پشت نظرگاهی خاص که به لحاظ صناعت داستان نویسی یک نظرگاه ترکیبی و از درون و به گونه ای زیرپوستی، متحرک و نافذ به شمار می رود، ضمن حفظ همه تناسب ها و تعادل های لازم در استخوان بندی و سازماندهی کل رمان، به رغم گرفتار آمدن در تنگنایی ناگزیر که چرخش های روایتگری را محدود می کند، با تاکید بیشتر بر ویژگی ظریف «راوی اغفالگر» از جهل، جمود ذهنی و حماقت شخصیت محوری داستان- به همراه خودبینی و خودآگاهی او و همچنین مداخله گری های این راوی از خودراضی- در جریان روایت و به پیش و پس رفتن و حاشیه پردازی ها و داوری ها و اظهارنظر کردن های مستقیم او درباره هرکس و هرچیز، با مهارت و استادی بهره می گیرد تا خواننده را در رابطه ای چندسویه و عجیب با راوی درگیر سازد.
از این رهگذر است که شخصیت راوی بیش و پیش از آنکه برای خود راوی شناخته و روشن باشد، در منظر خواننده رمان روشن و شناخته و بارها بازشناخته می شود.
با شروع روایت، ملالی که زندگی خاموش و بسته و مشغله ها- نه شغل ها-ی تا حدی پوچ و تشریفاتی و گاه مسخره «استیونز» برمی انگیزد- بدون آنکه این ملال و مضحکه به آهنگ و حرکت بسامان داستان رخنه کند و ادامه خواندن رمان را با کسالت و خستگی توام کند- خواننده را گفته و ناگفته به تقابلی عجالتاً مبهم با راوی و نوع زندگی و ذهنیت او برمی انگیزد. تداوم این تقابل به لطف تفاوت ها و گونه گونی هر حلقه از زنجیره روایت که با منطق مستحکم و فنی داستانی به حلقه بعدی وصل می شود، مخاطب را با راوی و شخصیت کمی نفرت انگیز و در عین حال جذاب او به نوعی درگیری و ستیز پنهان می کشاند.
این راوی غیرقابل اعتماد که گاهی به خودش هم دروغ می گوید، استعدادی شگفت برای به چالش خواندن مخاطب با خود، با او و با کل داستان دارد؛ «آقای فارادی فرمودند؛ جدی می گویم استیونز، درست نیست که آدم فرصت دیدن سرزمین خودش را نداشته باشد. حرف مرا گوش کن، برو چند روزی یک هوایی بخور. همان طور که قطعاً انتظار دارید، بنده آن روز پیشنهاد آقای فارادی را ابداً جدی نگرفتم. گفتم این هم لابد از زمره همان موارد معروف عدم اطلاع آقایان امریکایی است از اینکه در انگلستان چه اموری معمول است و چه اموری معمول نیست.
اما در طول چند روز بعد نظرم راجع به آن پیشنهاد تغییر کرد. یعنی اینکه خیال مسافرت به «وست کانتری» رفته رفته بر دیگر خیالات غالب شد، علت این امر هم مسلماً آن بود که- چرا پنهان کنم؟- نامه ای از «میس کنتن» دریافت داشتم، که اگر از کارت های تبریک عید کریسمس قطع نظر کنیم، اولین نامه او بود که بعد از هفت سال آزگار به دستم می رسید. ولی اجازه بفرمایید منظورم را روشن کنم؛ می خواستم عرض کنم که همین نامه «میس کنتن» باعث شد که یک سلسله خیالات مربوط به امور حرفه ای در این سرای دارلینگتن از خاطرم بگذرد و قطعاً به واسطه اشتغال خاطر به همین خیالات مربوط به کار و حرفه بود که پیشنهاد محبت آمیز ارباب را مجدداً مطمح نظر قرار دادم.
حال اجازه بفرمایید قضیه را بیشتر بشکافم. حقیقت مطلب این است که در خلال چند ماه گذشته بنده مرتکب بعضی خبط های جزیی در ایفای وظایف خود شده ام. البته گفته باشم این خبط ها به خودی خود اهمیت ندارد ولی یقیناً ملتفت هستید، برای کسی که عادت به ارتکاب این نوع تقصیرات نداشته باشد، وقوع همچو اموری خالی از تشویش خاطر نیست، این بود که خرده خرده انواع نگرانی در خصوص علت آنها به بنده دست داد...» با تعمق بر درونه این عبارت پردازی های منشی صفتانه و نوکرمآبانه بفهمی نفهمی دغلکاری و خودفریبی «استیونز» احساس می شود. او به نامه «میس کنتن» اشاره می کند و انگیزش و خارخاری را که پس از گذشت سال ها برای دیدن او به جانش افتاده، در معنا و جهت حقیقی به جا نمی آورد.
به همین دلیل با نوعی دوگانگی، گرایش برای سفر به «وست کانتری» و دیدار با «میس کنتن» را در چارچوب انجام وظایف پیشخدمتی می گنجاند و به خود می قبولاند که شاید بتواند «میس کنتن» را به سرای دارلینگتن بازگرداند تا امور اداره خدمتکاران زن را به او بسپارد.
و بعد به خبط های جزیی ای که در ایفای وظایف خود داشته اشاره ای گذرا می کند، بدون آنکه بخواهد واقعیت زوال قابلیت های خود را به عنوان یک پیشخدمت درجه اول قبول کند. او حس دوگانه خود را چه در مورد از دست دادن فرصت ها و دریغ خوردن بر عمر بربادرفته، و چه درباره یک عشق خفقان گرفته و هرگز بر زبان نیامده، در کیفیتی روحی که شاید ناشی از غرور حرفه ای اوست پس می زند.
این خودفریبی گویامحور موجودیت «استیونز» طی سی سال خدمتگزاری در کسوت یک «باتلر» شش دانگ بوده است به همین علت که حال به فکر دیدن و بازیافتن «میس کنتن» افتاده با زهم به رغم گذر بی ترحم سالیان و برباد رفتن عمری که می شد بسیار بهتر، انسانی تر و بامعناتر گذراندش، با دغلبازی غریبی کورسوی امید به بازیافتن عشق را که آمیخته به حزن و حرمان در او سر برآورده، به روی خود نمی آورد و وانمود می کند که برای انجام وظیفه و احتمالاً بازگرداندن «میس کنتن» به سرای دارلینگتن قصد سفر به شهر و دیار او را دارد. «استیونز» ضمن مرور گذشته در جایی دیگر می گوید؛ «وقتی میس کنتن وارد محل کار بنده شد، بنده مشغول کارهای حرفه ای نبودم، یعنی طرف های آخر وقت کار روزانه در یکی از هفته های آرام بود و یک ساعتی را صرف استراحت می کردم.
همان طور که عرض شد یقین ندارم که میس کنتن با گلدان وارد شد، ولی مسلماً به خاطر دارم که گفت؛ «آقای استیونز اتاق شما شب از روز هم دلگیرتر است. این چراغ برق ضعیف است، برای چیز خواندن مناسب نیست.»
و بنده گفتم؛ «کاملاً کافی است. متشکرم میس کنتن.» ایشان گفت؛ «آقای استیونز این اتاق واقعاً مثل زندان می ماند. کافی است یک تختخواب کنارش بگذاریم، آن وقت به خوبی می شود تصور کرد که محکوم دارد آخرین ساعت هایش را در اینجا می گذراند.»»
در پیشبرد معناها برای ساختن یک کلیت متمرکز نشانه ها و کنایه هایی از این دست به نحوی نرم و جاافتاده و همراه و آمیخته با کنش داستانی و متناسب با ساختار کل اثر در «بازمانده روز» باز هم دیده می شود. هر یک از این نشانه ها به شکلی نهانی به سوی مفهوم محوری داستان حرکت می کند.
در اینجا اظهارنظر صاف و سرراست «میس کنتن» با یک نوع ارجاع گسترش یابنده ذهنی، موقعیت سرد ، خاموش و بسته «استیونز» را آشکار می کند. اما استیونز که در این موقعیت مستحیل شده و معتقد است که «محل کار پیشخدمت از لحاظ بنده دفتر بسیار حساسی است و به ستاد سردار و سرلشکر در موقع جنگ بی شباهت نیست.» اساساً نمی تواند و نمی خواهد ارزش موضوع را دریابد.
او بیست سال بعد می گوید؛ «شاید بنده چیزی هم در جواب این حرف گفتم. نمی دانم؛ به هر جهت سرم را از کتابی که می خواندم برنداشتم و چند لحظه ای منتظر شدم که میس کنتن عذر بخواهد و برود.»
در پایان داستان «استیونز» که در آستانه پیری و زوال خود را در ته تنهایی بازیافته به رغم پس مانده مخمر شده ای از خودفریبی و دغلکاری در جان بی قرارش، احساس غبن و اندوه خود را در واگویه ای نه چندان صمیمی بیان می کند؛ «من اعتماد کردم. به عقل و درایت جناب لرد دارلینگتن اعتماد کردم. همه آن سال هایی که به ایشان خدمت می کردم اعتماد داشتم که دارم کار مهمی انجام می دهم. حالا از خودم می پرسم در این طرز کار چه حیثیتی هست؟»
بر سکوی ساحلی شامگاه به صداها و حرف های شوخی آمیز مردم گوش می دهد و به این نتیجه می رسد که؛ «شاید وقت آن رسیده است که این مساله شوخی و شیطنت را با شور و شوق بیشتری مورد توجه قرار دهم.
چون بالاخره فکرش را که می کنم، می بینم این کار آن قدرها هم بد نیست، خصوصاً اگر رمز گرمی و محبت انسانی در همین شوخی و شیطنت نهفته باشد.» این تغییر دیدگاه شاید برآمده از کشف دوباره آگاهی به اسارت افتاده ای باشد که در پایان رمان حس شفقت انسانی را نسبت به «استیونز» در خواننده برمی انگیزد، حسی که بدون آن شور و افسون از ادبیات و زندگی بشری می گریزد.
علی اصغر شیرزادی
رمان «بازمانده روز» را نویسنده و مترجم توانا، استاد نجف دریابندری به فارسی برگردانده است.
منبع : روزنامه اعتماد