جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


زبان و نسبت آن با تفکر جدید


زبان و نسبت آن با تفکر جدید
۱) پژوهش دربارهٔ زبان اختصاص به گروه خاصی از عالمان كه آنها را زبانشناس می گوییم ندارد. البته آنها از نظرگاه یا از نظرگاههای خویش مطالعات زبانشناسی را دنبال می كنند، اما علمای علوم اجتماعی اعم از روانشناس و جامعه شناس و انسانشناس و… و حتی فلاسفه اهمیت بسیار به مسأله زبان می دهند و احیاناً بیشتر توجه خود را به این امر معطوف می دارند.
چگونه و چرا زبان این اهمیت را در تفكر معاصر به دست آورده است؟ از لحاظ علوم اجتماعی پاسخی كه به این سؤال داده می شود نسبتاً سطحی و روشن است، اما در زیر این سطح عمقی هست كه می توان تا حدودی به آن نیز دست یافت.
می دانیم كه روابط بین اقوام و ملل و برخورد تمدنها هرگز به صورت امروزی یا به صورتی كه در تاریخ جدید دیده می شود نبوده است. این رابطه كه در واقع می توان آن را به عنوان تمایل به تسلط تمدن غربی بر فرهنگها و تمدنهای دیگر تعبیر كرد، مسأله زبانهای مختلف و طبقه بندی زبانها و ساختمان و بنیان آنها را مطرح می كند. تمدن غربی باید بسیاری چیزها در باب تمدنها و فرهنگهای دیگر بداند و از جمله زبان آنها را كه وسیله تفاهم است – این تفاهم به هر صورت و با هر نتیجه ای كه می خواهد باشد – بشناسد. دلیل اساسی این امر این است كه اگر این تمدن برتر و تمدن علی الاطلاق است باید همه چیز را تصاحب و از آن خود كند. در این زمینه ترجمه و فهم آثار مكتوب و غیرمكتوب كه به زبانهای گوناگون نوشته شده است مشكلات تازه ای پیش می آورد. این مشكلات كه ابتدا و علی الظاهر در قلمرو زبان مطرح می شود مربوط به اختلاف در فرهنگ و نحوهٔ تفكر است، و وقتی توجه شود كه نشانه های اختلاف فرهنگی در زبان ظاهر می شود مسأله به صورت نسبتاً عمیقی مطرح می گردد.
مترجمان با اینكه غالباً به اشكالات بسیاری در كار خود برخورده اند، متوجه این معنی نشده اند كه حتی افكار متعلق به یك فرهنگ را نمی توان به زبان دیگری غیر از زبان آن فرهنگ بیان كرد(۱) و اگر فرهنگها با هم اختلاف دارند و زبان و فكر و فرهنگ هم از یكدیگر جدا و منفك نیستند، ترجمه آثار فرهنگی و نه تمدنی – تقریباً كاری محال می شود. به این ترتیب برای فهم یك فرهنگ باید زبان آن را نه به طور سطحی و صرفاً برای محاوره و تفهیم و تفهم مطالب مربوط به زندگی روزمره آموخت، بلكه باید آن را چنان یاد گرفت و با آن انس و الفت یافت كه حضور فرهنگ را احساس كرد و گرنه از طریق آشنایی با یك فرهنگ و رفتارها و افكار اقوام، آنهم با اطلاق نحوه تفكر و زبان و مفاهیم شخص محقق بر معانی آن فرهنگ، به جایی نمی توان رسید. و به این ترتیب است كه معمولاً برداشتهایی مردمشناسی و انسانشناسی براساس طرز تفكر علمی و فلسفی غرب و اصالت دادن به این طرز تفكر و مطلق انگاشتن آن، حقیقت فرهنگها را معلوم نمی كند.
در این زمینه باید به نكته دیگری نیز توجه كرد كه از آنچه گفتیم اساسی تر است. اگر در دو قرن اخیر به این معنی توجه شده كه فرهنگها و ملل مختلف زبان یكدیگر را نمی فهمند، امروز مسأله جنبه دیگری هم پیدا كرده است، چه میان گروههای مختلفی كه از یك تمدن هستند و مهمتر از آن میان افراد و اشخاص نیز تفاهم مشكل و احیاناً محال شده است. عالمان رشته های مختلف كه محدود در تخصص خود هستند، زبان یكدیگر را نمی فهمند و این بی همزبانی مخصوصاً در مجامع علمی و سمینارهایی كه متخصصان رشته های مختلف شركت دارند كاملاً محسوس است.
از این گذشته بشر عادی امروز هم بیش از هر وقت خود را غریب و تنها و دور افتاده از یار و دیار می بیند و بالطبع در جستجوی همدمی و همزبانی و همداستانی است و دریغا كه همزبانی هم نمی یابد. البته مراد این نیست كه قبل از این تاریخ و در تمدنی جز تمدن غربی این مشكل وجود نداشته است. همیشه و در هر زمانی نوعی احساس غربت و میل به همزبانی دیده شده است، منتهی در تاریخ غرب از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو یعنی از زمانی كه لوژیك جای لوگوس را گرفت، همزبانی كمتر ممكن شد و در تاریخ جدید جانها و دلها بیشتر از هم دور شد و حرف و گفت و صوت جای كلام را گرفت.
اگر مولوی در روزگار خود ناله می كرد كه:
هركسی از ظنّ خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من
و:
آتشی است این بانگ نای و نیست باد
هركه این آتش ندارد نیست باد!
امروز این آتش به سردی گراییده است و نفرین مولای بلخ مؤثر افتاده و انسان نیست و نابود شده است. ما زبان اصیل خود را از دست داده ایم و این همه حرف و نوشته و كتاب كه هست و بیش از هر زمان دیگری هم هست، هیاهوی زبان اشیاء و به تعبیر رایج وسیله تفهیم و تفهم امور مربوط به گذراندن معاش است. آیا بشر جدید احساس نمی كند كه فقط حرف می زند و از اصل خویش دور افتاده و به شیئی در میان اشیاء دیگر مبدل شده است؟ پس همداستانی و محادثه كه ذات بشر است چه می شود؟ آیا نباید به جستجوی زمان و زبان از دست رفته رفت؟
۲) وضع كنونی زبان و ا نحطاط فرهنگ و بحران تمدن چه رابطه ای با هم دارد؟ معمولاً تمایل داریم كه یكی را علت دیگری بدانیم و فی المثل بگوییم انحطاط فرهنگ زبان را به این صورت منحط در آورده است. این بیان اتفاقاً از لحاظ علم جدید كه ذاتاً انتزاعی است درست به نظر می رسد(۲)، اما اگر كسی نخواهد به چنین انتزاعی بپردازد – كه از این لحاظ بأسی هم بر او نیست – بالطبع تعیین رابطه علت و معلول هم منتفی می شود. ممكن است با قبول این معنی بگوییم زبان جزئی از فرهنگ است و از آنجا كه فساد كل موجب فساد افراد می شود و افراد در درون كل تأثیر و تأثر متقابل دارند، انحطاط فرهنگ و زبان متلازم است. در این زمینه نیز می توان بحث و چون و چرا كرد زیرا اولاً این مطلب در صورتی صحیح است كه بپذیریم زبان جزئی از فرهنگ است. علم انتزاعی جدید كه غالباً به ساده كردن و حتی گاهی مبتذل ساختن امور می پردازد، نظایر این معنی را به آسانی می پذیرد و آنها را به مثابه بدیهیات قلمداد می كند. اما در واقع این امر نیز اگر بدیهی نباشد، روشن است كه این كلی كه آن را فرهنگ می نامیم بدون زبان ممكن نیست و مگر می شود گفت كه جزء از آن حیث كه جزء است لازمه وجود كل باشد و با از بین رفتن جزء كل هم از میان برود؟ به این ترتیب چگونه می توانیم زبان را جزئی از فرهنگ قلمداد كنیم، در حالی كه اگر زبان نباشد فرهنگ هم نیست؟ و اصولاً بدون آن هرگونه رابطه ای بی معنی می شود. ثانیاً وقتی می توان از ارتباط اجزاء یك فرهنگ (اگر فرهنگ اجزائی داشته باشد) بحث كرد كه آن را یك نظام معقول بدانیم و اعتبار را نیز صرفاً به زبان منطقی و مفهومی بدهیم. البته در جامعه بشری می شود از یك نظام معقول سخن گفت، اما آن وقت دیگر هرچه می گوییم مربوط به تمدن است(۳) و اگر كسانی مثل فردینان دوسو سور و یا كوبسن از سیستم زبان سخن می گویند، از این جهت حق دارند كه نظرگاه علمی دارند یعنی زبان موجود در تمدن فعلی را منظور می كنند.
می دانیم كه برگسون هم زبان را زبان عقل می داند، اما عقلی كه او اینجا مراد می كند با معقول هگل یكی نیست. این عقل و زبان متناظر آن مناسب دنیای ماده و وسیله ای برای تسخیر این دنیاست. پس آدمیان بنابر اقتضای حاجات مادی و اجتماعی زبان را به كار می برند. بدیهی است كه زبان وقتی به حرف تبدیل شود چیزی جز آنچه برگسون می گوید نیست و اگر این فیلسوف به حیث تاریخی توجه داشت و به طور مطلق دربارهٔ زبان حكم نمی كرد رأی او قابل تأمل بود، چه پیداست كه او انحطاط تمدن و زبان را احساس كرده است، منتهی این وضع را مربوط به ذات زبان دانسته و به بیان دیگر زبان را عین ذات انحطاط گرفته است.
پس مسأله را چگونه باید عنوان كرد؟ من به این نوشته عنوان «مسأله زبان در دوران انحطاط فرهنگ و بحران تمدن» داده بودم، یعنی می خواستم بگویم زبان در دوران انحطاط فرهنگ و بحران تمدن به حرف تبدیل شده و مردمان زبان یكدیگر را نمی فهمند. دنیای ما عالم عشق و مهر و همداستانی نیست. رابطه ای كه مردمان با هم دارند و بیشتر این رابطه زبانی است، در حد مناسبات مادی و تولید و مصرف است و به این ترتیب عجیب نیست كه زبان هم وسیله ای باشد در میان وسایل دیگر، و غیر از این چه می تواند باشد؟ زیرا كه امروز هرچه هست وسیله است. پس زبان تبدیل می شود به مجموعه علائمی كه برای فهمیدن اغراض یكدیگر در زندگی روزمره و در معامله و مبادلهٔ اشیاء به كار می رود.
با توجه به عنوان مذكور حتی می توان زبان امروز را به عنوان وسیله هم تعریف كرد و در عین حال انحطاط آن را در متن تمدن جدید در نظر گرفت، بی آنكه لازم باشد آن را یكی از نتایج و عقبات انحطاط تمدن بدانیم.
این اصرار را از آن جهت می كنیم كه تجزیهٔ فرهنگ به اجزاء و عناصر درست نیست و ما را به اشتباه و خطا می اندازد. در فرهنگ كل و جزء معنی ندارد، هر جزئی كه به نظر آوریم تمام فرهنگ است و اجزائی كه از هم جدا باشد یا كلی كه بتوان اجزایش را از هم تفكیك كرد معنی ندارد. پس به اعتباری می توانیم بگوییم بحران زبان همان بحران فرهنگ و انحطاط تمدن است و یكی نتیجه و معلول و دیگری علت نیست(۴).
اشاره كردیم كه زبان امروز به شیء تبدیل شده است و این لازمهٔ مطالعهٔ ابژكتیو است. وقتی می گوییم زبان وسیله تفهیم و تفاهم است، زبان را مثل هر وسیله دیگری امر عرضی و بی اهمیت قلمداد كرده ایم، منتهی می گوییم این تعریف حاصل ملاحظه و مطالعه بیطرفانه علمی است، و حال آنكه این تعریف در واقع حكمی ارزشی را در خود مضمر و مستتر دارد. اگر بعضی از حوزه های علوم اجتماعی زبان را این چنین تعریف می كنند، می شود توجیه كرد و گفت كه به هر حال این علوم اگر علم هم باشند، مربوط به این تاریخ و در زمینه این تمدن است و همین زبانی را می شناسد یا می خواهد بشناسد كه امروز رایج است و درصدد تحقیق دربارهٔ ذات زبان و ذات انسان نیست.
اشكالی كه اینجا پیش می آید این است كه اگر این زبان روزمره به عنوان زبان به طور مطلق یا زبانی كه در طول تاریخ بر اثر تحولات و تطورات اجتماعی دستخوش تغییر شده است، به حساب آید و به نام علم گفته شود كه باید به شناسایی واقعیت (كه البته از نظرگاه علم واقعیت همان امور محسوسه و پدیدارهاست) اكتفا كرد، به طور ضمنی یك اصل متافیزیكی مورد قبول قرار گرفته كه به موجب آن بشر چیزی جز همین گذران حیات روزمره نیست یعنی موجودی است كه به دنیا می آید، رشد می كند در نظام تولید و مصرف وارد می شود و رسم و راه جامعه را یاد می گیرد و غالباً به آن گردن می گذارد و بالاخره می میرد. پیداست كه این برداشت خود نوعی متافیزیك است، منتهی متافیزیكی كه حاصل تفكر نیست و مناسب دورانی است كه بشر دیگر فكر نمی كند واگر به علم هم می پردازد علمی است كه او را از خود می ستاند و خلاصه آن علم هم فكر نمی كند.
این نحوهٔ تلقی نسبت به زبان را با نوعی نومینالیسم می توان نزدیك دانست، زیرا با این نحوه تلقی و از لحاظ نومینالیسم زبان فقط اسم و كلمه است و دلالت لفظ بر شیء از نوع دلالت وضعی لفظی است و ارتباطی میان كلمه و شیء وجود ندارد. اما باید توجه داشت كه حتی در نومینالیسمی نظیر نومینالیسم «بار كلی» زبان از آن جهت كه باعث ایجاد مفاهیم كلی و تفكر مفهومی شده است، اهمیت خود را در تاریخ و تمدن غربی حفظ می كند، و حال آنكه از نظرگاهی كه معمولاً امروز به زبان نگاه می كنیم و اصولاً با منظور كردن زبان فعلی كلمه و شیء یعنی دال و مدلول، اصلاً چیزی نیستند و صرف موهومند.
حالا اگر قدمی فراتر گذاریم و به جای آنكه زبان را وسیلهٔ تفهیم و تفهم بدانیم، آن را مجموعه علائم و سیستم روابط آنها بدانیم، باز هم زبان را شیء انگاشته ایم، چه به این ترتیب هم فقط زبان موجود از پیش را منظور كرده ایم و حال آنكه كلام و سخن احیاناً بیان معانی ناگفته است. به عبارت دیگر زبان واسطهٔ میان من و جهان و من و دیگران است و این من از آنجا كه اگزیستانس تاریخی دارد، آنچه می گوید ممكن است نو و بدیع باشد و لااقل بیان هنرمند از این قبیل است.
در اینجا می توان ایراد كرد كه حتی هنرمندی كه با زبان سروكار دارد از زبان موجود مدد می گیرد. این راست است، اما این زبان موجود فقط كلماتی نیست كه در كتابهای لغت آمده است بلكه زبان در صورت جمله و عبارت، زبان می شود و بسیاری از اجزاء جمله مثل قید و ضمیر و… وقتی معنی پیدا می كند كه كسی آن را بگوید. مثال بزنیم: ضمیر شخصی «من» در هر زبانی هست اما لفظ «من» تاكسی آن را به كار نبرده است چیزی نیست و معنایی ندارد. شخص با گفتن من و بیان چیزی كه اصیل است، در عین ابداع خود را نیز متحقق می كند یعنی به «من» معنایی می دهد. حالا اگر اشخاصی كلمه «من» را صرفاً به كار می برند و بیان معنایی نمی كنند، دلیلش این است كه اینها كسانی هستند كه در مقولهٔ اشیاء می گنجند و «تشخّص من» آنها به واسطهٔ كار و شغل و خوردن و پوشیدن و سكنی گزیدن در محل خاصی است. و در واقع وقتی انسان مرده است و زبان به كلمات و سیستم كلمات مبدل شده است، بحث كردن از زبان اصیل و كلام بدیع مشكل است. با این همه نباید گمان كرد كه مرگ انسان و همراه آن مرگ زبان به این علت است كه سیستم اصالت دارد؛ البته در تمدن امروز وجود سیستمها را نمی توان انكار كرد و در هر سیستمی شخص (حتی اگر این شخص به صورت مجهول هم بیان شود) محو و بی اثر و در حكم «نیست» است. مع هذا تصدیق سیستم مربوط به مرگ انسان است و الا انسانی كه از اصل خود دور نیفتاده است در درون هیچ سیستمی نمی گنجد. به این جهت استروكتورالیسم را به خاطر قول به اصالت سیستم و صرف توجه به سیستم كلام لفظی، می توان یكی از متافیزیكهای عصر و تاریخ فعلی شمرد كه به نام علم حرف می زند.
با این همه در این معنی بحثی نیست كه زبان با استفاده از علائم و كلمات متحقق می شود، اما چنانكه گفتم علائم و مجموع آنها و حتی سیستم روابطی كه آنها را به هم می پیوندد برای بیان زبان كافی نیست. زبان وقتی هست كه كسی سخن بگوید و دیگری آن را دریابد و وقتی كسی سخن می گوید، پیداست كه درباره كسی یا چیزی می گوید و گرنه كلمات نامربوط بی معنی كه راجع به چیزی نباشد كلام و سخن نیست. به بیان دیگر زبان همان تفكر است و تفكر همیشه متعلقی دارد و به قول هو سرل علائم زبانی یك منظور ایدئالی دارد و یك منظور واقعی. معنی ایدئال التفات به واقعیت و امر انضمامی دارد كه علامت دال بر آن است. پس زبان، شیء یا ناشی از اشیاء نیست و سوبژكتیو هم نمی تواند باشد، بلكه علائم زبان جنبه استعلایی(۵) دارد و فعل این استعلا همزمان با بیان جمله است، حتی وقتی كلمه ای را هم ادا می كنیم این كلمه عین همان شیء مدلول نیست و مدلول نیز بدون كلمه معنایی ندارد؛ حالا بیهوده بحث نكنیم كه تعلق فلان كلمه به فلان شیء چراست و دلالت لفظ بر معنی چگونه است.
بحثهایی كه در این زمینه شده و آرائی كه اظهار گردیده است هیچ چیز را روشن نمی كند، ولی شاید این پرسش بیشتر روشنگر باشد كه چگونه گاهی كلمات و عبارات منظور حقیقی خود را از دست می دهد؟ گفتیم كه زبان واسطه میان من و دیگران و من و جهان است، اما واسطه ای كه می تواند عین اتحاد شخص با جهان و با دیگران باشد. وقتی من و طبیعت از هم جدا نبود (مراد از من و طبیعت معانی مصطلح امروزی آنها نیست) و نی حكایت و شكایت جدایی نمی كرد و مرد و زن از نفیرش ننالیده بودند؛ زبان بیان این اتحاد بود. نگوییم سمبولها فاصله ای در این میان ایجاد می كردند. زبان سمبولیك قدیم كه از دست رفته است، مربوط به تخیل ابداعی است كه ذاتاً با تخیل امروزی كه متعلق بحث روانشناسی رسمی(۶) است و غالباً از آن وهم و خیالپردازی مراد می شود، فرق دارد. این خیال یك فانتزی ساده یا بچگانه است؛ دیگر تخیل نفوذ در واقعیت و یا در اصل نیست، بلكه این خیالها و صور جزئی هستند كه جای موجود و امر انضمامی را گرفته اند.
در آغاز دورهٔ فلسفهٔ یونانی یعنی با ظهور سقراط و افلاطون و ارسطو بود كه این مشكل دلالت الفاظ بر معانی پیش آمد و طرح منطق ریخته شد و باز هم تا آغاز دوره جدید، جدایی كنونی میان علامت و چیزی كه علامت، مشخّص آن بود وجود نداشت. یعنی وقتی سخن گفته می شد می دانستند راجع به چه چیز حرف می زنند، یا لااقل خیال می كردند كه این را می دانند، یعنی این تردید و بالاتر از آن، بدبینی و بدگمانی نسبت به زبان وجود نداشت. خدا و معانی و مفاهیم خیر و شر و آثار هنری معانی صریح و قاطع داشت، اما در روزگار ما بسیاری از این معانی بی معنی شده است. دیگر كلماتی مثل زمان و مكان، محسوس و معقول و ذهنی و خارجی و حتی علم معنای صریحی ندارند و در واقع نمی دانیم مدلولشان چیست.● هبوط بشر
از هنگامی كه زمان و مكان مطلق نیوتونی و فضای سه بعدی اقلیدسی اعتبار خود را از دست داد و زمان – مكان (جای - گاه) و فضای چهاربعدی انیشتنی مقبول افتاد، چشم انداز هنرمند نیز از بین رفت یا دستخوش دگرگونی شد. و از آنجا كه جز امر محسوس و انتزاعی دیگر چیزی نبود و بحث از ذات بی اعتبار و مردود شد، در زندگی روزمره و حتی در هنر هم مناط، امر محسوس و انتزاعی قرار گرفت و به این ترتیب حتی یقین علمی هم متزلزل شد. در چنین وضعی به جای قاعده قدیم كه اصل امور را مقدس و احیاناً الهی و بی چون و چرا و یقینی می دانستند، تولید و بازده و قدرت پول و خلاصه نفسانیت قاعده و مرجع شد و عقل بشر اصالت پیدا كرد و مناط و ملاك و منادی حقیقت شد، و این مقام غفلت آدمی بود از اینكه افتاده در جهان و تنها و محفوف به مرگ و عدم است. و عجب این است كه این داعیه در تاریخی اظهار شد كه انسان به مرحله هبوط مجدد نزدیكتر بود و هر چه نزدیكتر شد در این داعیه بیشتر اصرار ورزید.
و حال ما بشری هستیم مدعی عظمت و حتی الوهیت و ناسخ «مطلق» و با این همه اسیر و بردهٔ زمان. ما بشری هستیم كه مطلقهای قدیم را انكار می كنیم، اما زبان و علم و منطق و مفاهیم آن را مطلق می انگاریم و در پناه این مطلق از تفكر استعفا می كنیم و آخر الامر ما بشری هستیم گمشده در بازار تولید و مصرف و تبلیغات و حرف و قال و مقال. حریصانه مصرف می كنیم بی آنكه بدانیم چه چیزی را مصرف می كنیم و آیا به آن احتیاج داریم یا نداریم. قاعده قدیم دیگر فراموش شده است و شاخه هایی كه در متن تمدن جدید قاعده قدیم را گرفته از نظر پنهان است، اما به مدد زبان و به وسیلهٔ تصاویر و كلمات ما را آن چنان كه بازار مصرف می خواهد، می پرورد.
گفتیم كه زبان گفتن چیزی به كسی یا در باب چیزی است و وقتی زبان دیگر مضمونی نداشته باشد فقط به گفتار و حرف تبدیل می شود، آنهم گفتار صرف و نه، گفتن چیزی به كسی. و در این صورت است كه از تفاهم و همزبانی نمی توان دم زد. پس چگونه است كه ما در عصر وسائل ارتباط جمعی (رادیو، تلویزیون، سینما و روزنامه…) می بینیم كه زبان نه تنها تأثیر خود را از دست نداده است و حتی شاید یكی از وسایل بسیار مؤثر است؟ اینجا روی وسیله تأكید می كنیم و البته مراد بیشتر فونكسیون زبان است كه در یكسان كردن مردم و بار آوردن آنها موافق مقتضیات جامعه مصرف و موافق مد روز، دست اندركار است.
زبان امروز به یك قدرت تبدیل شده است و نمی توان گفت كه در ا ختیار صاحبان قدرت است(۷)، بخصوص كه مورد اعمالش سلب قوه تفكر است و در این مورد میان مردم عادی و ارباب قدرت هم تفاوتی نیست. این زبان آدمهایی را پرورش می دهد كه خاصهٔ آنها فكر نكردن و شتابزدگی و انهماك در مصرف یا حسرت محرومیت از مصرف است.
پس وجود زبان دورافتااده از معنای امروز را كه تا این اندازه قدرت هم دارد چگونه باید توجیه كرد؟ زبان امروز تفسیر صورتهای خیالی است. ما دیگر با امور واقعی سروكار نداریم و حتی صورتهای خیالی و موهوم را مصرف می كنیم. به عبارت دیگر بسیاری چیزها كه در زندگی ما مطلوب و خواستنی است باصطلاح مطلوب لذاته نیست، بلكه مطلوب لغیره است یعنی با این صورتهای خیالی مطلوب می شود. بدون این صورتها، اشیاء چیزهایی نیستند كه به درد ما بخورند بعنی اصلاً كالا نیستند. اینها بدون تبلیغ آنچه هستند نخواهند بود، یا بهتر بگوییم: جز آنچه هستند نخواهند بود.
ساختن و پرداختن این صور خیالی از طریق تبلیغ، ظاهراً محدود به هیچ حدی نیست و وقتی اصل و قاعده در نحوهٔ تفكر و زبان و بیان یك تمدن از میان رفت و قاعده كوچه جانشین آن شد، هرگونه تعبیر و تفسیری مجاز می شود و كلمات و بخصوص تصاویر معانی دوپهلو و چندپهلو پیدا می كند و كار به جایی می كشد كه دیگر نه جای تفاهم می ماند و نه سوءتفاهم. وقتی باید قبول كرد كه سعادت در مصرف فلان وسیله آشپزخانه است، دیگر چه گفته ای را می توان بی معنی خواند؟ مگر بی معنی تر از این چیزی وجود دارد كه بگوییم مثلاً فلان اتومبیل یا بخاری یا صابون و آبگرمكن را بخرید تا خوشبخت شوید؟ گرفتاری این است كه همه ما مهمل بودن این گونه مطالب را تصدیق می كنیم، اما در عین حال معیشت ما سخت بسته و تابع این مهملات است. ما از تبلیغ و تبلیغات و اعلانات اظهار بیزاری می كنیم، اما تبلیغ اثر خود را می كند(۸) و این تأثیر غیرمستقیم است، چه ما مخاطب هیچیك از گفتارهای تبلیغاتی نیستیم و اصولاً از نظرگاه تبلیغات، شخص وجود ندار د و این مصرف كنندگان متحرك هستند كه به طور تصادفی دستخوش سیل گفتارهای توخالی آگهیها و اعلانات می شوند.
پس مسأله نباید به این صورت مطرح شود كه ما چگونه زبان فعلی را در می یابیم؟ در واقع مسألهٔ تفاهم و همزبانی مطرح نیست بكله بحث بر سر تأثیر الفاظ و صورتهای خیالی است، یعنی زبان ساحت(۹) نفسانی بشر، زبان خور و خواب و خشم و شهوت و لذت و بالاخره زبان تولید و مصرف.
راز این تأثیر را روانشناسی جدید در فراشدهای(۱۰) روانی نظیر همانند شدن و فرافكنی(۱۱) و انتقال(۱۲) می داند كه مقتضیات حیات روحی بشر در این تاریح است. وانگهی می توان گفت كه زبان امروز كه همراه با صور خیالی است پر از ابهام و پیچیدگی است و خاصهٔ آن هم همین است، چنانكه بسیاری از گفتارها و بخصوص آگهیهای تجاری و تبلیغاتی برای گویندگان و نشر دهندگان آنها هم معانی محصلی ندارد و جهت وجودیش نیز میل ذاتی افراد و اشخاص نیست، بلكه مبنای آن را در ایدئولوژیهای اجتماعی و اقتصادی باید جست و این ایدئولوژیها كه بدون زبان تحقق نمی یابد، قدرت خود را از طریق آن اعمال می كند.
● در میان حرف و تصویر
تاكنون چندین بار به اهمیت صورتهای خیالی در زبان امروز اشاره كرده ایم، حالا ببینیم كه این صورتهای خیالی با زبان چه رابطه ای دارد و چگونه جای مضمون واقعی زبان قدیم را می گیرد.
فهم این امر با توجه به نحوهٔ تفكر علمی جدید و اصالت دادن به پدیدارها و سیر تكنولوژی و اختراعات امروز و بخصوص اشاعه روزنامه و سینما و تلویزیون چندان دشوار نیست. اما این تصاویر كه دنیای ما را پر كرده است بدون تعبیر و تفسیر لفظی ارزش ندارد و ارزش الفاظ هم بسته به وجود این تصاویر است، زیرا تصاویر اگر به عنوان صرف تصویر منظور شود به وجوه مختلف قابل تعبیر و تفسیر است. اما از آنجا كه اقتضای وجود آنها با اقتضای تمدن فعلی به هم بسته است و زبان نیز ناگزیر از این اقتضا تبعیت می كند، تفسیری كه از تصاویر می كنند گزافه و دلخواه نیست بلكه می توان گفت این تفسیر به تبع تصاویر و علائم است و بالعكس.
اینجاست كه بیننده تصویر و شنونده تعبیر لفظی، دیگر كمتر امكان تفسیر می یابد و اگر هم پرسشی در این باب بكند خلاف آمد عادت است و آن را به چیزی نمی گیرند. معنی این امر تنها آن نیست كه زبان، زبان تصویر است و تصویر به این زبان احتیاج دارد بلكه اقتضای انحطاط زبان با اقتضای معنی بشر یكی می شود.
البته پیداست كه رابطهٔ تصویر و بیان همیشه و همه جا یكسان نیست.
هرجا متن و گفتار مهم است تصویر كم اهمیت می شود و برعكس در جایی ممكن است تصویر آنقدر مشخص باشد كه حاجت به تعبیر لفظی نداشته باشد و این را در تئاتر، مخصوصاً در كمدی خوب می توانیم دریابیم. بعضی از كمدینها خوب به این نحوه ارتباط آشنایی دارند و وقتی در كار خود موفق هستند كه این ضابطه را مراعات كنند. اگر بخواهیم این مطلب كلی را بر موارد آن اطلاق كنیم، می بینم در مطبوعات قدیم كه می بایست بنای ایدئولوژیك تازه را تحكیم كنند و رسوخ دهند تصویر چندان اهمیت نداشت؛ اما وسیله ارتباط جمعی امروز و مثل اعلای این وسایل دیگر روزنامه نیست بلكه تلویزیون است. ولی همان روزنامه نیز صورتی دیگر پیدا كرده و با تلویزیون و سینما همراه و هماهنگ شده است، تا آنجا كه می توان گفت بشر در میان تصاویر و حرف گم شده و از طریق روزنامه و رادیو و سینما و تلویزیون برده تمدن است و اینها هستند كه راه و روش زندگی او را تعیین می كند و او كه نه ایمانی دارد و نه پناهی، فقط گاهی احساس غربت و تنهایی در دنیای وانفسا می كند.
در حقیقت هم زبان امروز بیان هیچ ایمان و یقینی نمی كند، حتی متون مقدس و كتب آسمانی هم با زبان متداول امروزی مورد تفسیر قرار می گیرد و از این طریق یقینی بودنشان منتفی می شود، نمونه اش تفسیری است كه بعضی از ارباب دین درباره آیات قرآنی و اخبار از تسخیر فضا و سفر به ماه كردند.
پس ایمان و یقین را در كجا باید جست یا به عبارت دیگر بشر چگونه می تواند زبان از دست رفته را باز یابد؟ به این سؤال جوابی نمی توان داد، ولی به هر حال كسانی هستند كه بی توجه به امر اساسی كه انحطاط زبان بدان مربوط است از اصلاح زبان به مدد صرف و نحو و معانی و بیان و تقلید از متون كلاسیك دم می زنند، یا توصیه و اصرار می كنند كه زبان را از افواه عام بگیریم و تنها راه نجات زبان را همین می دانند؛ باید به خوش باوریشان حسد برد. در مقابل اینان كه حقیقت زبان را در خود زبان، آن چنان كه بیان شده است، می دانند گروه دیگری هستند كه زبان را امر بی اهمیت و عرضی تلقی می كنند و آن را چندان قابل اعتنا نمی شمارند و این وضع كسانی است كه زبان را فی المثل از نظرگاه تئوری اخبار (۱۳) می بینند و آن را تابع نظم و قاعده ماشینی می دانند.
اینان گاهی مدعی می شوند كه با كمك این قواعد ماشینی ملاكهایی برای تتبعات ادبی و حتی تشخیص صحت انتساب یك شعر به فلان شاعر به دست می دهند، یعنی با شمردن كلمات و با توجه به تكرار الفاظ خاص شاعر، راز شاعری او را كشف می كنند و با قطع و یقین یا با احتمال ۹۵ درصد! حكم می كنند هر شعری كه نسبت فلان كلماتش به بهمان كلمات دو سوم باشد از حافظ است و نسبت سه چهارم را در شعر سعدی و یک هفتم را در شعر فردوسی باید ملاك قرار داد.
زبانی كه حقایق اولین و آخرین به واسطه آن آشكار شده است و می شود به چنین روزگاری افتاده است و در چنین احوالی چگونه فرهنگ و تفكر و زبان دستخوش انحطاط نشود؟
تمدن معاصر بشر را به انحطاط سوق می دهد و متفكرانی هم كه خواسته اند این تمدن را درهم شكنند و دنیای عدم تفاهم و بیگانه گشتگی بشر را از میان ببرند، نه تنها توفیقی نداشته اند بلكه احیاناً و عاقبت الامر خودشان در مسیر همین تمدن افتاده اند. از زمان آنها تا امروز هم وضع این تمدن اگر تثبیت نشده است مناسباتش تصریح شده و روابط خارجی و مادی از طریق تولید و تكنیك و مؤسسات و ایدئولوژیها، آنهم به وسیله زبان و حرف، ذات رابطه اصیل انسانی را بیشتر مكتوم و پوشیده داشته است. و تعجبی ندارد اگر خود این روابط و ایدئولوژیها و … هم یكی یكی یا روی هم و با هم اعتبار خود را از دست داده اند و می دهند. این دنیا دیگر دنیای امور بی اعتبار است، منتهی همین امور بی اعتبار بالاترین اعتبارها را دارد و دیده ایم همین زبانی كه به حرف تبدیل شده است وسیله ای است برای توجیه ارزشهای از ارزش افتاده، وسیله ای است برای پركردن خلأ عدم تفاهم و دوریها و تنهاییها.
در مجامع و مجالس و انجمنها اشخاص معمولاً حرف می زنند، برای اینكه چیزی گفته باشند و این امر گاهی به پرحرفیها و حتی به جنون پرحرفی تبدیل می شود. دیگر اهمیت ندارد كه چه و چگونه می گوییم . نظام تمدن جدید نیز با وسایل و شاخه هایی كه دارد و از طریق مجراهایی كه این شاخه ها ، حرفها و گفتارهای خود را اشاعه می دهد، امكان پرحرفی و قیل و قال را بیشتر می كند، چه مدام سرگرمیهای تازه ای با عرضه كردن كالاهای جدید تدارك می بیند.
بشر تحت استیلای تمدن جدید فقط آزادیش را در مصرف می یابد. این قلمروز اختیار اوست. اما در عین این اختیار، در اختیار ناتوان است و تنها در حسرت اختیار برای اثبات رهایی كه در واقع غفلت از اسارت است به پرحرفی و پرگویی می پردازد و تشخص خود را در این می یابد كه برای خود می خورد و می پوشد و دنبال لذت می رود. آزادی او در واقع با این توهم توجیه می شود كه آنچه او به دنبالش می رود و بدست می آورد و مصرف می كند، حوائج ذاتی اوست و تا جهان بوده و هست احتیاجات بشر همینها بوده و خواهد بود .
به این ترتیب پسیكولوژیسم، ایدئولوژی تشخص و آزادی بشر امروز می شود و این پسیكولوژیسم (اصالت روانشناسی) و همزاد آن نومینالیسم جدید اتفاقاً مناسب وضعی است كه در آن افراد از هم دور افتاده اند و همبستگی و دلبستگی میانشان نیست یا كم است، مهر و عشق از میان رفته است، جوامع متفرق اند و پریشان و گروه بندیها مبنی و اساس بیولوژیك پیدا كرده است. و مگر نه این است كه همه جا از گروههای جوانان، زنان و پیران حرف می زنند و بعد یك جنبه تصنعی اجتماعی هم به آن منضم می كنند، به این معنی كه حقوق و تكالیفی برای آنها قائل می شوند؟ این نیز باعث می شود كه از طریق حرف و زبان پیوند سطحی و تصنعی میان آنها به وجود آید. مطبوعات اختصاصی جوانان و زنان و بخصوص وضع زن در تمدن كنونی گواه این امر است.
خلاصه كنیم : جهان ما جهان اشیاء پیچیده در صورتهای خیالی است و همین جهان است كه در زمان ما اصالت دارد. ما بی مدد این صور خیالی و تفسیر لفظی آنها با جهان رابطه ای نمی توانیم داشته باشیم . اشیاء بی شمارند و تفسیر و تعبیرشان بی قاعده است و بشر نیز كه به صورت ماشین تولید كننده و مصرف كننده و بالتبع به صورت شیء درآمده است، ارزش واعتبارش را درجهان اشیاء و از روی ملاك و ضابطه جهان اشیاء به دست می آورد. پس در واقع میان این اشیاء متحرك كه صورت بشری دارند با ساده لوحیها و شوخیهای جنسی شان، تفریحات و وقت گذرانیهایشان چگونه همزبانی تواند بود؟ و چون نیست از حقیقت ومعنی هم نمی توان دم زد. در چنین جهانی زبان هم علائم محض یا مجموعه كلمات است. آیا قاعده ای هست كه به این كلمات معنی بدهد؟ تمدن جدید بر مبنای نفسانیت استوار است و سیستم عظیم آن مظهر این نفسانیت است، اما در داخل سیستم خود شاخه ها و وسایلی دارد كه استیلای خود را حفظ می كند و مانع پیدا شدن خود آگاهی و پرسش درباره قدرت مخفی و ناپیدای تمدن می شود. از چه طریق؟ از طریق حرف.
مگر نه این است كه روزنامه و رادیو و سینما و تلویزیون مقام بزرگی در روابط مناسبات دنیای امروز دارند، تا آنجا كه به اعتباری می توان زمانه را زمانه این وسایل خواند؟ این وسایل اطلاعات و افكار و حتی ایدئولوژیها را نشر می دهد، اما این اطلاعات به جای اینكه ما را در فهم تمدن مدد رساند بیشتر در غفلت راسخ می سازد و حتی قواعد جزئی تمدن فعلی را نیز مكتوم می دارد تا مرجع و منشأ حرفها هم معلوم نباشد، یعنی حتی كسی نپرسد كه فونكسیون تلویزیون در دنیای ما چیست. و پیداست كه در این ابهام و تیرگی تأثیر حرفها و گفتارها هم بیشتر می شود. اینجاست كه می توان فقط برای توصیف تمدن فعلی قول استروكتورالیستها را درباره سیستمها پذیرفت. ما با سیستمهایی كه در زیر حرفهای توخالی و بی معنی كه در واقع ورای وضوح و ابهام هم هستند پوشیده است، حرفها را می شنویم و از منشأ آنها خبری نداریم .
اگر بخواهیم موافق طرحی كه تا حالا عرضه كرده ایم نتیجه بگیریم باید بگوییم : مطالعه جدی درباره زبان مطالعه درباره تمدن است و مطالعه در تمدن هم جدا از رسیدگی به امر زبان نیست.
مطالعات علمی كه به طور قراردادی زبان را جدا از متن تمدن ملحوظ می دارد و یا چنانكه در جامعه شناسی زبان می بینیم به چگونگی تغییر و تطور معنی ظاهری كلمات و عبارات و نحوه ادا و بیان آنها می پردازد، فقط می تواند راهنما و مددكار این پژوهش جدی باشد وگرنه تفكر درباره ذات زبان را نمی شود در این حدهای انتزاعی گنجاند. طرح مسأله زبان همان پرسش از ذات بشر است و پژوهش دربارهٔ بشر از پژوهش در زبان او منفك نیست.
یك چنین پژوهشی است كه به ما امكان می دهد اساس علم و ماهیت آن و ذات تمدن را دریابیم و نحوه تفكر یا اعراض از تفكر و غفلت را كه وضع بشر امروزی است درك كنیم. البته اكتفا به بررسی زبان به صورتی كه هست ما را به جایی نمی رساند؛ حتی اگر گمان كنیم كه بحث و فحص و انتقاد هنر معاصر می تواند ما را از سرگردانی نجات دهد، در اشتباهیم. با زبانی كه دیگر مضمون خود را از دست داده و بیان كننده افكار و احوال نیست- و اگر به بیان تفكر گذشته هم بپردازد ماهیت آن را در زبان روزمره قلب می كند و نابود می سازد- بحث و فحصها هم هیچ و بی معنی می شود.
آیا همه راهها بسته است و نوع بشر دیگر آینده ای ندارد؟ و آیا نمی شود عالمی و آدمی از نو ساخت؟ چه كسی به این سؤال ، پاسخ می دهد؟ قبل از اینكه بخواهیم به این پرسش پاسخ بدهیم باید ببینیم زبان اصیل كه زبان شعر و زبان اشارت است چیست.
نویسنده: رضا - داوری اردكانی
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از کتاب شاعران در زمانه عسرت
پی نوشت:
۱- فی المثل فعل مستقبل در عربی و فارسی بیان معانی متفاوتی می كند كه مربوط به نحوهٔ تفكر متكلمان به این زبان است. و اگر زبان سنسكریت را با زبان فعلی خودمان یا با السنهٔ اروپایی مقایسه كنیم می بینیم كه در این دسته فكر تغییر و صیرورت و در اولی فكر عالم ثابتات واعیان غلبه دارد. مثلاً این جمله كه بشر پیر می شود، در زبان سنسكریت به این صورت بیان می شود كه بشر رو به پیری می رود.
۲- البته باید توجه داشته باشیم كه زبانشناس از آن حیث كه عالم به معنی جدید كلمه است، به این معانی توجه ندارد و بی آنكه كاری به ذات فرهنگ و زبان داشته باشد زبان را به وجه انتزاعی، فی المثل ساختمان جمله و عبارت را مورد مطالعه قرار می دهد.
۳- چنانكه می توانیم تمدن غربی را از حیث معقول بودن با سیستم عقلی هگل مربوط سازیم و حتی این سیستم را زیربنای ایدئولوژیك و متافیزیك مرحله اخیر تمدن غرب بدانیم .
۴- حتی وقتی مناسبات تولیدی را زیربنای جامعه و تمدن بدانیم آن مناسبات با زبان معنی پیدا می كند و از این جهت نمی توان انحطاط زبان را معلول مناسبات نابجای تولیدی دانست. و البته قول به اینكه انحطاط زبان باعث و علت بحران تمدن شده است به همان اندازه قول اول نابجا و بیمورد است.
۵- Transcendantal
۶- در میان روانشناسان و حوزه های روانشناسی شاید فروید و متاپسیكولوژی او گامی برای اعاده حیثیت تخیل برداشته اند، چنانكه مطابق رأی فروید تخیل به رؤیای بیداری تبدیل شده است، به این معنی كه خیال چون یاد گذشته قبل از تمدن است (و تمدن به وجود نمی آید و توسعه نمی یابد مگر با از میان بردن وحدت اصلی و قدیم اصل لذت و اصل واقعیت) باید در ناخودآگاهی بماند.
۷- از لحاظ جامعه شناسی یا به اعتباری از اعتبارات علمی می توان زبان را در اختیار قدرت یا وسیله نیل به قدرت و استقرار و حفظ قدرت دانست.
۸- باز می بینیم كه چگونه نظر و عمل از هم جدا شده است كه این هم نشانه ای یا صورتی از انحطاط زبان است.
۹- Dimension
۱۰- Processus
۱۱- Projection
۱۲- Transfert
۱۳- Information
منبع : باشگاه اندیشه