پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

پیروزی در غربت


پیروزی در غربت
من انقلاب را ندیدم. نتوانستم لذت پیروز شدن بر آن نظام زورگو را ببینم. حیف شد.
شبی که پس از سفری طولانی، به سوی غرب، به خانه دوستی در بریج پورت واقع در یک ایالت مینیاتوری در شرق آن کشور به نام کانکتی کات رسیدم، اول شب بود؛ دوازده ساعت عقب تر از تهران- چهاردهم دی ماه ۱۳۵۶.
آخرین واقعه یی که در تهران دیدم ده شب شعر بود در سفارت آلمان. معلوم بود پوسته آهنین اقتدار پهلوی ترک برداشته است. همان روزها جزوه یی را هم دیده بودم؛ سخنان سایروس ونس وزیر خارجه کارتر در باره حقوق بشر. با این حال در اوایل زمستان ۵۶ بر هم خوردن آن دستگاه باورکردنی نبود. پرونده سازی رایج بود. حرف زدن، کتاب خواندن، حتی فکر کردن برخلاف نظر دستگاه، جرم بود. می خواستند همه یک جور فکر کنند؛ آن جوری که می خواستند. آزادی، آرمانی دور و خیالی بود. داشتم چه می نوشتم؟
همان شب اول، در یک برنامه خبری، فیلمی از سخنرانی فرح پهلوی را در بنیاد کارنگی نیویورک نشان دادند. از میان جمعیت، دختری فریاد زد؛ شاه قاتل است، و برنامه بر هم ریخت. باورتان می شود؟ در همان ساعت اول. بریج پورت بندری متروک و بسیار سرد در شرق امریکا بود که گویا در دوران رواج کشتیرانی، بسیار آباد بوده است. غیر از دانشگاه، شهر پر از ساختمان های قدیمی و رها شده بود. در خیابانی به نام ایرانستان خانه داشتم. قرار بود من آنجا دوره زبان را بگذرانم و وارد دانشگاه بریج پورت شوم.
کمی بعد، یک شب دیگر- فکر می کنم ژانویه ۱۹۷۸بود- که شاه به واشنگتن آمد. دوباره چندین و چند شب در تمام بخش های خبری، موضوع استقبال کارتر از شاه موضوع خبرها شد؛ دانشجویان ایرانی تظاهرات کردند و پلیس برای جلوگیری، گاز اشک آور به میان دانشجویان انداخت که باد گاز را تا جایگاه رساند. در نتیجه شاه و فرح و کارتر و زنش همه دستمال در آوردند تا اشک چشم و آب بینی را پاک کنند. باور نمی کنید، نکنید؛ از آن روز تا وقتی از امریکا برگشتم، ایران در صدر خبرها ماند که ماند،
بهار سال ۵۷ یک دستگاه فورد پینتوی چهار سیلندر دست دوم خریدم و از لب بندر شرقی کوبیدم و تا بندر غربی امریکا (سان فرانسیسکو) راندم (هشت روز و شب). در برکلی ساکن شدم که با یک پل، به سان فرانسیسکو وصل است. اینجا وضع آب و هوا و زندگی خیلی بهتر بود. باید کار می کردم و کردم. چون قرار نبود کسی پولی برای من بفرستد. دیگر تهران شده بود کانون خبر. فیلم و خبر و میزگرد و مصاحبه و گزارش بود که از پی هم نشان می دادند. بچه های ایرانی هم- از انواع سلیقه های سیاسی- فعال بودند. فروشگاهی در برکلی بود به نام یرواند که کتاب، مجله و جزوه های فارسی می فروخت. تابستان همان سال پای تلویزیون از دیدن خبر آتش سوزی در سینما رکس آبادان غافلگیر شدیم. همان شب راه افتادیم برویم «خانه ایران» تا ببینیم چه خبر است. بسته بود. حالا دیگر تمام امریکاییان می خواستند بدانند در ایران چه خبر است. سطح آگاهی بسیاری از این مردم از دنیا باورنکردنی فقیرانه بود. در همان بریج پورت و در همان روزهای اول ورود، پیرزنی در آسانسور پس از آن که دانست ایرانی هستم، به من گفت؛ این دستگاه- آسانسور- حتماً برای تو باید خیلی جالب باشد، در دانشگاه سان فرانسیسکو، دانشجویان دوره فوق لیسانس تصور می کردند در تهران ما با شتر عبور و مرور می کنیم و زیر خیمه روزگار می گذرانیم و هر یک، چند چاه نفت داریم، حالا باور نکنید. امریکاییان واقع بینی هم بودند که صمیمانه وضع ما را درک می کردند. بگذریم تهران مرکز عالم امکان شده بود و ما فقط تلویزیون را داشتیم و تلفن که برقراری تماس، خود حکایتی بود. چگونه باید به آن دانشمندان امریکایی بفهمانیم که تبلیغات رسانه های امریکایی درست نیست که ادعا می کنند؛ شاه دارد تلاش می کند تمدن را به مردم ارزانی دارد اما مخالفان نمی خواهند؟ هرچه فیلم خبری هم نشان می دادند یا از حاشیه میدان گمرک تهران و حلبی آبادهای زیر نازی آباد بود یا از روستاهای متروک. در تعطیل ژانویه ۷۹، تلفنی عزت سعادت یکی از آشنایان خبر داد در اکلاهما سیتی- شهری که اقامت داشت- سمیناری دو روزه در باره ایران برقرار است. رفتیم. کار دانشجویان مسلمان بود؛ با کارگردانی شهریار روحانی. آن روزها بختیار سر کار بود و خیابان ها عرصه انقلاب. همان جا توانستیم تصوری نزدیک به واقعیت از زندگی اجتماعی فردای ایران به دست آوریم.
شاه که جا خالی کرد و امام که بازگشت، معلوم بود که بساط پهلوی برچیدنی است. حالا غیر از خبرهای ایران، چیز دندان گیر دیگری در رسانه ها نمی شد یافت.
چگونه می توانم آن حس پیروزی در غربت را شرح دهم؟ در خیابان یونیورسیتی اول پرچم ایران را دیدم از پنجره تویوتایی در حال حرکت، بیرون آمده. بعد در اîش بی چهار هموطن را یافتم که داشتند شادی می کردند. من را پذیرفتند و فقط توانستیم همدیگر را بغل بگیریم و دمً گریه را رها کنیم. چقدر دلم می خواست برای یک لحظه هم شده باشد در تهران باشم و در میان شور پیروزی مردم؛ بدون زورگویی، بدون ساواک و بدون پرونده سازی؛ آزاد.
روز دوازدهم فوریه- بیست وسوم بهمن- یک جعبه شکلات خریدم و به کلاس رفتم. درس تعطیل شد و همه می خواستند بدانند از این به بعد چه خواهد شد. تنها ایرانی کلاس بودم. گفتم؛ حالا خواهید دید یک ملت با نیروی خود، نفت خود، گستره اندیشه خود، همبستگی خود و... آزادی خود به کجا خواهد رسید.
فکر نکنید پس از آن خبرهای ایران در رسانه های امریکایی ختم شد. برعکس خبرها تازه در راه بود؛ جنگ سرد میان دو کشور، تسخیر سفارت، حادثه طبس و...
این طوری بود که من پیروزی انقلاب را از نزدیک ندیدم و در لذت پیروزی سهم نگرفتم؛ مگر از دور.
علی اکبر قاضی زاده
منبع : روزنامه اعتماد