پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


سه گانه‌ی یک اتفاق


سه گانه‌ی یک اتفاق
شنیده بود دیوانه دو مدل است. دیوانه‌یی که خیلی خیلی زیاد کسی را دوست دارد و دیگری حرف بدی است برای گفتن، این اندوخته‌ی دوران خردسالی بود.
او دیوانه بود، اما خودش را دسته‌بندی نکرده بود. سرنگ را پر کرد. چند قطره از سوزن چکید. دست‌اش می‌لرزید. سرنگ را روی میز گذاشت و با دست راست و دندان‌هاش کش دور بازوی دست چپ‌اش را محکم کرد. بلند شد، در اتاق را قفل کرد.
پای راستش را روی تلی از مجله‌های هفت گذاشت. روی جلد آخرین شماره‌ی زیر پایش، عکسی بود از نیکول کیدمن، خوابیده بین سیب‌ها پوشیده شده با حریر. هفته‌ی پیش از کیوسک روزنامه‌فروشی روبه‌روی خانه‌ی «ته دنیا» خریده بود.
با دست راست‌اش پنجره را هل داد، صدای بسته شدن پنجره در اتاق پچید.
مادرش داد زد: "چه کار می‌کنی؟"
پسر به انگشت بزرگ پایش خیره شد و فریاد زد: "Nothing!"
زن نفس عمیقی کشید: "Please ، سکوت! در حال مدیتیشن‌ام."
پسر زیر لب گفت: "مدیتیشن، مدیتیشن، مدیتیشن!" و فریاد کشید: "دیوانه!"
با شست پای راست‌اش به شاسی پایه‌ی آباژور فشار آورد، اتاق نیمه تاریک‌اش با رنگ آبی کمی روشن شد. روی کوسن، زیر آباژور نشست و سوزن را داخل ساعد دست چپ‌اش فرو برد. چند قطره خون چکید روی شلوار کتان استخوانی رنگ‌اش. دو سال قبل با «ته دنیا» خریده بود.
دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود و از کنار گوش‌هاش غلت می‌خورد و روی بدن‌اش پخش می‌شد. صدای پای مادرش را پشت در اتاق‌اش شنید.
"من می‌روم jogging . چیزی نمی‌خو ای؟"
پسر ابروان‌اش را جمع کرد و گفت: "از هم‌سایه‌ها هم بپرس!"
صدای پای مادرش را شنید، صدای تق‌تق پاشنه‌ی کفش‌هایش. زن بلند گفت: "دیوانه!"
صدای در آمد. نیم‌خیز شد، خودش را به در اتاق آویزان کرد و کلید را در قفل چرخاند، نشست. تکیه کرد به چارچوب در. تمام بلوزش انگار شبنم زده باشد. صدای خس خس نفس کشیدن‌اش سکوت را به هم میزد.
زیر لب گفت: "دیوانه کجایی؟"
با دست چپ در را باز کرد و میان چارچوب در اتاق و سالن روی زمین خوابید. چشم‌هایش را بست. عطر خنکی مثل باد پاییزی روی پوست‌اش دوید و آن را بی‌حس کرد. چشم‌هایش را باز کرد و خیره شد به سقف. دایره‌های تودرتو، دایره‌هایی یک در میان سیاه، سفید. غلتید به پهلوی چپ، سیگاری از جیب راست‌اش در آورد. گوشه‌ی لب‌اش گذاشت و شروع کرد فیلترش را جویدن. دست راست‌اش را روی زمین گذاشت، کمی پاهایش را جمع کرد و خودش را از زمین جدا کرد. سیگار را از گوشه‌ی لب‌اش برداشت و داخل جیب شلوارش گذاشت. کش دور بازویش را باز کرد و انداخت روی میز اتاق.
صدای زنگ تلفن در سالن پیچید. چندین زنگ خورد و صدای بوق پیغام‌گیر. میان سالن ایستاده و سیگاری آتش کرده بود. صدای «ته دنیا» در اتاق پیچید: "سلام! ام‌روز تا عصر دانش‌گاه می‌بینم‌ات؟ الان ساعت ... اِ اِ اِ ساعت‌ام را برنداشتم، موبایل اُ اُ اُ هم نداشتم! اگر نیایی با ایزد می‌روم اولین سینمای نزدیک دانش‌گاه، بی‌خودترین فیلم. دل‌ات سوخت؟ بای‌بای!"
سیگار را از گوشه‌ی لب‌اش برداشت، خاکسترش را داخل گودی دست چپ‌اش تکاند. گفت: "دیوانه!"
نشست روی مبل و خیره شد به سقف. دایره‌های تودرتو، دایره‌هایی یک در میان سیاه، سفید. پشت لب‌اش خیس خیس شد، خنکایی در بدن‌اش پیچید. خاکسترها روی شلوارش و مبل پخش شد. شانه‌اش می‌لرزید، تمام بدن‌اش کم‌کم آن خنکای سحرگاهی را حس می‌کرد. دهان‌اش طعمی مثل خرمالوی گس می‌داد.
چند دقیقه گذشت تا به خود آمد. این دیوانه‌گی نو باعث می‌شد باز هم دسته‌بندی نشده بماند. دیوانه‌ی «ته دنیا» بود. صدای تلفن در اتاق پیچید، چند بوق و صدای پیغام‌گیر و بعد صدای دنیا: "نیایی دانش‌گاه، عصر می‌آم خانه‌ی شما!"
عقربه‌های ساعت دیواری از دو ظهر گذشته بود و مادرش برنگشته بود.
بلند شد به سمت اتاق رفت. قلم درشت را از روی میز تحریر برداشت و سعی کرد با دست چپ روی کاغذ سفید میز بنویسد «دیوانه». انگار نوشتن با این دست پریدن از یک سطح بود، یک سطح مرتفع.
دو ساله بود. داخل اتاق خودش در ساختمان محله‌ی قبلی، با «دادا» کنار هم نشسته بودند.
«دادا» سیاه سیاه بود. فقط روی شکم‌اش چند تا خط بالا و پایین سفید بود. مامان‌اش گفته بود: "برات یک داداش خریدیم! بیا ببین!"
رفت و دید مادرش دادا را باز کرده روی سرش و می‌خواند: "ما دو تا داداش‌ایم، ..."
پدرش هم ایستاده بود و یک چوب گوشه‌ی لب‌اش بود که با دست گرفته بودش و دست دیگرش داخل جیب شلوار راه‌راه قهوه‌یی‌اش بود. لب‌خند زده روی زانو نشسته بود. دست‌اش را از جیب‌اش بیرون آورده بر سر پسر کشیده بود و گفته بود: "این دادا تو دنیای ما آدم‌ها یک چتر است. وقت باران و برف می‌گیریم روی سر."
همان روز عصر صدای « آسمان قلمبه» آمده بود. تا اتاق مادرش دویده بود و خودش را تو بغل‌اش انداخته بود. صورت مادرش خیس خیس بود.
"تو هم از آسمان قلمبه ترسیدی؟ به پدر خبر بدیم؟"
مادرش پسر را محکم در بغل‌اش گرفته بود و موهای پسر را غرق بوسه کرده بود. چند هفته بعد عمه خانمی آمد و وسایل پدر را برد. پسر از لابه‌لای در نیمه باز اتاق، بیرون را نگاه می‌کرد و می‌شنید که مادرش می‌گفت: "بگید هرگز سراغ ما را نگیرد. با همان خانواده‌اش خوش باشد! هرگز سراغ ما را نگیرد ..." و دو باره صورت مادرش خیس شده بود، درست مثل روزی که از «آسمان قلمبه» ترسیده بود.
هرگز با دادا و پدر بیرون نرفتند، نه وقت برف نه وقت باران.
چند روز بعد با دادا از پنج تا پله تو حیاط بالا رفت، بعد دو تای دیگه ... و با دادا با هم به پایین نگاه کردند و پریدند.
دایره‌های تودرتو، دایره‌هایی یک در میان سیاه، سفید. پشت لب‌اش خیس خیس شد، گرمایی در بدن‌اش پیچید و ...
زنگ ورودی زده شد. دنیا پشت در بود. عقربه‌های ساعت دیواری از چهار عصر گذشته بود و مادرش برنگشته بود. بلند شد، سیگاری از جیب‌اش بیرون آورد و با آتش فندک روی مبل آن را روشن کرد.
به سمت در رفت، منتظر بازگشت دادا بود.
دایره‌های تودرتو، دایره‌هایی یک در میان سیاه، سفید ...
٭٭٭
درخت‌های کاج، صنوبر و چنار پشت هم قطار شده بودند. آسمان سپید و خاکستری بود. از خواب که بیدار شده بود، یک لنگه جوراب به پا داشت و چشم‌هایش لنگه‌ی چپ را نمی‌دید. زیر پتو خودش را جمع کرد و روی تشک کمی خودش را سراند به پایین و یک باره بلند شد و ایستاد. صورت‌اش را به سمت آینه‌ی تمام‌قد اتاق‌اش چرخاند و به دختر درون آینه سلام کرد، سلامی دندان‌نما!
از روی تخت پایین پرید و لی‌لی‌کنان از اتاق بیرون آمد و مستقیم وارد آش‌پزخانه شد.
"صبح به خیر مامی! صبح به خیر آشغال کله!"
مادرش داشت شیر داخل ظرف گربه می‌ریخت. از زیر لباس سپید خواب‌اش که غرق شکوفه‌های گیلاس بود، پاهای کتلتی‌اش پیدا بود.
"بی‌چاره گربه اسم دارد! برو دست و رویت را بشور!"
دختر موهایش را با دست شانه کرد.
"اول خوراک، And Next تمیزی مامی!"
مادرش میز را می‌چید. دو ظرف بزرگ مربا از یخ‌چال بیرون آورد و روی میز گذاشت، یک ظرف پنیر و کره. موهای مادر در روشنایی نور داخل یخ‌چال طلایی و قهوه‌یی می‌شد. نشست روی صندلی کنار میز، پاهایش را روی هم انداخت و دست راست‌اش را داخل موهایش برد.
"چرا زل زدی به من دنیا؟ چایی بریز!"
دو تا لیوان بلند از داخل سبد ظرف‌ها برداشت. گیره‌ی هر دو را داخل انگشت سبابه‌ی دست راست‌اش کرد.
"دو لیوان و یک انگشت، چه عشقی!"
لی‌لی‌کنان تا سمت گاز رفت، لیوان‌ها را روی صفحه‌ی نقره‌یی گاز گذاشت و با پای چپ‌اش روی سر گربه کشید.
"دو تا کلاس دارم."
مادرش با چنگال از داخل ظرف مربا روی نان مالید.
"کلاس درس یا کلاس خیابان‌گردی؟ ماشین نبر، کار دارم." شکر داخل لیوان چای را هم زد. انگار ماسه داخل لیوان بود، هم‌زدنی بی‌پایان.
دنیا چای‌اش را نیمه خورد. بلند شد.
"خداحافظ مامان!"
داخل دست‌شویی زل زده بود به کاشی‌های یک در میان سفید و سبز. چه خوب که جایی برای فکر کردن داشت! صورت‌اش را با آب و صابون شست و داخل آینه نگاه کرد، دائم با لب‌ها و چشمان‌اش شکلک می‌ساخت. زیر لب آهنگی می‌خواند. از دست‌شویی بیرون آمد و رفت داخل اتاق‌اش. چشمان‌اش را بست و دست‌اش را میان لباس‌هایش سراند.
"هر چه پیش آید، خوش آید!"
شروع کرد به پوشیدن لباس‌هایش، یک باره ایستاد و به انگشتان پایش خیره شد: لنگه جوراب! خم شد، روی زانو نشست و زیر تخت را نگاه کرد.
"یافتم، یافتم!"
مادرش از آش‌پزخانه گفت: "دنیا جیغ نزن!"
دست برد طرف کیف‌اش، انگار کیسه‌ی بزرگ سیب زمینی گوشه‌ی اتاق لمیده بود. برداشت و از اتاق دوید به سمت در خروجی. خم شده بود، کفش‌اش را می‌پوشید. دانه‌ی عرق از پشت گردن‌اش غلتید روی پشت‌اش.
"رفتم مامی تا شب، بای!"
در را باز کرد، بین در و خروجی ایستاد، کمی به پادری خیره شد و بعد در را بست. صدای برخورد در در فضا پیچید.
همه‌ی مسیر را با تاکسی رفت. می‌شد روی شیشه تا کسی کاغذی چسباند. چهار چسب زخم زد گوشه‌های کاغذ و رویش نوشت: «دوست داشتن دیوانه‌گی‌ست؟»
دنیا او را بیش از هر چیز دوست داشت.
وارد دانش‌گاه شد، درخت‌های کاج، صنوبر و چنار پشت هم قطار شده بودند. آسمان سپید و خاکستری بود. دست‌اش را داخل کیف‌اش برد. با انگشتان‌اش کیف آرایش‌اش را لمس کرد، کارت تلفن‌اش را و ناگهان خودش را روبه‌روی باجه‌ی تلفن دید. دست‌اش روی شماره‌گیر رفت. بعد از چند بوق، تلفن رفت روی پیغام‌گیر. دنیا شروع کرد به صحبت، حتا پلک هم نمی‌زد: " سلام! ام‌روز تا عصر دانش‌گاه می‌بینم‌ات؟" آستین مانتوش را بالا زد: " الان ساعت ... اِ اِ اِ ساعت‌ام را برنداشتم ..." دست‌اش را داخل کیف‌اش برد و شروع کرد به لمس اشیاء داخل کیف. " موبایل اُ اُ اُ هم نداشتم! اگر نیایی با ایزد می‌روم اولین سینمای نزدیک دانش‌گاه، بی‌خودترین فیلم. دل‌ات سوخت؟ بای‌بای!"
محوطه‌ی دانش‌گاه شلوغ بود. ایزد هم‌کلاسی سابق‌اش به درختی تکیه داده بود و به او نگاه می‌کرد. دنیا رفت و روی اولین نیم‌کت نشست.
"تنها نشستی."
دختر سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد.
"روزه‌ی سکوت گرفتی؟"
پسر با نوک کفش به سنگی زد.
"حال شما؟"
نزدیک نیم‌کت ایستاد و گفت: "کی تشریف می‌آرن؟ عینک لازم شدی؟"
دنیا کاغذ‌های جزوه را بیش‌تر به چشمان‌اش نزدیک کرد.
"می‌خوام درس بخوانم، لطفا شرتون رو کم کنید!"
دنیا دائم دست‌اش را داخل کیف‌اش می‌برد، انگار دنبال چیزی بگردد. جزوه‌ها را جمع کرد و داخل کیف‌اش چپاند. ایزد سر دیگر نیم‌کت نشسته بود و به او نگاه می‌کرد.
"احمق نشو! کلاس ام‌روز را بمان!"
او از جایش بلند شد، مانتوش را مرتب کرد. کیف‌اش را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و گفت: "بای‌بای!"
دختر قدم‌های بلندی برمی‌داشت. به بیرون دانش‌گاه رسید. چشم‌اش به اولین تاکسی که افتاد، داد زد: "دربست!" سوار تاکسی شد. دست‌اش را داخل کیف‌اش برد و کیف لوازم آرایش‌اش را بیرون کشید.
"آقا! لطفا جلوی یک گل‌فروشی نگه‌دارید!"
راننده از داخل آینه نگاهی به دختر کرد و گفت: "آف‌تاب اذیت‌تان نمی‌کند؟"
دنیا کمی رژ به لب‌هاش زد و بعد داخل آینه‌ی کوچک‌اش نگاه کرد و صورت‌اش را مرتب کرد.
"گل‌فروشی، خانم!"
از گل‌فروشی بیرون آمد. دسته‌یی گل مریم در دست داشت. سوار تاکسی شد.
"ببخشید آقا، اولین کوچه داخل آصف، سمت چپ!"
راننده از داخل آینه خیره شد به دسته گل. زیر لب حرفی زد و با دست راست‌اش دنده را عوض کرد. تاکسی داخل کوچه پپچید.
دست‌اش را داخل جیب شلوارش برد. مانتوش انگار بلوز شد و کرایه‌ی تاکسی را داد. دوید به سمت در قهوه‌یی بزرگ انتهای کوچه. زنگ در را زد. در زده شد و او با دسته گلی پر از گل‌های مریم داخل شد.
٭٭٭
پسر با هر ضربه‌ی قلم‌تراش خراشی روی انگشتان دست چپ‌اش ایجاد می‌کرد و بعد آرام و با تأمل سیگار را از گوشه‌ی لب‌اش برمی‌داشت و خاکستر آن را روی خراش انگشتان‌اش خاموش می‌کرد. پلک‌هایش را به هم می‌فشرد و لب‌اش را می‌گزید و بعد لب‌خندی می‌زد.
چند ساعتی بود گوشه‌ی اتاق نیمه تاریک و پر از رنگ‌های غروب زده‌اش نشسته بود. تنها پنجره‌ی اتاق رو به خیابانی باز می‌شد که با پرده‌یی از درختان کاج تصویر خیابان را غیر قابل دید می‌کرد. فقط صدا بود و صدا. صدای موتور کولر از کانال سقفی، صدای کشیده شدن انگشت شست پای پسر روی پارکت و صدای نفس‌های بی‌رمق دخترکی زیر ملحفه‌ی سپید.
پسر روی صندلی کمی خودش را به عقب پرتاب کرد و با پای راست‌اش ضربه‌یی به بدن بی‌حرکت دختر زد. صدای ناله‌یی خفیف شنیده شد. انگشتان دختر از زیر ملحفه بیرون افتاد. جایی در نزدیکی شقیقه‌های دختر، ملحفه سرخ سرخ شده بود، اما هم‌چنان با ضرب‌آهنگ کند نفس‌های دختر ملحفه بالا و پایین می‌رفت.
زنگ زده شد و دسته گلی پر از گل‌های مریم داخل آمد. صدای خنده و فریاد! دختر با پای چپ در را بست.
پسر نزدیکی‌های ورودی، پای راست‌اش را از زانو جمع کرده به دیوار تکیه داده بود و با دست چپ سیگار را از گوشه‌ی لب‌اش برمی‌داشت، با دندان‌هایش گوشه‌ی سمت راست لب‌اش را می‌جوید. با صدایی لرزان از دختر پرسید: "دو باره برای‌ات گل آورده بود؟"
دخترک ناگهان ساکت شد. به پسر خیره شد و گل‌ها را روی میز اتاق گذاشت. آرام نشست، پای راستش را روی پای چپ‌اش انداخت و شروع کرد به تکان دادن‌اش. کیف‌اش را روی پایش گذاشت و شروع کرد به داخل آن را گشتن. از داخل کیف دست‌مال سپیدی بیرون آورد و اشک‌ها و بینی‌اش را با آن پاک کرد. دست راست‌اش را داخل جیب شلوارش فرو کرد. انگار پیراهن و شلوار به تن داشته باشد مانتوش بالای دست‌اش جمع شد. به پسرک خیره شده بود و آب بینی‌اش را مدام بالا می‌کشید.
پسر سیگار را از گوشه‌ی لب‌اش برداشت و تکرار کرد: "دو باره برای‌ات گل آورده بود؟"
دخترک آدامسی از داخل جیب‌اش بیرون کشید و داخل دهان‌اش گذاشت. بلند شد و به سمت پسر رفت. روبه‌روی پسر ایستاد. پسر پک عمیقی به سیگارش زد و همه‌ی دود را یک باره روی صورت دختر بیرون داد.
دختر صورت پسر را بین دستان‌اش گرفت و به چشمان پسر خیره شد. آدامس‌اش را باد کرد و مستقیم روی لب‌های پسر چسباند و باز صدای خنده‌اش همه‌ی اتاق را پر کرد.
پسر با پشت دست چپ‌اش باقی‌مانده‌ی آدامس را از روی صورت‌اش پاک کرد و به سیگار دست راست‌اش آخرین پک را زد. پایش را از روی دیوار برداشت و به سمت اتاق‌اش رفت و چندین بار بلند تکرار کرد: "دو باره برای‌ات گل آورد؟"
مستقیم وارد حمام اتاق‌اش شد و ته سیگارش را داخل دست‌شویی حمام خاموش کرد. شیر آب را باز کرد و سرش را بلند کرد تا داخل آینه خودش را نگاه کند.
دخترک پشت سرش ایستاده بود.
به آرامی گفت: "نه، اما ام‌روز صبح داخل محوطه‌ی دانشگاه دیدم‌اش، به تو سلام رساند."
یک لحظه همه چیز سیاه و سپید شد و دخترک احساس گرمای شدیدی پشت سرش کرد.
پسر دست‌اش را بغل کرد. ضربه‌یی که زده بود خیلی سنگین بود. دست‌اش به چارچوب آهنی در خورده بود و می‌سوخت.
دخترک روی زمین بین اتاق و حمام افتاده بود و لکه‌های خون روی چارچوب دیده می‌شد. پسر پای راست‌اش را جمع کرد و بالای سر دختر نشست. دستان‌اش را میان موهای دختر برد و به آرامی در گوش دختر گفت: "گفته بودم هرگز او را نبینی. یادت هست؟"
دخترک به سختی نفس می‌کشید، چشم‌هایش را کمی باز کرد و شمرده شمرده گفت: "کمک‌ام کن! اتفاق بود."
پسر بلند شد و بالش را از روی تخت آورد تا زیر سر دخترک بگذارد. یک لحظه ایستاد و به دخترک خیره شد. بالش را رها کرد و دخترک را به روی شکم غلت داد. صورت دختر را روی بالش گذاشت و ملحفه‌ی سپید تخت را با دست راست‌اش کشید و روی دخترک انداخت، صدای آرام دخترک مثل نجوا در اتاق گم می‌شد: "کمک‌ام کن! اتفاق بود."
پسر روی صندلی نشست. با خودش تکرار کرد: "اتفاق بود."
قلم‌تراش روی میز را برداشت و خراشی روی ناخن‌اش ایجاد کرد. از روی میز سیگاری برداشت و با آتش فندک داخل جیب‌اش آن را گیراند و دو باره تکرار کرد: "اتفاق بود."
صدای ماشین‌های داخل خیابان، صدای کانال کولر سقفی، صدای زنگ تلفن و بوی مریم فضای اتاق را پر کرده بود.
انسیه سیاوش
منبع : دو هفته نامه فروغ