دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


میهمان


میهمان
مدیر مدرسه از پنجره مشغول تماشای مردانی بود که به سوی او می آمدند. یکی سوار بر اسب و دگری پیاده بود. هنوز سربالایی تندی را که به مدرسه واقع در دامنه کوه منتهی می شد، طی نکرده بودند. به زحمت گام بر می داشتند و در میان برف ، سنگها و گستره وسیع فلات بلند به آرامی جلو می آمدند . گاه گاهی پای اسب می لغزید .
صدایش به گوش نمی رسید ولی هوایی که از سوراخهای بینیش بیرون می آمد ، دیده می شد. مدیر پیش خود حساب کرد که نیم ساعت طول خواهد کشید تا آنها به تپه برسند . هوا سرد بود، رفت تا لباس گرمی بر تن کند. از میان کلاس خالی و سرد عبور کرد. بر روی تخته سیاه چهار رودخانه فرانسه که به سوی آبریزهای خود جریان داشتند با چهار رنگ مختلف رسم شده بودند. در اواسط اکتبر بدون هیچ نشانه ای از باران بعد از ماهها خشکسالی ، برف ناگهان شروع به بارش کرده بود.
حدود بیست دانش آموزی که در دهکده های سراسر فلات زندگی می کردند دیگر به مدرسه نمی آمدند . با خوب شدن هوا آنها دوباره باز می گشتند. « دارو» حال فقط اتاق مجاور کلاس را که در محل زندگیش بود گرم می کرد. یکی از پنجره کلاس رو به جنوب باز می شد . در هوای صاف ، توده ارغوانی رشته کو هها جایی که شکافی به سوی کویر باز می شد، قابل روئیت بودند. وقتی کمی گرم شد، به سوی پنجره ای رفت که دو مرد را از آنجا دیده بود. آنها دیگر دیده نمی شدند. سر بالایی را پشت سر گذاشته بودند. از شب قبل برف قطع شده بود. طلوع صبح با نوری کمرنگ آغاز گشته و با حرکت توده ابر ها کمی درخشانتر شده بود. در ساعت دو بعد ظهر گویی روز تازه آغاز می شد.
اما باز بهتر از سه روزی بود که برف سنگین در میان تاریکی بی وقفه و وزش باد همچنان می بارید. « دارو» مجبور بود که به جز زمانی که برای آوردن ذغال و غذا دادن به مرغها بیرون می رفت، ساعات متمادی را در این اتاق سپری کند. خوشبختانه کامیون حمل زباله دو روز قبل از بوران احتیاجات او را از نزدیکترین دهکده شمالی برایش آورده بود. در طی چهلو هشت ساعت آینده کامیون دوباره باز می گشت.
به علاوه او آذوقه کافی برای تحمل چنین وضعیتی را داشت. اتاق کوچک او مملو از کیسه های گندم بود که دولت برای توزیع بین خانواده های قحطی زده فرستاده بود. در واقع همه اهالی قربانی قحطی شده بودند. چون همه آنها فقیر بودند . هر روز « دارو» جیره ای بین بچه ها تقسیم می کرد. می دانست که در طول این روزهای سخت آنها شدیدأ کمبود را احساس خواهند کرد.
احتمالا پدر یا برادرهای بزرگتر امروز می آمدند و سهم غلات خود را می گرفتند. مشکل، حفظ آنها تا فصل دروی بعدی بود. کیسه های گندم از فرانسه می رسید و روزهای سخت به پایان می آمد. اما فراموشی این فقر، فلاتی که ماهها همچون زغال می سوخت و خاکستر می شد ، زمینی که کم کم خشک می شد و یا می توان گفت آتش می گرفت و سنگهایی که زیر پا له می شدند و حتی اینجا و آنجا انسانهایی جان خود را از دست می دادند بدون آنکه کسی خبر دار شود . این سرزمین نسبت به ساکنانش بسیار بی رحم بود . اما« دارو» آنجا متولد شده بود و در هر جای دیگر احساس غربت می کرد.
در مقایسه با چنان فقری ، او که تقریبأ مانند یک راهب در آن مدرسه دور افتاده زندگی می کرد ، در میان دیوارهای سفید اتاقش ، با آن تختخواب کوچک و سهمیه هفتگی آب و غذا احساس همانند یک لرد داشت. « دارو» بیرون رفت و قدم به ایوان جلوی مدرسه گذاشت. دو مرد حالا در نیمه راه سر بالایی بودند. او « بالدوکی » ژاندرام را سوار بر اسب شناخت، پشت سر او مردی عرب با دستهای بسته در حالی که سرش پایین بود ، حرکت می کرد . ژاندرام به علامت سلام دستهایش را تکان داد ولی « دارو» آن چنان غرق تماشای مرد عرب بود که جواب نداد. مرد عبای آبی رنگ و رو رفته ای بر تن و دستاری کوچک بر سرو صندلی به پا داشت. آنها به آرامی جلو می آمدند.
وقتی کمی نزدیکتر آمدند، بالدوکی فریاد زد:« یک ساعت از آل آمیور تا اینجا» . « دارو » جواب نداد. مرد عرب حتی یک بار هم سرش را بلند نکرده بود . وقتی وارد ایوان شدند « دارو» به آنها سلام کرد و بعد آنها را به داخل خلنه دعوت کرد . بالدوکی بدون آنکه طنابی را که به مرد عرب بسته شده بود رها کند به زحمت از اسب پایین آمد. چشمهای ریز سیاهش در اعماق پیشانی قهوه ای رنگش جای گرفته بودند. دهانش که اطراف آن را چین و چروک بسیار پوشانده بود، چهره اش را موقر و جدی نشان می داد .
« دارو» افسار اسب را گرفت و آن را به داخل انبار برد . وقتی برگشت دو مرد داخل مدرسه منتظرش بودند. آنها را به داخل اتاق راهنمایی کرد و گفت: « می رم کلاس را گرم کنم آنجا راحت تره.» وقتی دوباره به اتاق برگشت، بالدوکی روی تخت نشسته بود . عرب کنار آتش چمباتمه زده بود . دستهایش هنوز بسته بودند. در ابتدا لبهای بزرگ ، کلفت و صاف او توجه « دارو» را جلب کرد، دماغش راست و چشمانش تبدار بود. در زیر پوست خشک و رنگ باخته از سرما چهره اش حالتی نا آرام و مشوش داشت. « دارو» گفت: « برید آن اتاق من هم برایتان چای و نعنا درست می کنم.» بالدوکی از او تشکر کرد و گفت :« چه کار طاقت فرسایی . چقدر برای بازنشستگی روز شماری می کنم.»
بعد به زبان عربی به مرد زندانی گفت:« تو هم بیا.» عرب بلند شد و در حالی که دستهای دستبند زده اش را جلو گرفته بود به طرف کلاس رفت. « دارو» همراه با چایی یک صندلی هم آورد . اما بالدوکی قبلا بر روی اولین نیمکت نشسته بود و مرد در مقابل سکوی معلم بین نیمکت و پنجره چمباتمه زده بود. وقتی « دارو» چایی را به زندانی تعارف کرد با مشاهده دستهای او جا خورد. به بالدوکی گفت:« باید دستهایش باز شوند.»
بلدوکی جواب داد: « البته، فقط در طول راه آن را بسته بودم.» و از جایش بلند شد اما« دارو» فنجانهای چایی را روی زمین قرار داده و کنار مرد زانو زدن بود . مرد با چشمان تبدارش به او نگاه می کرد . وقتی دستهایش آزاد شدند مچهای ورم کرده اش را به هم مالید. فنجان چای را گرفت و مایع داغ را سر کشید. دارو گفت:« مقصدتان کجاست؟» بالدوکی سبیلهایش را از چایی بیرون کشید و گفت:« همین جا پسرم.» « چه شاگرد های عجیبی ! خوب شب را اینجا می مانید؟» « نه من به ال آمیور بر می گردم. تو باید این مرد را به تینگوت تحویل دهی. در قرارگاه پلیس منتظر او هستند.» « موضوع چیه؟ پای منم وسط می کشید؟» « پسرم دستور اینه.» « دستور !من!» « دارو» قدری تامل کرد و برای اینکه ژاندرام پیر را نرنجاند گفت:« منظورم این است که کار من نیست.» « چی منظورت چیه؟ دوران جنگ همه، همه کاری را انجام می دهند.» « خوب. پس منتظر پایان جنگ می مانم.» بالدوکی سرش را تکان داد و گفت:« بسیار خوب اما دستورات سر جای خود هستند و تو نیز باید اطاعت کنی . اوضاع آرام نیست. حرفهایی در مورد یک شورش سر زبانهاست . ما تقریبأ بسیج شده ایم.»
هنوز همان سر سختی در نگاه دارو بود. بالدوکی گفت:« گوش کن پسرم . من به تو علاقه دارم و تو باید این را درک کنی . فقط چند تایی از ما در« ال آمیور» هستند و من باید زودتر برگردم. نمی توانستم او را آنجا نگاه دارم. در دهکده او شورش کرده اند می خواستند او را پس بگیرند . فردا قبل از تاریکی او را باید به تینگوت ببری. بیست کیلو متر برای آدم پوست داری مثل تو، مسافتی نیست. بعد از آن، همه چیز تمام می شود و تو پیش شاگردانت و زندگی راحتت بر می گردی .»
در پشت در صدای اسب و لگد کوبیدنش به گوش می رسید.« دارو » از پنجره به بیرون نگاه کرد. هوا داشت صاف می شد و روشنایی بر فراز فلات پوشیده از برف بیشتر خود نمایی می کرد . برای روزهای متمادی آسمان بی وقفه انوار خشک خود را بر آن گسترده دور افتاده می فشاند. جایی که هیچ چیز با انسان و حیات وابستگی نداشت. « دارو» رو به سوی بالدوکی کرد و گفت:« راستی جرمش چیه؟» و قبل از اینکه ژاندرم حرفی بزند پرسید:« فرانسه بلده؟» « نه حتی یک کلمه. یک ماه بود که دنبالش می گشتیم. اما آنها پنهانشان کرده بودند. پسر عمویش را کشته.» « آیا با ما مخالف است؟» « فکر نمی کنم. اما هیچ وقت نمیشه مطمئن بود . یک اختلاف خانوادگی .
فکر می کنم یکی به دیگری غله بدهکار بوده ، معلوم نیست. خلاصه او پسر عمویش را با یک کارد بزرگ کشته. مثل یک گوسفند.» مرد عرب با نگرانی خاص به دارو نگاه می کرد . مدیر مدرسه احساس خشمی ناخود آگاه نسبت به آن مرد نمود. نسبت به تمام انسانها با آن عرض ورزیها ی بیهوده، تنفر پایان ناپذیر و عشق به خونریزی . کتری داشت روی بخاری سوت می کشید. او چای دیگری به بالدوکی تعارف کرد . بعد با کمی تردید به مرد عرب نیز یک فنجان چای داد که مرد این بار نیز آن را حریصانه سر کشید. « بالدوکی» بلند شد و گفت:« متشکرم پسرم، من دیگه رفتم.» بعد در حالی که تکه ای طناب از جیبش در می آورد به سوی عرب رفت.
« دارو» با ناراحتی پرسید:« چی کار می کنی؟» « بالدوکی » دستپاچه طناب را به او نشان داد. « دارو» گفت:« احتیاجی نیست. خودت را اذیت نکن.» ژاندرام پیر با تردید گفت:« میل خودته . اسلحه داری؟» « یک تفنگ ساچمه ای دارم.» « کجا؟» « توی چمدان.» « بهتر آن را کنار تخت خوابت بگذاری.» « چرا؟ من از چیزی نمی ترسم.» « پسر تو دیوانه ای ! اگر اوضاع متشنج شود هیچ کس در امان نیست. همه وضعمون یکیه.» « من از خودم دفاع می کنم . وقت کافی دارم که آمدن آنها را ببینم.» بالدوکی شروع به خنده کرد و بعد ناگهان سیبیلهای پر پشتش روی دندانهای سفیدش را پوشاند. « چی ؟ تو وقت خواهی داشت! بسیار خوب هر جور میلته. تو همیشه یک کمی کله شق بوده ای . درست مثل پسرم. همیشه دوستت دارم.» بعد هفت تیرش را در آورد و روی نیمکت گذاشت. « نگهش دار. از اینجا تا ال آمیور من دو تا هفت تیر لازم ندارم.»
دارو ناگهان گفت :« گوش کن بالدوکی . همه اینها حال منو بهم می زنه. بخصوص بودن این مرد در اینجا . اما اینو بهت بگم تحویلش نمی دم . می جنگم اگر لازم باشه . اما این کار را نمی کنم.» « تو یک احمقی . من هم این کار را دوست ندارم . حتی پس از سالها آدم به اینکه طناب دار را گردن یک انسان ببینه عادت نمی کنه . حتی شرمنده هم می شود ! اما خوب نمی توانی اجازه دهی آنها هر کاری دوست دارند بکنند.» « دارو» دوباره گفت:« با همه اینها من تحویلش نمی دهم.» « دوباره می گم . این یک دستوره.» « درسته. برای آنها هم تکرار کن . ولی من تحویلش نمی دهم.»
بالاخره بالدوکی گفت :« نه من نمی گم. اگر می خواهی ما را به دردسر بیندازی این کا را بکن. من مانعت نمی شوم . دستور داشتم که زندانی را تحویل تو بدهم و این کا را کردم . فقط این کاغذ را امضاء کن .» « احتیاجی نیست . من انکار نمی کنم که او نو تحویل دادی.» « با من بحث نکن . می دونم که حقیقت را می گی . تو زاده این سرزمینی و با لاتر از همه یک مردی . اما باید امضا کنی مقرراته.» « دارو» کشوی میز را بیرون کشید و یک شیشه کوچک جوهر بنفش قلمدان چوب قرمز را همراه با یک قلم بیرون آورد و کاغذ را امضا کرد. ژندرام به دقت آن را تا کرد و در کیف گذاشت و به سوی در رفت. دارو گفت:« تا دم در می آیم.»
بالدوکی گفت:« نمی خواد. احتیاجی به رعایت ادب نیست . تو به من توهین کردی...» « خداحافظ پسر.» چند دقیقه بعد که بالدوکی افسار اسب را گرفته بود در آن سوی پنجره ظاهر شد . بدون اینکه سرش را بر گرداند به سوی سرازیری رفت و لحظه ای بعد از نظر نا پدید شد. دارو به سوی مرد عرب رفت که خیره او را می نگریست . بعد به زبان عربی به مرد گفت :« همین جا منتظر باش.» و به سوی اتاق خواب رفت . وقتی داشت از در بیرون می رفت فکر دیگری به مغزش خطور کرد . به طرف نیمکت برگشت ، هفت تیر را برداشت ، آن را در جیب شلوارش چپاند و به اتاقش رفت. برای مدتی روی تخت دراز کشید و به آسمان که به تدریج صاف می شد نگاه می کرد و به سکوت گوش فرامی داد. همین سکوت در روزهای اول ورودش برایش بسیار عذاب آور می نمود. در ابتدا تحمل تنهایی و سکوت در این سرزمین لم یزرع که تنها ساکنانش سنگهای ریز و درشت بود بسیار دشوار بود.
در اینجا فقط سنگ بود که درو می شد. شهر ها متولد می شدند به شکوفایی می رسیدند و سپس از بین می رفتند . انسانها می آمدند به هم عشق می ورزیدند یا با هم جنگ می کردند و بعد می مردند. در این کویر بی انتها نه او و نه مهمانش مهم نبودند . با این همه « دارو» مطمئن بود که خارج از این کویر هیچ کدام قادر به ادامه حیات نیستند. وقتی بیدار شد هیچ صدایی از کلاس نمی آمد. از شادی وصف نا شدنی که از فکر فرار زندانی در وجودش ریشه دوانیده بود ، خود نیز حیرت زده شد. اما زندانی آنجا بود . بین بخاری و نیمکت دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد . در آن وضعیت لبهای کلفتش بسیار مشهود بودند و به چهر ه اش حالتی غضبناک می بخشیدند. دارو گفت:« بیا.»
عرب از جایش بلند شد و به دنبال او راه افتاد . در اتاق خواب ، مدیر مدرسه به صتدلی نزدیک میز زیر پنجره اشاره کرد . عرب بدون آنکه چشم از دارو برگیرد بر روی آن نشست . « گرسنه ای؟» « نه» دارو میز را برای دو نفر چید . آرد روغن در آورد و در داخل ماهیتابه کیکی درست کرد و اجاق کوچک را روشن کرد. در حالی که کیک در حال پحتن بود به انبار رفت تا پنیر ، تخم مرغ، خرما و شیر خشک بیاورد. وقتی کیک آماده شد آن را کنار پنجره گذاشت تا سرد شود . مقداری شیر خشک را با آن مخلوط و گرم کرد و با تخم مرغها املت درست کرد. یک دفعه دستش به هفت تیر که در جیبش قلمبه شده بود خورد، به کلاس رفت و آن را در کشو گذاشت . وقتی به اتاق بر گشت هوا داشت تاریک می شد. چراغ را روشن کرد و به مرد عرب گفت :« بخور.»
وقتی غذا تمام شد ، مرد عرب به مدیر مدرسه نگاه کرد و گفت:« تو قاضی هستی؟» « نه فقط تا فردا تو را نکه می دارم.» عرب دیگر حرف نزد. دارو بلند شد و بیرون رفت . در برگشت یک تختخواب سفری آورد و آن را بین میز و بخاری در گوشه راست تختخواب خود قرار داد. دو تا پتو آورد و روی تخت خواب پهن کرد . دیگر کاری نمانده بود که انجام دهد. به مرد عرب خیره شد و سعی کرد صورت اورا در حالیکه لبریز از خشم بود مجسم کند. اما نتوانست این کار را بکند. با صدایی که لحن خصمانه آن خودش را نیز متعجب کرد پرسید: « چرا او را کشتی؟»
عرب نگاهش کرد و گفت:« او فرار کرد من هم دنبالش کردم.» او چشمانش را به سوی دارو بر گرداند پرسش خصما نه ای در نگاهش نهفته بود. « حالا آنها با من چه می کنند؟» « می ترسی؟» عرب در جایش راست شد و نگاهش را بر گردان « متاسفی؟» عرب با دهان باز به او خیره شد . مطمئنأ معنی حرفش را نفهمیده بود آزردگی دارو بیشتر شد . با بی حوصلگی گفت:« آنجا بخواب. تخت خواب تو آمده است.» عرب از جایش حرکت نکرد با صدای بلند گفت:« به من بگو.» مدیر مدرسه به او نگاه می کرد . « آیا ژاندرم فردا دوباره بر می گردد؟» « من نمی دانم.» « آیا تو با ما می آیی؟» « من نمی دانم، چرا می پرسی؟» « چرا؟»
زندانی بلند شد و به سوی رختخواب رفت و روی پتوها رو به سوی پنجره دراز کشید . نور لامپ درست روی چشمانش افتاده بود. فورأ آنها را بست. دارو در حالی که کنار تختخواب ایستاده بود پرسید: « چرا؟» عرب چشمانش را زیر نور خیره کننده لامپ باز کرد و به او نگریست. سعی کرد که پلک نزند. بعد گفت:« تو هم با ما بیا.» تا نیمه های شب، دارو هنوز بیدار بود. بعد از در آوردن تمام لباسهایش به رختخواب رفت . معمولا لخت می خوابید . اما ناگهان با فکر اینکه چیزی به تن ندارد دچار نگرانی شد. احساس کرد که بسیار آسیب پذیر است . خواست دوباره لباسهایش را بپوشد.
بعد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت :« من که بچه نیستم.» اگر اتفاقی بیفته می توانم دشمن را از پا در آورم.» از روی تختخوابش می توانست مرد عرب را ببیند که بی حرکت به پشت خوابیده و چشمانش را در زیر نور شدید بسته بود. وقتی دارو چراغ را خاموش کرد ، ناگهان گویی تاریکی همه جا را با حضورش منجمد نمود . کم کم شب در بیرون پنجره جایی که آسمان بی ستاره به آرامی در جنب و جوش بود ، حاکم شد. عرب هنوز بی حرکت بود و به نظر می رسید که چشمانش باز هستند. باد ضعیفی در اطرف ساختمان مدرسه در حال وزیدن بود. شاید این باد ابرها را با خود می برد و خورشید دوباره ظاهر می شد . در طول شب باد شدید تر شد. عرب بر روی پهلوی خود غلطید و پشت به دارو خوابید . او به تنفس مهمان خود که به تدریج عمیق تر و منظم تر می شد گوش فرا داد و بدون اینکه بتواند بخوابد به فکر فرو رفت، در اتاقی که بیش از یک سال تنها در آن خوابیده بود ، حضور شخص دیگری او را آزرده می ساخت.
به علاوه ،ا ین حضور نوعی حس برادری را به او تحمیل می کرد که در شرایط حاضر قادر به پذ یرش آن نبود . اما او با این احساس آشنا بود. مردانی که در یک جا به سر می برند ، سربازها و زندانی ها نوعی احساس عجیب همبستگی را در خود پرورش می دهند و هر غروب علی رغم تفاوتها و اختلافاتشان در آن جمع قدیمی آلام و رویاهای پیمانی از اخوت می بندند. دارو تکانی به خودش داد. در آن شرایط خواب برایش بسیار ضروری بود. لکن وقتی چند لحظه بعد مرد عرب تکان مختصری خورد ، مدیر مدرسه هنوز بیدار بود .
زندانی برای بار دوم حرکت کرد و بعد به آرامی مانند کسی که در خواب راه می رود دستهایش بلند شد. در حالی که راست در رختخواب نشسته بود بی حرکت منتظر ماند ، گویی به دقت به چیزی گوش می داد. دارو تکان نخورد. تازه یادش آمد که هفت تیر همچنان در کشوی میز است. بهتر بود سریع عمل کند با این وجود به تماشای زندانی ادامه داد . مرد با همان حرکت آرام پاهایش را روی زمین قرار داد ، دوباره کمی منتظر ماند و آهسته از جایش برخاست، کاملا طبیعی و لی فوق العاده آرام راه می رفت، دارو دهانش را باز کرد که او را صدا کند. مرد به طرف در انتهای اتاق که انبار باز می شد رفت، چفت در را با احتیاط باز کرد و خارج شد. در را پشت سرش کشید ولی آن را نبست.
دارو هنوز بی حرکت بود . با خودش گفت :« دارد فرار می کند خلاص شدم .» اما هنوز به دقت گوش می داد. مرغها سرو صدا نمی کردند، پس مهمان باید در فلات باشد . صدای ضعیف آب به گوشش رسید و تا وقتی عرب در چهار چوب در ایستاده دید نمی دانست که آن صدا از چیست. مرد، را به آرامی بست و بدون هیچ صدایی به سوی تختخوابش رفت.
دارو پشت به مرد کرد و خوابید ، حتی بعد از آن نیز در اعماق خواب صدای قدمهای دزدانه را در اطرف مدرسه می شنید. با خود گفت:« دارم خواب می بینم. دارم خواب می بینم.» بعد به خواب عمیقی فرو رفت. وقتی بیدار شد آسمان صاف بود و از درزهای پنجره هوایی سرد و دلچسب به داخل می آمد. عرب در حالی که خودش را زیر پتو جمع کرده بود، هنوز در خواب بود. اما وقتی« دارو» او را تکان داد ، هراسان از خواب بیدار شد و با چشمانی وحشتزده به او خیره شد. گویی هرگز قبلا او را ندیده بود. دارو گفت:« نترس منم. پاشو بیا صبحانه بخور.» عرب گفت:« باشه». آرامش دوباره به چهره اش برگشت ولی سیمایش عاری از هرگونه احساسی بود. قهوه آماده شده بود. آنها در حالی که تکه هایی از کیک را گاز می زند، قهوه شان را نوشیدند. بعد دارو مرد عرب را به سوی انبار راهنمایی کرد و شیر آب را به او نشان داد و به اتاق برگشت، پتو ها را تا کرد ، رختخوابش را مرتب و اتاق را جمع و جور کرد.
خورشید در آسمان بالا آمده بود و نوری لطیف و درخشان فلات دور افتاده را می پوشاند. برف داشت تکه تکه آب می شد . سنگها دوباره پدیدار می شدند. مدیر مدرسه در حالی که قوز کرده بود ، به آن گستره متروک می نگریست. او به بالدوکی فکر می کرد . او را آزرده بود . هنوز صدای خداحافظی ژندرام در گوشش بود و بدون اینکه بداند چرا احساس پوچی و ضعف کرد. در آن لحظه از آن سوی مدرسه صدای سرفه زندانی به گوشش رسید . علیرغم میل باطنی اش دارو به دقت گوش می داد و در آن حال با عصبانیت ریگی را برداشته و پرت کرد. جنایت احمقانه مرد او را خشمگین کرده بود . اما تحویل او شرافتمندانه نبود. حتی فکر آن عمل احساسی از حقارت را در وجودش به جوش می آورد. او نفرینی نثار هموطنانش کرد که این مرد را آنجا فرستاده بود و همچنین عربی که جرات کرده بود آدم بکشد و نتوانسته بود فرار کند. دارو از جا بلند شد و به دور ایوان گشت، مدتی بی حرکت ایستاد و دوباره به داخل مدرسه برگشت.
مرد عرب در حالی که روی کف سیمانی انبار خم شده بود دندانهایش را با دو انگشت می شست. دارو به او نگاه کرد و گفت:« بیا». بعد به داخل اتاق برگشت. ژاکتش را پوشید و کفشهایش را به پا کرد. منتظر ایستاده تا عرب نیز اماده شود. به داخل کلاس رفتند و مدیر مدرسه به در خروجی اشاره کرد و گفت:« برو». عرب از جایش تکان نخورد . دارو گفت :« من هم می آیم.» عرب بیرون رفت. دارو به اتاق برگشت و بسته ای از نان برشته ، خرما و شکر درست کرد ، قبل از رفتن کمی در مقابل کشوی میز ایستاد و بعد به سوی در رفت و از اتاق خارج شد و در را قفل کرد.
دارو به مرد عرب گفت: از این راه برو و خودش به سوی مشرق راه افتاد ، زندانی پشت سرش راه می رفت . کمی از مدرسه دور شدند. احساس کرد که صداهایی به گوشش می رسد . برگشت و اطراف را وارسی کرد . کسی انجا نبود. عرب همچنان او را تماشا می کرد. دارو گفت:« راه بیفت.» نزدیک به یک ساعت راه رفتند و بعد در کنار تخت سنگی نشستند و استراحت کردند . برف تند و تند داشت آب می شد و خورشید جامهای آب را یکی یکی سر می کشید و فلات را که به تدریج داشت خشک می شد، پاک می کرد. وقتی دوباره شروع به راه رفتن کردند، زمین زیر پایشان صدا می کرد گاه گاهی پرتده ای در فضای رو بروی آنها نغمه ای شادمانه سر می داد .
در آن گستره آشنا که اکنون در زیر گنبد آسمان آبی کاملا زرد رنگ شده بود ، احساس وجد گو نه به دارو دست داد . بیشتر از یک ساعت راه رفته بودند. به سوی جنوب سرازیر شدند . به یک بلندی صاف شده که از سنگهای خرد درست شده بود رسیدند. از آنجا فلات به سوی یک دشت پست سرازیر می شد که در آ« چند درخت دوکی شکل قابل رویت بودند و به جنوب به سویی که صخره های بزرگ سر از زمین بیرون آورده بودند و چشم انداز حالتی اسرار آمیز داشت.
دارو هر دو مسیر را وارسی کرد. هیچ کس دیده نمی شد. به طرف مرد عرب که متعجبانه او را می نگریست، برگشت و بسته را به او داد و گفت:« بگیر . خرما، نان، شکر است. دو روز می توانی با اینها دوام بیاری . این هم یک اسکناس هزار فرانکی .» عرب بسته و پول را گرفت . هنوز دستهایش روی سینه بود ، گویی نمی دانست با آنچه به او داده شده بود چه کند. مدیر مدرسه در حالیکه به مشرق اشاره می کرد گفت:« نگاه کن . این راه تینگوت است. دو ساعت راهه. در قرارگاه پلیس منتظر تو هستند.»
عرب در حالی که بسته و پول را همچنان در مقابل سینه اش نگاه داشته بود به سوی مشرق نگاه کرد. دارو بازوی او را گرفت و با کمی خشونت او را به سوی جنوب بر گرداند. در پایین بلندی که بر فراز آن ایستاده بود راه باریکی دیده می شد. دارو گفت:« و این راه از میان فلات است . با یک روز راه رفتن تو به مراتع و اولین قبایل می رسی و آنها تو را می پذیرند و بر طبق آداب و رسوم خود به تو پناه می دهند.»
عرب در حالا به سوی دارو بر گشته بود. ترس در چهره اش کاملا هویدا بود . گفت:« گوش کن.» دارو سرش را تکان داد و گفت:« ساکت باش من دیگه دارم می روم.» پشتش را به مرد کرد و به سوی مدرسه به راه افتاد. کمی که راه رفت برگشت با تردید به مرد عرب که همچنان بی حرکت بود نگاه کرد و دوباره شروع به راه رفتن کرد. برای چند دقیقه جز پژواک قدمهایش بر روی برف هیچ نمی شنید. دوباره سرش را برگرداند مرد عرب همچنان در نوک تپه ایستاده بود ، دستهایش از طرفین آویزان بود و به دارو نگاه می کرد. دارو احساس کرد که چیزی در گلویش گیر کرده. ناسزایی گفت. به آرامی دستهایش را تکان داد و به راه افتاد. بعد از اینکه مسافتی را پیمود ، دوباره برگشت و نگاه کرد. دیگر هیچ کس بر فراز تپه نبود . قدری تأمل کرد . خورشید در آسمان بالا آمده بود و انوارش را بر سر او می کوبید .
مدیر مدرسه در ابتدا با کمی تردید و سپس مصممانه به راهش ادامه داد. دیوارهای صخره ای در مقابل آسمان قد بر افراشته بودند. در دشت رو به مشرق گرمایی بخار گونه به هوا بلند می شد. دارو در کمال دلتنگی مرد عرب را دید که به آرامی در جاده رو به زندان پیش می رفت. کمی بعد مدیر مدرسه در حالی که کنار پنجره کلاس ایستاده بود، نور درخشانی را که در تمام سطح فلات را در خود گرفته بود تماشا می کرد. پشت سر او روی تخته سیاه در میان رودخانه های مارپیچ فرانسه این نوشته با خطوط کج و معوج به چشم می خورد، تو بردار ما را تحویل دادی.
تاوانش را خواهی پرداخت . دارو به آسمان نگاه کرد، به فلات و ورای آن سرزمینهای ناپیدا که به سوی دریا امتداد یافته بودند. در این دورنمای پهناور که آنچنان به آن عشق می ورزید، او بسیار تنها بود.
نویسنده: آلبر کامو
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید