شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا
پاکیزه
خاکستری چشمهایش از بهتی طولانی مدت دودو میزد و دو پای خسته متورم با سرعتی ناخواسته او را از این سوی اتاق بیشتر یک کلبه محقرانه به آنسوی اتاق هل میداد. در خلال این حالات دردناک روحی چند اسم با نوایی گنگ و دردناک از دهانش در هوا پخش می شد.
ـ مرضیه؟! بانو؟…مریم؟!
میشناختمش، حدوداً از بیست و پنج سال پیش که خاکستری چشمهایش برق میزد و شعفی انرژی آفرین در مچ پاهایش ریخته بود؛آن عصر خنک ماه اول پاییز، زن ساده زیبا پوشی پشت سرش وارد من شد و بعد طنین خنده هایشان از آن روز تا به حال لای الوارهای کهنه هیبتم گیر کرد و به حضورشان عادت کردم.
پت پت چراغ نفتی و دو قلب تپنده، آن روزها چه صفایی به حقارت کلبه کنار قبرستان میداد. به من که رحمان و زنش اسم میکده ابدی را برایم انتخاب کرده بودند. میآمدند و میرفتند و من هر سال میدیدم تارهای سیاه و براق مویِ….. بلند و بلندتر می شوند و رحمان با دستهای خودش چه با تمأنینه میبافتشان.
پچ پچهای دو لب بیست و پنج ساله و هجده ساله هیچوقت برایم کهنه نشد؛ من هنوز جای قطره اشکهایی را که به هم هدیه کرده بودند حفظ کردهام.
بوی یتیمچه و میرزا قاسمی، قل قل سماور زغالی و جرینگ جرینگ النگوهایِ…..برایم تازگی داشت و رخوت و سکوت تلخ را از من دور کرده بود.
سایه مرده ها دیگر به سراغم نیامدند و رحمان و زنش روی اولین پله چوبیم برای تک تک اموات فاتحه میخواندند و خرما با مغز گردو پخش میکردند.
همه چیز خوب بود و بوی خوبی گرفته بودم تا اینکه او مرد!! زن رحمان را میگویم و رحمان زودتر از متولی امامزاده پیر شد. و بعد معلوم نشد که شمع پنجاه سالگی رحمان خاموش شد یا نه؟!
تمام قبرستان، همه جا را دنبالش گشتم و از ارواح اموات عاجزانه خواستم تا مراقب رحمان من باشند. آخر سلانه سلانه راه میرفت – مثل بچگیهای سمند- و یکهو کنار یکی ار قبرها چمباتمه میزد؛ به گرمی میخندید اما چند ثانیه بعد در حالیکه چشمهایش به سنگ قبر دوخته شده بود متحیرانه از جا میجست و دوباره به راهش از باریکه مسیر قبرها ادامه میداد.
سمند و سهند و سیما توی پژوی آلبالویی رنگشان برای آندو گریه میکردند، هم برایِ….. و هم برای رحمان. هم برای مادر از دست رفته و هم برای پدر داغدیده بیتاب. و رحمان تلو تلو خوران نوک عصایش را روی سنگ قبرها میکوبید و او هم انگار داشت گریه میکرد.
ـ بانو؟!…مریم؟…مرضیه؟! عصمت؟!…
نفهمیدم چه شد؟ داد زدم: رحمان…بپیچ به راست پای بوته گل محمدی…زیر دیوار امامزاده…زنت اونجاس مَرد!
رحمان در کلبه را باز کرد و نشست کنج دلم.
ـ بانو؟!…مریم؟! سارا؟…!
سقف، دیوارها، کف چوبی و نمور پنجرهام لرزیدند وبرای اولین بار در حضورش سرمای سوزدار زجرآوری مثل بختک افتاد توی تنم و مرا لرزاند.
تمام مشکلش این بود؛ یک اسم آشنا ولی غریبه که توی آن دو ساعت نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود رحمان داشت سعی میکرد اسمِ….. را به یاد بیاورد اما انگار به جای فاتحه سر قبرِ….. رفته بود سر قبر زن سوم محمد آقا و بعد که دوزاریش افتاد چه کرده و کنار که نشسته مثل پوست خیار چروکیدهای دو تا شد و آمد اینجا ور دل من!
ـ مریم؟! حمیده؟!…کوکب؟!
با آن خاکستری چشمها و قوزکهای یخ زده پنجاه ساله دو ساعت تمام عکسِ…..را بغل کرده بود و من باهمه وحشتم و یأسم تکرار مداوم چند اسم غریب را میشنیدم.
یکهو روی کف دراز کشید؛ یک دستش یک طرف و دست دیگرش طرف دیگر تنش، شده بود یک تکه گوشت لخم بدبو. انگار ستون فقراتش را با پتک روی صورتم میکوبیدند بدجور داشت نفس میکشید. همینطور میلرزید و داشت چیزهایی را زیر لب زمزمه میکرد. ماندم! هنوز یک هفته نگذشته بود، زنش را دقیقاً پای دیوار امامزاده تنگ یک بوته زنده گل سرخ دفن کرده بودند. یک سنگ قبر سفید با حکاکیهای سبز رنگ و اسمِ…..
سمند گریه کرد. سهند مات مانده بود و سیما کنار قبر مادرش در پناه اقوام عزادار وارفته بود؛ اشکهایش درشت درشت روی سنگ میچکید. دخترک چقدر آن روز بیقراری میکرد؛ روز مراسم را میگویم!
بعد آن روزها، رحمان یک طور تلخی شده بود. دیر به دیر میآمد پیشِ…..و من از غصه رو به پوسیدگی میرفتم. باران آخر تابستان هم تنم را غلغلک نمیداد که هیچ، میسوزاند. حالا که آمده بود بیتوجه به فریادهای من رفت و نشست سر قبر زن سوم محمد آقا. خوش و بشی و شیشه گلاب را روی سنگ قبر کج کرد.
همینکه دستش را روی سنگ کشاند وحشت زده از جا جست و زل زد به من!
ـ مهدیه؟!!…مهدیه دیگه کیه؟! ای…این که قبر حاج خانوم نیسش!
فقط همین و بس. ترسیدم اسمِ….را صدا کنم. انگار نه انگار که بیست و پنج سال کنار زنش گفته و شنیده و خندیده! یک طوری نشده بود؟ اسم زنش را یادش نمیآمد!…گریهام گرفته بود و اصلاً فرو رفتن نوک هد هد را توی پوستم حس نمیکردم. بعد شد همان دوساعتی که تعریفش را کردم.
شیشه قاب ترک برداشته بود؛ قاب عکس زنش! فقط توانستم دنبال متولی توی آمبولانس بخزم. خیلی از خودم دور شده بودم. یک راست خزیدم توی اتاق و همانطور به صورتش زل زدم.
بوی دارو میآمد تلویزیون کنار تختش یک ریز خطهای منحنی نشان میداد که میرفتند و میآمدند. بوی ادکلن سیما که آمد هول برم داشت؛ دوباره همان ناله ها و همان اشکهای درشت. از ترس توی دیوار اتاق فرو رفتم. سمند دست رحمان را گرفت و بوسید؛ سهند نفس نفس زنان به متولی نزدیک شد و چند دقیقه بعد او هم مثل ماه که گرفته باشدش یا خورشید شانه به شانه برادرش ایستاد.هر سه دور تخت پدرشان ایستادند، یک لحظه چشمهای رحمان باز شد. خاکستری چشمها داشتند میمردند. گردنش را کج کرد و به صورت بچههایش نگاه کرد.
سیما مثلِ….روسریاش را گره زده بود. سمند که اشکهایش را پاک میکرد میشد عین مادرش، با آن چشمهای متورم قرمز و ترسان. سهند سکوتِ…..را به ارث برده بود و فقط داشت با آن لبخند شیرین بابا را تماشا میکرد. انگار چیزی توی اتاق داشت میچرخید. درست مثل من! رحمان عاشقانه صورت بچه ها را با نوک انگشتهایش نوازش کرد و زیر لب آرام تکرار کرد:پاکیزه…پاکیزه!
بغضم ترکید و مطمئن شدم که میتوانم نذرم را ادا کنم. نذر کرده بودم که اگر رحمان اسم زنش را بگوید و همه چیز را به یاد بیاورد هر هفته من هم با متولی برای اموات فاتحه بخوانم.
ولی، کنار تخت رحمان یک چیز را باور کردم! بچه ها عجیب به پاکیزه شبیه اند…میفهمی که؟!
هدی صادقی مرشت
منبع : لوح
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران انگلیس دولت انتخابات عراق دانشگاه تهران مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم چین روز معلم رهبر انقلاب نیکا شاکرمی
سیل آتش سوزی زلزله شهرداری تهران سازمان هواشناسی آموزش و پرورش هلال احمر قوه قضاییه پلیس معلم فضای مجازی قتل
تورم بانک مرکزی مسکن قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو خودرو ایران خودرو حقوق بازنشستگان سایپا
مهران غفوریان ساواک رضا عطاران تلویزیون موسیقی عمو پورنگ سریال شهاب حسینی صداوسیما مسعود اسکویی سینمای ایران دفاع مقدس
اسرائیل فلسطین رژیم صهیونیستی جنگ غزه غزه آمریکا روسیه ترکیه حماس نوار غزه اوکراین یمن
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان آتیلا حجازی باشگاه استقلال علی خطیر لیگ برتر بازی لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا
اپل هوش مصنوعی صاعقه گوگل ناسا تلفن همراه عکاسی مدیران خودرو کولر
کبد چرب فشار خون چای دیابت بیماری قلبی